چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۹

صبح سحر


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین "  اسپانیا !

سحرم دولت  بیدار ببالین امد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد !

قدحی درکش وسر خوش به تماشا بخرام  / تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد !!

برخاستم ودیدم بلی نفت دیگر تمام شده وامریکا  دارد نیروهایش  را ازخلیج فارس بیرون میکشد دیگر کاری با ما ندارند عربها حسابشان با ما جداست ! حال یک ایران ویرانه با مشتی مردم بیمار برجای می ماند روانت شاد پادشاه ما همین را میخواستند که به سرانجام رسید حال ملت گرسنه وبیمار روانی چشم به امریکا دوخته اند  خیر قربان باید بعد ازاین نوکر چینیها ویا روسها شوید اشپز روسی دیگر خبری نیست  هرچه بود تمام شد وته کاسه را نیز لیسیدند حال مانند افغانستان دست به کشت تریاک بزنید وپیکر جوانانرا بفروشید تا زالو زاده ها ها درخارج قرکمر بدهند .

مانند هرشب از چهار صبح بیدارم و...خوب کمی درد میکشم مهم نیست دردمرا ازار نمیدهد چیزهای دیگری هست که باعث آزارم میشوند . 

باخود فکر کردم اگر مثلا مادری نظیر فخری خانم ویا عشرت خانم داشتم سرنوشتم چگونه بود ؟  حال تنهایی خودمرا درنظر میاورم روزیکه تنها سه سا ل یا چهار سال بیشتر  نداشتم ودایه ام مرا بخانه آورد وبه دست مادر سپرد  هیچکس را نمیشناختم بی بی با ان چارقد سپید آهار زده اش وسنجاق مروارید که زیر گلویش زده بود با تفرعن بمن نگاه میکرد ! همین است ؟ اینکه از یک گنجشک هم کوچکتر است  بیبی  ملاک بود بامردها سر وکار داشت پدرم ر ازخانه برون انداخته بود  سپس دستور صادر فرمود  خوب درگوشه اطاق من رختخوابی برایش پهن کنید اما اول خوب اورا بشویید ! من پشت یک ناودان گلی پنهان شده بودم وانگشتم را میمکیدم عادت بدی بود انگشتم همچنان کوچک ماند  ! ... مرا درون اطاق پشت اشپزخانه بردند  مرا مثلا شستند وبه سوی لحافی  برایم دراطاق بزرگ پهن کردند  بردند  نگاهی به اطاق انداختم چقدر با آن اطاق کوچک وجمع جور دایه فرق داشت ! نگاهی به پرده های بلند که تاسقف میرسید انداختم با گلالگهایشان بازی کردم پرده ها همه کار دست بودند از جنس ( پته)  از جنس رولحافی بی بی  انگشتم همچنان دردهانم بود رویش فلفل ریختند  دلم برای دایه وبچه هایش وا اطاق کوچکش آن لامپیا گرد سوزش  که سه پایه روی آن گذاشته بود وغذای پسرش را روی آن گرم نگاه داشته بود پسرش تازه از پروشگاه مرحص شده بود چهار تا بچه یتیم داشت اما مرا بیشترا ازهمه دوست داشت یک خواهر شیری هم داشتم اما او ازمن  چاقتر بود وپوستش سفید تر حال دراینخانه بزرگ بین آن آدمها که هیچکس را نمیشناختم حتی مادرم را کمتر روی بمن نشان میداد  "دختر اه پس از هفت تا پسر این ترکمون برایم مانده !!!! " عمه جانم سر رسید  بی آنکه  اورا بشناسم دوستش داشتم برایم یک عروسک آورده بود خودش آنرا با پارچه دوخته بود لباسهای قشنگی برتنش کرده بود اسم اورا دایه گذاشتم عمه جانم خیاط بود !! ومرا باخودش به خانه اش برد میدانست دران خانه بزرگ  کسی بمن اهمتی نخواهد داد .

حال امروز صبح نمیدانم چرا بیاد مادر لیلی وشیرین افتادم فخری خانم وعشرت خانم هرد وبهترین  مادران دنیا بودند ومن  ازیک مادر مهربان محروم مانده بودم .

خوب دیگر دلسوزی برای خودم بس است  یک اواره وسرگردان دنیای بی سر وسامان درکنار مرده گان وگورستان  زنده ها . دیگر نمیدانم اهل کجایم ونامم چیست .

میدانم دیگر سر زمینی نخواهم داشت وباید بخوانم  بدرود "ا ی سر زمین محبوب من "هر چند هیچ خوشی از تو ندیدم  اما خاکت برایم بهترین  مکانهای جهان بود  هیچ کجا بوی ترا احساس نکردم نه در سوییس نه درلندن وکمبریج  نه درپاریس نه درایتالیا ونه دراین گوشه غربت سرا . دیگر برای همه چیز دیر است دیر....تنها گاهی تجربه هایمرا برای دیگران مینویسم که بدانند  بقول بتهوون هرکس خوب ونجیبانه رفتار کرد حتی بر بدبختیها هم پیروز میشود نجیبانه امروز از دید دیگران همان دزدیها وپولدارشدن واتومبیلهای  بزرگ است وخانه های ویلایی حال ما باآ ن ارامنه ایران جایمانرا عوض کرده ایم ! دیگر حدیثی نیست دراین باره ..

هربار که دیوان  مولانا شمس تبریزی را  باز میکنم حواله مرا به مصر میدهد و میگویدکه درمصر شکر ارزان شد من نه طوطی هستم ونه درهفتصد سال قبل زندگی میکنم که به مصر بروم وشکر بخورم اما حکمتی دران گفتار هست عزیزی را درمصر بجای گذاشته ایم و من بیادش هستم .

شاید خاکسترم به مصر رفت  ودر سفلی رود نیل فرعون ایستاده خاکستر مرا گرفت واز آن نگینی ساخت  شاید دران زمان بر تارک او درخشیدم !!پایان

ثریا ایرانمنش . 18 نوامبر 20220 میلادی .!


دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۹

کهنه دیار


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

کهن دیارا  دیا ر یارا دل از تو کندم ./  نه از تو از موجوداتی که درتو زندگی میکنند  ایکاش بجای آنها حیواات وحشی بودند میشد با آنها کنار امد با خرس دوستی برقرار ساخت وباببرآ شتی کرد وبا شیر نشست وبا بلبلان آواز خواند وبا میمونها نارگیل خورد . 

اما ابدا با این  موجوات هیچگونه تفاهمی دربین نیست همه آرتیست روی صحنه همه یک شب تمایش وهمه هنر پیشه اند .

کهنه دیار ً!  عشق را میشد درمیان سبزه زارها ودرمیان گلهای شقایق یافت نه درکنار یک دریای مرده جایگاه مردگان وماهیان مرده  شب یکسره تاریک است  ودیگر  پنجره ای برای روشنایی وجود ندارد هیچ چیز برای باقی ماندن نیست  حتی خورشید هم کم کم پیر میشود  وشوق دیدار  تو همچنا ن دردلم  میماند برای ابد .

با نهایت تاسف بازماندگان شاهان ما هم به گروه جهان وطن ها پیوستند دیگر تو برایشان یک خاک مرده ای ارامگاه هایشان  در کشور های دیگر بنا شده ودرانتطار آنهاست .

شب گذشته میاندیشیدم اگر مردم وصیت کنم که مرا بسوزانند وخاکسترم را به مصر ببرند ودرگوشه از مسجد رفاهی پنهان کنند  تا نزدیک او باشم او که وطنش را دوست داشت وبرایش جان داد او که تنها ماند درکنار یک مامور که ماموریت داشت کارش را انجام داد وهم اکنون درمیان سر زمینها باشوق قدم میزند واز مزایای قانونی  بر خوردار  است . 

حال گاهی با قطره های باران که کمی هم گل الودند  درجویبار گذشته گام بر میدارم  رفتن  بسوی جنگل کو دکی  آنجا که درختان انار سر خم کرده ومیتوانستم آنهارا یکی یکی ببوسم  به اویزه های پرده عروسکم را اویزان کنم  وبا خوشه های انگو رگوشواره بسازم  وزاغ های سیاه پوش ا که شوم بودند از بالای باغ پر بدهم بسویشان سنگ پرتا ب کنم .

حال دیگر حتی به ان روزها هم کمتر میاندیشم انها خوراک روزهای دردناک منند که چیزی برای نشخوار ندارم .

حال دیگر  چراغی دربیرون هم نمیسوزد تا مرا بسوی خود بخواند همه جا درتاریکی فرو رفته بنا براین قبل آنکه دیو شب از راه برسد خودرا درون تختخوابم پنهان میسازم . 

امید ! این پروانه ای که زندگی می بخشید از اکثر دلها پرواز کرد . 

پرده  نازک زمستان  آهسته آهسته بر روی بالکن خانه مینشیند  ئا تار وپودش اطاق مرا نیز میلرزاند وخود نیز میلرزم .

دیگر طلوع تازه ای نیست هرچه هست مرگ است ونیستی  ومن هنوز در میان رنگها  سر گردانم در میان سبز وسفید وسرخ  شاید برای کسی مهم نباشد برای من تنها هویت من است .

با دلی بیدار  اما سر گردان  چون کوران عصا به دست  به دنبال خوابهای هراس انگیز خویشم  خوابهایی که ابدا معنا ندارند  بین هراس وشجاعت بین مرگ وزندگی بین بودن یا نبودن خواستن یا نخواستن  .

کاش میشد مست باده میبودم وبیخبر از تمامی جهان وآنچه درآن میگذرد مانند آن موجود بی مصرفی که آمد وبرد وخورد ورفت بی تفاوت نسبت به تمام وقایع جهان شبها ازدرون  یک شیشیه مانند یک دیوتنوره میکشد وصبح در لیاس یک فرشته ظاهر میشد من خاموش وخشمگین وگاهی بی تفاوت خیلی میل  دارم ان جنازه هارا بخاک بسپارم ودیگر باخودم حمل نکنم ما گویا ارواح آنها دراطراف من میچرخند /

حال با ته مانده آنچه که نامش ایمان است دارم زندگیم را میگردانم . تا یعد . یایان 

ثریا ایرانمنش / 16 نومبر 2020 میلادی !




یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۹

یک روز یکشنبه


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

-----------------------------------

یک روز یکشنیه آفتابی و هوا بهاری است ! خیابانها خالی  ومردم درخانه ها زندانی رفتم روی بالکن نگاهی به گلهایم انداختم هنوز زنده اندوهنوز رشد میکنند بدون خاک تازه بدون کود  امیدوارشدم  حد اقل آنها بمن امیدی میدهند .

درپشت  خورشید درآنسوی زمین تاریکی بر همه جا سایه انداخته بوی درهم برهمی به مشام میرسد ..ما به خیال آنکه سیمرع درکوه قاف نشسته وسرانجام بال میگشاید دلخوش کرده ایم یکی یکی میمیریم  اما آن مرغ همچنان درغار خود پنهان است / بهر روی خورشید هنوز زنده است اورا نکشته اند.

کلیسا ها بسته  مغازه ها بسته اند  ومامورین در اتومبیلهای  بیصدای خود مامورند که اگر از این محل به آن محل میروی ترا بازدارند ! بچه ها کارت ملی من درون کیفشان است وبرای دیدارمادرتنهای   خود میتوانند رفت وامد کوتاهی داشته باشند .

به هنگام شب  چراغهای کهنه وکم نور که اطاق یک بیمارستانرا مجسم میکند روشن میشوند اما هنوز خیابانها ساکتند  آز آنهمه شورو شر وآنهم چراغ وآنهمه شیدایی دیگر خبری نیست که نیست گویی همه مرده اند درگورستانی آهسته گام بر میداریم وگوسفند وار به دستور هیئت حاکمه باید عمل کنیم .

مستان هراسناک بسوی خانه هایشان پریدند وهوشیاران  سفر کردند .

چقدرر ان حیاط مدرسه ما باصفا بود وتا چه همه بچه ها بیگناه بودند  رقص وپایکوبی  آنها تنها درعروسیها بود جلوه وزیبایی دخترانه آنها همه مدرسه را روشن می ساخت  تنها اخمهای خانم شمس السادات  وآن خط کش  بلندش گاهی مارا هراسناک میکرد  تاتر مدرسه برای آخر سال  دختران نقش مردانرا بازی میکردند وودختران کوچکتر نقش زنان خانه را باچارقد های سفید وصورت سرخاب مالیده .

امروز شهر گناه الوده تبدیل به   یک دیر سیاهکاران شده است از گلدسته ها صدای اذان گوش خراش است  درحالیکه درآن زمان روحرا نوازش میداد  انروزها هنوزهیچکس گناهرا نمیشناخت  امروز با قدرت رسانه ها ازمرز گناه هم  رد شده وبه مرزجهنم رسیده  ایم. حال دراین دشت پهناور ووحشتی خوف  اوروسکوتی ترسناک  حتی صدای رادیوهم نیست صدای  موزیک نیست همه مرده ایم .

دراوج شکفتن زندگی بودیم که شکستییم حال بر خود میلرزیم  این خواب تعبیری دیگر دارد وشوم است حال همه تبدیل به کلوخهایی  خواهیم شد درزیر باران که  تبدیل به گل ولای میشوند ودیگر بیداری  وجود ندارد .

پایان  ثریا .15 /11/2020 میلادی ! 



شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۹

پایان زمان


 ثریا ایرانمنش " لب پر چین " اسپانیا !

-----------------------------------

من نیز کوشیدم  گه از اندوه بگریزم 

وزخویشتن بیرون روم  -  یا درخود آویزم / اما به زودی گم شدم  / چون قطره ای  ناچیز /

در آبشار گریه باران  / در آبشاری  چون بلور بیکران - جاری .........." زنده نام نادر نادر پور از کتاب زمین وزمان " -

وهمه ما گم شدیم در  زیر ابشار  وسیل ناگهانی که بر ما هجوم آورد  امروز فراموش کردیم جوراب چه شکلی بود ! وکدام کفش با کدام لباس  جور بود !  تنها بغض های فرو خورده درگلو مانند ختجزی جانگاه  گلوهارا میفشارد وسخن گفتن ممنوع ! 

دیگر هیچ خاک  مطمئنی در زیر پاهای ما نیست   ما چشم بر اسمان داریم که  چه موقع شب فرا میرسد میرسد وروزکی تمام میشود .

چشمان من هر صبح درتاریکی بار میشوند ودر انتظار صبح وطلوع خورشیدم  که  از پشت شیشه های کدر وناشسته خسته وبی رمق درانتظا رقوتی  با پاهای لرزان واهسته که مبادا همسایه بیدار شود میروم تا شام وصبحانه امرا که یکی شده است   درون شکمم بریزم  برای آنکه بتوانم راه بروم .

آیا دیگر هر گز ان ساختمانهای بلند وقدیمی را خواهم دید ؟ کاتدرال  روم  کتدرال  پالما  وکلیسای معروف نتردام دوپاری ویا ....... گمان  نکنم وگمان نبرم که دیگر بار آنها ازنو ساخته  شوند کم کم فرو میریزند یا بدست جلادان دنیای نوین ویا خودشان .

نه دیگر زمانی نیست که تو اسایش را احساس کنی  روی آتشی روی خاکستر های داغ روی انبوه ملافه های سلفید وداروهای ضد عفونی کننده انبوه مرده ها درون کوچه ها دیگر زمان ان نیست که تو بتوانی چشمانت را  به اسمان به دوزی تا ببینی ماه ازکدام سو حضورش اعلام میدارد وچشمانترا ببندی ودردل ارزو کنی !

باران کهنسالی باریدن گرفته است اما درزمان بدی  گویا درپایان زمان  سیاهی از موهایم پریده وجای خود را دبه رنگ برفی داده است  اما هنو ز درون مغزم رویاهای کودکانه شادی  افرینند مهم نیست لحافشان چه رنگی دارد آنها هنوز به دنبال  بارانند وبه دنبال برفهای سپید کوهستان که کم کم گم شدند .

همه چیز گم شد ناپدید گردیدوشبیه ان  مقوایی آنرا بما نشان میدهند زمان ما گم شد.

بقول رودکی سمرفندی  مرا بسود فرو ریخت هرچه دندان بود ودیگر جای آن لعلها درخشان را نمیتوان  با مواد پلاستیکی پر کرد.

 طبیعت ماهران هر چه را بتو داده  آنکه ازهمه بهتر  است زودتر با خود میبرد وسپس لاشه ای از تو بجای میگذارد که تو به سختی باید آنرا اینسو وانسوبکشی .

دیگر کوچه باغهای  خاطرات نیز مسدود شده اند راهی به دنیای گذشته نداری میلی هم نداری  در سایه خورشید غربت  زیر بال پرواز کبوتران که هرروز کمتر میوند وگنجشکها که طعمه مارهای تازه وارد شده اند تنها اندیشه کهنسالی باتو همراه است .

خوشا بحال نادانان وآنهاییکه خودرا فریب میدهند ودادند ورفتند حال دراین سکوت صبگاهی  زمزمه میکنم مسافر عزیزم تو هم بیاد من باش ! وخود درنتظار قطار بعدی ایستاده ام  در رهگذر باد  سالهاست که دیگر زند ه نیستم سالهاست  که مرده ام وامروز  شاهد تنهایی بشریت هستم ......

حال ما  بی آن مه زیبا مپرس 

آنچه رفت ا عشق او برما مپرس

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین 

تو زکوه قاف  واز عنقا مپرس 

ای خیال اندیش  دوری  سخت دور 

 سر او  از طبع  کار افزا مپرس 

امروز صبح درحالیکه به عکس مریم نگاه میکردم با خود گفتم بزرگترین خدمتا ین جمهوری جدید بما این بود که دانستیم که همه چیز دروغ است / دروغ .....پایان 

ثریا ایرانمنش  /14 نوامبر 2020میلادی  !


ا

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۹

گذری به گذشته

 دلنوشته / ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا 

---------------------------------------------

با دیدن عکسهای بیژن ومرگ او  مدتی سرگردان بودم  دلم برایش سوخت تنها بود وپر بیگناه  به گذشته  ها رفتم  به  زمانیکه هنوز هیجده سال بیشتر نداشتم وکم کم    میل داشتم افسار زندگیرا پاره کنم وخود از قید آن بندی که بر گردنم بسته بودم رها سازم با هم بیگانه بودیم  نمیشد مارا یک جفت نگاه کرد . 

بیژن داشت به ایتالیا میرفت میخواست معماری بخواند  درآنجا پدرش پایه های محکمی برایش  ساخته بود شرکت بزرگ فیلمبرداری  ودستگاههای دوبله وخرید وفروش فیلم  وضع خوبی داشت  مرا به ایتا لیا دعوت کرد اولین سفرم بود با بچه ای که درشکم داشتم  .

روزهار ارا از پیش نظر گذراندم فرشته نگهبان من بود رستورانهای تاره باز شده  کاباره های تازه  ونو که تا آن زمان ندیده بودم گردشهای شبانه کار روزانه وخوابهای طولانی ....تا انکه آن حادثه اتفاق افتاد ...

دیگر زندگی را از دریچه دیگری میدیدم زندگیم در پسرم خلاصه شد ودیگر شبهای جاتا نوگا وسایر قهوه خانه ها ورستورانها برایم لطفی نداشت باید بفکر اینده او بودم  خوشیهای زودگذ ر مردم بی اعتبار  مردان دروغگو زنان مکار کارگران زحمت کش وکارمندان حسود ورفته بخانه یک بچه ننه بازاری لوس که تمام مدت  کارش گریه بود  پرنده روی درخت میرید او اشکهایش را جمع میکرد بیژن وخاتواده فراموش شدند گاه گاهی از وضع ناهنجار زدگی  خود  نواری پر میکردم وبرایشان میفرستادم اما دیگر کاری از کسی ساخته نبود دریک زندان اسیرگویی اسارت با من زاده شده ویا بشر با اسارت به دنیا آمده است .

هیچ جیز دیگر برایم مهم نبود بچه ها با پرستارانشان بودند من باقرص های ارامش بخش بخواب میرفتم واگر مجبور بودم به یک میهمانی اجباری بروم درعذا ب بودم  خودت برو همان سکرتر گند روسی ات را در بغلت بگیر وبرو مرا رها کن بگذار بخوابم .

دیگر گذشته ای هم برایم باقی نمانده بود تنها گاهی در فیلمها افتاب درخشان ایتالیارا که میدیم بیا کلارا میافتادم  زن مهربان ایتالیایی همسر شریک پاپا یا پدر خوانده که  چها رسینما درتهران وشهرستانها داشت شرکت فیلمبرداری داشت اما بیژن حوصله نداشت به دنبال رفقای حزبیش بود ودرس ومدرسه وبیماری سرطان که جانش را میخورد رزی یا زهرا خانم مادرش تنها بفکر نماز وروزه وعبادت حرم بود وپختن  ترشی ومربا !

نه ! هییچ هوس آن روزها  را  ندارم میل به بازگشت ندارم امروز صبح دحترم اشگ درچشمانش نشست وگفت "  ما همه به امید  تو زنده ایم توباید برای ما زنده باشی .....ومن باید مبارزه کنم  این زندگی واقعی است نه آن شبهای دراز بی ستاره . 

نه هیچ میل ندارم به پشت سر نگاه کنم گذشته رفته وگم شده دیگر نه کسی را میشناسم ونه میلی دارم چیزی را نشخوار کنم .

روانت شا د بیژن  بیگناه ./جمعه 13 نوامبر ( بقول اینها بلک فرایدی )020 2میلادی و23 آبانماماه روز قربانی کردن جوانان به دست قصابان ولی فقیر......ثریا .

پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۹

درودی چند باره !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !          " عکس تزیینی است "

ای مهربان من !  اگر از روی چشم !/ راهی بسوی اسمان ببینی  / وزلابلای پرده مژگان !

آفاق  اندوه مرا تا بیکران خواهی دید .............." نادر پور " 

------------

دیگر حتی اندوه هم  همه انرژی خودرا ازدست داده است وکاری از پیش نمیبرد  خطرناکتر ازاندوه در راه هست .

به ناچار باید تا پای مرگ درکنار آنها بایستیم  وفکارخودار برای همیشه در ضمیر خویش پنهان نگاه داریم  اگر آنهارا به روی صفحه ای بریزیم  فورا باآ ب صافی تمیز خواهند شد .

نانم ترا از سر صدر خواند شست حتی روی سنگی نیز نوشته نخواهد شد !  حال چگونه ما  بتوانیم صلیب شهامترا بر دوش خویش حمل نماییم تا روزی که بر بالای آن میخکوب میشویم .

من  وآذر همسن وسالیم  هر دو با هم بزرگ شدیم  اما او ستاره اش درخشید وامروز صاحب همه چیز هست  ستاره من درهمان حوض بزرگ با اب سبز خانه خانم فخر الدوله شکست وخورد شد ودرمیان  سنگ ریزه ها  فرو رفت . آذر این روزها سخن رانی دارد من این روزها درخلوت وتنهاییم با خودم درجدالم  بهر روی رابطه ها همیشه کار میکنند  و  ضابطه هارا میسازند   پدر من چوب درازی بود بی فایده خودش خوب میدانست ه فایده ای دردنیا نخواهد داشت وخیلی زود  زودتر از  آنچه فکر ش را بکنیم از دنیا رفت اما پدر  او دانست وتوانست اگرچه چند ماهی را نیز درزندان بسر برد ومادر برکرسی مجلس نشست با چه سواد ی؟ نمیدانم ؟.

ما یک رابطه خونی و خاکی داریم خاله مادر من همسر پدر بزرگ او بوده است ! سگی  ببامی جسته گردش بما نشسته ! دختر حاله دیگر مادرم همسر آقاخان محلاتی بود درزمانیکه این غول بزرگ حاکم کرمان بود وآن دختر کوچک بیست ساله  در جوانی از دنیا رفت بی آنکه ازخود یادگاری بجای بگذارد درعوض بحایش ستارگان سینمای هولیود نشستند ! 

تاریخ  هم دروغ است باید خیلی چیز هارا ضبظ کرد  اما آنها هم اگر لازم باشند قابل پاک کردنند باید گذشته هارا فراموش کنیم واز یاد ببریم از کجا امدیم وچرا آمدیم وهدف چه بود ؟

هیچکس نمیداند از کجا امده ایم وچرا ؟ وبه کجا میرویم ! حال این روزها زندگی واینده ما درمیان دستهای ناشناسی است که با اسباب بازیهای سرگرم کنند ه مغزها را کوچک وکوچکتر کردند  حالآ صاحب اندیشه وشعور وافکار ما  میباشند .  

نه چیز یادی برای گفتن ونوشتن ندارم  تنها ی انرژی موقتی ازاین نوشتارها میگیرم وسپس دوباره درلاک خود فرو میروم .پایان 

ثریا ایرانمشن 12 نومبر 2020 میلادی  سالی شوم