شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۹

انشای امروز ما !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /
15/08/2020 میلادی!
--------------------
 شب گذشته  میان خواب وبیداری آوازی شنیدم ار گوشی روشنم درکنارم که ناگهان بیدار شدم ودیدم دارم  گریه میکنم . 
این صدا .این موسیقی واین گفته متعلق به زنی بود که د رکنار ارامگاه فریدون فرخ زاد ایستاده وداشت میخواند  چه صدایی ملکوتی وچه اشعاری که خود آن بانو سروده وآهنگرا نیز ساخته بود ..........
این ملودی میتواندیکی از سرو.دهای ملی  مدارس شود یا سرود صبحگاهی کودکان اینده . پاینده باشی هر کسی که هستی .
از اینکه ما مرده پرستیم شکی درآن نیست ارامگاه باشکوه فریدون فرخ زاد که واقعا شایسته اوست وگلهای زیبایی که تمام محوطه راپر کرده وهجوم عاشقان او از سراسر دنیا که با فاصله ایستاده بودند وصدای ملکوتی ان بانو که میخواند " رضا شا ه روحت شاد"  بحق باید گفت رضا شاه روحت شاد امروز ارمگاه تو کجاست تا قبله آمال وزیارتگاه عاشقان ایران باشد ؟ 

 صبح هر چه گشتم آن صاحب صدا را نیافتم تنهادریک سایت مردمی آنرا یافتم ایا این همه مراسم به همت آن سایت بود یا دیگران ؟ بهر روی هنو زچیزی  نمیدانم .

من وآن ثریا که از دنیا رفت همان ملکه چشم زمردی زیبا ی بختیاری هر دو ارزومند بودیم که برای آخرین بار شاه را ببینیم من قدرت مالی نداشتم واو اجازه آنرا ازبانوی اول دریافت نکرد ! ما هردو بد شانسیم بقو ل دکتر جشم من درایران میگفت این چه نام منحوسی که بر روی تو گذاشته اند میدانی ستاره ثریا یک ستاره تنها وبه دوراز سیاره هاوخارج از کهکشان درگوشه ای سو سو میزند ؟! برو نام دیگری را پیدا کن ....آن روزها من تنها هیجده سال داشتم اهمیتی به این گفته دکتر مهربانم ندادم مردی  بسیار ماهر ومعروف بود .
اگر آن ثریا برای  شاه ایران ولیعهدی میاورد چه بسا سرنوشت ما کمی تغییر میکرد وفریب خیانتهای فرانسه والمان واتگلیس وروسیه را نمیخوردیم . 

اگر من ؟ من چی ؟ من همیشه تنها بوده ام تنها به دنیا امدم تنها زیستم وتنها دیگرانرا حمایت کردم وتنهاشدم  ابد ازاین تنهایی ناراضی نیستم حد اقل اینکه توانستم به راز طبیعت واسرار کیهان اشنا شوم وفریب نخورم سر نوشتم را خودم دردستهایم گرفتم بد یا خوب نگذاشتم کسی یا چیزی درزندگیم دخالت کند مانند سیل مانند یک ابشار وحشتناک از بالا  سرازیر میشدم وآنچه را که دوست نداتشم میشستم وبیرون میریختم .
نه ضرر نکردم هنوز هم آنقدر قدرت درمن هست که سر به حقارت ندهم  کسی نمیداند من چگونه زندگی میکنم وکسی نمیداند که من حسرت هیچ چیزی را دردل نمی پرورانم غیرا ز زیارت آرامگاه شاهم .
بر بالای سرم عکس پرچم ایر ان دراهتزاز است واگر کسی اعتراضی بکند که تو زیز پرچم  دیگری زندگی میکنی جوابی خواهم داشت .آن پرچم مانند یک لباس عاریه برتنم نشسته  اما این پرچم نژاد منست  زیر ان زاده شدم وزیر آن خواهم مرد .

آن روز که ناگهان از پنجره شیشه ای  وقوع حادثه را دیدم  دانستم بلوغ ما به پایان رسیده است وما خواهیم مرد  ودیگر اینده ای طلایی در جلو رویمان نخواهیم داشت  آن سایه رفت ومن نیز پا به پای او رفتم  .
امروز  بناهگاه را  دراینجا یافته ام  یک اینده نامعلوم  آن سایه سیاه هنوز در میان اسمان میچرخد وبیم انرا دارد که هران بر سرمان فرود اید  او یک هیزم نیمسوخته  ویک جاهل تمام   از چاه جهل .
حال دیگر نه پشت به گذشته کرده ام ونه چشم به اینده دوخته اتم .

باید بروم وآن سایترا بیابم وآن صدای جادویی بغض گرفته را که برای سرزمینم میخواندبیابم /
پایان 
ثر یا / اسپانیا !