یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۹

گفته بودی ...

" ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 

گفته بودی به سرت آیم اگر جان بدهی 
 خط تو - نامه تو - پیک تو پیغام تو کو؟

روزی بود وروزگاری  یعنی یکی بود یکی نبود  غیر از خد ا خیلی ها بودند که داشتند خدارا میافریدند وخدا د رتنهایی خود درگوشه ای چمبک زده وبا خود میانیشید که " چرا تنها حیوانات را خلق نکردم ؟ وچرا تکامل را بنیاد گذاشتم تا بعضی حیوانات به شکل انسان دربیایند  من این گناه  کرده را بر خود نمیبخشم ورفت درگونه ای خوابید  ودنیارا داد به دست دنیا پرستان .

دنیا در میان آتش وخون میجوشید  وخورشید صبحگاهی  دیگر از ترس در پشت قله های سنگی پنهان شده بود  که مباد ا این دنیا پرستان ناموس وباکره گی اورا هم بفروشند .
قله البرز پیر شده وداشت میگریست  دیگر نه درخشندگی داشت ونه خنده های همیشگی را و دیگر  بی آنکه  کهنسالی  خود نشان دهد در پشت ابری سیاه پنهان شد  وچشمان خودرا به شب دوخت . 

خداوند   چشمانش را بسکه به خورشید دوخته بود  سوخته بودند  واز ان سوختگی وقطره های مذاب   شعله ها بر روی کره زمین نشست  دیگر اشک شب وبارانی نبود هرچه بود سیل مذاب بود .

ما ؟  ما یعنی جمع کوچک ما  در سر زمین دیگری روی زمین دیگری داشتیم بجای عاشقان دیرین اواز میخواندیم .
آ ه.....ای خردمندان !  تنها فرصتی اندک میان ما وشما مانده  میان مرگ وزندگی  ایا تقدیر ما چنین بود ؟  فریاد وحشت از لحظه به دنیا آمدن تا آخرین فریاد که به دست جلادان سرمان از تن جدا  میشود ؟  چون آنها به خون ما احتیاج دارند ؟ 

 دیگر هیچگاه نخندیدیم  ودیگر روی بهاران را ندیدیم ودیگر جشن بهاران برایمان به پایان رسید حتی ندانستیم که چگونه پیز شدیم  وخردسالان ما هنوز به دنیا نیامده پیر شدند .

عقربکهای ساعت زمان تند تند پشت سر هم میدویدند  وما میان مرگ وزندگی دست و
پا میزدیم  خدا هم  د رخواب  داشت خر وپف میکرد پر خسته بود .

دیگر خرددمندی نبود تا فریاد مارا بشنود وتاریخ نیز گم شده بود  دیگر همه جهان یکی بود  تنها یکی بود به هرکجا میرفتی همه چیز یک شکل بود  شهرها  دیگر با هم فرقی نداشتند  کوهها مانند هم بعضی ها از بیم وترس سر درگریبان هم برده بودند چرا که دنیا پرستان با گلنک آتش زایی بسوی انها میرففتند درختان  همه  بر روی خاک افتاده بودند تبر زنان زمانه  همهرا از بیخ وبن زده بودند  گلهای های صحرایی زیر خاک پنهان شده بودند ودیگر در هیج باغچه ای گلی به عمل نیامد همه گلها مصنوعی وپلاستیکی بودند 
پیر زنان هرروز با یک  اب پاش پلاستیکی به گلهای پلاستیک خود اب میدادند .......
و... دران هنگام بود که من از خواب  خوش مستی بیدار شدم  ودیدم که دیگر  از بام خانه من  اینده ای هویدا نیست  ودر گوشه ایوان من که چند صندلی  خاک میخورد  غیر از کوره اتشین خورشید  چیزی دیده نمیشد حتی در یا هم پشت  ستونهای سیمانی گم شده بود .
 ومرغ شب روی درخت همسایه  در خلوت  وزیر ماه  داشت خنیاگری میکرد  و....بام اندیشه  وعشق من خاموش شده بود .
مسکینی وغریبی از حد گذشت مارا 
 بر  ما اگر ببخمشی وقت است وقت یارا 
چون رحمت تو افزون شود زعذر خواهی 
هر چند بیگناهم / عذر آورم گناه را 
نام شاعر یادم نیست !! 
پایان 
 ثریا ایراتمنش . 02/08/2020 میلادی  . اسپانیا 

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۹

سفر درشب !

خصوصی نویسی روز شنبه!
------------------------ 
خلیی جالب است / خیلی دردناک است وخیلی خنده دار  شبها بیدارم مگر باخوردن قرص  امروز در این فکر بودم که حتما یک گناه بزرگ مرتکب شده ام  که باین روز افتادم اما به اطرافم  که منیگرم گناهکارانی را میبنیم که درناز ونعمت سلامتی  کامل بسر مبرند .
در بیخوابیها به گذشته ها سفر میکنم 
سر هرراهی  که میایستم  میگویم نه! این خیلی بد بود  بریم خط دوم  انجا ! نه ! این بد تر بود  سفر را ادامه میدهم تا میرسم بتو ! آهان ! این شیرین ترین دوران بود ! مسخره است !  نه؟  .... با این پیغام ویک  عکس  همین  همه ماجرای من تو همین بود ! مدتی رهایت کردم پر ذهنم را مشغول خود ساخته ورهایم نمیکردی  امروز هم سایه ترا دراطافم میبینم  هر صقحه ای را که میگشایم تو  رد میشوی همانند یک سایه . هم خوشحال میشوم هم میترسم .
اوه ! نه ! اینجا چکار میکند ؟  اما درته دلم غوغایی برپاست  که بار دیگر گرفتمش .
میخواهم بنویسم که در همه زندگی گذشته وحال من تنها یک نقش باز بود  بقیه همه سیاهی بود ورنج وآن نقش زیبا تو بودی  بنا براین باید دوباره بتو بیاندیشم  .

چگونه شروع شد ؟  داشتم  از دست کسی فرار میکردم  تو رسیدی برایم پیامی فرستادی اما نه بنام خودت بنام خواهر کوچکت  ...... دلم گرفت . کو ؟ کجاست ؟  باید اورا ببیابم  باید همانند خدا اورا دنبال کنم .اوباید به انچه که میخواهد برسد  جنگ من با همه شروع شد  برایم  هیچ چیز وهیچکس در این دنیا مهم نوبد  تنها دیدگانم را به راه تو دوخته بودم  ازاین دیوار وبه ان دیوار ..مهم نیست میل ندارم که اورا دربست دراختیار  بگیرم این یک کبوتر وحشی است رام شدنی نیست دست آموزنیست پرواز را دوست دارد   او مرتب درحا ل پرواز است  وبر سر هر دیواری مینشیند آوازی میخواند ودوباره به پرواز ادامه میدهد  میل دارد تبدیل به یک عقاب شود ....شاید هم شد کسی چه میداند ؟ .

از پرواز هایت. ودویدن هایت  -  خسته میشدم ترا رها میکردم  ....آه الان کجست  چه غذایی دوست دارد ؟  کجا میرود  ؟ چه عطری میزند  چه بویی میدهد ؟  این شد زندگی من  همه گذشته هارا به دور ریختم وزندگی را ازتو شروع کردم دیگر هیچگاه سزی به  گذشته نزدم .از آ ب گذشته  ننوشیدم  ان آب گوارا وخنگی که روح مرا جلا میداد پرواز تو روی اسمانها بود .. 
شب گذشته باز بیخواب بودم  میل ند اشتم به قرص خواب پناه ببرم ...خو ب !....برویم برای خود یک اقسانه بیابم وبگویم ... ا زنوه فاتح هرات ؟ً که همه فامیل به او  مینازیدند ؟ بی آنکه از تاریخ ننگین  وفروش آن  اگه باشند !! یک خود فروش ونو کر انگلستان . اوف نه این طایفه سواداشان درحد همان  نوشتن نامشان زیر قباله هاست  وخواند ن رومانهای جلد کاغذی  وشنیدن اوااز کوچه باغی خوانندگان پایین شهر . منهم آنها  را دوست داشتم اما نه برای همیشه .

حال از اینکه نواده فاتح هرات  با انها وصلت کرده بسیار مفت خر بودند !!
نه این قصه را رها کن برویم پاریس  اوه.....نه ! نه !  تنها زمانی آن شهررا دوست داشتم که با کو.دکان چهار ساله وپنج ساله ام رفتم ....هر جا که آن دیو در کنارم بود باید داستانرا سانسور میکردم متاسفانه همع جا حضور داشت یا مریی یا نامریی . 
خوب است که سری   به دوران نامزدی بزنم ...اوف نه  یک بازی بود برای قرار ازخانه  ساختن دو حلقه که نام ما درزیر ان حک شده بود وتاریخ نامزدی وشب نامزدی !!! اوف ....نه  برگریدم وبه سفر خود ا دامه دهیم  به کجا بروم ؟  اینجا ؟ نه آنجا / نه دوستان با کلاسم ؟! اوف ....نه ......مدرسه ؟  دفتر کارم !؟ اوه بد نبود زذ وخوردی بود اما دوستانه حل میشد ........
 با زرسیدم بتو  بهترین داستان وشیرین ترین آنها  ....خوب از کجا شروع کنیم ؟  وچرا به پایان رسید ؟ نمیدانم .من خسته بودم بسکه دنبال تو از این بام به ان بام رفتم  دیگر خسته شدم وبا دیدن رفقایت  بیشتر خودمرا کنار کشیدم اینها کی هستند که او به دنبال خودش روان کرده است ؟ نه بهتر است باین داستان هم پایان دهم .
دیگرافسانه شیرینی بجای نمانده تا شبها برای دلم بگویم وبا لبخندی شاد بخواب دلپذیری فرو روم .
در زیر این بار گران 
دیگر ان نیستم  که بودم 
خالیست  از ان اتش  دیرین در وجودم 
پیجیده  در چشم فضا -   دود کبودم 
 خفته است  در خاکستر  پیری / سر ودم 
ا فسوس افسوس !
 دیگرنه ان هستم که بودم /
نادر پور  از کتاب سرمه خورشید /
پایان  
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / اول آگوست 2020 میلادی !

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۹

میهن پرست یا تو ده پرست !

ثریا ایرانمنش  " لب پرجین / اسپانیا 
---------------------------------
زین آتش نهته که در سینه منست 
خورشید شعله ایست که دراسمان گرفت 
------------------------------------
در مذهب ما خامی ونپختگی وحماقت نشان کفر است نه سایر اراجیف !  چند نفری مرا به چالش کشیده خیال مناظره ویا کوبیدن مرا دارند  من بی اعتنا وبدون پاسخگویی از کنار آنها میگذرم وتنها یک سئوال دارم  واگر جوابی درخور آن داشتند ومرا قانع کرد من همه گناهانرا خواهم پذرفت .

موضوع وقتی داغ شد که نوشتم معرف  علیا مخدره آخرین ملکه ایران شخصی  از گروه چپی ها بود   ودست بیکی کردن  اینها با آن اردشیرجوان داستانها دارد که بماند بمامر بوط نیست تاریخدانان خود آنهارا خواهند شکافت .
این خانواده همه متعلق به گروه چپ یعنی حزب توده بودند اما نام خودرا ایرانی ووطن پرست گذارده بودند ! دسته جمعی سفری به مسکو کرده  وحا ل برگشته توشه شهر مسکوی استالین زده  را برایمان به ارمغان آورده بودند وزنان ودخترانی که درنانواییها کار میکردند ویا در خیابانها بکار عمله گی مشغول بودند با پوست سفید وچشمان ابی وموهای بور آنها  این مردان وطن پرست !!! را سخت آزرده کرده بود که چرا مثلا ما باید درناز ونعمت باشیم آنها در حال زحمت !!! همه تحصیل کرده دانشگاه  دیده وغیره سفرنامه ها به چاپ رسید که من یکی از آـنهارا دارم با عکس وشخصیات همه اقایان سفر کرده  که متاسفانه اش ولاش شده است .
این وطن پرستان آز ان روسیه یخ بسته ومردم بد عنق وسر زمین ومردم فلک زده که حتی جرئت اظهار نظر نداشتند در غیر اینصورت جایشان د رزندانهای سیبریه  بود  - آنچنان با آب وتاب تعریف کرده بودند  که  دل آدمی پر میزد بسوی آن گلستان برود  اما بادیدن عکسها من ابدا میل نداشتم بسوی آن جهنم یخ زده بروم  این عالیجنابان  نامشان وطن پرست بود هنوز گلهای صحرایی ولاله های سر به زیر دشتهای سر زمین خودشانرا ندیده بودند اما چنان از یوگسلاوی  وشهرکهای  کمونیستی آن  با اب وتاب تعریف میکردند که انسان بهشت را د رنظر  میاورد . ... موسیقی ایران به آنها دل اشوبه میداد اما راپسودی پنج ویا شماره 2  لیست انهارا به عالم دیگری سوق میدا د من عاشق  ترانه های ایرانی بودم وآنهارا با صدای بلند میخواندم  عاشق رهی معیری بودم عاشق ساز خرم وتجویدی بودم  عاشق پینوی مشیر همایون بودم ...نه من بد حوری امل وعقب افتاده اما پررو بودم !!!" وچه خوب شد که من بیشتر این سر زمیننهارا دیدم "
این چگونه وطن پرستی بود که شما همه سر زمینها جهانرا بر کشور خود ترجیح میدادید قبول دارم نواقص زیادی در آن سر زمین ما  بود از همه  مهمتر بیسوادی وبی شعوری اشخاص وگوش دادن به اراجیف ملاهای بیسواد شهر درروی منبر وروضه خوانس هفتگی ونذورات اینها همه ناشی از بیخردی بود !ونجس وپاکی وکردادن واینکه دختر نباید تا ازاو سئوالی  نپرسیده اند لب از لب باز کند !!! به همین دلیل من در نظر انها دختری پررو ودریده بودم ! چرا که حر ف میزدم اعتراض میکردم اظهار نظرم را صریع بیان میداشتم مانند ستارگان سینما لباس میپوشیدم  ایوای دنیارا بهم ریختم جنگ جهانی سوم شروع شد وآتش وسیل در سان فرانسیکو رخ داد همه بخاطر ان بود که بلوزها و لباسهای  من بدون آستین بودند ! من هنو زهم ازآ ستین بیزارم تمام بلوزها ولباسهایمرا از بیخ وبن آسین آنهارا بریده ام  اما با یقه پوشیده مشگلی ندارم (.بازاز مرحله پرت شدم ) ! این چه نوع وطن پرستی بود  که آن مردان شاهد مرگ وفرو افتاددن ستارگانی  در پیش پای خود بودند بی  هیج احساس و  بی اعتنا میگذشتند وچشمانشان بسوی غرب وروسیه بود ؟  بمن بگویید این وطن پرستی بود ؟  اگر آنهمه بارانی که در انگستان میبارید یک قطره آن درایران میبارید ایران بهشت روی زمین بود   اما فرزندان ما زیر دست مردان  دیوانه ای نظیر احمد شاملو  درس بگیرند والفاظ را پس وپیش کنند  شاملو تنها حسنی که داشت نان قیافه وصدای گرم خودرا میخورد مردی بسیار عیاش کثیف ومشروب خور قهاری بود  تا جایی که من صبح یک روز که درلندن بخانه دوستی رقتم جناب شاعرا  درون  وان خفته دیدم  از فرط مستی تمام شب دروان حمام خوابیده بود !!!!وبی ادب پر مدعا حتی .جواب سلام کسی را نمیداد سیگار او امان نمیداد که حرف بزند اینها  استادان زمان ما بودند  استادان اصلی را بگوشه ای رانده واین  زباله ها در میان جوانان بخصوص  خدایگان بودند وملکه جوان هم درمیان آنها میخرامید !
بیچاره شاه با مادر زنش تخته نرد بازی میکرد ! بلی اینها  مردان  وطن پرست ما بودند وما خایین بالفطره که عاشق میهنمان بودیم امل وعقب افتاده واز دنیای آنها فرستگها به دور بودیم .......باقی بماند حال ملکه پیر هشتاد ساله دخترک کاکل بسر ا مانند  جغد دربغل کرفته وهمه جا عکس اورا تکرار میکند .واز ماست که بر ماست  . نه از دیگران .
پایان 
 ثریا ایرانمنش  . 31 ژولای 2020 میلادی / اسپانیا /

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۹

اواره ام ....هی..... آواره ام !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
/----------------------------------
غمم هست چرا  نیست صاحبدلی . واهل دلی که بر آنها خرده بگیرد  ومصنفی یا دانشوری  برمن بتازد  خیلی خوش دارم که تاختن دلهارا ببینم وتنها باید باز بر گردم به سوی ایینه وا زخودم بپرسم  
من عقیده  دارم هیچکس  " جاودانه" نخواهد ماند مگر آنکه راه حقیقترا درپیش بگیرد البته این روزها این راه گمشده لبریز از سنگ وکلوخ وخاک شده به همین دلیل میل دارم دوباره برگردم ورور درروی آیینه بایستم وتنها خودمرا ببینم  لبریز از حقیقت .
امروز در میان نسلی زندگی میکنم لبریز از تضادها  هیچ ادعایی ندارم  اما دروغ وریا را نمی پسندم س بازی با احساسات وعواطف  دیگرانرانوغی جنایت میدانم و نمی پسندم خشمگین میشوم میتازم برایم مهم نیست آن شخص که باشد وچه باشد .  من نویستذه  دوران خودم نیستم  من متعلق باین نسلم  نسلی که دارد میتازد وجلو میرود وفریب نمیخورد  اما هنوز زنان ومردان گذشته دویب  میز نشسته  ومشغول  فریب دادن دیگرانند من تنها عصبی میشوم ناگهان چیزی را مینویسم  نه  نمیترسم پای نوشته ام وگفته ام ایستاده  ومیایستم .
من از روز اول واز روز اشنایی شهنشاه با ( آن زن )  دچار یکنوع رنج شدم وهر روز در این فکر بودم که چه زمانی  شاهنشاه ما بیدار خواهندشد  اونقش خودرا خوب بازی کرد بسیار هم خوب بازی کرد امروز در تمام جهان بیشترین  عکسها و گفتارها درباره اوست  وهر  روز خبری تازه منتشر میکند او خوب میداند که کجا ایستاده است .آخرین  نقشی را که در سالهای آخر بازی کرد وبا شاه رقصید از طرز نگاه  داشتن دست او در میان دستهای شاه فهمیدم که این باز یرا او به راه انداخته تا نقش دیگری را پنهان دارد  دران روزها همه خبرها درمورد دختری ( بنام طلا بود) که شاه را شیفته خود کرده بود ومومنین  مقدس اورا از پنجره به خیابان پرتا ب کردند وکسی چیزی نفهمید .
این زن . یک مرد بود درلباس زنانه  اماد ه ویرانگری  خوب با  ان عفریت ساخته بود باهم میرویم وباهم خواهیم خورد اما دزد سوم امد وخرشانرا زد وبرد .
امروز نقش مادری رنج کشیده را بازی میکند  وهر ساعت درانتظار دوربینها است عاشق دوربین است وعاشق شهرت .
امروز هنگامکیه عکس اورا ومصاحبه اورا درکنار آن لجاره معصومه قمی دیدیم دیگر برایم مسلم شد که همه دستها دررون یک کاسه است ومردم بیخوددرانتظار ظهورند .
هیچگاه خرف مادرم از یادم نمیرئد روزعررسی  این زن ا زجلوی تلویزیون برخاست وگفت :
من از چشمان سپید این زن میترسم  او این خاک را برباد خواهد داد  واز درب اطاق بیرون برفت . آن روززها ما باورمان نمیشد چگونه یک دختر بیچاره که مادرش با خیاطی اورا بزرگ کرده وبرای تحصیل به خارج فرستاده میتواند سر زمینی را به ویرانی بکشد  اما عکسهای  گوناگونی کم کم  در همه جا دیده میشود مردانی درلباسهای شاهی در نقش پدر بزرگ ایشان ویا دایی مهربان ایشان ویا اقوام ایشانند  مقابله با آن بانوی بختیاری ان ملکه قلبها زنی که ابدا کاری به سیاست نداشت  تنها نقشی که باو واگذار شده بود همانرا اجرا میکرد .
ایشان دست دردست مافیای قدرت جهانی مانکن خاور میانه شدند وشد آنچه که باید بشود آن مردک متالیخولیایی احمد شاملو بهترین  دوستش بود با پولها ی او مغز ویرانش را عمل کرد همه این پسر ان تازه سر از تخم در اورده روشن فکر دوستانش بودند  کانون پرورش کودکان   دردست توده ای ها بود وافکار کودکانرا تمیز میکرد  نه اینها را کسی نمیداند ویا نمیخواهد بداند  او دست دردست مافیای همین رژیم دارد برایش دیگر مهم نیست روزی در ارزوی ا ن میسوخت که ملکه سر زمین شده وبر تخت بجای شاه بنشیند در انتطا ر مرگ او بود میدانست بیمار است شاه بیماریش را از او پنهان کرده بود  داورهایی که باو میدادندباید مطمئن میشد که از ناحیه ان زن باو نرسیده  است . وشبی که شاه داشت جان میداد او مانند یک مانکن ارایش کرده بر بالینش با لبخندی مزورانه نشست  صددرصد مطمئن بود که فردا تاج وتخت را  دراختیار خواهد گرفت تنها یک چیز را فراموش کرده بود که بزرگانی که باو وعده داده بودند هدفشان چیز دیگری بود ویرانی مملکت وبرای درس دادن باو ونشاندنش سرجایش دو طفل بیگناه اورا کشتند اما هنوز باز هم دوربینها را فریاد میزد .
میدانید  خانم فرح با این  کار آخرت حال مرا بهم زدی  دیگر  مردم را بیشتر فریب نده بگذار معصومه قمی رییس جمهور شود او جوان است وخوب میداند چکار باید بکند همسرش نیز از گروه از ما بهتران است  ما دیگر فریب ترا نخواهیم خورد بیهوده بچه هارا برایمان جلو نفرست .ونوررا بجای تاریکی منشان که تو تو تاریکی هستی /
روز گذشته کلیپی دیدم که دختر علیرضا سرود ای ایرانرا با ویلون میزد وتک وتنها درکنار مقبره پدربزر گش نشسته بود مگر او نوه تو نیست ؟ !  نوه های تو تنها همان سه تا دختر مامانی هستند ؟ از دختر بزرگت خبر داری کجاست ؟ تنها در مراسم های مخصوص درگوشه ای د رسکوت مینشیند  دسئتهایت بخون آغشته است بانو . 
دیوارها  های کور کهن  فریاد میزنند 
- مارا چرا  به خاک اسارت  نشاندید
ما خشت ها به خامی خود شاد بودیم 
پایان 
 ثریا ایراتمنش / 30 ژولای 2020 میلادی/
 اسپانیا .

چاه متعفن

ئوشتار نیمه شبان !
---------------
خواب از سرم پریده است  سرو صدای ها بیرون خالی کردن سطلهای زباله وریسایکل کردن انها درمحل ! وصدای موسیقی درون اتومبیلها وا زهمه بدتر ضعف وگرسنگی مرا بیدار نگاه داشته است نمیدانم از چه ساعتی بیدار بودم  رفتم به تماشا و وگردش  گوگل و خوب شناسنامه اشخاص مهم !!!!  
آنچه معلوم است اشخاص مهم خیلی مهم  قفل محکمی بر در  آن شناسنامه  زده اند و تنها چند سطری در باره کارهای روزانه شان نوشته شده است اما بعضی اشخاص خیلی خیلی مهم  بخصوص هموطنان من هستند که میل دارند راست ودروغ را بهم ببافند ودر ویکی  پدیا بگذارند البته بعضی ها هم  مورد لطف نیستند وویکی پدیا هر چه دل تنگش میدخواهد در باره انها مینویسد .

نمیدانم چرا بیاد آن مرد گوینده وبرنامه ریز  قدیمی افتادم که دیگرا مروز میان ما نیست سالها درهمین شهرک کنار ما میزیست زن شلخته ودیوانه ای داشت با یک پسر  مرد محترمی بود ا زپیشکسوتان بود عکاس خوبی بود  به هرکاری دست میزد تا بتواند زندگیش را بگذاراند درکنار او هنرمندان قدیم هم بودند که همه گرسنه وبیکار مشتی ایرانی که ابدا با هیچ جوال دوزی بهم دوخته نمیشدند دراینجا گرد آمده بودن بدبختی ماهم حضور داشتیم  شبی دست جمعی دریک لابی هتل تابستانی نشسته بودیم همه بودند  همه !!! موزیک لایو بود یک تور تازه انگلیسی با مشتی زن پیر وپاتال  از راه رسیده بود وزنان خوشحال  مردان خوشحال تر در وسط پیست میرقصیدند . ناگهان آن مرد محترم در کنار گوش من گفت : 
فکر کن ازهر کدام از اینها  ده دلار بگیری با انها بخوابی چه پولی میشود !!!! من همان نبود که سکته کنم ! لیوانم را روی میز گذاشتم نه هنوز چیزی ننوشیده بودم به پیر زنان با انبوه چربی آنها نگاه میکردم .باین مرد جوان  !!!! شاید حق داشت  باید مخارج پسرش وهمسرش را میداد زن او  واقعا شلخته بود وبیعار وبیکار . حال امشب  مراسم یاد بود اورا درامریکا دیدم چقئر دلم سوخت  چه رنجی کشید  تا توانست با آنهمه تحصیلات وانبوه  داشته ها خودش را به آنجا بکشاند  تنها چند سال زنده ماند سرطان اورا برد .
رقتم سر چاه دیگری را باز کردم ! اوف /// بو ی گند او تا همین الان بینی مرا میازارد وحالم را بهم میزند اول خیال کردم آبی روان است جویی است روان که دارد میرود  اما امشب دیدم ای وای چه تعفنی از او بر میخیزد وهمسرش ؟!  اگر ادم حسابی بود  همسر او نمیشد .
آه خداوندا !  من با چه کسانی نشست وبرخاست داشتم کجا بودم وبه کجا رسیدم  چندان تشنه نبودم که درانتظا رقطره ای آب له له بزنم  اما بد جوری احساس دردوتنهایی داشتم  به دنبال کسی میگشتم  تا با هم مراوده داشته باشیم افکارمانرا باهم تقسیم کنیم  ....خیر دنیا تمام شده وهر چه هست دررون همان چاهکهای  متعفن است تنها درهای چاه فرق میکند .

همه رفته اند  همه مرده اند وان چند نفری هم که زنده  اند خودرا پنهان ساخته درخلوت مینویسند دردهایشانرا دیده هایشانرا وگفته هایشانرا واسرا ردلهای  سوخته شان را .
دیدیم که چگونه میتوان رنگ عوض کرد چهره عوض کرد ونام وفامیل عوض کرد وشد ادم دیگری ومن همچنان پا فشاری دارم همان  که بودم باشم نه میل ندارم خودمرا  عوض کنم ...عوض کنم ؟ برای کی ؟ بر ی چی ؟برای کجا؟ برای این دنیا ی بیمار وپوسیده که بو ی گندش همه جارا فرا گرفته یک بیمارستان درکنارش یک گورستان !  در ب همه چاههارا گذاشتم نا بوی گند آنها بیشتر مشام مرا نیازارد باز من ماندم همین قلم ! یا دکمه ها وهمان کتب قدیمی وخاطراتی که باید مرتب نشخوار کنم وبالا بیاورم ویا نشخوار کنم دوباره قورت دهم  اوف بیماری زاست باید هوای تازه ای بخورم !!!! اما کجا قرنطینه هستیم !
تعطیلی دخترم از جمعه شروع میشود باو گفتم ایا بیابان رفتن ودرکنار درختی نشستن وچادر زدن ممنوع است ؟ در غیر اینصورت کاروان کاررا سوار میشویم  اما کجا باید  پارک کنیم ؟ همه جا بسته است .
زندان بدی است  خیلی بد همه دچار افسردگی  شده ایم آیا همان زمانهای زشت بهتر نبود ؟! ثریا/ اسپانیا /نیمه شب  پنج شنبه /

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۹

مارک آنتونی وکلئوپاترا !

دلنوشته !
---------عکسی از والاحضرت شاهدخت شهناز پهلوی درکنار همسر دیو سیرتش در زایشگاه هنگامیکه تنها دخترشان مهنازرا به دنیا اورده بود روی ایینستا گرامم بود ! خنده ها همه مصنوعی دهان اردشیرخان باندازه تغار ماست بندی اکبر مشدی باز بود اما دروغین! او سر ش گرم بود کارهای مهمتری را  داشت .
پسر  خاله اش عکاس بود الیزابت تایلور را به همراه پسر خاله  به ایران فرستاد  آنقدر فرش جواهر وابریشم ولباس با او هدیه کردند که دیگر جا نداشت باندازه همه عمرش همه در آمد فیلمهایش او در این چند روز ه درایرانم جهاز جمع کرد بامید آنکه مارک انتونی سر سزاررا ببرد وخودش بر جای او بنشیند واو همان زن مشرقی ویا کلئوپاترای واقعی شود . اما نشد .
شاهنشاه اورا به دربار  فرا خواند نه برای عشقبازی او  از جمله زنانی نبود که بتواند شاهنشاه را بخود جلب کند پستانهای بزرگ قد کوتاه باسن پهن  ! نه تنها یک صوت زیبا  اما آتچه را که شاهنشاه باید بفهد فهمید ودیگر داستان مارک آنتونی وکلئوپاترابه پایان رسید .او با طیاره  شخصی وهمه اجناس گرانبهای والماسها ومرواریدهای یمنی وسایر هدایا عازم  سر زمینش شد  سفری پر بار بود ! 
اما مارک آنتونی پر بیرحم بود  درخود ایران دختران بسیاری را بدبخت کرد بعضی هارا کشت ودر جوی اب آنداخت وشخص دیگر  را ربجرم قتل گرفتند  وسپس ازادش کردند یکه تاز بود هرکاری دلش میخواست انجام میداد در وزارت خارجه که ریاست آنرا داشت همه از دست او به ستوه آمده بودند به هیچکس رحم نمیکرد.
دوستی داشتم که نوه امام جمعه بود بسیار زیبا پوستی سفید موهای بور چشمانی روشن وبسیارجذاب همسرش عضوارشد وزارتخانه بود او آن زن با دو دخترش مرتب دراروپا بودند   ////  از ترس جناب مارک انتونی  آخرین عکسی که آز آن زن زیبا دارم درروز تاجگذاری درصف اول کنار امام جمعه ایستاده است یک کنتس واقعی بود سر انجا م هم بعنوان یک تعطیلی وسپس استعفا از وزارتخانه عازم قرانسه شدند دو دختر زیبای او فاطی ولعیا !!!!! کجا هستند ؟ 
بلی این جناب پیر نا میرا  جنایتهای بسیاری کرد امروز هم دستش در خون ایران وایرانی تا آرنج فرو رفته است چه بسا نیمی از کوه دماوندرا صاحب شود برای جه موقع ؟  دفن شود مثلا ضحاک شود > 
آه لعنت بر شما لعنت بر همه شما ملکه سرخ پوش وتو  وسایرین . 
پایان 
چهارشنبه 29  ژئلای 2020 میلادی .اسپانیا /