چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۹

امردادا ماه !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
---------------------------------

شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور وشیدایی  انبوه هزارانت کو ؟

میخزد در هر برگ تو خوناب خزان 
نکهت  صبحدم  وبوی بارانت کو ؟


در گودکی شا روان یمنی شریف اشعاری را در کتابهای درسی گذاشته بود بدین سان :
فریدون مهربان است  - عزیز کودکا ن است 
 به نرمی میزند حرف - چقدر خوش زبان است 

ماه وحشتناکی ی است هرچند ماه نامیرا وهمیشه زنده نام گرفته اما همه مردان بزرگ ما دراین ماه از دنیا رفتند ومشروطیت نیز دراین ماه شکل گفت که امروز به مشروعیت تبدیل شد .

این روزها معلوم نیست چه روزی روی قصابی کردن وسلاخی کردن مرد بزرگ اواز وهنر مند بزرگ و بی رقیب ما فریدون  فرخزاد  خوش  زبان ما است  برای آن نمیدانیم چه روز ی که چند روز از مرگ دلخراش او گذشته بود وگندیدن پیکرش زیر داغی اجاق برقی اشپزخانه تقریبا اورا پخته بود .
چقدر باید دل سخت وحیوان ووحشی باشیم وجقدر بایدکینه دردلهایمان پینه بسته باشد تا باین وضع فجیع انسانی را  تکه تکه کنیم !؟ حماقت ؟ استبداد؟ حتی گوسفندی را نیز یک گرگ بدینسان پاره نمیکرد که انسانی کمر به قتل دیگری  بست یا حیواناتی کمر به قتل فریدون بستند .

فریدون اما زنده ماند خمینی اما گور به گور ونفرین میلونها ادم ولعنت هایشان درپشت سرش ادامه دارد تا ابد .
ماه بدی است بیشتر بد که تولد من نیز دراین ماه است من ونوه ام هردو دریک روز به دنیا امده ایم !!! سرنوشت هردو ی ما به مبارزه با زنده ماندن گره خورده است .

زنده برای چی ؟ برای دوست داشتن  انسانها وعشق به پاکی عشق به نجابت  اینها امروز دیگر خریداری ندارند بازار بزرگ چین همه چیز  ها رازیر لوله های مخوف خوردکننده اش بلیعد وخورد کرد .
دیگر  کسی اوای بلبلان را نمیشنود هرچه  هست فریاد اتومبیل های شوینده وکشنده است  وفردا این رباط  ها هستند که درب هارا میشکنند  وارد  خانه ها میشوند  ومیکشند ومیروند رباط هایی که از راه دور کنترل میشوند  .ودیگر عتشق آوازی ندارد /

فریدون زاده شد او نمرد اگر چه درزمان زنده بودنش اورا به هزاران طعنه بد نام کردند اما امروز کار بجایی رسیده که خودی هایشان نیز بر مرگ او نوحه سرایی میکنند .
او هما ن مسیح زمان بود که صلیب خودرا بردوش کشید وتا شهر بن رفت تا درانجا بمیرد .
 همه ما صلیب خودرا بر شانه  هایمان داریم .

می خیزد  در  رگ هر برگ  تو خوناب  خزان 
نکهت  صحبدم  وبو ی بهارانت کو 

کوی وبازار تو  میدان  سپاه دشمن 
شیهه اسب و  های هوی  سوارنت کو ؟

امروز حتی از مرگ او از جسد او نیز میترسند همانند  همان کس که  فریاد انا الحق را زد واسرار هویدا میکرد وبر سر دار شد امروز از بردن نام او نیز میترسند .
 روان همه رفتگان دراین ماه شوم شاد وخرم باد 
پایان 
ثریا ایرانمنش  پنجم آگوست 2020 میلادی / اسپانیا 
اشعار : شفیعی کد کنی 

بانو فرح پهلوی " دیبا"

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
-----------------------------------
روز گذشته بر نامه ای را دیدم که درتمام مدت اشک ریختم وآنجا بود که بانو فرح به شهامت ودلیری وپایداری شما  صد آفرین گفتم باآنکه با بعضی از کارهایتان موافق نبو ده ونیستم اما ازاین که  با اینهمه شهامت وفدا کاری شاهنشاه محبوب مارا تا آخرین دقیقه همراهی کرده واورا تنها نگذاشتید با همه خطرهایی که شمارا تهدید میکرد از شما سپاسگذاریم از طرف خودم وملتی که قدر شناس اعلحضرت هماویون شاهنشاه ایران است .
تمام شب دراین فکر بودم درآن جزیزه ترسناک چه کسانی  همراهد شما بودند پسر خاله خیانتکارتا ن یا اردشیر خیانتکار ویا بقیه که کم کم راهشانرا عوض کر دند  باید از شادروان انور سادات وپرزیدنت نیکسون نهایت سپاس را داشته باشیم که دران بحران وحشتناک شاه مارا تنها نگذاشتند . 
لذا بدینوسیله با سپاس تمام از شما پوزش خواسته مرا برای بعضی از گفته هایم نیز نادیده انگاشته عشقی که به شاه  ووطنم داشتم مانع از آن  بود که به بقیه چیزها بیاندیشم .
شب گذشته دریک کلیپ مردی که تا بحال اورا ندیده ویکبار تنها صدای اورا از رادیو  شنیده ام ومقیم  امریکا  ( حال راست یا دروغ ) عکس شش نفر خاین را گذاشته بود در کنار صفحه اش وانهارا تهدید به مرگ میکرد  این شش نفر مورد نفرت من نیز هستند روزی  به یکی دو تای ائها کمی امیدوار بودم اما دیدم همه برای همان یک لوله تریاک وآن ذره گرد سفید است که خودرا مانند میمون بالا پایین میاندازند ! هادی خرسندی که از ازل واول از زمانیکه دریتیم خانه بود با شاه مخالف وقربانی مصدق است / حسینی نامی که خوشبختانه اورانه دید ونه میدانم کیست بنام ری استارت / بهرام مشیری که خود بخوبی میدانیم نوکر دست به سینه اربابان و درگاه رهبری است / امیر عباس فخر آور که من روزی اورا  یک مبارز واقعی میپنداشتم وبا شادران مسعود صدر مرتب درتماس بودم که ازاو حمایت کنند تا او به بوضیفه  میهنی خود عمل /کند  کاشف بعمل آمد که عضو ارشد اطلاعات وامنیت ایران است / ان مردک منفول  منفور امید نادان ناشریف تکلیفش برای همه روشن است  وآن کرد که تجزیه طلب درلباس خبرنگار مستقل مشغول کار است ! بهر روی این شش نفرا آن مرد ناشناس که چهره اش را نمیدیدم داشت تهدید میکئد .
ا.ما داستان شما دران جزیره وحشتناک درمیان آن قاتلین بیرحم وان قاچاقچیان  در کنار قطب زاده   حرام زاده داشت سر شاهنشاه وشما با گروگانها با ان پیر خرفت احمق جیمی کارتر دهاتی چانه میزد وخدا ی مهربان   چه لطف بزرگی کرد که طیاره شما زود برخاست وشمارا به مصر وبه دست ان انسان بزرگوار وشریف انور سادات فرستاد .مرحبا حرحبا انور سادات مرحبا !

اینهارا نوشتم تا بگویم حکو.مت کردن بر این ملت چند چهره وچند پاره کار درستی نیست واینها معنای وطن وطن پرستی را نمیدانند جیست  وطن انهادرون جیبشان ودرحساب بانکیشان ودرمیان لنگ و
پاچه فواحش روز است وبس این فاحشه ها میتوانند مرد باشند ومیتوانند زن باشند .
من شخصا هیچ رایی به رفن والاحضرت رضا پهلوی بعنوان رهبر ایران نمیدهم جان او برای ما بیشتر ارزش دارد تا کار او  دو گل سر سبد رابردند تا ندایی باشد وامید ندارم که جان ایشان  درخطر   نباشد . رها کنید سلسه را رها کنید مگر پس از انقلاب  بزرگ فرانسه  بوربورنها توانستند  کاری بکنند آخرین انها امروز از ترس  میل  به فرار دارد  ً.
 من باتمامی وجودم  از شما بخاطر حمایت وهمراهی با شاهنشاه بزرگمان قدر دانی کرده وامید آنرا دارم که دیگر میلی به ر فتن به آن سر زمین را نداشته باشید  من همهرا بیازمودم خیلی چیزها دیدم امروز در گوشه سینه ام زخمی عمیق نشسته که نمیتوانم مرهمی برای آن بیابم واین زخم اکثرا شبها دهان باز میکند وروح مرا دچار درد وافسردگی میکند  من درمیان این ملت بزرگ شدم همه  شب وروزم به مبارزه گذشت مانند پشه دور گوشم وزووز میکردند همه دروغگو همه ریا کار وهمه خبر چین وهمه خود فروش .ملتی دور وچند رو حتی ایمانشان نیز دروغین است .
در طی سالهایی که کار میکردم شاید بدون اغراق چهار یا پنج نفر انسان شریف را در کنارم دیدم که روسای من بودند یادشان وروحشان گرامی  بقیه مرتب مانند یک سگ دله به دنبالم له له میزدند  خیلی درد کشیدم خیلی زیادتر ازحد تنها یک نور امید دردلم بود وهمان نور به کمکم امد وتا امروزمرا زنده نگاه  داشت .
آن نور دیگر نیست برای ابد خاموش شد اما یا دش گرامیست وافتخارش برایمان باقی است .
برای پر نویسی پوزش میخواهم  جانتان سلامت اما ازمن هموطن بشنوید دور حکومت ورفتن به ایرانرا خط بکشید بگذارید هر که را دلشان خواست  یاری کنند  ملتی که شاه بزرگ وخدمتگذار خودرا بکشد ودر خون اووضوبگیرد ودرپشت یک احمق بیسواد به نماز بایستد لیاقت بیشتری ندارد اینها هنوز فرق ملیت با ادیانرا نمیدانند چیست  همهرا درون یک کاسه ریخته وسر کشیده اند بزرگترینشان همان دوست شما ان لاشه متعفن احمد شاملو  بود که با پول شما به مداوا پرداخت وامروز گفته ها واشعار ش را باید بخوانید  یا ان شاعر شهیر سایه  وآن دیگر ی که امروز درخاک خفته است  همه مجیز رهبر روز را میگویند  فردا دیگری را میابند !!!مامور دوجانبه ! بماند بقیه دردلم میماند و........ 
با سپاس وعمر طولانی برای خانواده  وعزیزانتان ..... یک دوست / ثریا / ایرانمنش / اسپانیا 
درتاریخ 05/08/ 2020 میلادی برابر با 14 امرداد ماه 1399  خورشیدی و2579شاهنشاهی  وروز مشروطیت . !

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۹

ما انگلیسیها!!!!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ×
----------------------------------
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد 
بسا شکست که بر افسر شاهی آورد !

با موها وزوزی وباد کرده اش که هران خیال میکردی چندتا پرنده از میان انها بر خواهند خاست مرتب  این  تکیه کلامش بود ما انگلیسها ما انگلیسها !!! اهل یکی از دهات کردستان بود ومادر بزرگ پدریش کنیز وسیاه پوست واین رنگ  واین موههارا به نوه ها نیز داده بود  که گاهی  بچه هایش گریه کنان بخانه میامدند که درمدرسه بما میگویند{نیگر }  یعنی سیاه ! اما مرتب تکرار میکرد  ما انگلیسیها مالیات میدهبم ما انگلیسها سر ساعت ووقت معین  داریم باید قبلا ازما وقت بگیرید ! چکاره بود ؟ اهان پدرش نوکراصلی انگلیسهیا وچهار شغل بزرگ درایران داشت ( البته ظاهرا پنهانی یک فاحشه خانه بزرگ اشرافی را ینز اداره میکرد )  برادارنش نیز به همین نحو پیرو پدر بودند یکی از برادرانش هم پس از انقلاب فورا خودرا داخل سپاه انداخت با لباسهای کهنه سربازی پدرش وتفنگ شکاری خودش وجلوی خانه خودشان پاس میداد!/

این موجود که امروز درباره اش میل دارم بنویسم سالها درانگلستان دریک مدرسه زبان یاد گرفته .وهمانجا به سایر شاگردان خارجی درس میداد همین ! نه بیشتر شوهری کرده بود برای 
گرفتن اقامت  دایم همسرش نیز دریک داروخانه شاگرد بود !اما دزدیهای پدرر وبرادران بحساب واریز شد به حسا ب او او هم شروع به خرید مستغلات کرد !بخاطر پدرش پلیس محلی اورا استخدام کرده بود وهفته ای پانزده پوند باو میدادند برای آنکه بقیه را  مواظب باشد  یکی دیگر هم اهل شمال بود او هم بخاطر پدرش وسوابق درخشان  او همکا رهمین خانم بود درنقش مترجم / درنقش راهنما کسانی که زبان بلد نبودند ویا پیدا  کردن مدرسه برای خارجیانی که ناگهان پس از انقلاب راهی سرزمین 
پدری واجدادی خویش انگلستان شدند !!! 

حالم رااین زن بهم میزد اما چاره نداشتیم هم همسابه بودیم هنم فامیل !!! خوشبختانه نه فامیل من  فامیل من همه دهاتی از سر زمینشان پایشانرا بیرون نمیگذاشتند  آنچنان دلبستگی به خاک واقوام خود داشتند که خبراز بیرون نداشتند  .
بهر روی این خانم وبستگانشان که مادرشان سواد خواندن ونوشتن  هم نداشت با قدرت پدر وپولهای باد آورده برای خود شهر را خریده بودند نوکرانی داشتند چاپلوسانی که مجیز انهارا میگفتند  ......
حساب من با همه جدا بود  نه در دوره هایشان میرفتم ونه کاری به کارشان داشتم از همه مهمتر چند اشنا نیز که روزگاری  درخدمت حزب توده بودند نیز به نوکری آین خانواده پیوستند  نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت ! بیشتر آنهایی که درخدمت _ ما (انگللیسها ) بودند یا اهل شمال بو دند ویا اهل کردستان ! خوب خریده میشدند راحت / مانند ا بخوردن  خائه داشتند پول داشتند  حسا ب بانگی داشتند از همه مهمتر پاسپورت انگلیسی داشتند این خی........لی مهم بود ! حال تو دماغت را گرفتی بالا وبروکتاب اشعار فلان  شاعررا باز کن بخوان وگریه کن خاک بر سرت آدم بشو نیستی هنوز هم نشد ی با این سن وسال ؟ باز همان گلی که بودی هستی ونشدی ما انگلیسیها ! خوب خاک بر سر  توهم میرفتی به آنهامیکفتی ما هم چاکریم  میرویم ایرانیانرا  لو میدهیم از حسا ب وکتاب آنها سر در میاوریم  از مبلغ بانکی انها وبشما هر هفته خبر میدهیم پانزذه  پوند بد نبود هفته ای !!!! بعد هم میرفتی خودت پاسپورتت را میگرفتی  تا بعنوان گاردین بچه ها !!! نام ترا دردفترشان ثبت نکنند ! اوف همیشه همان احمقی که بودی هستی / خوب حالا یک اسپانیولی شدم  چکار میتوانم بکنم ؟ کنج خانه بنشینم وبرای شما از دوردستها فلسفه ها بگویم وبنویسم که حال روز ما ایرانیان اگر این است  برای آن است که راحت خودرا میفروشیم مهم نیست خریدار  کیست وکجایی است  درغیر اینصورت چهل سال اسیر نبودیم  وچهل سال خاک خوبمان به یغما نمیرفت  ما خود فروشیم فروشندگان خوبی هستیم اما خرید ار نیم !!! ما انگلیسها الان درجنوب فرانسه برای خودش یک قصر خریده حتما پاسپورت کمون اروپارا هم دارد  
وهمسرش نمیدانم زنده است یا نه وایا هنوز به سیلینگ !!!! میروند؟!تمام 
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن 
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود 
.تم.....ام .
ثریا ایرانمنش / 04/08/2020 میلادی /اسپانیا


دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۹

راز بقای ما

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا " 

ریگی از روی زمین برداریم  -
ووزن بودنرا احساس کنیم ! ......." سهراب سپهری " 

درآن روزگاران  خوب وروزگارانی که هنوز اجازه داشتیم زندگی کنیم /
و پوزه بند بر دهانمان نبسته مانند سگ مارا دور جهان نمیگرداندند !  در روز نامه  آگهی را میخواندیم که " مثلا در فلان تالار روز فلان سخن رانی فلان استاد درباره  فلانچیز است ! ودر زیر آن اضافه میکرد که "  ورود برا ی همه  ازاد است " !

اما  مثلا اگر ئنه من میل  داشت فلان استادرا ببیند  از ورود او به سالن جلو گیری میکر دند ! آیا دعوت شده اید ؟ بلیط دارید ؟ معلم هستید ؟ ویا از اعضا ء  معلوم است که ننه ما تنها بخاطر آن شخص میل  داشت به آن تالار برود وبه روضه او گوش دهد واحیانا بخا طرمصائبی که بر سرش آمده چند قطره اشک هم بریزد  اما عضو هیچ گروه ودسته ای نبود  پس چگونه زیر آگهی مینویسید ورود برای  همه آزاد است ؟.... تنها محل های روضه خوانی  برای همه ازاد بود !!!!

امروز هم در فضای مجازی هر کسی منبری دارد  با قدرت جناب یوتیوپ فعال  وماهواره ها البته کمک آن جعبه جادویی که نامش کامپیوتر است  اما ورود برای همه ازاد نیست حتی یک خط را نمی توانی بدون  فشار آن دکمه لعنتی عضو شدن وبه به گفتن یعنی لایک دادن  نه بشنوی ونه ببینی  حال هرکس میخواهد باشد درهر موردی  هم که میخواهد سخن بپراکند !  خبر یکی است وتو آنرا صبح زود در اخبار یا شنیده ویا خوانده ای  اما رفقا واخیرا بانوان نیز آن اخبارا را به آرایشگاه میبرند کمی بزکش میکنند وسپس با اهن وتلمپ پشت میزهای گنده شان مینشینند ویا می ایستند ویا دراطاقکی برایت آنرا تفسیر میکنند ازان قصه حسین کرد را میسازند ویا تاریخ را ورق میزنند همه نوشته ها وگفته هارا دوباره برایت تکرار میکنند !.
خوب بنا براین من بیچاره  بدبخت فلک زده که نه کیبل دارم ونه عضو هیچ یک از این  گروه ودسته هستم تنها عکسهایشانرا میبنیم ویا گاهی آن خبر نگار " آزاد" !!!! برایمان خبرهای خوبی میاورد وما غرق شعف  وذوق میشویم !  

یا کاسه گدایی را به دست گرفته وطلب سکه مینمایند بعضی ها ازجاهای  خوب خوب تغذیه میشوند تا همان افسانه حسن کرده را برایمان  شیرین تر وجذابتر بگویندوما درخواب خوشی فرو میرویم بیدار که میشویم میبینم باطریمان یعنی باطری دستگاهمان تما م شده !!!!!

چهل ویک سال این زندگی ما بوده است اول با رادیو شروع شد وبا این آخرین تکنو لوژی به پایان رسید و.آن قاتل هچنان تکیه بر صندلی طلایی داده وان فسیلها همچنان مشغول نوشیدن خون جوانانند تا زنده بمانند .
دلم برای والاحضرت ولایتعهدی مادام العمر میسوزد من اگر جای او بودم همه چیز را رها میکردم میرفتم به دنبال کسب وکار بهتری حکومت کردن بر این ملت هیچ افتخاری ندارد  هیج !بیاد شاد روان نادر نادر پور افتادم  که روزی سیمین بهبهانی مرحوم رفته بود تا اورا دعوت کند که به ایران  برگرددودرمیا ن ملت خود  به زندگیش ادامه دهد وجوابی را که مرحوم نادر پور به بانو سیمین داد برایم بسیارجالب وکلامی ابدی شد او ( ملا ) را دوست نداشت اگر چه فصیح المبلغ  خداوند  بوده باشد او میدانست که زیر پرده چه ها میگذرد اما این ملت هنوز هم دست به دعایند واز همه جالبتر 
گروهی از ارامنه را دیدم که برای شهید کربلا عزا داری میکردند !!!!!خوب از این قوم نباید بیش از این انتظار داشت  اگر قوم سالمی بودند  دولت عثمانی  دسته دسته از آنهارا به دریا نمیریخت  وخودشان آواره دنیا نمیشدند حال هم که کشوری یافته اند باز سرشان توی کاسه گدایی این وآن است  ملتی بیچشم ورو ومکار ودورو من   درمیان آنها زندگی کرده ام وخوب آنهارا میشناسم وخیانتهای آنهار ا وبردن جوانان مارا سوی احزاب سرخ وسیاه ......بلی ملت شریفی هستند !

هوا نا جوانمردانه داغ است چهل درجه وصبح الان سی وشش درجه ومن بانوشیدن قهوه ودرهای بسته دارم خفه میشوم اما باید....بنویسم .
روز گذشته خبری داشتیم منوط بر اینکه از تاریخ شروع نوشتنم که حدود چهارده سال میگذرد میل دارند نوشته هایم را نبدیل به کتابی کرده وبفروش برسانند ! البته دزدان وکپی گران خوب تا بحالل استفاده کرده اند اما خوب مچشان باز خواهد شد . کلی خوشحال شدم  هر روز صبح مانند یک شاگرد مدرسه خوب ووظیفه شناس  پشت این دستگاههای کوچک و بزرگ وگرد ودراز نشستم ونوشتم مدتها مجانی برای دیگران نوشتم من نوشتم انها فروختند !  حال با گفتگو کردن بایک فرد علم وعالم قرار شد همه را جمع وجور کرده تبدیل به کتاب کنند  لابد نام کتاب  میشود"رفیق ثریا "!!!!!.
میرسد دست به سقف ملکوت 
دیده ام که سهره بهتر میخواند 
گاه زخمی را که به 
پا داشته  ام 
 زیروبم های زمین را بمن آموخته است 
پایان 
ثریا ایرانمنش . 03/08/2020 میلادی / اسپانیا 

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۹

گفته بودی ...

" ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 

گفته بودی به سرت آیم اگر جان بدهی 
 خط تو - نامه تو - پیک تو پیغام تو کو؟

روزی بود وروزگاری  یعنی یکی بود یکی نبود  غیر از خد ا خیلی ها بودند که داشتند خدارا میافریدند وخدا د رتنهایی خود درگوشه ای چمبک زده وبا خود میانیشید که " چرا تنها حیوانات را خلق نکردم ؟ وچرا تکامل را بنیاد گذاشتم تا بعضی حیوانات به شکل انسان دربیایند  من این گناه  کرده را بر خود نمیبخشم ورفت درگونه ای خوابید  ودنیارا داد به دست دنیا پرستان .

دنیا در میان آتش وخون میجوشید  وخورشید صبحگاهی  دیگر از ترس در پشت قله های سنگی پنهان شده بود  که مباد ا این دنیا پرستان ناموس وباکره گی اورا هم بفروشند .
قله البرز پیر شده وداشت میگریست  دیگر نه درخشندگی داشت ونه خنده های همیشگی را و دیگر  بی آنکه  کهنسالی  خود نشان دهد در پشت ابری سیاه پنهان شد  وچشمان خودرا به شب دوخت . 

خداوند   چشمانش را بسکه به خورشید دوخته بود  سوخته بودند  واز ان سوختگی وقطره های مذاب   شعله ها بر روی کره زمین نشست  دیگر اشک شب وبارانی نبود هرچه بود سیل مذاب بود .

ما ؟  ما یعنی جمع کوچک ما  در سر زمین دیگری روی زمین دیگری داشتیم بجای عاشقان دیرین اواز میخواندیم .
آ ه.....ای خردمندان !  تنها فرصتی اندک میان ما وشما مانده  میان مرگ وزندگی  ایا تقدیر ما چنین بود ؟  فریاد وحشت از لحظه به دنیا آمدن تا آخرین فریاد که به دست جلادان سرمان از تن جدا  میشود ؟  چون آنها به خون ما احتیاج دارند ؟ 

 دیگر هیچگاه نخندیدیم  ودیگر روی بهاران را ندیدیم ودیگر جشن بهاران برایمان به پایان رسید حتی ندانستیم که چگونه پیز شدیم  وخردسالان ما هنوز به دنیا نیامده پیر شدند .

عقربکهای ساعت زمان تند تند پشت سر هم میدویدند  وما میان مرگ وزندگی دست و
پا میزدیم  خدا هم  د رخواب  داشت خر وپف میکرد پر خسته بود .

دیگر خرددمندی نبود تا فریاد مارا بشنود وتاریخ نیز گم شده بود  دیگر همه جهان یکی بود  تنها یکی بود به هرکجا میرفتی همه چیز یک شکل بود  شهرها  دیگر با هم فرقی نداشتند  کوهها مانند هم بعضی ها از بیم وترس سر درگریبان هم برده بودند چرا که دنیا پرستان با گلنک آتش زایی بسوی انها میرففتند درختان  همه  بر روی خاک افتاده بودند تبر زنان زمانه  همهرا از بیخ وبن زده بودند  گلهای های صحرایی زیر خاک پنهان شده بودند ودیگر در هیج باغچه ای گلی به عمل نیامد همه گلها مصنوعی وپلاستیکی بودند 
پیر زنان هرروز با یک  اب پاش پلاستیکی به گلهای پلاستیک خود اب میدادند .......
و... دران هنگام بود که من از خواب  خوش مستی بیدار شدم  ودیدم که دیگر  از بام خانه من  اینده ای هویدا نیست  ودر گوشه ایوان من که چند صندلی  خاک میخورد  غیر از کوره اتشین خورشید  چیزی دیده نمیشد حتی در یا هم پشت  ستونهای سیمانی گم شده بود .
 ومرغ شب روی درخت همسایه  در خلوت  وزیر ماه  داشت خنیاگری میکرد  و....بام اندیشه  وعشق من خاموش شده بود .
مسکینی وغریبی از حد گذشت مارا 
 بر  ما اگر ببخمشی وقت است وقت یارا 
چون رحمت تو افزون شود زعذر خواهی 
هر چند بیگناهم / عذر آورم گناه را 
نام شاعر یادم نیست !! 
پایان 
 ثریا ایراتمنش . 02/08/2020 میلادی  . اسپانیا 

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۹

سفر درشب !

خصوصی نویسی روز شنبه!
------------------------ 
خلیی جالب است / خیلی دردناک است وخیلی خنده دار  شبها بیدارم مگر باخوردن قرص  امروز در این فکر بودم که حتما یک گناه بزرگ مرتکب شده ام  که باین روز افتادم اما به اطرافم  که منیگرم گناهکارانی را میبنیم که درناز ونعمت سلامتی  کامل بسر مبرند .
در بیخوابیها به گذشته ها سفر میکنم 
سر هرراهی  که میایستم  میگویم نه! این خیلی بد بود  بریم خط دوم  انجا ! نه ! این بد تر بود  سفر را ادامه میدهم تا میرسم بتو ! آهان ! این شیرین ترین دوران بود ! مسخره است !  نه؟  .... با این پیغام ویک  عکس  همین  همه ماجرای من تو همین بود ! مدتی رهایت کردم پر ذهنم را مشغول خود ساخته ورهایم نمیکردی  امروز هم سایه ترا دراطافم میبینم  هر صقحه ای را که میگشایم تو  رد میشوی همانند یک سایه . هم خوشحال میشوم هم میترسم .
اوه ! نه ! اینجا چکار میکند ؟  اما درته دلم غوغایی برپاست  که بار دیگر گرفتمش .
میخواهم بنویسم که در همه زندگی گذشته وحال من تنها یک نقش باز بود  بقیه همه سیاهی بود ورنج وآن نقش زیبا تو بودی  بنا براین باید دوباره بتو بیاندیشم  .

چگونه شروع شد ؟  داشتم  از دست کسی فرار میکردم  تو رسیدی برایم پیامی فرستادی اما نه بنام خودت بنام خواهر کوچکت  ...... دلم گرفت . کو ؟ کجاست ؟  باید اورا ببیابم  باید همانند خدا اورا دنبال کنم .اوباید به انچه که میخواهد برسد  جنگ من با همه شروع شد  برایم  هیچ چیز وهیچکس در این دنیا مهم نوبد  تنها دیدگانم را به راه تو دوخته بودم  ازاین دیوار وبه ان دیوار ..مهم نیست میل ندارم که اورا دربست دراختیار  بگیرم این یک کبوتر وحشی است رام شدنی نیست دست آموزنیست پرواز را دوست دارد   او مرتب درحا ل پرواز است  وبر سر هر دیواری مینشیند آوازی میخواند ودوباره به پرواز ادامه میدهد  میل دارد تبدیل به یک عقاب شود ....شاید هم شد کسی چه میداند ؟ .

از پرواز هایت. ودویدن هایت  -  خسته میشدم ترا رها میکردم  ....آه الان کجست  چه غذایی دوست دارد ؟  کجا میرود  ؟ چه عطری میزند  چه بویی میدهد ؟  این شد زندگی من  همه گذشته هارا به دور ریختم وزندگی را ازتو شروع کردم دیگر هیچگاه سزی به  گذشته نزدم .از آ ب گذشته  ننوشیدم  ان آب گوارا وخنگی که روح مرا جلا میداد پرواز تو روی اسمانها بود .. 
شب گذشته باز بیخواب بودم  میل ند اشتم به قرص خواب پناه ببرم ...خو ب !....برویم برای خود یک اقسانه بیابم وبگویم ... ا زنوه فاتح هرات ؟ً که همه فامیل به او  مینازیدند ؟ بی آنکه از تاریخ ننگین  وفروش آن  اگه باشند !! یک خود فروش ونو کر انگلستان . اوف نه این طایفه سواداشان درحد همان  نوشتن نامشان زیر قباله هاست  وخواند ن رومانهای جلد کاغذی  وشنیدن اوااز کوچه باغی خوانندگان پایین شهر . منهم آنها  را دوست داشتم اما نه برای همیشه .

حال از اینکه نواده فاتح هرات  با انها وصلت کرده بسیار مفت خر بودند !!
نه این قصه را رها کن برویم پاریس  اوه.....نه ! نه !  تنها زمانی آن شهررا دوست داشتم که با کو.دکان چهار ساله وپنج ساله ام رفتم ....هر جا که آن دیو در کنارم بود باید داستانرا سانسور میکردم متاسفانه همع جا حضور داشت یا مریی یا نامریی . 
خوب است که سری   به دوران نامزدی بزنم ...اوف نه  یک بازی بود برای قرار ازخانه  ساختن دو حلقه که نام ما درزیر ان حک شده بود وتاریخ نامزدی وشب نامزدی !!! اوف ....نه  برگریدم وبه سفر خود ا دامه دهیم  به کجا بروم ؟  اینجا ؟ نه آنجا / نه دوستان با کلاسم ؟! اوف ....نه ......مدرسه ؟  دفتر کارم !؟ اوه بد نبود زذ وخوردی بود اما دوستانه حل میشد ........
 با زرسیدم بتو  بهترین داستان وشیرین ترین آنها  ....خوب از کجا شروع کنیم ؟  وچرا به پایان رسید ؟ نمیدانم .من خسته بودم بسکه دنبال تو از این بام به ان بام رفتم  دیگر خسته شدم وبا دیدن رفقایت  بیشتر خودمرا کنار کشیدم اینها کی هستند که او به دنبال خودش روان کرده است ؟ نه بهتر است باین داستان هم پایان دهم .
دیگرافسانه شیرینی بجای نمانده تا شبها برای دلم بگویم وبا لبخندی شاد بخواب دلپذیری فرو روم .
در زیر این بار گران 
دیگر ان نیستم  که بودم 
خالیست  از ان اتش  دیرین در وجودم 
پیجیده  در چشم فضا -   دود کبودم 
 خفته است  در خاکستر  پیری / سر ودم 
ا فسوس افسوس !
 دیگرنه ان هستم که بودم /
نادر پور  از کتاب سرمه خورشید /
پایان  
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / اول آگوست 2020 میلادی !