نمیدانم ساعت چند است ونمیدانم چرا ناگهان از تختخوابم بیرون پریدم تا این نامهرا برایت بنویسم ! " امیر"
امیر عباس مسعودی ! برادر زاده سناتور مسعودی ! ترا رد کردم چرا قدت کمی کوتاه بود ورفتم به دنبال او که پاهایش بلند بود! تنها پاهایش بند بود ومغزش خوب کار میکرددرعلم اقتصاد تو میدانستیی که من تازه از یک تجربه تلخ بیرون امده ام وتو میل داشتی مرا خوشبخت کنی با خرید صفحات موسیقی / کتابهای مورد علاقه ام وعطرهای گرانبها وسر انجام اتگشتریت را که هنوز دارم وشرمنده ام آنرا پنهان کرده ام که نقش جنایت خودمرا نبینم .
امروز جلوی دست وپاهایم بودی ناگهان از تو پوزش خواستم وبرایت شمعی روشن کردم روزی که عروسی کردم بمن بجای تبریک گفتی ترا نفرین کرده ام ومن چقدر آن روزخندیدم اما نفرین تودامن مرا گرفت وتا امرورهایم نکرد .
با اون مرد ماجرا ها داشتم زندگیم به یک تراژدی مبدل شده بود با مرگ او تراژدی هم به پایان رسید ومن توانستم نفس راحتی بکشم اما ا زتو بیخبر بودم بعدها شنیدم درکنار خانه ما آپارتمانی خریده ای تا هرروز مرا ببینی ! میبنی چقدر احمق بودم ؟؟؟؟ انسانها بدبخت به دنیا نمی ایند خودشان با دست خودشان بدبختی را برای خود میسازند .امروز از تو طلب بخشش کردم وا زتو خواستم مرا ببخشی ومرا کمک کنی یک همنام ترا یافته ام اما او مانند تو نیست یک بچه است بچه ای که تنها قد کشیده ومن تنها نگاهش میکنم .
امیر . نمیدانی چقدر تنها مانده ام ونمیدانی درایندوران بدبختی وبیماری چه شبهایی را به صبخ میرسانم از تو میخواهم نفرینت را پس بگیری من پوزش میخواهم . برایت هر هفته شمع روشن میکنم برایت دعا میکنم برای خواهرت ناهید که انهمه اورا دوست داشتی وجوانمرگ شد دردبزرگ تواو بود .....امیر تنهایم . پر غریبه هستم بچه ها بزرگ شدند من روی پله های شصتم نشسته ام میترسم بالاتر بروم .
او مرد ولیافت دیدن نوه هایش را نداشت امنا من این شانس رادارم که بانوه هایم همراه وهم گامم برای انها یک دوستم نه یک مادر بزرگ گویا مادر بزرگی هنوز برازنده من نیست .
امیر ! امروز خیلی زیادبیادت بودم بیا مهربانیهایت برایم اول بهار میوه بهارانه تحفه میفرستادی وهرشب جلوی درخانه کشیک میدادی بارها سعی کردی مرا بنوعی روشن کنی وبمن بگویی که دارم به سوی چاه میروم اما من آنچنان شیفته آن مرد دوجنسه شده بودم که اهمیتی به حرفهای هیجکس نمیدادم واولین ضربه را هنگامی خوردم که باردارشدم واو گفت که هیچگاه بچه دار نخواهد شد واین بجه متعلق باو نیست من عصبی شدم وفورا خودمرا به پزشک رساندم وبچه را از بین بردم ودرانتظار ظلاق بودم که گریه کنان دوباره خودش را به پاهایم انداخت همیشه گریه میکرد ومن چقدر از مردانی که گریه میکنند متنفرم .
بچه د.وم وسوم امد دیگر دیر بود او هر شب مست ودیوانه با یک بطر عرق بزرگ زیر بغلش افتان وخیزان بخانه میامد تریاک نیز مزید بر علت شد فردا شخصیت او بکلی عوض میشد مردی بود با دو چهره همان دکتر جکیل ومستر هاید وتو این را میدانستی ومیخواستی بمن بگویی اما من هم کر بودم هم کور .هر چه بود به پایان رسید .امیر اگرر وحی دراین دنیا هست وتو روحت واقعا دور من گردش میکند مرا ببخش اما بر روح او تنها لعنت ونفرین میفرستم او درگو رستان شهر دریک دیوار درون یک جعبه پلاستیکی افنتاده دوبار مجبور شدیم گور اورا عوش کنیم واخرین بار تنها استخوانهای پوسیده اورا درون یک جعبه پلاستیک ریخیتم درون دیوار جای دادیم نامشر ا باران شست وبرد هیچکس به دیدارش نمیرود حتی فرزندانش اورا بکلی فراموش کرده اند تنها عکسی از او ومن بعنوان والدین روی کمدهایشان گذاشته اند جه تفاوتی باهم داشتیم فرها د دهخد را بیاد میاوری او هم بارها بمن نزدیک شد تا چیزی بمن بگوید اما سکوت کرد همه ساکت بودند
امید بخششش دارم از تو امیر عباس مسعودی /
ثریا / اسپانیا . جمعه شب 13 آگوست 2020 میلادی برابر با 23 امرردادا ماه 1399 خورشیدی.