پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۹

مرغان کور

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا.
-----------------------------------
همه مرغکانی کور بودیم  که درظلمت راه میرفتیم  زیر برق ستارکان وتبش ماه خودرا سپید میدیدم با درونی سیاه ترا زشب  همه یک نوع رنگ اندوه برچهره داشتیم  وبرایمان همه چیز  یکسان بود  چه درتابستان وچه دربهار وخزان وزمستان .

فانوسمان گم شده بود تن به حقارت دادیم   تنها یک دنباله رو ویک کپیه بردارد از سایر دول ویا سایر آدمها بودیم دنبال مد روز بودیم  .وبه آنهاییکه چون هیزم تر دردرونشان میسوختند نمی اندیشیدیم  خودرا برتراز همه عالم میپنداشتیم  .

بیاد دارم هنگامکه کارمند بودم  اکثر همکاران لباسهایمرا قرض میکرفتند برای یکشب ویا روز بپوسند  روزی در اتوبوس خانمی که لباس مرا به تن داشت پیاده شد منهم پیاده شدم اما او بی اعتنا بمن داخل اداره شد ومن حیران که این چه معنا دارد ؟ در دو طبقه جدا اگانه کار میکردیم با خود فکر کردم زن وقیحی است لباس مرا پوشیده اما جلو جلو راه میرود گویی ابد مرا نمیبیند ! اری همه ما کور بودیم 
تنها شب که میشد من سرم را به زیر باللم فرو میبردم واشک میریختم واین اشک ریختن تا امرروز ادامه دارد .
حال  سم اسبان اژدهای وحشی زرد  بر زمین میکوبند  وزنان ومردان ما بیخبردر درمراسم مداحی شرکت میکنند  گویی که دنیا به کمشان برگشته است .

آنها نمیدانند که درسپیده دم  خورشید دیگر از آن آنها نیست  وچشمان انها با ذغال کور خواهد شد  بیماری برجانشان میافتد ویکی یکی بسوی گورها میروند .
دست گرم ایمان دیگر برایشان کاری انجام نخواهد داد  این دست گرم همراهی ومهربانی بود که میتوانست انهارا نجات دهد که متاسفانه همه دستها درون جیبشان  مچاله شده است .

حال به سیمرغ کوه قاف بنازید وهریک خودرا یک ارش بدانید که تیر درترکش دارد تا چشم دشمنرا کور کند ونمیدانید که خود شب کورانید بدون چراغ  راهی میروید که به بیراهه ها ختم خواهد شد .
ما دیگر سر زمینی نخواهیم داشت  وارزویی نیست وکلامی نیست وخطی هم نخواهد بود
امروز  تنها اشکهایم درون چشمانم حلقه میرنند اما فرو نمیریزند انها نه  شورند   ونه اشک کینه اشک بی تفاوتی به روزگاری که درپیش داریم .ث
-------------------------
ابر گریان غروبم  که به خونابه اشک 
میکشم دردل خود  -آتش اندوهی را
سینه تنگ من از بار عمی  سنگین است 
پاره ابرم  که نهان ساخته ام کوهی را 
پایان 
 ثریا ایرانمنش . نهم ماه ژولای 2020 میلادی . اسپانیا !

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۹

حوری برهنه

دلنوشته امروزی . نامش میان پرده است !
-------------------------------------

روز گذشته  سر گشته بودم به همه جا سر زدم  آهای مردم ایران را دارند میفروشند همه خواب بودند وخوب شخصی آمد واب پاکی روی دستهایمان ر یخت که ایران تجزیه شد وتمام شد ..........
خوب مبارک است انشاّ اله !
پر سرگشته بوم  وتمام شب بیدار ماندم امروز کامنتی از یک  آدمی داشتم که نه میشناسمش ونه دیده ام یک نیم رخ یک چهره که آیا خودش هست یا پدر بزرگش  .... چرا به احمد شاملو گفتم اسبش یابواست و سپس افاقع فرموده بودند کهد ما اصلا موسیقی نداریم ونداشتیم هرچه هست متعلق به عربهاست !!!!!! دستخوش بابا تو خیلی پرتی عمو.
پدر من موسیقی دان بود ساز میزد واستادش روح الله خالقی بود ما درخانه برادر روح الله خالقی مستاجربودیم درخانه اسداله خان  خالقی ! کتاب تاریخ موسیقی را تدونی کرد ردیقهار ا بما آموخت درمدرسه ما معلم موسیقی داشتیم دو/ر /می /فا/ سل /لا/سی/ را میخواندیم زیر نظر آقای ظهرالدینی که ویلن نواز ماهری بود .
ای داد وبیدا د دستگاه سه گاه / شور نوا /  همه عربی بودند ؟>نگاهی به قیافه مردک انداختم روی فیس بوک دیدیم که یک گروه درست کرده تمام روز وشب از لب داغ وسینه برجسته وباسن کلفت حرف میزند سکس منیک است چند خط شکسته را  سر هم میکند نامش را گذاشته شعر !!! دیدم بابا کار ش خراب است حرف زدن ویکی به دو کردن با این موجود وقت تلف کردن است  حال پیر یا جوان .
 بیاد دکتر هلاکویی افتنادم  دکتر روانپزشک مشهور نامی مقیم امریکا تمام هفته او کارش افشا کردن سکسهای نا مربوط است روزی برایش نوشتم که " جناب تو دکتری  اول که نباید  اسرار بیمارانترا افشا کنی بعد بمن چه مربوط است که فلانی با  پدر یا خواهربا برادرش  میخوابد این چه نوع فرهنگی است که شما ارائه میدهید ؟ 
درجوابم نوشت تو دوست نداری نگاه مکن حتما پیر زنی هستی که دیگر به درد هیچ کاری نمیخوری !!!!! چی داشتم  درجواب این مردک مزدور خود فر وخته که هم قاچاق ارز میکند  مطب وبیمارستان دارد ؟!!  کشتی تفریحی  هم  دارد ومسافر کشی میکند چه  بسا جنده خانه هم داشته باشد !   .بهترین کار این است که خودم را ازهمه کنار بکشم وتنها تماشاچی باشم احال توقع ازیک  آدم ناشناس نیمرخ سیاه که تنها لب داغ سینه پر حرارت میخواهد چه دارم  بنویسم من که معلم اخلاق جامعه نیستم خیلی هنر داشته باشم بتوانم خودمرا جمع وجور کنم .   خوب بقول آن دخترک شیرین زنگ انشاء تتتتممممام !ثریا  اسپا نیا  
یاد بگیر فضولی درکار مردم مکن . شاملو امروز امام و شام غریبان این اشغالهاست .تا بعد  چهارشنبه 

ملت افیونی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
از شوق این امید نهان  زنده ام هنوز 
 امید  یا خیال ؟ کدام است این - کدام ؟
چون شب درین امید  - رسانیده ام  به روز
 بس روز  از این خیال  - به دل  کرده ام به شام ..........
-------
بدترین دشمن درمیان خود ماست  همان برادران بیشرم  که تنها کافی است یکی از آنها شهری را  فاسد کند.
مپرسی که ددشمن کجاست  او همان خواهر وبرادر بیشرم توست همه جا همراه توست وهمه جا دو چشم تیز او ترا میپاید گفته هایترا چک ومحو میکند .

ما میتوانیم دشمن بیرونی را به اسانی محو کنیم اما با دشمن داخلی کاری نمیتوانیم بکنیم .
شیر شیر است اگر چه درقفس باشد باز میغرد وتا دم مرگ پاره میکند  یک پلنگ اصیل هنوز پلنگی زیباست اگر  چه اسیر باشد . اما حیواناتی که از نطفه های مختلفف پدید آمده اند وناگهان  بی آنکه ما متوجه باشیم درمیان دشتها وکوهستانها سر بیرون کرده اند آنها همان  حیوانات آزمایشگاهی هستند که با چند نطقه وجرم مخلوط به زندگی گیاهی خود ادامه میدهند .

 من هنوز میغرم / فریاد میکشم وسر زمینم را می طلبم اما  زمانی که رو ی فضای مجاز ی میروم میبینم همه خود فروشانی هستند که باپولهای باد آورده یا ماهیانه های کلان درصدد ویرانی خاک 
پدری واجدادی من هستند آنها دردهای مرا هیچگاه احساس نمیکنند  آنها رباطند  مانند همان ممد چواد  بیشرم او فوری تغییر شکل وشمایل داد وبه صورت یک دیپملمات خود فروخته درآمد  سر زمین مرا به حراج گذاشت وزنان ومردان وجوانان ما درزندانها قیمه قیمه شدند رهبر در کنار بدل خود به شیرینی زبانی ولطف وخوشی میتواند  کوهی به مویی کشد . خوب کار انگلستان به پایان رسید / حال دولت همسایه وپدر خوانده وتزار روسیه باید مملکت مرا اداره کند به همراه  نوچه تازه سر ازتخم خود دراورده  که از کهنه دوزی وپشم ریسی مانند بعضی از ادمهای اینجا ناگهان به  هسته مرکزی دست یافت وحال میل دار شاهانه غذا بخورد !.

از فردا من اگر از جلوی دکان اشغال فروشی چینی رد شدم باید تعظیم کنم وبه سبک وسیاق سر بازان هیتلر ی دست بلند کنم وبگویم هایل ؟جین مانجومن؟ زن بیچاره ای که  با کل خانواده مشغول  اشغالفروشی ودست دوم فروشی بود درکنارآن به تعمیر لباس میپرداخت  حال لباسهار ا دست نخورده پس میدهد خودش پیراهنی از ابریشم ناب بر  تن داردا واز لباسهای این سرزمین بیزار است .

من پرونده یکی یکی این ایرانیان افیونی را زیر بغل دارم  یک کلاسه بزرگ خود یک تاریخ است عده ای سقط شدن از آنهاییکه اخبار را میاوردند ومیبردند  عده ای از کباب فروشی ناگهان دکتر شدند ! صاحب چند کلنیک وعده ای هنوز به کار شریف اکسپورت اینپورت مشغولند وصاحب چند خانه وآپارتمان  همان اهالی منوچهر ننشین واپارتمان نشین  اقلیتها امروز بمدد همان کار شریف ! صاحب چند خانه وآپارتمان مغازه وغیره میباشند با اتومبلهای آخرین سیستم جواب سلام را هم نمیدهند کسر شان انهاست 
 عده ای با احتیاط با تو برخورد میکنند  آنها دوطرفه کار میکنند ! بلی دشمن همین جاست من برای چه کسی دل میسوزانم تمام شب گذشته روی فیس بوک یا یوتیوپ به همه التماس میکردم نگذارید وطن بفروش برسد اما گرگ بزرگی درلباس مردم گرا وملی گرا جلوی همه را گرفت  وطوقان توییتری به راه انداخت با کلمه رمز جاوید شاه !!!! 
ظاهرا از کمپ پناهندگی ناگهان یکشبه روی  ماهواره نشست !!!  حال به ظاهر با دیکران در تضاد است وچون نیک بنگری همه یکسانند .

من تنها چه کاری میتوانم بکنم ؟ وطن را فراموش کنم ؟ اری بهتر است  فراموش نکن تو از دست همین موریانه ها فرارکردی وبه خارج پناه بردی آنجا هم تر ا راحت نگذاشتند ودرحمام خصوصی تو به دنبال کیسه وسفیداب میگشتند تا چرکهای کثیف بدنشانرا پاک کنند . 

چررا راه دور ی میروی  زحمت کشیدی از یک مرد الکلی  ودیوانه ومعتاد شخصیتی ساختی مردی که هنوز به دنبال حمام عمومی واسمعیل کیسه کش میگشت  برایش حمام خصوصی ساختی خانه را به یک قصر مبدل کردی برای اینده خود وفرزندانت برنامه ها داشتی  دست به آندوخته ها نمیزدی از پارچه های وطن برای خود لباس میدوختی و همه پولهای را بدون اینکه تو بفهمی به خارج فرستاد با کمک برادر زاده هایش وسپس ترا بعنوان_ :(گاردین  به معنی  اصلی دایه بچه ها )  به "هوم افیس "معرفی کرد  از تو یک وکالت تام الاختیار گرفت تو دیگر چیزی نداشتی غیر از بچه هایت ! ومارک دیوانگی را بر پیشانی تو چسپانید همان مارکی را که بر پیشانی همسر بیچاره قبلی  خارجی اش چسپانیده بود !  سپس با عروس برادرش رویهم ریختندیک دختر بیست ودوساله با یک بچه را به امریکا فرستاد وپولهارا نیز برایش دربانکهای امریکا گذاشت  برای بستن دهان برادر زاده اش نیز یک وکالت تام الاختیار باو داد تا تووبچه هایت  از ارث محروم باشید .
اما توبزرگی کردی  با احترام جنازه اورا برداشتی وبخاک سپردی اما دیگر نه تو ونه بچه ها هیچگاه یادی از او نکردند تنها عکس اورا بعنوان یک نرینه در روی دیوار خانه شان نصب کردند ! 
امروز تو تنهایی / تنهای تنها  ویک صدای تنها به هیچ کجا نمیرسد بگذار وطن برود   نصیب هرکس که شد . برایت مهم نباشد .  بدرک بقول  آن  زن جنوب شهری ! دیگی که برای من نجوشد بگذار سر سگ درآن بجوشد وحال آبگوشت سگ وخورش سوسک وخفشض پلو نصیب ایرانیان اصیل خواهد شد . نوش جانتان باد و ما که رفتیم .ث
ما مرده ایم و مرده درخون خویش
ما کودکانه رو به پیری رفتیم 
ما سایه کهنه وپوسیده  شبیم 
ما صبح کاذبیم . 
پایان 
 ثریا ایرانمنش / هشتم ماه ژولای 2020 میلادی / اسپانیا / 
اشعار متن از شادوان وعزیزترین فرد جهانم . نادر نادر پور
.

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۹

چهره کریه زندگی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
هنوز ضعف دارم وچشمانم سیاهی میروند ! از بیمارستان پرستار فرستادند تا خون مرا بگیرد برای آزمایش  ودسدتوردادند که درراهروی خانه نزدیک در بنشینم با ماسک !  پرستار پر گنده بود همه لوازم  او  درون کیسه پلاستیک بود دربیرون در روی لباس مقدار ی کیسه زباله که بعنوان لباس ضد عفونی باو داده بودند پوشید کلاه پلاستیک دستکش پلاستکی  من روی صندلی دم در نشسته بودم ودعا میکردم که رگم را  هرچه  زوتر پیدا کند ومرا سوراخ سوراخ نکند وهر چه  زودتر   این چهره مهیب  با اینهمه پلاستیک رنگی که بخودش اویزان  کرده از جلوی چشمانم  دور شود .

 خوشبتانه رگ زود خودرا نمایان ساخت  خیلی زود همه چیز به یایان رسید تنها هوا کم داشتم  درون ان دستمالی که بر بینی ام بسته  بودم مرا ازار میداد بی اختیار بلندشدم وخودمرا روی بالکن انداختم تا نفس بکشم ! آه ای هوای آزاد ترا نیز از ما خواهند گرفت  خیلی زود ! ای خورشید درخشان که همه زمستان درانتظارت مینشینم وتو درتابستان حضورت را اعلام  میداری آنهم با چه شدتی وچه داغ !تو نی به زودی خواهی مرد وما درتایکیها دن میشویم .
 استکان قهوه درمیان  دسئتهایم میلرزید نانرا ندانستم  چگونه به حلقومم فرو کنم  قهوه داغ  دهانم را میسوزاند اما احتیاج داشتم صبحانه نخورده بودم شام هم خیلی زود   صرف شد !  پرستار بی آنکه من چهره اش را ببینم  کیسه هارا ازخودش جدا  کرد درون  یک کیسه بزرگتری انداخت  وبا لوله های خون رفت ! گریه ام گرفت ! دلم برای زندگی تنگ شده بود  دلم برای بیرون رفتن از خانه ونشستن با بچه هایم  سر یک میز رستوران تنگ شده است  دلم برای سگهایم تنگ شده  خودم را فریب میدهم  ومارا فریب میدهند .
او داشت با یک بسیجی سر وکله میزد  چند بار برایش نوشتم ول کن این دیوانه گانرا  از فرصتی که دراختیارت هست برو بنشین وکتاب بنویس  قصه زنی را بنویس که دیوانه وار بتو عشق میورزد  شبها وروزها با تو هم کلام  وهم زبان ودر گفتگو هاست  زنی دیوانه  یگانه درجهان  من اورا خوب میششناسم بتو معرفییش میکنم .

اما دسترسی باو ندارم تا آن زن را باو نشان بدم ویا باو بگویم  چه کار کن  .

بقول شاعر مان کندوی آفتاب به درون اطاق  افتاده پرده ها هم کاری نمیتوانند بکنند کرکره ها  همه پایین وپرده های کلفت بسته روز روشن زیر نور چراغ باید نشست وداغ شد. 

دستهایم میلرزند از همه بدتر بغضی که درگلویم نشسته نمیتوانم رهایش کنم چه زندگی ننگینی   چه زندانی وحشتناکی همه زندانی شدیم همه در انفرادی بدون ملاقات  ویا ملاقات از پشت شیشه های خاک گرفته .
هیچکس در هیچ زمانی  نمیتواند از سر نوشت خود فرار کند هر کجا که بروی سرنوشت قبلا رفته وجا گرفته است .
چشمانم میسوزند گویی ماسه های داغی درونشان ریخته شده است میدانم چرا . شب گذشته به همراه دخترم یک فیلم خوب تماشا کردیم زندگی بی بند وبار و پر ماجرای (هوارد هیوز )  دیگر هیچ چیز اورا ارضا نمیکرد  سر انجام نیز دریک برج خودرا زندانی ساخت ودچار وسواس شده بود  تنها عشق او مادرش بود وعشق دوران کودکیش که نصیب پدرش شد. آنهمه ثروت وآنهمه پول را نمیدانست چکار کند تنها یک دختر داشت ! وباقی داستان دیگر نبود -
 باقی داستانرا جناب جرج سروژ ادامه میدهند  مردم  را زندانی میکنند  کشورهارا بهم میریزند قمار وقمارخانه دیگر ایشانرا ارضا نمیکند  باید اسباب بازی بهتری را  یافت وایشان یافته اند با حضور همکارانشان .........
دستهایم  میلرزند نه از تر س ویا ضعف -.
بلکه از آینده که نمیدانم به کجا خواهیم  رفت وچگونه خواهیم  مرد ؟!
----
فانوس زرد صبج  / در زیر  طاق سپید 
درهم شکست 
واکلیل نورهارا به هوا فرستاد /
مرغی از دوردستها ناله میکرد 
مرغی خفته  درکنارش مرده بود . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . 7 ماه ژولای 2020 میلادی . اسپانیا .

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۹

فیس تایم !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین"اسپانیا !
===================
هر صبح  -  چون  پرنده ای  بی بال وپر -
از زهرنیش خوابهای پریشان 
 بر میخیزم برای روشن کردن یک شمع 

 پیله ای وحشتناک بنام ( فیس تایم)  همهرا درخود پیجیده است واگر کسی بتواند خودرا به ماهواره ای برساند وروی آن خودنمایی کند برای بینندگان بیچاره حق الزحمه وجهی میخواهد تا بنشیند خود لوطی شود وعنتزی را بیاورد برای بازی کردن ونمایش دادن .

 این بیماری همه گیر شده  دنیا ی مجازی تنها به دنبال ( فالاورند )  شاید از طریق آن نمایشات مسخره بتوانند  در دنیای مجازی نیز یک بیزنیس راه بیاندازند درعین حال وظیفه دارند که مغزهارا بنوعی شستشو دهند هریک در دکان بزازی دیگری کار میکند  همه دکانها نیز دونبشند !

از پیله خودم بیرون آمدم وبا سرز مینم برای ابد خدا حافظی  کردم حال شدم دختر آواره دنیا ! بی هیچ امیدی  با دردهای نهفته  در انتهای قلبم .
هر  ظهر مانند یک رباط چیزی را به درون شکم میریزم  مهم نیست چی باشد تنها بتوانم  بروم   دلم برای طعم گس یک لیوان شر اب لک زده  دیگر نمیتوانیم مانند گذشته در جایی بنشینم وشرابی ارزان قیمت سفارش دهیم وبا سر درد بخانه بر گردیم  دیگر نمیتوانیم  مانند گذشته  تنها دریک  کافی شاپ بنشینیم ویک شیرینی با یک تکه کیک فریزری با یک لیوان قهوه مصنوعی نوش جان کنیم وبا آنرژی دروغین بخانه برگردیم .
 هلیکوپتر ها دراسمانها با دوربینهای بزرگشان مشغولند  کاغذی به زیر درب خانه ها میاندازنده آهای عفلهای باغچه ات بلند است آنرا ببر تا از حریق جلو گیری شود اما درعین حال بما میگویند که برادر بزرگ همه جا ترا نگاه میکند تا دست از پا خطا نکنی .
خطا کاران بزرگند  وشما خیلی کوچک !

روز گذشته درانتطار دیدن فرزندانم بودم ساعتها روی باللکن خنک نشستم مرغان ماهی خوار بر فراز دودکش ها نشسته درانتظار امواج دریا بودند تا از ابهای گل ابود ماهی بگیرند نمیدانم چرا مررا بیاد  آنهاییکه روی فیس تایمها نشسته اند  انداخت آنهم مبارزه جویان  عالی وجان سپار وقوی پنجه  !!!چهل سال است دارند مبارزه میکنند تا سر زمین را بفروشند به چین ویا روسیده حال دوقسمت شد نیمی  روسی ونیم چینی  من چکاره ام؟ هیچ ؟ آن چفاد  دوره گرد بنام وزیر خارجه که تنها برای پا اندازی کنار قلعه ساخته شده با ان دندانهای گرگ نماییش سر انجام سر زمین ما را  فروخت .

وآن مردک علیل وواخورده زیر عبا با مغز تهی وانبوه بیماری در کنار بدل خود  چرت میزند این بدل اوست که گاهی سخن  مپیراند ودیگران رابگرد خود جمع میکند در دوردستها مینشیند که کمتر کسی بتواندبه چهره واققعی ا و پی ببرد نگاه کردن باو برای زنان حرام وبرای مردان مکروه است !

احساس میکنم او همچو کرمی پیر  درون پیله ای کثیف  تنیده بی هیچ ابریشمی از خیال  چه بسا از هوش هم رفته باشد ..
دیگر شوقی ندارم تا از خیال آن برخیزم  . امید ؟ یا خیال ؟  هیچکدام برایم کارساز نیستند  بین شب وروز فرقی نمیگذارم  بس روزها از این چهارراههای بی فایده گذر کرده ام .

ما همه مرده ایم  ود رخون خود خوابیده ایم  کودکانمان به پیری رسیدند موهایشان سپید شد وما تنها یک سایه درکنارشان راه میرویم  کلام ما نیز قادر نیست رنج را ارزوی شانه های آنها بردارد .
دخترم فریاد میزند : 
مگ دراین دنیا قانونی نیست ؟ حقوق بشری نیست ؟ تا جلوی اینهمه جنایاترا بگیرد چگونه بر پیکر دختری شلاق میزنند؟  چیزی ندارم درجوابش بگویم قانون حقوق بشر تنها زمانی کار کرد که میل داشتند  سر زمین مارابه نابودی بکشند وموفق هم شدند دیگر بشری نیست تا حقوقی داشته باشد میان حیوانات داریم زندگی میکنم وگاهی از ترس  مانند یک مییون چالاک به بالای درختی میپریم تا دست شکارچی بما نرسد بالای درخت هم باز از دست مارهای زهر آگین درامان نیستیم !

دیگر هیچگاه من نخواهم توانست چکمه هایمرا بپوشم وبه میان برفها بدوم وقهقه خنده دیگرانرا بشنوم .یا در بالای کوه توچال عدسی وچای نعنا بخورم ! 

امروز در میان وحوش ودر دنیای وحشی بسر میبرم در ابی کثیف  از خاطرات تلخ غوطه میخورم  واز درون سینه ام فریادی میکشم که هیچکس صدایش را نمیشنود  واز هیچ امیدی به شوق نمی ایم .
اینجا تنها دوراه دارم سوی زندگی ومرگ   یکی تنگ ودیگری  تاریک وبد نام  . پایان 
ثریا ایرانمنش / ششم ژولای 2020 میلادی / اسپانیا !

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۹

مرگ مرغابی

دلنوشته / یکشنبه -5/07/ 2020 میلادی .
---------------------------------
جوان بود وا زاهالی امروز بود  اما روحش  . رفتارش . کردارش دیروزی بود لباس او رفتار او همه متعلق به گذشته بود.
مانند یک شب روشن بر من سایه افکند  وپر سیاوشان  بر افشانده  درفضا  مانند قطرات  باران پراکنده بود .
ا زدیر باز اور ا میشناختم خیلی دیر تر از آنکه بتوان تصورش را کرد او اشنا بود چهره اش رفتارش گفتارش / مانند عطر اقاقیا بر همه جا عطر میافشاند کسی را یارای بوییدن این عطر نبود  عده ای رو  برمیگرداندند پر قوی بود  وپر تیز وتند .

امروز چراغها خاموشند  وساق عریان سیمن بران دیگر اورا به وجد نمیاورد  دیگر  هیچ حوری برهنه ای برای او خدایی نمیکند . من در دور دستها  طرح قامت اورا  درهوای اطاقم  میریختم  آخر خیلی با من اشنا بود  اشناتر ازهمه اشنایان وناشناسان .

پشت پرده های ضخیم اطاقم اورا میدیدم پرده را بسوی میافکندم  تا پیکر اوا ببینم محو میشد  با پنجه های وحشی خود همه جارا پنجه میزدم  ...او نبود تنها خیال او بود .

گاهی از حرارتی که در پیکر م میپیجید اورا درکنارم احسا س میکردم  او درمیان بازوانم  بود  ومن در فروغ خنده های او  اشک میریختم  زندگی کمان  شادی وغمرا با هم درمیامیخت .

امروز دیگر نه آتشی  است ونه خیالی  ونه داغی  ونه سوزشی  فریاد من دردلم  خاک میشود  دیگر حتی زمان برای گریستن هم ندارم  تنها گاه اشکی پنهانی با یک اشاره بمن میگوید " 
فراموشش کن  او مرده  . دیگر نیست /

اما میدانم که مردگان روزی دوباره زنده خواهند شد  آنروز دیگر پیری رسیده  ودرختان خمیده اند  ومرغان شب بیاد عمر رفته  غمنامه میخوانند .

امروز ابادی از این جهان رخت بربسته  ویرانه ها نیز به ماتم نشسته اند -  ومن ؟ 
بر آن بهار زنده میگریم  اما کسی به گریه های من اهمتی نمیدهد  جز بوته تیز خود روی باغچه  وگلهای بی نشاط  وتک دانه  های  بی معنی که ازدرختان  بی حاصل بر زمین ریخته اند .

امروز دیگر سبوی عشق من شکسته  و دیگر زمان خنده ومستی  نیز گذشته  وشادی  از دل من پر کشیده است  اندوه خودرا با قسمت دیگر دلم تقسیم میکنم .

اندوهی که باز بسوی لانه خویش بر  گشته است .
بگذار که چون ابر بهاران بگریم بر سوگ دل  
بگذار تا غبار غم را درهوا  پراکنده سازم 
 بگذار چون شبنمی  از یک گل نو جوان فرو ریزم 
بگذار خورشید را به حسرت نیز وا بدارم .
پایان 
 ثریا ایرانمش / 05 /-7/2020 میلادی. اسپانیا .