پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۹

سیاره دیگری


----------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمشن " لب پرچین" اسپانیا !

کرانی ندارد بیابان ما   / قراری ندارد  دل وجان وما / جهان درجهان  نقش صورت گرفت / کدامین   زین نقشها  آن ما ؟ 1

انبوه  آدمها   در  قابهای یکسان  درهم میلولند آین دنیایی است  نگاه من از گذشته بسوی امروز می نشیند  بیگانه با همه  در ان سو  ودراینسو من تنها نظاره گر این انبو ه وازخود مپیرسم که " 

ایا واقعا ما متعلق به این سیاره هستیم یا  ناگهانی بصورت تصادمی  بر روی کره خاکی افتادیم  کره ای که حتی یک وجب از خاک آن متعلق بما نیست  به هیچکدام از ما  .

شب گذشته باران بی امان میبارید ونگاه من به پنجره بسته دوخته شده بود بیاد " بلقیس خانم " افتادم این زن کوژ پشت با گوشهای کر وزبانی الکن  درست مانند همان کوژ پشت نتردام اما  چند نفر میبایست خدمتگذار او باشند تمام روز دراطاقش به ااریش صورتش میپرداخت تا  به خیابان برود دومتر چیت بخرد ویک لباس بدوزد گاهی صد بار آن پارچه را به مغازه میبرد تا پس بدهد  کار او  همین بود هرروز به ببازار برود چیزی را بخرد ودوباره برود وآنرا پس بدهد .

 ویا برای خودش پیراهن چند دامنه بدوزدرزیر چادر وا ل نازک ! او از بطن شاهزاده قاجار پایین افتاده بود  سالها بود که اجدادش درگور خفته بودند اما او هنو زهمچنان  سر وری میکرد با زمینهای بالا کشیده ودهکده وباغات مرکبات و صد ها جواهرات ونقره جات  همسرش نیز  چاق وچله  مانند گوریل ! 

من درگوشه ای می ایستادم  وبا آن چشمان کوچکم و مغزی که هنوز رشد نکرده بود به این صحنه ها مینگریستم.

  به این ازدحام بی مایه وبی فایده .

بزرگتر که شدم  دلبستگی را شناختم  اما  .... گویا طالع منحوس من مهر ملامتیانرا خورده بود  به اطاعت شیطان  تن درنمیدادم  به دنبال همت بلند خود بودم  که بی فایده بود .

امروز از خود میرسیدم ایا واقعا من ازاین سیاره واین کرده خاکی هستم ؟ یا بیهوده جلوی پای این مردمان بی احساس افتاده ام ومیغلطم باین سو آن سو . 

چشم از پنجره برداشتم باران بی امان میبارید  نگران  مبلهای تابستانی در تراس نبودم بدرک از هم وا بروند  چه تابستانی توانستیم دور هم جمع شویم وروی آنها بنشینیم ؟ دیگر برای همه چیز دیر است بگذار اینهارا نیز اب باخود ببرد همه چیز را که برد آزادی / ازادی روح / ازادی کلام /  وشیطان بر منبر رفت وروضه را سر داد وجهانرا سیاه اعلام کرد  نتوانستم دل به را  چاپلوسی ها  خوش کنم  تنها آینه بود که روبرویم صاف وراست  ودرست ایستاده بود این روزها تمام خانه تنها ایننه ها به د یوارها  آویزانند  تکرار تصویرها ویا شکستن تصاویر/

نه هیچ ارتباطی به این کره خاکی ندارم  ونداشتم  امروز دیگر شهر من آن شهر نیست  وتقدیروتغییری هم  هم نیست که به ان تکیه وامیدوار باشم  حقیقت را زیر ابرها پنهان کرده اند  تنها کلماتی   شیرین دردهانمان گذاشته اند   وما درویرانه ها زیر آفتاب  مانند  آفتاب پرست  درهم میلولیم ونام خودرا انسان گذارده ایم.

و... این است یکه سوار که گروه گروه مردم را درخانه نشانده  وهمه بیادگار در خانه  هایشان جان میسپارند حال درفکر نسلی هستم که با  هوشیاری بسیار میل دارد با این غول یک چشم که نامش سرنوشت است رو دررو بایستد .

چه افسانه ها ساختیم وپرداختیم  وبر باورهایمان  پا فشاری کردیم  ما بردگان  فقر واسیران افتاب  وآبرهای تازه از ره رسیده  ما بازماندگان  بررگان ازیاد رفته  درعهد باستان  از نسل انسان   نه از ابلیس.

نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان  /  کان شاه که که یوسف  را از حبس خرید آمد ! پایان 

ثریا ایرانمنش  ؟ 26 نوامبر 2020  میلادی ...

جال من با ان تصاویری که رویهم چیده ای چه کار کنم ؟ ......... 

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۹

خانه عمه جان

 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !

 در پست قبلی هم همین بود  اما با دخالت دست دیگری. که پاک شد ،

روزهای بدی را میگذرانیم.  روزهایی بد تر از جنگ جهانی ویا هولو کاست  ! هر آن در انتظار فاجعه بزرگ‌تری هستیم. همه تنهاییم ‌دچار اندوه ومشغول نشخوار گذشته ها  در گذشته من چیز شیرینی نبود که امروز  با بیاد آوردنش دهانم را شیرین کنم زهر بود. تلخ کامی. تنها یک نور روشن همیشه در زنگیم هست که مرا بخود مشغول می‌کند آنهم خانه عمه جانم می‌باشد  . عمه جانم خیاط ماهری بود  و تقریبا در شهر شهره بود بهمراه شوهرش  یک دختر کنیز را بفرزندی پذیرفتند بزرگ کردند تربیت حسابی ومدرسه ودیپلم بعد هم شد وارث خانه وخیاطخانه بزرگ عمه جانم. من این شانس. را داشتم اما  مادر اجازه  نداد  گاه گاهی که به خانه او میرفتم میدانستم کلمپه های خرمایی  در انتظارم هست وکلی تاز ونوازش هیچگاه آن خانه باصفا را از یاد نمیبرم. یک حوض کاشی آبی با چند جویبار وبوته های  گل لاله عباسی وبوته های  گل سرخ  تمیزی وصفای  آن حیاط وسماوری که همیشه میجوشید . اطاق‌های بزرگ رو به آفتاب  ومهربانی  از در ودیوار میباریدوصدای مسلسل وار چرخهای خیاطی در خیاطهخانه  بزرگ او  . مادر مرا به دنبال خود کشیدی برای هیچ  برای اینکه شاید در آینده به درد تو بخورم  مرتب در حال نفرین وبدگویی از  پدرم بودی وحسرت  هفت پسرت را که از دست داده حال مجبور به تحمل من بودی. ،ترا نمبخشم هیچگاه بخصوص آن نفرین تو که بر دامن من نشست وهرروز ترا بیاد من می‌اورد. نه ترا نمیبخشم  هیچگاه ،

ثریا . اسپانیا. بیست وپنجم نوامبر. دوهزار وبیست

روزهای پردرد


ثریا ایرانمنش «لب پرچین » 

آواره جهانم  ، با کوله پشتی از خاطرهای دردناک 

لبریز از خستگی  سرگردان  این جهانم 

آواره این جهانم.  لبریز از گفته ها 

ولبریز از کلمات 

مانند تکه سنگی  بر روی تپه ها بیکسی 

 ریشه  ام در آنسوی جهان ً‌ پوسید    در آب تلخ  

زیارت نامه 

پنهانم در پشت دیواری کجی 

گویی هزاران سال است که درخوابم 

من جوهر زندگیم 

ثریا ایرانمنش /اسپانیا   یکشنبه بیست ونهم نوامبر دوهزار و بیست میلادی ،

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۹

دختر کارپات

 . 

ثریا ایرانمنش. .  ////////

 

ای دختر کارپات  دختر سر زمینهه‌ای بلند کوهستانی  دختری که دست تو به آسمان میرسید وشب ستاره هارا جا بجا می‌کردی  نامت را نیز از یک ستاره گرفتی اگر آن کوهستانها هنوز پا بر جا هستند اگر آن رودخانه خروشان که از دماغه  کف می‌کرد ‌خروشان خودرا به نهر ها میرساند ‌کسی را جرئت بالارفتن از آن دماغه وان کوهستان نبود استلا 

  تو بر خلاف جهت آب حرکت کردی. کار تو همیشه این بود با اسب به رودخانه زدی ودر درون   حفره میان کف ها گم شدی  حال آیا می‌توانی از آن شهامت  خود کمی هم بمن بدهی 

 حال جرئت خود را شهامت خودرا وغرور وعزت نفس خود را از دست  داده  ایم. ویا از ما گرفته اند  استلا  پر تنها شدیم. ودنیای تو ومن ویران شد  ..

ببین حتی  جرئت ندارم بنویسم  معلمان نا مربی میل دارند نوشته ها مرا تصحیح کنند وبمیل خودشان بنویسند .

ثریا . سه شنبه 

کدام حقیقت ؟


ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

مصاحبه ای را میخواندم از جناب  آلن دلون هنرپیشه زیبا روی فرانسوی که حتی در کهنسالی نیز خوش سیماا وخوش چهره است ودراین فکر بودم که طبیعت   برای بعضی از بذرهای  خود همه چیز را تمام وکمال میگذارد واورا عزیز میشمارد الن در گفتگوی خود  اظهار داشته بود که شنوایی خودرا ازدست داده  اما درزندگیش هرچه را که میخواسته دراختیار داشته از زیباترین زنها تا ثروت وشهرت وغیره  ودیگر این دنیای خالی از حقیقت را !!! را دوست ندارد وخوشحال است که به زودی آنرا ترک میکند ! 
خوب این هم نطریه ای است اما حقیقت هیچگاه وجود نداشته ونخواهد داشت بشر با این کلمه بییگانه است واگر کسی کمی باین امر معتقد باشد ومیل نداشته باشد به آن خیانت نکند همان بلا بر سرش حواهد  آمد که بر سر امثال من آمده است ! ماا همیشه به دنبال حقیقت بودیم که تنها یک حباب درهوا میچرخید انروزها هم تکنو لوژی چنین پیشرفتی نداشته واز سوراخ دوربینها هفتاد میلیمتری ما دنیای را زیبا میدیدم امروز بی محابا همه چیز روی دایره ریخته تاجایی که قاتلین رودر روی تو می ایستند ومیگویند کشتیم که کشتیم دلمان خواست .
از بدو پیدایش بشر  از قرن هجر تا امروز حقیقتی وجود نداتشه  دنیای راهبان کلیسا دنیای شقه کردن انسانها بخاطر عقایدشان  کس نباید عقیده خودرا ابراز نماید ویا حتی فکر کند امروز  افکار مارا نیز کنترل میکنند - نفس هایمان را  میشمارند تا چه مقدار اکسیژن مصرف کرده ایم اگر بیشتر  از حد معمول از هوا تنفس گرفته ایم باید خفه شویم هوارا درون لوله های پلاستیک بما میفروشند  وگوشت وپوست خودمانرا بخوردما  میدهند بی هیچ رودربایستی  زندگی یعنی همین نه بیشتر میتوانی چند ساعتی مانند عروسکهای تله تابیز دور خانه ات  قدم بزنی دوباره به سوراخت برگردی وهر چه را که ما بتو دادیم باید بخوری ویا بنوشی اگر چه ادرار خودت باشد که از صافی ها رد میشود .
کدام حقیقت گم شده است جناب دلون ! اصلا وجود نداشته تا گم شود .
منهم روزی به دنبال آن بودم حال دیگر  تنها یک تماشا چی روی صندلی دسته دارم نشسته ام تنها حقیقت زندگی من که آنرا لمس میکنم میل بافتنی ست وان تکه هایی  که ازان آویزان است ودردهایی که گاهی مرا به فغان وا میدارد  تنها اینها حقیقیند و بقیه  مجازی حتی فرزندانم نیز مجازی شدند باید آنهارا ازپشت شیشه ها تماشا کرد لمسشان نباید کرد  آنها نیز مرا لمس نمیکنند باید همه تنهاشویم   مانند خود پروردگار اما پروردگار دراین میان نقشی ندارد اورا به گوشه رانده اند  واین شیطان است که پدیدار  شده با کمال برزندگی وما حاکم است با شاخهای خود وچشم بزرگ .
روز گذشته به شخصی که داشت برنامه ایرا اجرا میکرد  مینگریستم به ابروان اونگاه کردم در وسط آنها که رو ببالا میرفت دوشاخک نا مریی زیر پوست او هویدا شد  او هم یک فرد شیطانی است  درلیاس انسان .
نه حقیقتی وجود ندارد هرچه هست  مشتی خاک .آب  بهم چسپیده   که با یک نم باران ازهم وا میرود باز میشود همان خاک ازخاک بر امدیم برخاک خواهیم شد ..
پر دلم گرفته است . خیلی خود داری کردم میل نداشتم به هجوم وبلاههای ناگهانی تسلیم شوم ضعف نشان دادن نشان قدرت گرفتن دشمن است ودشمن درکنار من راه میرود   نباید  ضعف نشان دهم  ناله کنم وحرفی نزنم  تا قدرت اورا بیشتر کنم او از ضعف من قدرت میگرد ضعف نشان دادن در برابر هجوم این بلایا از پا افتادن است من میل  ندارم نقش زمین شوم  مثلی است نخ نما شده که درخنان همیشه ایستاده میمیرند منهم میل دارم ایستاده قالب تهی کنم نه دریک ملافه کثیف بیمارستان  یا درمیان ملافه های تختخوابم اما طبیعت این شانس را هیچگاه بمن نخواهد داد همچنانکه از بدو تولدم تا امروز هیچ شانسی را نصیب من نکرد هرچه بود کاغذی بود تقلبی بود مقوایی بود اسباب بازی یکبار مصرف بود .
نه گمان نکنم طبیعت در آخرین ارزوی  من با من همراه باشد  با آخرین مسافر قطار شکسته واز کار افتاد قرون . 
پاشیده از هم گلم  /  آبم سحابم . گلم /  پیش کشایند موج /  چون ماسه بر ساحلم /    سیمین بهبهانی 
پایان 
ثریا ایرانمنش . 24 امبر 20220 میلادی .اسپانیا 

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۹

بوسه نخستین

ثریا ایرانمنش «لب پرچین»اسپانیا

زندان ما هر هفته تمدید می‌شود  در انتظار جابجایی سیارات  وخورشید ‌ماه هستیم تا ما. را راهی بخشند ، اکنون در این خیال شگفتم  که از انهدام  این جهان  چه کسی بهره مند  خواهد شد؟  ‌آیینه زلال روح مارا که دیگر تا اعمال وجودمان را زنگ گرفته چه کسی پاک خواهد کرد ‌اشک یتیمان وبی خانمانمان وبیماران  وعزاداران را چه کسی پاک خواهد نمود ؟. هیچ دستی در کار نیست غیر از. دست اهریمن واهریمن پرستان ،

زندگی ها خالی از معنا  وخالی از نقش خاطره ها شده اند  جانمان  درسکوت طولانی خود  پاره هایش را جا بجا می‌کند .

دیگر نه نگاهی به گذشته هست و نه به آینده. باید درلحظه ها گام برداشت وقدم زد دیگر نمیداتی جوانی یا کهنسال  ودیگر آن پاره عکسهای قدیمی دل ترا شاد یا غمگین نمیکنند   وروزی فرا خواهد رسید که به دشت ‌دیار گمشده ات نیز دسترسی نخواهی داشت ،

آن بوسه نخسین را برای اولین بار چه کسی بر لبان من کجاست. فراموشم شد  وشب  زفاف چگونه گذشت ؟نمیداتم. وحجله گاهم  چگونه آراسته شد. به درستی بباد نمیا‌رم میلی هم به یاد آوری آنها ندارم .

آن گام های بی آهنگ شبانه چگونه درپشت درب بسته می ایستاد ؟ نه میلی ندارم  خاکستر ها را به دور ریخته ام .

چه کسی مرا از ته خاموش کوچه  تاریک صدا کرد ؟  دیگر تیره برافراشته پشت او‌را نیز بیاد نمی آورم میلی هم ندارم انرا در ببینم  و در خاطر نگاه  دارم .

امروز از پشت شیشه های مات گل آلوده این بازیچه ها خنده شیرین نوه ام را میبینم . که اطاقش را با پوستر های ماهی و ‌دریا پرکرده است .

قامت بلند آن دیگری را نیز که بر پله ماه ایستاده است و دیگری که سر درون فر داغ برده تابوقلمونش را جا بجا کند  جهان آنها با من فرق دارد آنها معنی این کلمات را نمیدانند  از گوگل کمک می‌گیرند . او هم کم سواد است ،حال. د ر انتظار معجزه شوم حقیقت  نشسته ام  وچهره  امر در آیینه مینکرم نه دگرگونی چندانی نکرده ام 
 بازهم در آیینه خواهم نگریست تنها خودم حقیقی  هستم وبس. ،

پایان. ، ثریا ایرانمنش ۲۳نوامبر ۲۰۲۰میلادی