یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۹

ذموکراسی×

روزی نامه امروز  یکشنبه 15 آگوست 2020 . اسپانیا 
--------------------------------------------------

داریوش خواننده ان روزهایکه شور انقلابی اورا گرفته بود  ووطن سرتاپایش سر زمین آتش وخون بود  آهنگی میخواند که :_ کقتر مرده که کشتن نداره) البته ایشان امروز  به همراهد همان منقل  ووافور سخت میهن پرست شده اند مانند همه  تا جیره برسد .
این خود فروشیها وباز یکردن با احساسات  مردم و انگشت کردن به همه زوایای یک انسان کار دیروز وامروز نیست  ما یاد نگرفته ایم که وطن پرستی وزمین را دوست داشتن یعنی چی ! ما همه روی هوا زندگی کرده ایم بجه هایمان به ثروت پدرشان ونام ونشان او زیسته اند ویا به اهل قبور در گذشتگان اگر نامی داشتند ویا با یک ثرو.ت باد آورده از طریق دزدیها ورشوه گرفتن ها خودمانرا گم کردیم وشدیم سلطان صاحبقران  اهم از سیاستمدار / شاعر / نویسنده / فیلمساز / هنر پیشه /  همه در بازار خود فروشی مشغول گریم چهره های خود بودیم ودرانتظا وزش باد تا ببینیم از کدام سو میوزد  پاشنه هارا بالا بکشیم وفرصت هارا غنیمت شمرده از احساسات ویا ما ل ومنال دیگران سود ببریم واگر کسی همچنان سر جایش ایستاد وتماشاچی شد اورا بی عرضه  احمق / نفهم / ودست آخر  "خر" بخوانیم  وهنو زاین کار ادامه دارد .
اگر هزاران سال دیگر مردانی نطیرهمین لاشخور ها برگرده ما سوار شوند باز هم در دوره های بعد ونسلهای بعد ما همین خواهیم بود ( سر گردان دربازار برده فروشی ) !
مادرس اول را باید از خانه واز زیر دست مادر وپدر بیاموزیم  مادری که اسیر ودربند است وهمیشه ترسیده کجا میتواند یک قهرمان تربیت کند وپدری که همیشه دروغ میگفته وسوگند آنها حرضت  !!! عباس   بوده برای منافع ودروغگوییها وپنهان کاریهایش  چگونه میتواند سر مشق فرزندانش باشد معلم درکلاس اگر زیر فشار ترس وامنیت باشد نمیتواند نو آموزی را تربیت ویا آموزش دهد ما همیشه ترسیده ایم وهمین ترس ماراودار کرده است که خودرا به هر قیمتی که میخرند بفروشیم  حال مهم نیست خریدار چه کسی است .
روزیکه من با اهن ولمپ  وامدن همسر گرامی برای سر پرستی ما !!! دراینجا ساکن شدم حرمتم درحد یک الهه اسمانی بود آنهم نه من بلکه همسر گرامی که راست  ودروغ را بهم مبافت ومشتی احنق را دور خود جمع کرده بود  اما من خود وبچه هارا کنار کشیدم  روزیکه ایشان به سرای باقی شتافتند دیگر کسی درخانهرا نکوبید ایا تشنه اید یا گرسنه  تنها یک ارمنی همسایه داشتیم که حال بما افتخار میداد با همسرش بخانه ما بیاید وسر شبی را با چند گیلای مقداری خوراکی بگذارند اما یکشب شوهرش ناگهان بی خدا حافظی ازحانه بیرون رفت پرسیدم چی شد ؟ 
گفت که رفت درخانه خودمان توالت !!! چون بمن گفت دردستشویی شما یک مو دیده است !!!!!!!خانهایکه انها داشتنداز بوی تعفن پختن گوش وپاچه خوک حال آدمی بهم میخورد  گفتم بلی  مرسی که بمن گفتید اما آن دستشویی متعلق به بچه هاست وخودشان مامور تمیز کردن ان هستند ما چندان پولی نداریم که کسی را برای کمک بگیریم وتمام شد !!!  خانه را عوض کردم ودیگر هیچگاه رو بسویی گذشته نکردم  خانه اجاره  بود هنوزهم هست  مهم هم نیست  من خودم موجودیت دارم وجودم بیشتر ارزش دارد تا اینکه مردم برایم کف بزنند . آنهم این مردم ؟! دوستان کم کم پراکنده شدند دیدن درقابلمه چیزی غیر از مقداری  ته دیگ سوخته نیست کسر شان انها بو د که حالا باداشتن چندین خانه واتومبیل  از دولتی سر انقلاب وخود فروشی  به دولت جدید صاحب کیا وبیایی شده اند آن سو چادر بر سر میکنند وقران را دردست میگیرند اینسو عرق را لاجرعه سر میکشند  وسینه هایشان تا نافشان دیده میشود .

 همه اینهارا فهرست وار نوشتم تا بدانید که ما هیچگاه درهیج برهه ای ازز مان چیزی بنام دموکراسی نخواهیم داشت  چون آنرا نمیشناسیم ونمیدانیم پوشیدنی است یا مالیدنی ویا خوردنی !
زمانیکه که داشتم به همه کمک کردم رسیدم  امازمانی که دیگر نداشتم  خودرا درون خانه پنهان کردم تا دیگر چهرهای عروسکی وترسناک  را نبینم همه با احتیاط با من سلام وعلیک دارند میترسند  ! از چی ؟  خیلی راه صعب ودشواری هست تا بمن برسید ویا درقله ای که من نشسته ام جای بگیرید شما جانوران  زیزه خوار وجیره خوار .

ماهی یکبار از طرف بنیادی که دران عضو هستم دکتر وپرستار برای دیدار من بخانه می ایند  روز اول دو بانوی جوان بایک چمدان وارد شدند هر دو همسن وسال لباس  هردو یکسان  ...با خجالت پرسیدم ببخشید کدام یک دکتر هستید ؟ یکی ا زان دو  که کمی بلند تر بو انگشتش را بالا برد من اورا بغل گرفتم وپوزش خواستم وگفتم هیچ فرقی بین شما نبود  آنهاتاامروز بهترین دوستان منند  مرتب از حال من جویا میشوند آنها به خانه محقر من نگاهی نمی اندازند  اما نوشته ها ی مرا با ترجمه میخوانند برایم احترام قائلند مرتب با بچه ها درتماس هستند وحال مرا جویا میوشندودراین زمان که دیگر بیرون رفتن ودر اجتماع بودن مشگل است انها پرستارانرا بخانه میفرستند تا خون مرا برای آزمایش ببرند همه مهربان واقعا گاهی شرمنده انها میشوم .بیماریم را فراموشش کرده ام .

این ملت پس از آن دیکتاتوری بزرگ امروز معنی ازادی ودموکراسی راخوب درک کرده است ومیداندکه میتواند حتی  خانواده سلطنتی را نیز به پای میز محاکمه بکشد  .
روزی در خیابان از پستخانه برمیگشتم کشیش شهر داشت از دور میامد ناگهان شخصی فریا کشید مانولو !!!! من تعجب کردم کشیش برگشت با لبخندی  جواب داد وگفت الان میایم.....وای وای ایشان دون مانوئل کشیش کلیسای بزرگ شهرند  اما آن مرد  با نام کوچک ایشانرا صدا کرد ...اتقاقی نیفتاد گاردهم ندارد اتومبیل لو کس هم ندارد پیاد ه بیشتر راههارا میرود با انکه قلبش بیمار است امروز دیگرخبری از ایشان ندارم  اما برایم جالب بود چگونه آن مردم توانستند دین را به گوشه ای بنشانند وخود کشورشانرا بسازند وساختند  امروز آن دهکده ایکه روزی خروس در بالای تپه ها میخواند تبدیل به یک شهر بزرگ با ترن برقی وسریع السیر شده اتوبوسهای شیک کولر دار  با نظم وتر تیب وخیابانها وسیع وبزرگ وطولانی .بلی اینها ممکن است گوشت خودرا بخورند اما استخوانها خودرا نگاه میدارند  .متاسفم که ما ایرنیان هنوز نشسته ایم وبا پز داریوش وکوروش ویا دیگرانرا میدهیم وبرای هر کلمه حرف باید سکه ای دردهان گوینده انداخت . نه این رسم مبارزه نیست قدم اول آموزش است وپرورش مغزهای سازنده ملاها کارشانرا خوب اتجام دادند خوبانرا بیرون  کردندویا کشتند بقیه راهم معتاد کردند تا حال حرف زدن نداشته باشند بیرونیها هم  تنها بفکر خرید املاک ودو سه یا چهار خانه !!! معلوم هم نیست ازکجا وبا چه قیمتی وبا کدام زحمتی  به دست آمده است !. با دلقک بازی ویا خود فروشی به جبهه های متفاوت ؟ کدام یک ؟ .
در یک ساختمان بزرگ در خارج شهر تهران درعکسی دیدم که روی تابلوی آن نوشته " ورود فقرا ممنوع آیا اینزیک شوخی زشت است ویا یک واقعیت  وملایی روی منبر گفت " ما مانند شاه نیستیم همه شماراخواهیم کشت ...آفرین بر این دین انسانی ونماد صلح وصفا !. حال متب در پشت رسانه ها بنشیند وقصه حسین کرد را برایمان تعریف کنید تا ما راحت بخوابیم ...آسوده میخوابیم !.
چهل سا ل رنج وغصه کشیدیم وعاقبت 
 تقدیر ما به دست شراب دوساله بود ......پایان .
 ثریا / اسپانیا/ آگوست 2020 میلادی 

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۹

یتیمچه !

ثریا ایرانمنش " لب پرجین " اسپانیا !
-------------------------------
شب گذشته  میان خواب وبیداری هر جه فکر کردم کدام خاطره خوب را از سر زمینم دارم بیاد بیاورم ودرآغوش بکشم دیدم ....نه ! همه تلخ وناگوارند تنها دهانمرا تلخ میکنند خوشیها هم کاذب بودند.
 یک کار دوسره داشتم  بین ساعت 1 تا 4.3- دقیقه بعد از ظهر یا اضافه کاری میکردم ویا دریک شرکت تبلیغاتی  مشغول کار بودم  ساعت 4/30  بعداز ظهر کاررا تعطیل میکردم ومجددا تاساعت هشت به سر کار قبلی برمیگشنتم ! روزی مادرجانم دلش بحالم سوخت تلفن کرد وگفت اگر پیشخدمتی ویا نوکر درآنجا داری بفرست تا من ناهارت رابرایت بفرستم یتیمچه درست کردم ! نمیدانستم یتیمچه یعنی چی  رییسم پرسید جریان چیست ؟ ماجرا باو گفتم  گف : نوروزی ! فورا برو خانه خانم وناهار ایشان را بیاورد سر راه چند نان هم بخر ! 
نوروز ی رفت با موتور ونیم ساعت بعد برگشت با یک بقچه بزرگ دوعدد نان داغ سنگک ویک دیگ گنده یتیمچه با دوشیشه ماست پاستوریزه !!! خوب به ناچار با کمال شرمندگی از جناب ریاست محترم ونوروزی هم دعوت کردم که دراین ناهار فقیرانه بامن شریک شوند ..به به عجب یتیمچه ای با بادمجان نعنا خشک کشک یا ماست !!!
مدتی گذشت  یک روز جناب ریاست فریاد زد نوروزی برو درخانه خانم وبه خانم بزرگ بگو ا زآن یتمیچه یکی دیگر هم برای ما درست کنند وبفرستند ! موقع ناهار بازنوروزی با قابلمه یتمیچه از راه رسید و باز سه یا چهار نفری ناهار خوردیم  ومن بقچه را جمع کرده تا باخود به سرکارم برده وسپس بخانه ببرم !! این داستان تا مدتی ادامه داشت .
روزی مادرم گفت خاک بر سرت فلان بده کالا بده دوقازونیم بالا بلده ! مگر من خدمتکار رییس تو هستم که هرروز برایش یتیمچه بپزم  بجای آتکه او بتو ناهار بدهد تازه تو باید ناهار اورا هم بدهی  مگر چقئر بتو حقوق میدهد؟ 
گفتم دویست تومان !!!! گفت و....ل...لش کن فورا  این زرنگی است نه دوستی ویا ریاست وکارمندی !!! وماهم آن سازمان  تبلیغاتی را  که داشت ورشکست میشد رها کردیم بدون حقوق ومزایا.

در کار اصلی یک روزی جناب ریاست محترم دیدم حقوق همه کارمندانرا سیصد تومان بالا برده اما حقوق من  همان بوده که هست وکلی به صندوق بدهکارم 
پرسیدم جناب رییس مگر من از زن ضیغه بودم که حقوق مرا زیاد نکردید   من بیشتر ازهمه اینهایی که اینجا هستند کار میکنم  کمتر از همه حقوق میگیرم سواد ومعلوماتم  از همه این اشغالهال زیادتر   است گریه ام گرفته بود!
جناب ریایت محترم درگوشم فرمودند تودیگر به حقوق  احتیاجی نداری استعفا بده برو ماعروسی میکنیم !!!!! ایکاش این کار احمقانه را نکرده بودم واداره را روی سر همه خراب میکردم اما شعف وخوشحالیم از حد بیرون بود رفتم تا همسر جناب مدیر کل شوم !!! اهای زرشک پلو با مرغ/
حال امروز یتیمچه پختم   بیاد آن روزهای نمیدانم نامش را چه بگذارم ..... پایان 
همان روز شنبه  15 آگوست 2020 /

انشای امروز ما !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /
15/08/2020 میلادی!
--------------------
 شب گذشته  میان خواب وبیداری آوازی شنیدم ار گوشی روشنم درکنارم که ناگهان بیدار شدم ودیدم دارم  گریه میکنم . 
این صدا .این موسیقی واین گفته متعلق به زنی بود که د رکنار ارامگاه فریدون فرخ زاد ایستاده وداشت میخواند  چه صدایی ملکوتی وچه اشعاری که خود آن بانو سروده وآهنگرا نیز ساخته بود ..........
این ملودی میتواندیکی از سرو.دهای ملی  مدارس شود یا سرود صبحگاهی کودکان اینده . پاینده باشی هر کسی که هستی .
از اینکه ما مرده پرستیم شکی درآن نیست ارامگاه باشکوه فریدون فرخ زاد که واقعا شایسته اوست وگلهای زیبایی که تمام محوطه راپر کرده وهجوم عاشقان او از سراسر دنیا که با فاصله ایستاده بودند وصدای ملکوتی ان بانو که میخواند " رضا شا ه روحت شاد"  بحق باید گفت رضا شاه روحت شاد امروز ارمگاه تو کجاست تا قبله آمال وزیارتگاه عاشقان ایران باشد ؟ 

 صبح هر چه گشتم آن صاحب صدا را نیافتم تنهادریک سایت مردمی آنرا یافتم ایا این همه مراسم به همت آن سایت بود یا دیگران ؟ بهر روی هنو زچیزی  نمیدانم .

من وآن ثریا که از دنیا رفت همان ملکه چشم زمردی زیبا ی بختیاری هر دو ارزومند بودیم که برای آخرین بار شاه را ببینیم من قدرت مالی نداشتم واو اجازه آنرا ازبانوی اول دریافت نکرد ! ما هردو بد شانسیم بقو ل دکتر جشم من درایران میگفت این چه نام منحوسی که بر روی تو گذاشته اند میدانی ستاره ثریا یک ستاره تنها وبه دوراز سیاره هاوخارج از کهکشان درگوشه ای سو سو میزند ؟! برو نام دیگری را پیدا کن ....آن روزها من تنها هیجده سال داشتم اهمیتی به این گفته دکتر مهربانم ندادم مردی  بسیار ماهر ومعروف بود .
اگر آن ثریا برای  شاه ایران ولیعهدی میاورد چه بسا سرنوشت ما کمی تغییر میکرد وفریب خیانتهای فرانسه والمان واتگلیس وروسیه را نمیخوردیم . 

اگر من ؟ من چی ؟ من همیشه تنها بوده ام تنها به دنیا امدم تنها زیستم وتنها دیگرانرا حمایت کردم وتنهاشدم  ابد ازاین تنهایی ناراضی نیستم حد اقل اینکه توانستم به راز طبیعت واسرار کیهان اشنا شوم وفریب نخورم سر نوشتم را خودم دردستهایم گرفتم بد یا خوب نگذاشتم کسی یا چیزی درزندگیم دخالت کند مانند سیل مانند یک ابشار وحشتناک از بالا  سرازیر میشدم وآنچه را که دوست نداتشم میشستم وبیرون میریختم .
نه ضرر نکردم هنوز هم آنقدر قدرت درمن هست که سر به حقارت ندهم  کسی نمیداند من چگونه زندگی میکنم وکسی نمیداند که من حسرت هیچ چیزی را دردل نمی پرورانم غیرا ز زیارت آرامگاه شاهم .
بر بالای سرم عکس پرچم ایر ان دراهتزاز است واگر کسی اعتراضی بکند که تو زیز پرچم  دیگری زندگی میکنی جوابی خواهم داشت .آن پرچم مانند یک لباس عاریه برتنم نشسته  اما این پرچم نژاد منست  زیر ان زاده شدم وزیر آن خواهم مرد .

آن روز که ناگهان از پنجره شیشه ای  وقوع حادثه را دیدم  دانستم بلوغ ما به پایان رسیده است وما خواهیم مرد  ودیگر اینده ای طلایی در جلو رویمان نخواهیم داشت  آن سایه رفت ومن نیز پا به پای او رفتم  .
امروز  بناهگاه را  دراینجا یافته ام  یک اینده نامعلوم  آن سایه سیاه هنوز در میان اسمان میچرخد وبیم انرا دارد که هران بر سرمان فرود اید  او یک هیزم نیمسوخته  ویک جاهل تمام   از چاه جهل .
حال دیگر نه پشت به گذشته کرده ام ونه چشم به اینده دوخته اتم .

باید بروم وآن سایترا بیابم وآن صدای جادویی بغض گرفته را که برای سرزمینم میخواندبیابم /
پایان 
ثر یا / اسپانیا !

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۹

ساندیس!

گفتار  روز شنبه 14 آگوست 20202 میلادی  !
---------------------------------------------
درست سی وهشت سال است که ما از کمبریج انگلستان باین سرزمین  کوج کردیم !  علتش معلوم است لزومی ندارد بنویسم  روزیکه آمدیم اینجا یک دهکده کوچک بود نظیر میگون با  آب وهوایی دلپذیر  صدای خروس سحری و ردیف گوسفندان دربالای تپه ها ! نه از سو پر ها خبری بود  ونه از شاهراهاا ونه از پارک وی ها ونه از اتومبیلهای آخرین مدل! ونه از پارکینگهای زیر زمینی چند طبقه !
 ! ماربییا هنوز باین صورت بورلی هیلز در نیامده و"پورتو بانو س " دردست شیو خ کویت واعرابی بود  خیلی ها هم ا زاینکه راننده شیخ عرب هستند افتخار میکردند مرتب ساعت های مطلا بود که رانندگان گارسنها بعنوان پاداش  خوشخدمتیهای خود میگرفتند حتی شلوار جین پیدا نمیشد  ویزا هم نمی خواستیم راحت آمدیم  چند اقلیت مذهبی  وچند ایرانی  اهل جنوب شهر دراینجا زندگی میکردند  اشراف بودند ! ما اشراف ندیده ها به دنبال شلوار جین برای بچه ها میگشتیم نه کسی جین را نمیشناخت تنها یک سوپر بزرگ بشکل انبار در میان جاده خاکی بود که هر هفته ما ذوق داشتیم به آنجا برویم وچیزهایی را که لازم داریم بخریم  در رستورانها  اگر چایی با شیر میل داشتیم  تی بگ را درون شیر میگذاشتند وبرایت میاوردند واگر چای با لیمو میخواستیم لیمورا درون یک قوری فلزی میگذاشتند با اب داغ وتی بگ را کنار استکان  و........
کم کم سرو کله رفقا از انگلستان ظاهر شد  به به عجب جایی ارزان ومفت هر اپارتمان  چهار اطاقه با حمام وآشپزخانه دریک محل خوب تنها یکصد پوند بود ....جه راحت بودیم از تمدنها وهر صبح شنبه ویکشنبه ساعت هفت تا هشت صبخ تلویزیون  که تنها دوکانال داشت درس انگلیسی میداد ( هنوز هم ادامه دارد  وهنوز هم این ملت انگلیسی را خوب حرف نمیزنند ) نه خبری از اینترنت بود ونه از کانالهای آنچنانی  تنها دو کانال بود  بیشتر هم برای بچه ها . چه راحت بودیم  بعضی از روزها که بچه هارا پیاده به مدرسه میبردم ازکنار یک مزرعه رد میشدم درونش با دمجان وسیب زمینی واسفناج بود  صاحبش تعارف میکرد  قابلی ندارد هر چقدر مبل دارید بردارید  .......

سیگار بسته ای صد پزوتا بود یعنی پنجاه پنس  چه عالم خوبی داشتیم ..... کم کم سر وکله مغازه های انکلیسی باز شد آشغالهای  انگلستان  را بار میکردندوبه اینجا  میاوردند ایسلنداولین انها بود  ! کلوب انگلیس ها زمین گلف وآپارتمان سازی وخانه سازی ناگهان یک شبه  چهره شهر عوض شد !!!وکلید خرید وفروش ملک وزمین دردست انگلیسها بود  دیگر نمیتوانستی آپارتمانی  ارزان پیدا کنی ویا خانه ای که به مبلغ سی هزار پوند خریده ای  دوباره به همان قیمت بخری !
نان بریده یخ زده  مواد یخ زده ( هنو زهم هست  اما رویه اش را عوض کرده !  بهر روی زندگی ما درارامش میگذشت .وخبری از دکتر جکیل ومستر هاید نبود  راحت بودیم  من وبچه ها تنها باید بفکر کار میافتادم ....چه کاری دراین شهر هست >؟ گارسنی دررستورانها  آنهم باشرایط مخصوص ویا خدمتکاری وتمیز کاری هتلها واپارتمانهای شخصی انگلیس ها / نوروژی ها / هلندی ها / وسایر سر زمینهای  یخ که اینجا برایشان یک بهشت بود . ییلاق وقشلاق کردند  تابستانها در کشورهای خودشان وزمستانا دراین جا  که چندان سرد نبود ! اینجا به سکوی پرتاب نیز معروف بود عده ای به اینجا میامدند تا ویزای امریکارا بگیرند وبه آنسوی قاره پرتاب شوند ! وشدند ورفتند !
خیاطی ودوخت ودوز بهترین کاری بود که توانستم آنرا انجام دهم !وسر زنش دوستان که زن این چه کاری بود که کردی قصری را به ذغال دانی فروختیووغیره !!!!!

یک روز با صدای تریلیهای ا بزرگ از خواب بیدار شدیم وتا امروز که این شهر به یکی از شهرهای امریکایی انگلیسی هلندی نروزِی  تبدیل شده دیگر هیچگاه خواب به چشمان ما نرفت .
برای نوشتن یاین خاطره تنها یک چیز مرا بیاد آن روزها انداخت ! لیوان اب پرتغالم درکنار شیر وقهوه با خود به اطاق میبردم  روزی یکی از کارخانجات  آنچنانی  فورا فکر به سرش زد وشیر واب پرتغال را مخلوط کرده درقو.طیهای کوچک ومتوسط ببازار فرستاد تا مدتی همه از آن استقبال کردند اما چندان برای شکم ومذاق خوب نبود !!! آخرکدام احمقی اب پرتغال تر ش را با شیر  مخلوط میکند >! 
 شکمها هم دردگرفته وعده ای دچار سوء هاضمه شدند ! آنهارا جمع کردند 1 
حال در سر زمینی زندگی میکنیم که خودش دچار سر گیجه شده نه سنتهای خوبش را داردونه توانسته خودش را به پای بزرگان برساند بیسوادی هنوز دراین سر زمین بیداد میکند  درست مانند سرزمین اجدادیم ایران اصل کار بر رو / کچلی زیر مو /
مدارس انگلیسی وامریکایی دراینجا خوب کار میکردند بچه ها خوشبختانه توانستند  دوره مدارس را طی کنند وحتی یکی از انهادرهمین شهر به دانشگاه رفت وفارغ التحصیل شد وامروز برای خودش کلی مردشده وپسر را روانه دانشگاه میکند .
رویهمر رفته ملتی تنبل وتن پرورند بین خودمان بماند !
اما زندگی برای من خیلی سخت گذشت  خیلی داستانها دارم دردها و نا گفتنیها  باید همه چبر را فراموش کنم  وبه فردای نیامده بیاندیشم به بیماری دیگری که درراه هست به فروش سر زمینم ونابودی ان برای همیشه  به اینده  نداشته کودکانم  وآن میهمان  ناخوانده  که هر روز وشب حضورش را اعلام میدارد . پایان 
ثریا / اسپانیا / امرداد ماه 1399 /

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۹

یک دلنتوشته !

نمیدانم ساعت چند است ونمیدانم چرا ناگهان از تختخوابم بیرون پریدم تا این نامهرا برایت بنویسم ! " امیر" 
 امیر عباس مسعودی ! برادر زاده سناتور مسعودی ! ترا رد کردم چرا قدت کمی کوتاه بود ورفتم به دنبال او که پاهایش بلند بود!  تنها پاهایش بند بود ومغزش خوب کار میکرددرعلم اقتصاد  تو میدانستیی که من تازه از یک تجربه تلخ بیرون امده ام وتو میل داشتی مرا خوشبخت کنی  با خرید صفحات موسیقی / کتابهای مورد علاقه ام وعطرهای گرانبها  وسر انجام اتگشتریت را که هنوز دارم وشرمنده ام آنرا پنهان کرده ام که   نقش جنایت خودمرا نبینم .
امروز جلوی دست وپاهایم بودی ناگهان از تو پوزش خواستم وبرایت شمعی روشن کردم  روزی که عروسی کردم بمن بجای تبریک گفتی ترا نفرین کرده ام ومن چقدر آن روزخندیدم اما نفرین تودامن مرا گرفت وتا امرورهایم نکرد .
با اون مرد ماجرا ها داشتم زندگیم به یک تراژدی مبدل شده بود با مرگ او تراژدی هم به پایان رسید ومن توانستم نفس راحتی بکشم  اما ا زتو بیخبر بودم  بعدها شنیدم درکنار خانه ما  آپارتمانی خریده ای تا هرروز مرا ببینی ! میبنی چقدر احمق بودم ؟؟؟؟ انسانها بدبخت  به دنیا نمی ایند خودشان با دست خودشان بدبختی را برای خود میسازند .امروز از تو طلب بخشش کردم وا زتو خواستم  مرا ببخشی ومرا کمک کنی یک همنام ترا یافته ام اما او مانند تو نیست یک بچه است بچه ای که تنها قد کشیده ومن تنها نگاهش میکنم .
امیر . نمیدانی  چقدر تنها مانده ام  ونمیدانی  درایندوران بدبختی وبیماری چه شبهایی را به صبخ میرسانم  از تو میخواهم نفرینت را پس بگیری من پوزش میخواهم .  برایت هر هفته شمع روشن میکنم برایت دعا میکنم برای خواهرت ناهید که انهمه اورا دوست داشتی وجوانمرگ شد دردبزرگ تواو بود .....امیر  تنهایم . پر غریبه هستم بچه ها بزرگ شدند من روی پله های شصتم نشسته ام میترسم بالاتر بروم .
او مرد ولیافت دیدن نوه هایش را نداشت امنا من این شانس رادارم که بانوه هایم همراه وهم گامم برای انها یک دوستم  نه یک مادر بزرگ گویا مادر بزرگی هنوز برازنده من نیست .
امیر ! امروز خیلی زیادبیادت بودم بیا مهربانیهایت برایم اول بهار میوه بهارانه تحفه میفرستادی وهرشب جلوی درخانه کشیک میدادی  بارها سعی کردی مرا بنوعی روشن کنی وبمن بگویی که دارم به سوی چاه میروم اما من آنچنان شیفته آن مرد دوجنسه شده بودم که اهمیتی به حرفهای هیجکس نمیدادم  واولین ضربه را هنگامی خوردم که باردارشدم  واو گفت که هیچگاه بچه دار نخواهد شد واین بجه متعلق باو نیست  من عصبی شدم وفورا خودمرا به پزشک رساندم وبچه را از بین بردم ودرانتظار ظلاق بودم که گریه کنان دوباره خودش را به پاهایم انداخت همیشه گریه میکرد ومن چقدر از مردانی  که گریه میکنند متنفرم . 
بچه د.وم وسوم امد دیگر دیر بود  او هر شب مست ودیوانه  با یک بطر عرق بزرگ زیر بغلش افتان وخیزان بخانه میامد تریاک نیز مزید بر علت شد  فردا شخصیت او بکلی عوض میشد مردی بود با دو چهره همان دکتر جکیل ومستر  هاید وتو این را میدانستی ومیخواستی بمن بگویی اما من هم کر بودم هم کور .هر چه بود به پایان رسید .امیر اگرر وحی دراین دنیا هست وتو روحت واقعا دور من گردش میکند مرا ببخش اما بر روح او تنها لعنت ونفرین میفرستم او درگو رستان شهر دریک دیوار درون یک جعبه پلاستیکی افنتاده دوبار مجبور شدیم گور اورا عوش کنیم واخرین بار تنها استخوانهای پوسیده اورا درون یک جعبه پلاستیک ریخیتم  درون دیوار جای دادیم نامشر ا باران شست وبرد هیچکس به دیدارش نمیرود حتی فرزندانش  اورا بکلی فراموش کرده اند تنها عکسی از او ومن بعنوان والدین روی کمدهایشان گذاشته اند جه تفاوتی  باهم داشتیم  فرها د دهخد را بیاد میاوری او هم بارها بمن نزدیک شد تا چیزی بمن بگوید اما سکوت کرد همه ساکت بودند 
امید بخششش دارم از تو امیر عباس مسعودی  / 
ثریا / اسپانیا . جمعه شب  13 آگوست 2020 میلادی برابر با 23 امرردادا ماه 1399 خورشیدی.


انگلها !

ثریا ایرانمش : لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
هرکه دربزم سخن اید - سخندان میشود 
چون به درمانگاه شد- بیمار درمان میشود 

بر سر خوان  بخیل از اب هم سیراب نیست 
وای بر آنکس که بر این سفره میهمان میشود 
---------
دیگر زمان آن رسیده که پرده ها برافتند وزمان ان رسیده که آن انگلهای رسانه ای  یک یک شناخته شوند همان خیانتکارانی که با پولهای کلانی بر سرسفره  مجازی نشسته اند وسفره اصلی را پر ساختند ازان شین: شارلاتان تا ان علی خوش خنده وآ ن دیگری کوتوله مضحک  وشاعر   وآن سخنگو وآن مفسر سیاسی  هرکدام دکه ای را باز کرده اند ویکی درون آن دکه نشسته برایمان قصه میگوید وما درخواب خوش مستی  جام با ده دریک دست وجهان  زیر پایمان ومادر را همان  سر زمین را به دست عیاران داده ایم تا جلوی چشمان ما باو تجاوز بکنند  وما تماشا میکنیم شاید بابت این تجاوز چیزی هم بما رسید واندوخته ها بیشتر شد .وتوانستیم  چند ملک .وخانه بیشتر  درهمین سر زمین خارجیان بخریم !

 ظاهرا ناله ای میکنیم واهی میکشم وخاطرات  حاج قنبر علی ویا شاه سللطان صفوی را هم برای بچه هایی خواب آلوده  گفته   اما درواقع باید سکه هارا بشماریم که پنجره ها راباز تر کنیم  وخود چاکر درگاه آن بیگانه گان نشان دهیم حال عرب نشد مهم نیست روس روس  نشد چین وماچین  مهم این است که ما همه شاعریم !!! همه نویسنده ایم ! همه اهل تفکر وتبخریم !.....

تمام شب دراین فکر بودم که چه نامی میتوانم بر این خیانتکاران  بگذارم که  خوشبختانه کسی 
پید ا شد ونام " انگلهای رسانه ای " را عنوان کرد بهتر از آن نمیشد همان انگلها که هرروز هم به تعداذ آنها افزوده میشود .
درخارج میخ را کوبیده اند . حانه خریده اند ساختمان سازی میکنند  تجارت اکسپرت واینپرت میکنند خرید وفروش ارز بالا رفتن ارزهای خارجی ......برایشان ان کویر بی ا ب وعلف وآن مردم نادان که تنها بفکر زیبایی لب ومار ک لباسهایشان هستند که مهم نیست !اصلا یادشان  رفته درکدام ده کوره   زیر چه شرایطی به دنیا امده وبزرگ شده اند  مهم الان است که خیلی....ی گنده شده اند  دارند میترکند !!!

اما این روزها یک لقمه چربتری یافته اند وان ( بیروت)  پایتخت لبنان است امروز میتوان ساعتها نشست وقصه ها گفت اردا ئشگاهها قمارخانه ها کلابها وغیره خوب دزد سوم آمد مانند سر زمین من انرا برد تا در حوض اسلام  اورا غسل دهد وبجایش حسینه باز کند مسجد بازکند هردو منافع دارند یکی با تکان دان باسن دیگری با دمرو خوابیدن .
بیروت منفجر شد به هر علتی که هست ناگهان " قهرمان  کوتوله " از راه رسید .... آهای ! این یکی  مال من  است قبلا هم ما من بوده  دست درازی موقوف .

آه ....من نمیدانم چرا همه قهرمانان  کوتوله هستند ! ناپلئون هم کوتوله  بود اما انچنان قدمایش را گشاد گشاد بر میداشت  خیال میکرد ی این گالیور است که در شهر کوتوله ها راه میرود .

شب گذشته برنامه ای دید م بسیار سنگین ومناسب از یک بنیاد مطالعاتی وچگونه بدبختی بزرگیر ا که بر سر ما امده است برایمان تشریح کرد انهم نه از روی باد معده بلکه با نشست کاملی که اهالی فن داشت دانست که چه نقشه شومی برای سر زمین ما کشیده اند ودیگر در اینده سر زمینی بنام  ایران وجود نخواهد داشت بلکه روسیه شمالی وجنوب چینی ! به حال اقایان وبانوان فسیل فرقی نمیکند آنها حلوایشانرا میپزند وماست وخیارا نان درونش ترید میکنند وبه نمایش میگذارند ویا کباب درست میکنند ویا عکس زاد روز تولد نوچه هایشانرا میگذارند ویا برایمان از قدیمیها و....دوستی داشتیم ...حرف میزنند سرمان گرم است  مهم نیست جوانان ما کشته میشوند ویا اواره سر زمینها میشوند اگر راه خود فروشی را بلد نباشند  پناهنده شده وتنها افتخارشان ریاست توالت فلان کشور اروپایی باشد ویا عمله ای درامریکا .
درگذشته نویسندکان ما از راه ورسم ایرانیان  داستانهانوشتند  وخودشان درخارج یا بمرگ طبیعی جان دادن ویا خود کشی کردند نخاله ها . رجاله ها / خود فروشان  / وخلق وخوی ما ایرنیا ن اینها همه تیتر کتابهایی بود که من امروز دیگر نام آنهارا نه میدانم ونه میل بخواندن انها دارم .

اینرسانه ها ویترین ها  واین دکه ها مانند سیگار اعتیار اوراست  وهر روز یکی را باز میکنی تا ببینی امروز چه تحفه ای برایت اورده است بعد میببینی از روی دست هم کپی کرده اند  کپی کردن وبه عبارت دیگر تقلید درمیان ما ایرانیان یک شغل عادی ومعمولی است بعد هم آتکه زنده اسست اورا میکشیم سپس بر مرگش میگرییم فریدون فرخ زاد تازنده بود صدها هزار ننگ وتهمت بر دامن اوزدند چرا که میرقصید آواز میخواند عده زیادی را به نان ونوا رساند امروز که اورا تکه تکه. کرده اندهمه برای خود سفره ای پهن کرده وتکه های او درمیان سفره گذاشته واشک میریزند وآواز میخوانند .

رضا شاه بزرگ روزی رضا قلدر بود  !!! امروز پدر ایران وبنیان گذار ایران نوین نام گرفته همه براو میگریند  محمد رضا شاه را به صدهاهزار تهمت وافترا متهم کردند امروز حسرت دورانی  که  او زنده بود میکشند...اگر زنده بود شما اورا تکه تکه. میکر دید ومیخوردید فلم به دستان/ نویسندگان /شاعران /نکته پردازان -مفسرین سیاسی که مانند علف هرزه همه جا رشد کرده اید همه استادید همه دکتررا دارید همه بزرگید !!!!شما لیافت او وپدرش را نداشتید  حال بگذارید سرباز چینی   جلو چشم شما به دختران وپسران شما تجاوزکنند ویا افسر روسی به همسر شما مادر وخواهر شما تجاوز کند برایتان مهم نیست به همانگونه که امروز( ایران )سر زمین شما برایتان مهم نیست   بعد  هم سرتانرا میگذارید وجان میدهید  درقبرستانی عمومی خارحی دفن میشوید عده ای برایتان وسجایای اخلاقیتان افسانه ها میخوانند شامی میخورند ومیروند وشما برای همیشه فراموش میشویدیک لکه ننگ یک خیانتکار بررگ یک تفاله ویک انگل دارای رسانه .و رساله ×××× 
دیگر عرضی ندارم  جز دوری از دکه های شما که برای فرار  از گرما وتنهایی  دریجه هارا باز میکنم گاهی هم عکس خودمرا میبینم که برایتان نامه فدایت شوم نوشته ام . پایان 
ثریا ایرانمنش / 13 آگوست 2020 میلادی  / اسپانیا .