سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۹

چهره کریه زندگی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
هنوز ضعف دارم وچشمانم سیاهی میروند ! از بیمارستان پرستار فرستادند تا خون مرا بگیرد برای آزمایش  ودسدتوردادند که درراهروی خانه نزدیک در بنشینم با ماسک !  پرستار پر گنده بود همه لوازم  او  درون کیسه پلاستیک بود دربیرون در روی لباس مقدار ی کیسه زباله که بعنوان لباس ضد عفونی باو داده بودند پوشید کلاه پلاستیک دستکش پلاستکی  من روی صندلی دم در نشسته بودم ودعا میکردم که رگم را  هرچه  زوتر پیدا کند ومرا سوراخ سوراخ نکند وهر چه  زودتر   این چهره مهیب  با اینهمه پلاستیک رنگی که بخودش اویزان  کرده از جلوی چشمانم  دور شود .

 خوشبتانه رگ زود خودرا نمایان ساخت  خیلی زود همه چیز به یایان رسید تنها هوا کم داشتم  درون ان دستمالی که بر بینی ام بسته  بودم مرا ازار میداد بی اختیار بلندشدم وخودمرا روی بالکن انداختم تا نفس بکشم ! آه ای هوای آزاد ترا نیز از ما خواهند گرفت  خیلی زود ! ای خورشید درخشان که همه زمستان درانتظارت مینشینم وتو درتابستان حضورت را اعلام  میداری آنهم با چه شدتی وچه داغ !تو نی به زودی خواهی مرد وما درتایکیها دن میشویم .
 استکان قهوه درمیان  دسئتهایم میلرزید نانرا ندانستم  چگونه به حلقومم فرو کنم  قهوه داغ  دهانم را میسوزاند اما احتیاج داشتم صبحانه نخورده بودم شام هم خیلی زود   صرف شد !  پرستار بی آنکه من چهره اش را ببینم  کیسه هارا ازخودش جدا  کرد درون  یک کیسه بزرگتری انداخت  وبا لوله های خون رفت ! گریه ام گرفت ! دلم برای زندگی تنگ شده بود  دلم برای بیرون رفتن از خانه ونشستن با بچه هایم  سر یک میز رستوران تنگ شده است  دلم برای سگهایم تنگ شده  خودم را فریب میدهم  ومارا فریب میدهند .
او داشت با یک بسیجی سر وکله میزد  چند بار برایش نوشتم ول کن این دیوانه گانرا  از فرصتی که دراختیارت هست برو بنشین وکتاب بنویس  قصه زنی را بنویس که دیوانه وار بتو عشق میورزد  شبها وروزها با تو هم کلام  وهم زبان ودر گفتگو هاست  زنی دیوانه  یگانه درجهان  من اورا خوب میششناسم بتو معرفییش میکنم .

اما دسترسی باو ندارم تا آن زن را باو نشان بدم ویا باو بگویم  چه کار کن  .

بقول شاعر مان کندوی آفتاب به درون اطاق  افتاده پرده ها هم کاری نمیتوانند بکنند کرکره ها  همه پایین وپرده های کلفت بسته روز روشن زیر نور چراغ باید نشست وداغ شد. 

دستهایم میلرزند از همه بدتر بغضی که درگلویم نشسته نمیتوانم رهایش کنم چه زندگی ننگینی   چه زندانی وحشتناکی همه زندانی شدیم همه در انفرادی بدون ملاقات  ویا ملاقات از پشت شیشه های خاک گرفته .
هیچکس در هیچ زمانی  نمیتواند از سر نوشت خود فرار کند هر کجا که بروی سرنوشت قبلا رفته وجا گرفته است .
چشمانم میسوزند گویی ماسه های داغی درونشان ریخته شده است میدانم چرا . شب گذشته به همراه دخترم یک فیلم خوب تماشا کردیم زندگی بی بند وبار و پر ماجرای (هوارد هیوز )  دیگر هیچ چیز اورا ارضا نمیکرد  سر انجام نیز دریک برج خودرا زندانی ساخت ودچار وسواس شده بود  تنها عشق او مادرش بود وعشق دوران کودکیش که نصیب پدرش شد. آنهمه ثروت وآنهمه پول را نمیدانست چکار کند تنها یک دختر داشت ! وباقی داستان دیگر نبود -
 باقی داستانرا جناب جرج سروژ ادامه میدهند  مردم  را زندانی میکنند  کشورهارا بهم میریزند قمار وقمارخانه دیگر ایشانرا ارضا نمیکند  باید اسباب بازی بهتری را  یافت وایشان یافته اند با حضور همکارانشان .........
دستهایم  میلرزند نه از تر س ویا ضعف -.
بلکه از آینده که نمیدانم به کجا خواهیم  رفت وچگونه خواهیم  مرد ؟!
----
فانوس زرد صبج  / در زیر  طاق سپید 
درهم شکست 
واکلیل نورهارا به هوا فرستاد /
مرغی از دوردستها ناله میکرد 
مرغی خفته  درکنارش مرده بود . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . 7 ماه ژولای 2020 میلادی . اسپانیا .