----------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمشن " لب پرچین" اسپانیا !
کرانی ندارد بیابان ما / قراری ندارد دل وجان وما / جهان درجهان نقش صورت گرفت / کدامین زین نقشها آن ما ؟ 1
انبوه آدمها در قابهای یکسان درهم میلولند آین دنیایی است نگاه من از گذشته بسوی امروز می نشیند بیگانه با همه در ان سو ودراینسو من تنها نظاره گر این انبو ه وازخود مپیرسم که "
ایا واقعا ما متعلق به این سیاره هستیم یا ناگهانی بصورت تصادمی بر روی کره خاکی افتادیم کره ای که حتی یک وجب از خاک آن متعلق بما نیست به هیچکدام از ما .
شب گذشته باران بی امان میبارید ونگاه من به پنجره بسته دوخته شده بود بیاد " بلقیس خانم " افتادم این زن کوژ پشت با گوشهای کر وزبانی الکن درست مانند همان کوژ پشت نتردام اما چند نفر میبایست خدمتگذار او باشند تمام روز دراطاقش به ااریش صورتش میپرداخت تا به خیابان برود دومتر چیت بخرد ویک لباس بدوزد گاهی صد بار آن پارچه را به مغازه میبرد تا پس بدهد کار او همین بود هرروز به ببازار برود چیزی را بخرد ودوباره برود وآنرا پس بدهد .
ویا برای خودش پیراهن چند دامنه بدوزدرزیر چادر وا ل نازک ! او از بطن شاهزاده قاجار پایین افتاده بود سالها بود که اجدادش درگور خفته بودند اما او هنو زهمچنان سر وری میکرد با زمینهای بالا کشیده ودهکده وباغات مرکبات و صد ها جواهرات ونقره جات همسرش نیز چاق وچله مانند گوریل !
من درگوشه ای می ایستادم وبا آن چشمان کوچکم و مغزی که هنوز رشد نکرده بود به این صحنه ها مینگریستم.
به این ازدحام بی مایه وبی فایده .
بزرگتر که شدم دلبستگی را شناختم اما .... گویا طالع منحوس من مهر ملامتیانرا خورده بود به اطاعت شیطان تن درنمیدادم به دنبال همت بلند خود بودم که بی فایده بود .
امروز از خود میرسیدم ایا واقعا من ازاین سیاره واین کرده خاکی هستم ؟ یا بیهوده جلوی پای این مردمان بی احساس افتاده ام ومیغلطم باین سو آن سو .
چشم از پنجره برداشتم باران بی امان میبارید نگران مبلهای تابستانی در تراس نبودم بدرک از هم وا بروند چه تابستانی توانستیم دور هم جمع شویم وروی آنها بنشینیم ؟ دیگر برای همه چیز دیر است بگذار اینهارا نیز اب باخود ببرد همه چیز را که برد آزادی / ازادی روح / ازادی کلام / وشیطان بر منبر رفت وروضه را سر داد وجهانرا سیاه اعلام کرد نتوانستم دل به را چاپلوسی ها خوش کنم تنها آینه بود که روبرویم صاف وراست ودرست ایستاده بود این روزها تمام خانه تنها ایننه ها به د یوارها آویزانند تکرار تصویرها ویا شکستن تصاویر/
نه هیچ ارتباطی به این کره خاکی ندارم ونداشتم امروز دیگر شهر من آن شهر نیست وتقدیروتغییری هم هم نیست که به ان تکیه وامیدوار باشم حقیقت را زیر ابرها پنهان کرده اند تنها کلماتی شیرین دردهانمان گذاشته اند وما درویرانه ها زیر آفتاب مانند آفتاب پرست درهم میلولیم ونام خودرا انسان گذارده ایم.
و... این است یکه سوار که گروه گروه مردم را درخانه نشانده وهمه بیادگار در خانه هایشان جان میسپارند حال درفکر نسلی هستم که با هوشیاری بسیار میل دارد با این غول یک چشم که نامش سرنوشت است رو دررو بایستد .
چه افسانه ها ساختیم وپرداختیم وبر باورهایمان پا فشاری کردیم ما بردگان فقر واسیران افتاب وآبرهای تازه از ره رسیده ما بازماندگان بررگان ازیاد رفته درعهد باستان از نسل انسان نه از ابلیس.
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان / کان شاه که که یوسف را از حبس خرید آمد ! پایان
ثریا ایرانمنش ؟ 26 نوامبر 2020 میلادی ...
جال من با ان تصاویری که رویهم چیده ای چه کار کنم ؟ .........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر