یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۹

گفته بودی ...

" ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 

گفته بودی به سرت آیم اگر جان بدهی 
 خط تو - نامه تو - پیک تو پیغام تو کو؟

روزی بود وروزگاری  یعنی یکی بود یکی نبود  غیر از خد ا خیلی ها بودند که داشتند خدارا میافریدند وخدا د رتنهایی خود درگوشه ای چمبک زده وبا خود میانیشید که " چرا تنها حیوانات را خلق نکردم ؟ وچرا تکامل را بنیاد گذاشتم تا بعضی حیوانات به شکل انسان دربیایند  من این گناه  کرده را بر خود نمیبخشم ورفت درگونه ای خوابید  ودنیارا داد به دست دنیا پرستان .

دنیا در میان آتش وخون میجوشید  وخورشید صبحگاهی  دیگر از ترس در پشت قله های سنگی پنهان شده بود  که مباد ا این دنیا پرستان ناموس وباکره گی اورا هم بفروشند .
قله البرز پیر شده وداشت میگریست  دیگر نه درخشندگی داشت ونه خنده های همیشگی را و دیگر  بی آنکه  کهنسالی  خود نشان دهد در پشت ابری سیاه پنهان شد  وچشمان خودرا به شب دوخت . 

خداوند   چشمانش را بسکه به خورشید دوخته بود  سوخته بودند  واز ان سوختگی وقطره های مذاب   شعله ها بر روی کره زمین نشست  دیگر اشک شب وبارانی نبود هرچه بود سیل مذاب بود .

ما ؟  ما یعنی جمع کوچک ما  در سر زمین دیگری روی زمین دیگری داشتیم بجای عاشقان دیرین اواز میخواندیم .
آ ه.....ای خردمندان !  تنها فرصتی اندک میان ما وشما مانده  میان مرگ وزندگی  ایا تقدیر ما چنین بود ؟  فریاد وحشت از لحظه به دنیا آمدن تا آخرین فریاد که به دست جلادان سرمان از تن جدا  میشود ؟  چون آنها به خون ما احتیاج دارند ؟ 

 دیگر هیچگاه نخندیدیم  ودیگر روی بهاران را ندیدیم ودیگر جشن بهاران برایمان به پایان رسید حتی ندانستیم که چگونه پیز شدیم  وخردسالان ما هنوز به دنیا نیامده پیر شدند .

عقربکهای ساعت زمان تند تند پشت سر هم میدویدند  وما میان مرگ وزندگی دست و
پا میزدیم  خدا هم  د رخواب  داشت خر وپف میکرد پر خسته بود .

دیگر خرددمندی نبود تا فریاد مارا بشنود وتاریخ نیز گم شده بود  دیگر همه جهان یکی بود  تنها یکی بود به هرکجا میرفتی همه چیز یک شکل بود  شهرها  دیگر با هم فرقی نداشتند  کوهها مانند هم بعضی ها از بیم وترس سر درگریبان هم برده بودند چرا که دنیا پرستان با گلنک آتش زایی بسوی انها میرففتند درختان  همه  بر روی خاک افتاده بودند تبر زنان زمانه  همهرا از بیخ وبن زده بودند  گلهای های صحرایی زیر خاک پنهان شده بودند ودیگر در هیج باغچه ای گلی به عمل نیامد همه گلها مصنوعی وپلاستیکی بودند 
پیر زنان هرروز با یک  اب پاش پلاستیکی به گلهای پلاستیک خود اب میدادند .......
و... دران هنگام بود که من از خواب  خوش مستی بیدار شدم  ودیدم که دیگر  از بام خانه من  اینده ای هویدا نیست  ودر گوشه ایوان من که چند صندلی  خاک میخورد  غیر از کوره اتشین خورشید  چیزی دیده نمیشد حتی در یا هم پشت  ستونهای سیمانی گم شده بود .
 ومرغ شب روی درخت همسایه  در خلوت  وزیر ماه  داشت خنیاگری میکرد  و....بام اندیشه  وعشق من خاموش شده بود .
مسکینی وغریبی از حد گذشت مارا 
 بر  ما اگر ببخمشی وقت است وقت یارا 
چون رحمت تو افزون شود زعذر خواهی 
هر چند بیگناهم / عذر آورم گناه را 
نام شاعر یادم نیست !! 
پایان 
 ثریا ایراتمنش . 02/08/2020 میلادی  . اسپانیا