دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۹

هوسم بود !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
اینجا ! 
گلل انار شیپور سرخ میزد !درگوش افتاب 
ای درختان !
کاش همزاد شما بودم 
تا با شما به جنگل میرفتم !
اینجا سقوط باران د ر ابگیر 
گویی مصاف ایینه است با سنگ ........"نادرپور "

همه روزها چشمانم میان دفتر اشعار او میچرخد  جه بیصدا آمد وچه آرام درگذشت وچه   ساده زیست وچه جاودانه ماند با شخصیت ذاتی خود.

امروز سر گردانم میان هست ونیست وبود ونبود  دیدن چهره ها وعریانی مردان دیوانه ای که درخون خودرا میزنند بی هیچ معنایی صدها هزار حسین نو جوئان درزندانها کشته شدند وما هنوز خودرا به اعرابی میفروشیم .
امروز کلیپی از پر ویز صیاد دیدم با بغضی که در گلو داشت  واشکی که جلوی انرا گرفته بود  داشت به ایران خودش میرفت البته درخیال .حال چشمانم بر پیکرها باد کرده برهنگانی که خودرا میکوبند مانند دیوانگان  روانی  ویا درهوای مخدر ات وبوی خوش خون .اوف .

دیگری نشسته با ویسکی وسیگا ر برگ برنامه اجرا میکند با دهان آزاد وهمه چیز را عریان میگوید نامش هرچه باشد آنقدر بدبخت شده ام که هم بما وبه هیکل وافکار  ما می....نند. 

چه موقع این پرده زمستانی   از روی آسمان سر زمین ما برداشته خواهد شد ؟
وایا سر زمینی باقی خواهد ماند یا اعراب آنرا نیز به تملک خود درخواهند  آورد وخلیج همیششه 
پارس عربی نام خواهد /گرفت وایرانی دیگر باقی نمیماند بخاطر هوسهای  بلهوسان. 
آنمرد  آن شاه گفت پس از من وحشت بر شما شورش خواهد گرفت وراست گفت . حال درکجا به دنبال آنها بگردیم ما که گناهی نداشتیم !

آن فروغ سرخی که برایش هدیه آوردند همه ماراسوزاند  وما دیگرددر انتظار یک طلوع تازه نخواهیم نشست  تنها سرمان گرم است مانند تام وجری یا سیمسونها !
در گفته های رنگا رنگشان الفاظ می ایند ومیروند  وسپس میمیرند /
این یک با لبی خندان ودیگری با  دیده گریان! ماهم دراین تخدیر افکار نیمه مست ونیمه  هوشیار بر صدلیهایمان میخکوب شده ایم وتماشاچی این خیل نادان وبیخرد .

شهر  بزرگ من چون آبگیری بیکران درخاک خفته است تشنه است وتشنه لبان به دوراو جمعند  آنها برای زمین نمیگریند برای جسدی پوسیده درافسانه ها ناله میکنند  مردم بدبختی که نمیدانند جرا زنده هستند .
وچشمان نیمه باز من از ماورای پرده های اشک به دیوانگانی  مینگرد  .  تنها مینگرد بی هیج احساسی .
آنچهرا که اندوخته ام درون سینه ام پنهان است و دیگر کسی نیست تا برایش افسانه هستی را بخوانم  حال  ای پلهای شکسته تاریخ . شمارا چگونه میتوان از نو بنا کرد ؟ با چه شعوری ؟باکدام همتی وکدام مرد ویا....زن ؟.
 آیا روزی خواهیم توانست پلی بسازیم تا  ازادانه از روی آن عبور کنیم بی هیچ حادثه ای ! .
پایان 
ثریا ایرانمنش / 24 اگوست 2020 برابر با سوم شهریور 1399 شمسی ویا ؟      .....




یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۹

مرغی که ناله میکند/

انشای امروز من !
یکشنبه 23 آگوست 2020 میلادی /
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
====================
من از هجر خورشید چندان نخفتم 
که بیماری آورد  بیداری من 
چنان روزهارا به شبها کشاندم 
که با غفلت  آمیخت هوشیاری من .........
 زمین و زمان " نارد پور "

بیداری بدی دارم وشب بدی را گذراندم  با کابوسها دست بگریبان بودم از فریاد خودم بیدار میشدم ودوباره بخواب میرفتم هوا داغ و تنفس غیر ممکن بود ( وهست ) تمام روز گذشته کرکره ها پایین بودند تا خورشید به درون نیاید از خورشید  بیزار م تنها یک خورشید داشتم که آنرا هم خاموش کردند / کشتند وقاتلانش مدال افتخار "لژیون دونور "! گرفتند به پاس خدمتگذاری وسخت کوشی در راستای  ویرانی یک سر زمین . قرار نیست سفر نامه ام را با این  دردها ادامه دهم 

با سر گیجه بلند شدم  با سر گیجه صبحانه را درست کردم وبا سر گیجه نشستم  اولین  تصویر چگونگی قتل فریدون فرخزاذ وصدآی او اواز او بود که با یا دخورشیدش مینالید ومیگریست ومیخواند .
آنرا خاموش کردم 

آه آن مرد گیله مرد  سفرنامه خودرا مینویسد  دور امریکارا میگردد به کانادا میرود به ابشا رنیاگارا میرود  ومن دراین فکرم که حتی یک سوپر نتوانستم بروم بخاطراین بیماری  مرا درخانه زندانی کردند که آسم دارم ! تازه از بستر بیماری برخاسته ام ! ضعیفم باید درکنج خانه بین مطبخ واطاق خواب ونشیمن بگردم وبهترین تفریح من رفتن به توالت است ! درانجا راحت میتوانم فکر کنم  آفتابی نیست هوایی نیست هرچه هست پنبه  وشیشه  وموادخوشبو کننده وغیره ..........
هنوز کر کره ها پایین هستند وافتاب مانند یک دزد در پشت شبشه ها نشسته  با هوای داغ مسموم کنند و مرغی در دوردستها ناله میکند /
 شب گذشته بین بیداری  وبیدار خوابی  به زندگیم میاندیشیدم  اوف هیچ مردی را طالب نبودم از همه ایراد میگرفتم یکی دندانهایش زرد بود  دیگری اهل بازار بود سومی موهای سرش کم بود چهارمی وپنجمی  باز رسیدم به حرف مادر ! گفت تو مانند یک گوسفندی هستی که جلوی یک اب روان ایستاده ای وهنوز دراین فکری شاید اب صاف تر شود وتو بنوشی اما دست آخر گل ولای نصیب تو خواهد شد و....شد .
حق انتخاب با من بود کسی اجازه نداشت مرا انتخاب کند خواستگاران را با بد دهنی وتوهین بیرون میفرستادم اوف عجب سلیطه ای بودم ! 
نه تاسفی نمیخورم همان ا دمها بزرگ شدند  وامروز  سینه میزنند گل بر سرشان میمالند وروضه خوانی دارند من اهل این چرندیات نبوده ونیستم روحم را میخواستم  که ازاد باشد  ازادی سیاسی ازادی نیست هنگامیکه روح تو در بند باشد  برای من ازادی روحم ازهر چیز مهمتر بود .

چقدر پادشاهم را دوست میداشتم وهنگامیکه خوشبختی اورا درکنار همسر دومش ثریا میدیدم لذت میبردم عکسهای ثریارا نیز جمع آوری میکردم یکی از پسر دایی های من گویا عکاسی میکرد وبرایم مقددار زیادی عکسهای اورا میاورد ازاینکه درکنا ریکدیگر خوشبخت بودند من نیز خوشبخت بودم  وزمانیکه برای بازدید بیمارستانی که من درآنجا نازه مشغول کار شده بودم )( برا تامین مخارج مدرسه ام)  زیباترین زن عالم را جلوی رویم دیدم  .

اما هنگامیکه سومی آمد  ...اوف بقول ننه جانم اگر ان لباسهارا تن یک نیمسوز هم میکردندزیبا میشد .صورت عمل کرد / موهارا رنگ کرد بلوند شد گونه هارا بر جسته کرد شکم را عمل کرد باسنرا عمل کرد  کسی نمیدانست جایی نوشته نمیشد  اخرین  عمل او شکم او بود که بر حسب تصادف همسر من نیز درهمان بیمارستان عمل همورویید انجام داده بود  ومن درانتظار اجازه ورود به داخل بیمارستان بودم  مگر چه شده ؟ یک طبقه بیماراستانرا خالی کرده بودند تا  خانم در آنجا با گاردها ومامورین وپزشک فرانسوی عمل شکم انجام دهند  تصادفاجراحی که همسر مرا عمل کرده بود دستیار ان جراح فرانسوی شده بود وآن خبر را بما داد درهمین بین شاه رادیدم با مادرزنش دریک ماشین کروکی وارد محوطه ببمارستان شدند  بنا براین من تنها توانستم از طریق تلفن داخلی  با همسرم تماس بگیرم وبگویم راهی ندارم تا به دیدارت بیایم ....... ان بیمارستان درتجریش بود . 
با لج  از خیابانها گذشم اتومبیلم درگوشه ای پارک شده بود انرا برداشتم  وبه خیابانها زدم کجا میروم  کجا بروم  آهان میروم منزل گیتی برای بازی بهترین اوقاتم درآنجا میگذشت ساعتها پشت میز با دود سیگار وبازی با ورقها سپس پاک باخته عازم خانه میشدم   درکسوت خانم فلانی  وهمسر فلانی خدرار.  من کاری نداشتم یا کتاب میخواندم ویا قمار میکردم  این کارهنوز هم ادامه دارد دربین خانمها ی ایرانی منهای کتاب خواندن .
حال امروز به غروبی  میاندیشم که کم کم به شب تاری مبدل خواهدشد خورشید ما برای همیشه به زیر ابرها فرو رفت وآسمان زندگی ما برای ابد به خاموسی گرایید تنها به این امید نشسته ام تاببینم ان پیر کفتار جگونه مکافات پس میدهد....نه دردنیا عدالتی وجود ندارد بهر حال اگر به منظورش نرسید اما کار بهتری را درپیش گرفت  گفت من مردم را سرگرم نگاه میدام  هرروز برایشان یک نمایش میدهم عتکسهایم را نشان میدهم .
بیاد کتابی افتنادم که بلا فاصله  پس از مرگ شاهنشا با زبان انگلیسی به چاپ رسید بنام امپراطوری ایران اما با عکسهای تخت جمشید وعکسهای آن زن مکار  ! یعنی چه  پس شاه کجاست  آن وسط صفحات یکی دوعکس خانوادگی به چشم میخورد  بنا براین اول امراطریس بودند که مییبایست برتخت مینشستند اما تخت زیر پایشان شکست وخورد شد خوب الا هم کارهای عام المنفعه انجام میدهند  !!!! 
مصاحبه ها انجام میدهند راست  ودروغ را  بهم میبافند /حاطراتی مینویسند که نه جنبه ادبی دارد ونه جنبه تاریخی گویی دختر بچه ای دارد ازخودش قصه میگوید  باید مطرح باشد هنوز آن کرم شهرت اورا رها نکرده است . خودرا  فدایی وزنی وفادار به همسر وخانواده نشان میدهد طبیعی است که دیگر خبری از آنهمه عشاقان سینه چاک نیست  درعوض برایش درروسیه باله  میسازند کارتونهای برای بچه  ها میسازند او پاداش خودرا گرفت . نمیدانم ایا هنو زان خانه هیجده اطاقی را درکنار رودخانه درکلروادو دارد ؟ یکی درفرانسه یکی در اسپانیا  زمنیهای فراوان در سر تاسر عالم !!! پنج درصد قراردادهای نفتی برایش کافی بود تا درعطر سازی وشراب و معاملات زمین  وخانه سرمایه گذاری کند . حال برتخت دیگران نشسته  مهم نیست ! دشمن ابد ی اویم /
من امرو همان شیرین شوریده بختم 
که گم کرده ام ره خانه خویش را
به فرهادم بگویید تا بر کشاید 
ظلسم  فروبسته هفتخوان را 
--------------------------
پایان قصه امروز ما  تا بعد 
ثریا  ایرانمنش / اسپانیا /

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۹

چشم انتظار !

یکروز  / یک شب !
--------------------
ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا " !

چهل سال رنج وغصه کشیدیم بازهم چهل سال دیگر رویش مهم نیست بچه هایمان بزرگ شدند مردانمان  وزنانمان پیرشدند وخودمان فرسوده درراه  سفر ابدی .
نفهمیدم عمر چگونه وبا جه سرعتی گشت تنها خستگی وفرسودگی آن زمانهای ناهنجار ودردناک روی شانه هایم سنگینی میکند .

خوابم بصورت چرتهای کوتاه مدت است نه تمام وعمیق  شب گذشته  ناگهان بلند شدم وگفتم هان ً کیه ! دخترم را دیدم که قرصی درون یک نعلبکی کوچک گذاشته با یک لیوان آب   بلند شدم ....نه تنها بودم کسی نبود  هفته هاست که گفته ام دیگر کسی اینجا نماند خودم راه میروم وکارهایمرا انجام میدهم  شبها هم با کسی کاری ندارم مانند مستان تلو تلو خوران بسوی سوراخ  توالت میروم ...یعنی چه .ا و کی بود ؟ دخترم بود دختر کوچکم بود با همان موهای کوتاه وپیکر استخوانی  قرص را میبایست میخوردم یادمم رفته بود قرص اهن   آنرا خوردم ودراین قکر بودم که ایا او درکنار همسرش  ودرخانه خودش همه افکارش اینجاست ؟ یاانکه ...فرشته ای بود ؟ نمیدانم .
چهل سال نشسیتم چشم به دهان والاگهر دوختیم و لباسهای وعکسهای  گذشته شهربانورا دیدیم  وسرمان گرم بود انها هم برای همین  سر گرمی در یک تاتر بزرگ ماموریت داشتند  رقاصان ودوره گردان هم هریک دایره به دست دورایشان میگشتند درانسوی دنیا هم عده چارقد به سر داشتند جای پای ان مردک رهبرشانرا میبوسیند دراینسو عده ای درون گل ولای فرو رفته اند وآنقدر احمقند که نمیدانند  دنیا بما میخندد  کدام تمدن ؟ کدام ازادی  کدام تفکر  ....حالمرا بهم زدید .

چه خوب دیگر ایرانی  نیستم  ونامم دردفتر ایرانیان قلم خورد ه وپاک شده است میلی هم ندارم به گذشته ام برگردم چیز جالبی درونش نیست که من حسرت انرا بکشم .
با یک قلب کوچکی که نوه ام بر گردنم آویخته  دنیا را سیر میکنم وخودر ا صاحب بزرگترین گنجهای عالم میدانم  کاری ندارم بمن چه مربوط است آنقدر بنشینید وجشم به دهان  مایک وژرز ودونالد وپیتر بدوزبد تا عمرتان وزندگیتا ن وسر زمینتان تمام شده از روی نقشه جهان محو شوید  بمند ارتباطی ندارد .....
در حال حاضر ماشین کشتار جیم اله براه افتا ه وهمه جا میکشد هرکجا که باشی سایه ها درکنارت راه میروند یک تنه بتو میزنند  میافتی وتیر را به رویت خالی میکنند  ماسک بر صورت _ چه بسا زدن ماسک را باین همین خاطر اجباری کردند ! _ ) ؟
دچار دوران سرم  درانتظا ر  کسی هستم نا بیاید ومرا برای دیدار خانه اش ببرد  حوصله هیچ حرفی را ندارم بد جوری دچار سر درگمی شده ام  وبیحالی وضعف.  تا بعد .
شنبه 22  آگوست 2020 میلادی / اسپانیا 


جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۹

سرزمین ما

تکمله !

تا این فاحشه های سیاسی ومذهبی هستند  ایران ما ایران نخواهد شد  تنها کافیست نگاهی به مداحان که خود نوعی خود فروشی است  از روزگاران کودکی در بغل ملاها درفیضیه تا روزنامه نگاران وسازمان مخوف بی بی سکینه  ورسانه های دسته جمعی بیانداید تا بدانید جه میگویم . تا دین حاکم است ملیت معنا ندارد . ترا مپ  وبابای ترامپ ولشکری از ترامپ ها نخواهند توانست این قوم را مغلوب کنند جون دررحال حاضر منافع اقتضا میکند .  تمام 

جمعه  21 آگوست 2020 میلادی / اسپانیا 

دنیا وانسانها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه توست 
وجودم  از تمنای تو سر شا راست
زمان دربستر شب
خواب وبیدار  است ........."فریدون مشیری"

این اشعار واین گفته ها  دیگر متعلق بما وامروز ما نیست  اینها متعلق به زمان خود میباشند اشعار ونوشته هاهم روح دارند وزمانی زنده وزمانی خواهند مرد .

امروز زمان زمان مسابقه برد وباخت است  زمانی است که باید بدانی  کاو خودرا روی چه شماره ای بگذاری  تا برنده شوی واگر برنده شدی هستند کسانیکه با تیغ و خنجر در پس دیوارهای نامریی ایستاده  تا ترا بر زمین بکوبند /
خوشبختانه یا بدبختانه من چندان دستمرا را رو نمیکنم  اگر بازنده  .یا برنده باشم  چهره واحوالم یکی است .
روز گذشته نوه ودخترم برای خداحافظی باینجا آمدند نگاهی به چهره بلند واندام زیبای این بانوی نوجوان که حالا بیست وسه سه ساله شده بود وهم وشعوروسطح داناییش از خیلی  مسن ترها بالاتر بود کمی مرا مغرور ساخت فورا  آن غرور را  ازخود  دورساختم  همه دارند ازنوع بهترش را هم دارند . 
برادرش  در کلاس ودرامتحاناتش همه نمره هایش   پلاس خورده بود یعنی تا بالاترین سطح نمره ها  حال رفته بود تا با دوستانش  باین مناسب جشن بگیرند یعنیی یک نوشیدنی بنوشند !! دخترم مشغول  پس وپیش کردن  عکسهای روی موبایلش بود وسپس گفت :
مامان ! تو هیچگاه نوشته ها وخبرهای بین مارا نمیخوانی ؟ 
گفتم اگر بمن مربوط نباشد نه ! 
گفت اما این یکی باید برایت خیلی مهم باشد  آنرا ندیدی؟ 
گفتم نه ! عکس پسرم را نشان داد که دریکی از روزنامه های روزانه سر زمینی دیگر به چا پ رسیده بود وحال آنکه جوانی دیگر عکس اورا بمناسبتی چاپ کرده وآن جوان  نوشته بود برایم افتخار امیز است که دریک صفحه با این  فلانی  هستیم !!! خوب ؟!  بمن چه مربوط است ! این افتخارات مربوط به همسر وفرزندانش میشود  من کاری نکردم تنها کنارش راه رفتم ومواظبش بودم یک پرستار مهربان هرچه را که امروز دارد از خودش دارد از وجود خودش واینکه راهش را درست پیدا کرد  من تنها جلوی بعضی از کارهایی که ممکن بود باو صدمه بزند گرفتم  اول ازهمه  آنهارا از سیاست دور کردم ونگذاشتم وارد هیچ گروه ودسته  ویا حزبی شوند سیگار کشیدن  مشروب خوردن وسایر کارهای  کثیف را باو گوشزد کردم واورا راهنمایی نمودم وظیفه ام بود شعور او ذوق او وهوش او باعث این ترقی شده نه من !
نگتاهی بمن انداخت  مدتی مکث کرد  به چشمانم خیره شد ...پرسیدم چی ؟ چرا اینگو.نه بمن مینگری من  حقیقت را گفته ام من نه ازآن  خطوط و از بالا پاین رفتن ارقام وحسابهای دروس او ونه از تکنیک ها ونه از شماره ها چیزی میدانم تنها نگاه کرده ام  این خود او بود که درمیان این خطوط  مجهول زندگیش را یافت وامروز صفحه گوگل را پر کرده است بمن ارتباطی ندارد  .
نگاهی دیگر بمن انداخت وگفت  خوب ! یک  چیز دیگر  امروز همه همکاران من به اطاقم ریختند که چرا رییس  برای تو گل فرستاده  است ! نه این یکی برایم قابل هضم نبود بانویی جوان وامریکایی بی آنکه مرا ببیند تنها عکسهای مرا دیده دربیمارستان برایم کارت فرستاده  حالل گاهی  برایم شکلات ویا گلی میفرستمد منهم جوابش را میدهم بتو چه ارتباطی دارد ؟ .
گفت دیگر خسته بودم به اطاقش رفتم وهمه ماجرا را گفتم منهم بیخبر بودم تنها پسرک گل فروش با یک دسته گل به اطاقم امد وگفت اینهابرای مامان شماست از طرف ریاست مدرسه   .
بهر روی خانم ریاست مجبور شد زنگ را بکوبد وهمه  رایکجا صدا کند وبگوید که کار من بشما هیچ ارتباطی ندارد وبه این زن جوان هم ارتباطی ندارد من از آن خانم خوشم آمده میل دارم برایش گل بفرستم یا شکلات یا شیرینی  وشما تا چه حد بیرحمید ........ 
نه دیگر اینجا را نخوانده بودم ! عکس اورا دید م زنی نسبتا میانه سال زیبا وصورتش نشانی از مهربانی وانسادوستی  داشت .وزنی مومن  مسیحی واقعی ! 
حال  باید دستم را رو کنم ؟  نه کور خوانده اید برگهای برنده دیگری دردستم هست .
تمام شب بیدار بودم  ودراین فکر که مهربانیهای کجا شدند وچرا چهره عوض کردند انسانها چرا ناگهان تبدیل به حیوان  شدند آن خصوصات خوب انسانی آنها کجا رفت مگر مال دنیا وطلا ودلار چقئر ارزش دارد که همه خودرا برده ان ساخته وبه اندکی مهربانی ناگهان مانند شغالان گرسنه بسویت حمله ور میشوند .
باز باید شعری را از مادرم بخوانم که همیشه زیرلب زمزمه میکرد : 
صد بار بدی کردی ودیدی ثمرش را 
نیکی جه بدی داشت که یکبار نکردی ؟
حال من مجبورم دستهایم را  پنهان کنم وچیزی را دیگر به نمایش نگذارم  هرچه هست مویوط بخودم میباشد . نه دیگران  وایکاش دیگران دخالتی در کار وزندگی ما نمیکردند به هنگام افتادگی هیچکس دستش را بسویم دراز نکرد امروز همه دستها بسویم دراز ست ومنهم همه را با مهر میفشارم وانتطا ر دشمنی ندارم . ملتمسا !
پایان 
ثریا ایرانمشن / 21/ 08/2020 میلادی / اسپانیا /

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۹

فری زند

دلنوشته ! 
-------
امروز نمیدانم چرا بیاد فرنگیس افتادم  از نواده های شاهان زندیه بود ودختر عمویش همسر یکی از شاپورها  پری سیما زند که بعدها طلاق گرفت .
من وفرنگیس  باهم دوست بودیم وهمبازی  روبروی خانه آنها خانه فلان تیمسار قرارداشت که سه دختر ویک پسر داشت  بعدها پسرشان قاچاق میکرد ویکی از خواهران از زیبارویان شهر وپرستوی سازامان اطلاعات شد .
اما خانواده فرنگیس  سرشان بکار خودشان بود خواهر بزرگتر برای همسایه ها وبقیه بافتنی  میبافت مادرش خیاطی میکرد وبرادرش حسابدار یک شرکت بود  فرنگیس  میگفت هروقت لباس خواستی بدوزی بیا به مامانم بده  من خرهم میرفتم لباسهایمرا میدادم آن زن مهربان ونحیب با ان آسم وسینه درددش برایم میدوخت منهم گویی برای خوشی من دوخته بدون پرداخت  پولی آنهارا بر میداشتم وبخانه میرفتم  نمیدانستم که ان زن با پول خیاطی زندگی را میچرخاند .

فری یا فرنگیس دختری لاغر  بدون خون استخوانی با گونه های فرووفته  بسیار هم طرفدار داشت  نجیب وبا شخصیت ( عکسهایش را هنوز دارم ) هنگامیکه مدرسه تعطیل میشد تعداد پسرانی که باو گل میدادند  بیشترا ازهمه دختران مدرسه بود  او بی اعتنا رد میشد چشمانش را به زیر میدوخت  مادر با ان اسم وحشتناک وسینه درد پشت جرخ خیاطی مینشست اما چه ابهتی داشت آن زن  جه شخصیتی داشت  نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت  بی اختیار آن حس احترام را در انسان بر میانگیخت  همیشه ساکت  بود  خیلی کم حرف میزد چرا که نفس تنگی باو اجازه نمیداد  بلند نظری  واعتماد بنفس وشخصیت ذاتی دراین خانواده به چشم میخورد  معلوم بود که روزگاری  روزگاری داشتند حال بی روزی شده اند .

 دوران مدرسه تمام شد  فرنگیس به یک پسر بازاری  شوهر کرد ویک پسر اورد  دوست شوهرش نیز بمن چشم داشت تابلوی بزرگ تجارتخانه آنها در بازار چشم همه را خیره میکرد مرتب برای من پارچه های ابیرشمی وگران قیمت میفرستاد جوانی بود درحدود بیست سال چند بار به لبنان رفته بود وبا افتخار از دریای مدیترانه درلبنان وپایتخت آن بیروت  حرف میزد وخیال داشت جانشین پدر شود  من؟! اه ! من این بچه لوس پسر حاجی > اصلا حرفش را نزن ! خواهر فرنگیس میگفت  " 
خر نشو دخترهای زیادی دنبال او هستند او عاشق توست با رنگ لباس تو  ماشین عوض میکند ! جواب میدادم  /نه   من به خانه بازاری نمیروم  ابدا پسرک بسیار متین مودب وشیک پوش بود باغ بزرگی در شمیران داشتند وسیزده بد رهمه را دعوت میکردند اما او هیچگاه روی زمین نمی نشست ومن اورا مسخره میکردم که  انگار که ...بوی خاک میگیرد !!! حتی نگاهش هم نمیکردم .....رفتم دنبا ل هنر مند ! 
شبی از شبها خسته ومرده از سر کارم پیاده به خانه بر میگشتم  اتومبیلی جلوی پایم ایستاد او بود !!! با همسرش ! همسرش ؟ همان پروین چپ چشم ! چطوری اورا بطور زد وهمسرش شد حال درجلوی اتومیبل آخرین سیستم نشسته  وبادبه غعبغب ....خوب تا چشمت کور شود هنرمند اس وپاس مرد سیاسی آس وپاس آخرسر م یک بچه حاجی نوکیسه .
 حال دلم برای فرنگیس تنگ شده به عکسهایش نگاه میکنم چقدر بانو بود یک شاهزاده واقعی از خاندان  زندیه اهل شیراز . یادشان گرامی باد  نمیدانم نامه ها وکارت پستالهای آن جوان را که از بیروت برایم میفرستاد دارم یانه تنها بیاد دارم گوشه یکی از آنها یک سکه یک پهلوی چسپانده بود !!!/ ثریا / اسپانیا /
پنجشنبه 20 اگوست 2020 ....جه ماه طولانی >