جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۹۹

ما ایرانیان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین"  .اسپانیا...

سینه صبح را گلوله شکافت  / باغ  لرزید  وآسمان  لرزید  / سرب داغی به سینه هاشان ریخت 

نرم نرمک سکوت بر میگشت /  رفته ها ! آه بر نمیگشتند  / آن رها کرده  لانه های  امید /  دیگر ان دور وبر نمیگشتند 

باغ  از نغمه وترانه  تهی است /  لانه متروک ...آشیانه  تهی است ............فریدون مشیری " شادروان "

زمانی که سر بازان رومی  به زنان ودختران  کشورهای زیر  استعمار خود تجاوز میکردند تنها یکی از آنها ستاره شد وبه اسمان چسپید بقیه به درون دره ها ریخته شدند  -تنها  یک ستاره ابدی شد .

امروز که زنان ودختران ما به اسارت میروند دیگر هیچکدام ستاره ای نمیشوند همه به دره ها فرو میریزند وخاک میشوند  تنها یکی به اسمان چسپید  ! وجدا کردنش هم بسیار سخت است .

اروپاییان وامریکایی ها برای ایرانیان چندان ارزش والایی قائل نیستند ود رمورد  آنها هزاران  ضعف  وعیب میشمارند هر چند خودشان از این عیبها بری نیستند آنهارا بد قول / عهد شکن دروغگو مینامند با احتیاط با انها رفتار میکنند آنهارا به تقیه و راه ر وش آن شعر سعدی " دروغ مصلحت آمیز به ازراست فتنه انگیز است " محکوم میکنند  درحقیقت ایرانیان حتی مابین خود قول یکدیگر را نیز قبول ندارند  ودر آخر سر میگویند بین تمام سر زمین مسلمانان آنها کم ارزش ترین میباشند !  حال از این هم بدتر شده است 

امروز من ر وی  یک مرداب دریک قایق شکسته نشسته ام  ودراین  فکر هستم که شاهنشاه ما ایا این طرز افکار خارجیانرا میدانست ؟ من خود یک ایرانی  زجر کشیده ازدست هموطنانم میباشم  فرار من برای همین بود نه از سر زمینم نه ازایمان آنها اما تحمل ریا ودروغگویان  ودزدی  پشت پاندازی را نداشتم . 

آنهم  ازتمام قشر اجتماع توقع نداشتم . ثانیه ای رنگ عوض میکردند رو د رروی تو دروغ میگفتند  ساعتها روی  صندلی  مینشیم وا زغروب افتاب اینجا لذت میبرم اما این افتاب بوی سزمین مرا نمیدهد  وبه هنگامی که ماه طلوع میکند گویی پشت خودرا بمن کرده است . این روزها هیچ صدایی غیر از عبور یک اتومبیل دراین خیابان خالی بگوش نمیرسد اما میدانم درآنسوی زمین شور وشری بر پاست مرده ها وزنده ها باهم مخلوط شده اند  اندوه وتنهایی  برای آن دلهایی که رازی برای گفتن دارند  ودر آرزوی پیدا کردن یک همدل همزبان نشسته وزنده اند  درد جانکاهی است . زمانی که مشغو.ل کاری باشم جای خالی آن بی همزبانی پر میشود نوشتن برای من یک همدلی وهمزبانی است  من نمیتوانم بستر  گلها ی سرخ را از یاد ببرم ونمیتوانم بوی گل لاله عباسی را فراموش کنم امروز همه چیز بوی گند ضد عفونی وبوی مرگ میدهد بناهای قدیمی  فروریخته کوچه های کهنه وبوی خیابانهای کم نور ودست آخر زندانی بودن  وساعتی زندگی کردن   رنج آور است .ما تنها ملتی هستیم که نزدیکی صمیمانه ای ونزدیکی بهمرا هی  را نداریم اگرچه قوم وخویش وهم خون باشیم.همه تنها پرواز میکنیم ساعتی رنگمان عوض میشود دقیقه ای احساساتمان تبدیل به دوستی شدید یا دشمنی میشود . انقلابی بوجود آمد  اما ویرانی ببار آورد وآن ستاره رفت به اسمان مجلات سنجاق شد .

 آه که دیگر  دراین گسیخته باغ  / شور افسونگری بهاران نیست  / آه -  دیگر دراین گداخته  دشت ./

 نغمه شاد کشتکاران نیست .پر خونین  به شاخساران هست /  بررنگین به شاخساران نیست . پایان 

ثریا ایانمنش / 30 اکتبر 200 میلادی !

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۹

امام زمان

 در این فکر بودم  شاید اگر  نوادگا ن حاج سید علی محمد خان باب در کسوت اما م زمان  ناگهان ظهور کنند شاید این کشت وکشتا رکمتر شود وشاید اینهمه زبان بی ادبی ولاطلات وفحاشی  هم جای خودرا به کمی ادب بدهد .  

خر دجال (آمد طبق روایتها )!!!

به گمانم چیزی نمانده آن پیرمرد که با آبی که ازدهانش راه افتاده بود  تولد آن حضرت وپسرشان را تبریک گفت به گمانم بوی کباب را شنیده است البته سابقه پیدایش  این پیامبر تازه  برای همه ما روشن است ونسبشان هم گویا به امام حسن میرسد!  شیراز هم پایتخت میشود از همین حاالا  زمزمه جابجایی پایخت بگوش میرسد وآن قومی را که بر سرمردم سوار کرده اند تاحد مرگ میکشند تاجاییکه تازانو خون برسد وسر انجام ایشان  که البته نه نواده ایشان ازراه خواهند رسیدهر چه باشد ملت ایران مسلمان است دیگر نمیتواند برگردد به تاریخ خود هرچه فریاد کوروش وداریوش واردشیر یزند سر انجام راهش به قدس ختم  میشود !مگرمصر توانست برگردد به تاریخ خود. امروز از یک مصری بپرسی قبل از اسلام  چه دینی داشتی به درستی نمیتواند جوابی ابدهد ویا شاید کتاب سینوحه را به شهادت بگیرد وبگوید مثلا آله آخرین فرعون ما !

میل ندارم تاریخ نگاری کنم همه بخوبی میدانند که ایشان چگونه ناگهان ظاهر شدند ودرکجا درس خواندند مردم هم عادت خواهند کرد  وـآن ارمگاه  هم برای کسان دیگری است درحال حاضر شیراز  وشیراز یها  بهتر ا زبقیه زندگی میکنند ودر خارج نیز از زندگی بهتری برخوردارند  وبقول خودشان مبارزه میکنند  درهمین سرز مین متجاو ز از دویست وپنجا ه خانواده و سیصد هزار نفر  بهایی موجود است که ابدا به کلیسا نمیروند  امروز هم بخاطر کورنا کلیساها بسته شده اند .

به هنگام ظهور ایشان اولین گروهی که  به آنهاپیوند خوردند  شهرهای شمال وبخصوص مازندران بود ایشان جناب محمد علی کلام وگفتار شیرینی داشتند وبعضی از نوشتهجاترا نیز به زبان عربی نوشته اند وکتاب الواح  مقدس بجای قران خواهد نشست . خدا کند هرچه میشود زودتر تا این کشت وکشتار واین زندانی شدن ما تمام شود خسته شدیم خسته .من دوستان  بهایی زیادی داشتم همه مهربان وخوب روش انها این بود که باهمه مهربان باشند .

د رکتابهای ما ضد ونقیض زیا دبه چشم میخورد مثلا نوروز را ر وز جانشینی علی  مینامند نه روزی که جمشید پادشاه ایران تاج گذاری کرد و آن روز ر ا نوروز نام نهاد . بهر روی اشی درون دیگ برای ما میجوشد همه چیز درون آن یافت میشود وایکاش ......ایکاش  دردنیا تنها یک دین بود وان انسانیت کامل وحسن سلوک ....متاسفم  برای همه چیز متاسفم.

متاسفم دیگر فکر ---  آنجا را نیز نخواهم کرد . تمام 

ثریا / 29 اکتبر 2020 میلادی

دو خط موازی 2

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا-

---------------------------------------

ای بخاری را تو جان پنداشته  /  حبه زر را تو کان پنداشته 

ای فرو رفته چو قارون درزمین  /  وی زمین را  آسمان پنداشته 

ای بدیده  لعبتان دیورا  .  لعبتان را مردمان پنداشته ..........شمس تبریزی 

روی همان دو خط موازی  راه میروم اگر  بین دو خط موازی دو 

 خط دیگر رسم کنم عشق ونفرت است که باز  آنهارا کنار هم میگذارم میشوند ریل یک قطاری که مرا بسوی یک سرنوشت نا معلوم میبرد .

راست بود من یک بخار  دل را یک جان شیرین پنداشتم ودیگر از این خطا ها نخواهم کرد  اگر آن گذشته ننگین دست از س من بردارد من خوشحالتر میتوانم  عشقهایم را ببینم وسعاد ت را لمس کنم  هرچیزی که مرا بیادگذشته میانداخت دور ریختم به قیمت ان نگاه نکردم یا شکستم یا بخشیدم  مهم نبود مهم این بود که جهره منفور آن شیطانرا درجلوی چشمانم مجسم نسازد ......

حال روی آن دوخط ایستاده ام مهربانی واز خود گذشتگی فرزندانم که بیدریغ است ودل شکسته خود که دیگر ترمیم نا پذیر میباشد .

اکنون دوباره تاریخ این زمان تکرار شده است  ودرمیان ازدحام مردم  دریک کوچه بارانی  از خود میپرسم ایا دوباره ما باران زندگی را خواهیم دید؟  دلم برای یک خیابان تنگ شده   دلم برای صدای یک شاعر  ویک خواننده کوچه باغی  ویا یک خواننده مردمی ویا یک نمایش  همه چیزها را ازما گرفتند ومارا زندانی کردند وهر  پانزده روز یکبار این زندان تمدید میشود  زندانی که دیوارهایش به وسعت اسمان است تنها اسمانرا میتوان دید وخیابانهای خالی را وانبوه  آشغالهایی بسته بندی شده بعنوان غذای روزانه مانند یک حیو.ان جلویمان ریخته اند .

چرا دراین زمان ؟  نمیشد صبر میکردید تا من زندگیم را تمام کنم ؟  هنوز چیز تازه را نفهمیده بودم تازه لیوانی اب خنک درمیان دستهایم بود که ناگهان همه چیز بهم ریخت این چه بازی ننگینی است که با ما میکنید ؟ .

ما دیگربا هم اشنا   نخواهیم شد حتی چهره های ادمیانرا از یاد خواهیم برد  ناگهان غولهایی با قمه وشمشیر بما حمله میکنند مردان خونخوار شده اند چه موادی درون مغز آنها بکار گذاردید که مردی در طول زایمان زنش جفت بچه اش را بلعید آنقدر گرسنه بود ؟  ما دیگر همه بیگانه هایی هستیم که بی اراده دور خود میچرخیم همان بچه های " تله تابیز"  ساعتی برای هوا خوری  وساعتی برای نفس کشیدن وسپس برگشتن به لانه ها 

من دیگر نام کسی را  را نمیدانم  حتی آن نامی که روزی برایم مقدس بود حال دراین ازدحام دحشتناک ودرجدال اقتصاد بزرگ جهانی   وخرید وفروش جوارح بدن انسانها ودرمیان جنگل آدمخواران ! نه این زندگی نیست نامش هر چه باشد زندگی نیست .

امروز در گوش ما هزاران سوره  آذین بسته است دیکر هیچ سوره ای کارساز نیست دل خودرا به چاپلوسی های ایننه خوش کرده ایم .پایان 

 یا ایرانمنش  29 اکتبر 2020 میلادی . 

چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۹

صبح چهارشنبه

 درودی دیگر !

نه ! بیهوده با این لپ تاپ  عصبی شدم واورا ازخودم دور ساختم  وگفتم که نو آمد ببازرا کهنه میشه دل آزار بیچاره تازه هنوز یکسالش هم نشده !و برگشتم با احترامات فائقه ا زاو پوزش خواستم دیدم که بیشتر با من مهربان است تا آی پد مامانی درون جلد .

با او  تنها میخوانم / موزیک گوش میدهم وببازی کاناستا ادامه میدهم تا بحال که برنده بودم !

با این یکی با موش مشگل دارم !!!! موش بازیگوشی است هروقت دلش بخواهد گم میشود ویا اگر دستم روی صفحه جابجا شود آنچه نوشتم پاک میشود بعلاوه  میل دارد خودش بنویسد !هرچه دل خودش میخواهد مینویسد !!! صد بار باید برگردم وبگویم نه میم میم است وسیم سیم !!!!!حروف را دوبار تکرار میکنند  وگاهی ابدا یادش میرود حرفی را بنویسد !  بهر روی امروز که داشتم کمی جا ابچایی انجام میدادم دیدم همه چیز ما باید طبق سلیقه دیگران باشد ! تنها دردو اطاق پریزتلفن هست  وتنها یکی دو پریز برق  حال باید چند چراغ رومیز / بخاری برقی/ تلفن  خلاصه همه چیز را  باهم درون هم بپیچیم و اوکی !!!! زندگی د ربندگی  همین است حتی نمیگذارند بنده خودت واحساسات خودت باشی .

از پنجره به خیابان خالی مینگرم خیابانی که تنها گاهی یکی دوماشین عبور میکنند اما انصافا هوا تمیز شده است ! حال اگر جرمی درهوا هست انرا نمیدانم اما آسمان صاف وابی اسمان وستاره ها دیده میشوند  ما زندانیان درپشت شیشه های بسته شهررا تماشا میکنیم وبزرگان دراتومبیلها ی  بزرگ با شیشه سیاه از خیابانها عبور میکنند تا به میهمانیها بزرگ برسند ویا در اجتماعات مربوط به انتخابات شرکت کنند .

شاید تنها کسی باشم که انتخابات امریکا برایم کوچکترین ارزشی ندارد   وبه طورکلی  کار دنیا برایم  بی معنی وبی اثر وبی ارزش است برایم دیگر مهم  نیست چه کسی حاکم میشود زمانیکه تو مبیینی  چگونه بتو خیانت میشود به احساسات  ملی ومیهنی تو به احساسات درونیت دیگر همه چیز را رها میکنی  ومبینی که دنیا جای خود فروشان است خود فروشانی که با سوار شدن بر شانه دیگران پوله هاررا جمع میکنند تا بمصرف -آنکار- برسانند وهمه میدانیم ـآنکار- چیست   بیهوده نبود ازر وز اول از آن زن بیزار شدم حتی زمانیکه به زور  دردستگاهی که کار میکر دم مارا به کاخ بردند تا میلاد باسعادت ایشانرا تبریک بگوییم من دردورترین نقطه باغ ایستاده بودم وبه زورعکس گرفتم یک قلم دراز سیاه با موهای سیاه وصدایی ازته چاه بیرون میامد خوب قبل از پوشیدن چارقد مروارید دوزی بود .......دیگر بس است خودم زجر میکشم بگذار دیگران بوی گند لباس او را به مشام بکشند وافتخار کنند .  داستانرا دراینجا خاتمه میدهم . تا بعد .........ثریا / اسپانیا  / 28/10/2020 میلادی 

سلامی دوباره

ثریا  ایرانمنش .  لب پرچین . اسپانیا

ا 

این نوشتار را با قطعه ای. از اشعار کتاب  ،صبح دروغین، زنده نام نادر نادر پور شروع می‌کنم  

تا هم یادی از اوکرده باشم هم افتخار  کار جدید را روی ای پد  داشته باشم  او استاد بزرگی بود شاعری به تمتم معنا متعهد به ادبیات فارسی وافتخار بزرگ ما بود اما متاسفانه امثال این انسان‌ها. در میام ما بسیار اندکند  او دلخوشی چندانی به بریز و بپاش دربار گذشته نداشت وشوروش سال پنجاه وهفت را نیز یک صبح دروغین خواند .نام ویادش گرامی باد .

اینجا پرندگان سحر در من 

میلگذشتن از سر عالم  را  ، بیدار  می‌کنند

اما . ناگهان دیوارها. اسارت پنهانی مرا آشکار میکنند

اینجا ، مرا چگونه خواهی یافت .


من از میان مردم بیگانه  کسی را باغیرت از خویش نمبینم 

..........

این درست زندگی وساختار روح من است  روح من با او خیلی نزدیک بود امروز در میان عالم تنهاترینم  با آنکه در بوستانی سر سبز میان بچه ها هستم باز تنها ترینم آنها سخن عشق را به درستی نمیتوانند تعبیر کنند گفته های من بگوش آنها مانند قلو سنگهای کوهستن سر زمینم، سنگین است. من دریک رودخانه بر خلاف جهت آب شنا می‌کنم. هر بار آب طغیانش بیشتر می‌شود ‌نبرد من با رودخانه زندگی سخت تر تا به دماغه برسم بجایی که دیگر آبی نیست 

فوران کف با شدت بیرون میزند. آنجا دیگر نبرد اصلی شروع می‌شود یا ببر ویا بمیر  من مانند سایر زنان نیستم گویا قرار بود مردی قوی زاده شوم روی خشت عوضی افتادم با سرنوشتی عوضی تر. ‌تا امروز کار من مبارزه بوده است جنگیدن 




آن با پلید ها  چرا که بر دامنم چسپیده بودند. جنگ با دروغ ‌ریا کاری ها جدال با دزدها ‌سر انجام فاحشه ها م نرخ دار  که به عقد جناب سرهنگ در آمدند .

تو خواننده عزیز ومهربان من و در این صفحات مرا در آیینه خواهی دید  خوشبو ترین عطرهای جهان دربرابر یک مداد برایم بی ارزش است  خدا میدانداز داشتن ای صفحه که هدیه پسرم بود چقدر خوشحال شدم ‌دیگر مجبور نیستم آن نره خر قبلی را اینسو وانسو بکشم .

من در کنار مردمی بودم که همه در چهار چوب سود وزیان خود کار می‌کردند ‌می‌کنند  برای من راستی مهم بود  من همه را در اینه ذهن  خود ارز یابی می‌کرد  مردمان هزار چهره من تنها یک صورت داشتم   یا

زندگی امروز من در اینجا از پنجره بستهر فرا تر نمیرود ودر این دیار دری از سوی مهربانی که نامش هموطن باشد به روی من باز نمی‌شود همه از هم میترسند  وهمه از یکدیگر فرار می‌کنند  ودر نیای مجازی عاشق یکدیگرند  دراینجا صبح از نشان من شروع میشود

ثریا ایرانمنش  بیست وهشتم اکتبر دوهزارو بیست 

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۹

اولین نوشتار

ثریا ایرانمنش.  

لب پرچین  

 بزایش نوشتم  که یکصد سال از تولد مردی میگذرد که تاج بر سر تو گذاشت تورا شهره افاق  کرد به همراه بهترین جراحان عالم هیکل وصورت راساختی   آیا روا نبود در سالروز تولد او یک پیامی بفرستی  به همراه شازده پسر ،،،،واما بیفایده است درایران لباسهایش را درون ویترین گذاشته آن

هر هفته  سربازی برا ی نگهبانی آنها به کاخ نیاوران می‌رود  دراین حال  روزی نامه های آن جماعت نوشتند  ماشینقراضه شاه به فروش رفت ،

پس نباید تعجب کرد  که چرا ‌چگونه اینهمه سال  اینها سد راه دیگران بودند خودی هستن ،

 از بطن علامه ها افتاده‌اند 

زیاده عرضی نیست

پایان