ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !
در پست قبلی هم همین بود اما با دخالت دست دیگری. که پاک شد ،
روزهای بدی را میگذرانیم. روزهایی بد تر از جنگ جهانی ویا هولو کاست ! هر آن در انتظار فاجعه بزرگتری هستیم. همه تنهاییم دچار اندوه ومشغول نشخوار گذشته ها در گذشته من چیز شیرینی نبود که امروز با بیاد آوردنش دهانم را شیرین کنم زهر بود. تلخ کامی. تنها یک نور روشن همیشه در زنگیم هست که مرا بخود مشغول میکند آنهم خانه عمه جانم میباشد . عمه جانم خیاط ماهری بود و تقریبا در شهر شهره بود بهمراه شوهرش یک دختر کنیز را بفرزندی پذیرفتند بزرگ کردند تربیت حسابی ومدرسه ودیپلم بعد هم شد وارث خانه وخیاطخانه بزرگ عمه جانم. من این شانس. را داشتم اما مادر اجازه نداد گاه گاهی که به خانه او میرفتم میدانستم کلمپه های خرمایی در انتظارم هست وکلی تاز ونوازش هیچگاه آن خانه باصفا را از یاد نمیبرم. یک حوض کاشی آبی با چند جویبار وبوته های گل لاله عباسی وبوته های گل سرخ تمیزی وصفای آن حیاط وسماوری که همیشه میجوشید . اطاقهای بزرگ رو به آفتاب ومهربانی از در ودیوار میباریدوصدای مسلسل وار چرخهای خیاطی در خیاطهخانه بزرگ او . مادر مرا به دنبال خود کشیدی برای هیچ برای اینکه شاید در آینده به درد تو بخورم مرتب در حال نفرین وبدگویی از پدرم بودی وحسرت هفت پسرت را که از دست داده حال مجبور به تحمل من بودی. ،ترا نمبخشم هیچگاه بخصوص آن نفرین تو که بر دامن من نشست وهرروز ترا بیاد من میاورد. نه ترا نمیبخشم هیچگاه ،
ثریا . اسپانیا. بیست وپنجم نوامبر. دوهزار وبیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر