دلنوشته / ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا
---------------------------------------------
با دیدن عکسهای بیژن ومرگ او مدتی سرگردان بودم دلم برایش سوخت تنها بود وپر بیگناه به گذشته ها رفتم به زمانیکه هنوز هیجده سال بیشتر نداشتم وکم کم میل داشتم افسار زندگیرا پاره کنم وخود از قید آن بندی که بر گردنم بسته بودم رها سازم با هم بیگانه بودیم نمیشد مارا یک جفت نگاه کرد .
بیژن داشت به ایتالیا میرفت میخواست معماری بخواند درآنجا پدرش پایه های محکمی برایش ساخته بود شرکت بزرگ فیلمبرداری ودستگاههای دوبله وخرید وفروش فیلم وضع خوبی داشت مرا به ایتا لیا دعوت کرد اولین سفرم بود با بچه ای که درشکم داشتم .
روزهار ارا از پیش نظر گذراندم فرشته نگهبان من بود رستورانهای تاره باز شده کاباره های تازه ونو که تا آن زمان ندیده بودم گردشهای شبانه کار روزانه وخوابهای طولانی ....تا انکه آن حادثه اتفاق افتاد ...
دیگر زندگی را از دریچه دیگری میدیدم زندگیم در پسرم خلاصه شد ودیگر شبهای جاتا نوگا وسایر قهوه خانه ها ورستورانها برایم لطفی نداشت باید بفکر اینده او بودم خوشیهای زودگذ ر مردم بی اعتبار مردان دروغگو زنان مکار کارگران زحمت کش وکارمندان حسود ورفته بخانه یک بچه ننه بازاری لوس که تمام مدت کارش گریه بود پرنده روی درخت میرید او اشکهایش را جمع میکرد بیژن وخاتواده فراموش شدند گاه گاهی از وضع ناهنجار زدگی خود نواری پر میکردم وبرایشان میفرستادم اما دیگر کاری از کسی ساخته نبود دریک زندان اسیرگویی اسارت با من زاده شده ویا بشر با اسارت به دنیا آمده است .
هیچ جیز دیگر برایم مهم نبود بچه ها با پرستارانشان بودند من باقرص های ارامش بخش بخواب میرفتم واگر مجبور بودم به یک میهمانی اجباری بروم درعذا ب بودم خودت برو همان سکرتر گند روسی ات را در بغلت بگیر وبرو مرا رها کن بگذار بخوابم .
دیگر گذشته ای هم برایم باقی نمانده بود تنها گاهی در فیلمها افتاب درخشان ایتالیارا که میدیم بیا کلارا میافتادم زن مهربان ایتالیایی همسر شریک پاپا یا پدر خوانده که چها رسینما درتهران وشهرستانها داشت شرکت فیلمبرداری داشت اما بیژن حوصله نداشت به دنبال رفقای حزبیش بود ودرس ومدرسه وبیماری سرطان که جانش را میخورد رزی یا زهرا خانم مادرش تنها بفکر نماز وروزه وعبادت حرم بود وپختن ترشی ومربا !
نه ! هییچ هوس آن روزها را ندارم میل به بازگشت ندارم امروز صبح دحترم اشگ درچشمانش نشست وگفت " ما همه به امید تو زنده ایم توباید برای ما زنده باشی .....ومن باید مبارزه کنم این زندگی واقعی است نه آن شبهای دراز بی ستاره .
نه هیچ میل ندارم به پشت سر نگاه کنم گذشته رفته وگم شده دیگر نه کسی را میشناسم ونه میلی دارم چیزی را نشخوار کنم .
روانت شا د بیژن بیگناه ./جمعه 13 نوامبر ( بقول اینها بلک فرایدی )020 2میلادی و23 آبانماماه روز قربانی کردن جوانان به دست قصابان ولی فقیر......ثریا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر