چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۹

کسی هست ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا 
------------------------------

کسی هست درمن پنهان وپوشیده 
 که هربامداد وهر شامگاهان 
به نفرین من میگشاید زبان را .......... " نادرپور "

 کم کم زمان میرود تا روزهای عادی خودرا باز یابد اما ... مردم دیگر آن مردم نیستند  همه جدایند  ویکدیگررا قاتل خود میدانند  وبا سر انگشتان خود از دوردستها بتو سلام میگویند .

همه چیز بشکل عادی خود برمیگرد دفروشگاهها اما دیگر  تنها کارت اعتباری را میپذیرند و
واکسن ببازار آمده  تنها برای بردگان   بچه های بزرگان  برایشان خوب نیست ازاین واکسن آلوده  استفاده کنند .
سرانجام درگوش ها خواهند خروشید که همه شما بردگانید وما میتوانیم هر طور که میل داریم با شما رفتار کنیم مهم نیست تنها باید یک صندوق بزرگ انباشته از دلارهای سبز ویک بشکه وانبار از طلا داشته باشی  وساختمانهای سر بفلک کشیده اعتبار ترا تامین کنند نا ترا به خدمتگاری برنگزینند .

 آزمایشهایشان  جواب داد .چه در زندان مجاهدین وچه درزندان ایران بزرگ !
هر روز مارا بنوعی فریفتند گوساله هایشان برایمان بع بع کنان با علفی دردهان مارا بسوی مزرعه مرگ فرا خواندند  ذوق واشتیاق درمردم کشته شد  وزمانی که ( پرنس ) بزرگوار از خلوت خود بیرون آمد وبا همه دست داد یعنی اینکه همه از بند ازادید آما آهسته آهسته .

خوشبختانه هوا هم بما کمک کرد وچندان دلپذیر نشد ومارا تحریک نکرد که ناگهان به بیرون جهیم ابری / بارانی ./ تلخ وبادی وطوفانی !

دیگر کسی از چیزی نه میترسد نه واههمه دارد همه خودرا رها کرده اند بیمارانی که دچار سرخوردگی شده اند  بیکاری نیز بر سایر بدبختیها افزوده شد (کار متعلق به خر ) است انسان باید از مغز خودش ودستهایش کمک بگیرد یعنی دستهای آلوده را بر چشمان دیگری بگذارد و درچاه وموال طلا خودرا تخلیه  سازد  .
امروز جانورانی در کسوت انسان ودرلباس انسان بر ما حاکمند  وما هیچگاه نخواهیم دانست ازچه نوع حیواناتی میباشند واین حیوانات بدلهایی هم دارند  تا درمواقع اضطراری بجایشان حرف بزند .حال اگر دردرون من کلمات غوغا میکنند ومیل  شورش دارند باید آنهارا بجای قوت روزانه فرو دهم  ودیگر هیچگاه بیاد نیاورم که کجا زاده شدم چرا وچگونه بزرگ شدم ودرکدام محله درس خواندم وچرا زنده ام هر روز ستاره شناسان / پیش گویان وروانشناسان بنوعی ترا تخلیه شعوری میکنند وهرروز یک نماینده ویا خود ارباب  ظاهر میشوند ودستوراترا صادار میفرمایند .
چرا وچگونه به اینجا رسیدیم ؟ خود نمیدانیم درخواب بودیم  ناگهان بیدارشدیم زمانی بیدار شدیم که سیل تا گلوی مارسیده بود ودرحال غرق شدن بودیم بنا براین دست خودرا به هر علف هرزه ای وهر چوب خشکیده ای که آویزان بود دراز کردیم .
شب را بخانه آوردیم  وروز روشن را کشتیم  حال دیگر مهم نیست تو از کدام اصلی وکدام نسبی  اعراب صحرا نشین امروزز دراوج فخرمباهات  
 بر تخت زرین نشسته اند  وتن دختران را ازمادران جدا ساخته لقمه غذایشان مینمایند  .
آنها فرقی بین دهان وذهابشان نمیگذارند . 
 چرا خشم ؟ چرا فریاد ؟  چرا دیگر از کلام نمیتوانی کلافی ببافی وبر گیسوی یار بیاویزی ؟  کجا شد آن گفتار زیبای مسیحایی  او که تن مرده را جان میبخشید  وتو که پیر نادانرا جوان میساختی . و.........
جوابی نیست - صدایی نیست - خلوتی  تاریک - کهنه - و بیصدا .
هرشب با خیالی واهی سر ببالین میگذارم وکسی را صدا میزنم که نمیدانم کیست وهر صبح با نامی بر میخیزم  وباز کسی را فریاد میزنم که نمیدانم کجاست .

اگر امروز همه سر چشمه های اشک عالم را بمن ببخشند  ویا ابری سیاه بر پیکر من بنشیند  واگر آن اشک سیل شود  وره پنهانی بسوی شهر من بیابد دربین راه خشک خواهد شد وتبدیل به یک تکه سنگ یا کلوخ میشود .
لهیب عشق  دردلم رو بخاموشی میرود  ودیگر مرا تسکین نمیدهد  وغمهای تلخی که نه ازگذشته بلکه برای اینده درذهنم نشسته  مانند مرگ مرا میترساند  وراه فراموشی را نمی یابم .

زرو نیلی وبنفش 
سبزابی وکبود
با بنفشه ها نشسته ام 
 سالهای سال 
 صبحهای زود .
در کنار چشمه سحر 
 سر نهاده روی شانه یکدگر 
چهره ها نهفته در پناه  سایه های شرم 
رنگها  شکفته  در زلال  گرم 
 میتراود  از سکوت  دلپذیرشان 
بهترین ترانه  
بهترین سرود.........." ف. مشیری "
پایان 
ثریا ایرانمنش - 2020 /04/08 میلادی برابر با ؟ .........
اسپانیا /

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۹

سرنوشت را.....

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
سرنوشت را باید از سر نوشت 
شاید این بار آنرا کمی بهتر نوشت 

آهنگ وشعری تازه ( نه چندان تازه) از انوشیروان روحانی وهمایون شجریان روی یوتیوپ آمد اما شاعررا نمیدانم کیست ؟! 
صبحانه ام را درکنار رنجها ومصیبتها ی  مرگ عیسی مسیح شروع کردم این روزها هر صفحه ای را که بگشایی همین برنامه هاست .
کشیش تنها در کلیسای خالی برای خودش نمازی را گذارد ودعایی راخواند نمیدانم چرا بی اختیار اشکهایم جاری شدند ؟ دلم برای دنیایی که میرفت تا بهتر شود میسوخت یا برای رنجی که آن مرد تحمل کرد برای بهبودی حال مریدانش ؟! نمیدانم هرچه بود صبحانه ای مرکب از اشک ودعا ومیوه های خام وتی بگ ونان همیشگی !....
""چندان فرو بارید اشک  بر جامه ایام کز حجم  عبورش  موی من رنگ زمستانرا گرفت .""

حال نمیدانم درکدامین روز باران عشق دوباره باریدن خواهد گرفت ودرکدامین روز ما از زندان اجباری خود بی هیچ گناهی آزاد خواهیم شد /
هر شب چشمانم درتیرگی ها به دنبال چیزی یا کسی میگردد هنوز اشکهایم خشک نشده اند  وهنوز نمیدانم که خورشید درچه موقع طلوع خواهد کرد؟  وتصویرش را کدام حویبار طبیعی وزلال خواهیم دید ؟.

بار گرانی بردوش همه نشسته است ومن دراین فکرم که " چرا یک آخوند کرونا نگرفت ؟ شاید عبا مزایایی دارد عبای رهبر ساخت دست خانه مد یکی از مدسازان مشهور است با نعلینهای چرمی دست دوز  اینها همه عمر نوع میکنند  شاید خاصیتی درآن سوهانهای چرب نهفته باشدویا پسته های خندان  وشاید افیون هر ویروسی را میکشد ویا شاید آنها خود ویروسند  ؟!.

حال باین وضعیت دراین کنج خلوت  کسی درگوشم خصمانه میگوید که "
این  جانور پنهانی که بردوش همه شما  نشسته وسنگینی میکند  بار آن گناهانی است که بردوش کشیدید 
به مجسمه مرمرین وصاف مسیح که بر صلیب آویخته است مینگرم  چنان روشن است که گویی نور از پیکر او بیرون میزند  وآن مرد آن کشیش درمیان لباسهای پرنیانی  رنگا رنگ درگوشه ای لم داد ه به دعا میپردازد  وآن تاج میخی بر سر مسیح -  خونرا در زیر شعله های شمع بیشتر نمایان میسازد خون یک بیگناه  که برای کائنات  وبه عشق برادران ان وخواهران وهمشهریان  خویش قامت برافراشت  دوهزار سال است که همه مهر اورا به دل دارند  بی آنکه دردهای جسمی اورا احساس کرده باشند در لیوانها طلایی شرابی را که خون اوست مینوشند ونانی را که پیکر اوست دردهان میگذارند تا بااو یکی یشوند  نه تنها یکی نمیشوند بلکه قرنها ازاو دورتر حواهند شد . 

( همچناکه رهبر منفور مجاهدین نیز  ازاین رویه پیروی میکرد وزنانرا به تختخوابش میبرد تا با او یکی شوند ودراو حل شوند ! وهمسرش مریم بانو نقش قوادرا داشت )! 

زمانی که من دربرابر قامت لاغر ونحیف او میایستم  مانند یک تک درخت بر قامت عشق سجده میکنم  ومیوه های فریب را دربشقابها ولیوانها  مینگرم  همه بما وعده بهشت را میدهند جهنم را برایمان درهمین زمان ساخته اند وهر بار هیزم آنرا بیشتر میکنند وخود دربهشت عالی خویش بسر میبرند همه پیکرها بزرگ وشکمها بیرون زده  حتی دست خودرا نیز بعنوان پیوند دوستی به دستی نمی سپارند .

امروز درکنار پیکر مصلوب عیسی مردیکه برای صلح وبشریت جان سپرد صبحانه امرا تنها فرو دام بی آنکه مزه آنرا بدانم چیست 
غصه ام هر روز بیشتر میشود  که موسم چرخش ما  بجای گردش در زمین پهناورو درمیان دشتها درکنج خلوت  درمیان انواع بوهای نا مطبوع گذشت .

نمیدانم ایا او باز خواهد گشت یا نه شاید اینهم یک افسانه باشد اما عده ای هنوز  دل به بازکشت او سپرده و عده ای  درحصارهای بلورین خود دریک فرصت بهتر  درجستحوی عالم دیگری به خماری فرو رفته اند  . 
اری سرنوشت را شاید بتوان از سرنوشت اما بازیگران سرنوشت به همان بازی  کثیف خود ادامه 
خواهند داد هزاربار که بنویسی باز میرسی به همان  نقطه اول یعنی صفر .پایان 
ثریا ایرانمنش . هفتم آپریل 2020 برابر با .........هرتاریخی را که  میل دارید بگذارید  
بارها برای این  تاریخ دچار پاسخگویی شده ام . اسپانیا /

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۹

زمانیکه ...

دلنوشته امروز دوشنبه ششم آپریل 2020 میلادی .
---------------------------------------------
ثریا ایرانمنش / اسپانیا 

زمانیکه  مغازه معروف ( فورچون اند میسیون  )در لندن قوطی های بسته بندی چای را درون قفسه های شیشه ای چید وجلوی مغازه اش گارد گذاشت / 
فهمیدم زندگی دوتکه شده است .
زمانیکه درسر راهم دریک   شهرک ساحلی پشت یک شیرینی فروشی شیرینی  هایی دیدم که با همه جا فرق داشت وپشت درب شیشه ای یک گارد ایستاده بود وبا نگاهی به قد وبالای مارا ورانداز کرده  واگر خوشش میاد درب را باز میکرد ومارا به درون فرا میخواند ! فهمیدم زندگی دوتکه شده است .

زمانیکه قصاب محله ما به یک مغازه شیکتری    رفت وبر بالای درب مغازه اش نوشت " گو.رمه " 
فهمیدم زندگی دو تکه شده است .
 زمانیکه بوتیکها دربهای خودرا با کلید وقفل بستندو گارد هم پشت درها گذاشتند  وما میبایست با کارت ورودی موجودیت خودرا اعلام میداشتیم 
فهمیدم زندگی دو تکه شده است .

زمانیکه فروشگاهای زنجیره ای درسرتا سر جهان با ریسایکل کردن وکپی برداشتن از لباسهای ازما بهتران بنجل ها را بما قالب میکردند .
فهمیدم زندگی دوتکه شده است 
وزمانیکه چینی های چشم بادامی سر هر نبش وهرچهاراهی یک مغازه لبریز از اجناس بنجل پلاستیکی مقوایی وشیشه ای باز کردند ومردم را به خرید ارزان ویکبار مصرف تشویق کردند .
فهمیدم زندگی دوتکه شده است /

وزمانی که فهیمدم اعتبارروارزش تو  تنها نشستن درون یک اتومبیل شیک مدل آخر ویک عینک مارکدار  ویک کیف چند هزار دلاری ویک کفش چند هزار  پوندی ومارک یک لباس فروشی معروف است دیگر از خودم  بیزار شدم .
بیاد روزهایی بودم که درلندن از مغازه " سلین" لباس میخریدم وصورتحساب را بخانه میفرستادکسی آن روزها سلین را نمیشناخت ویا کم بودند تنها دو مغازه سرتاسر لندن داشت و زمانی که از کریسیتن فرانسوی ویا آن لباس فروشی معروف ( میل ندارم نامش را ببرم )  دعوتنامه برای فشن سال دریافت میکردم  هنوز کسی نمیدانست یعنی چه ! ومن  هیچگاه باین محافل نمیرفتم . 

ترجیح میدادم بیشتر لباسهایمرا خیاط بدوزد  کفاشی سفارش میگرفت چرا که اندازه پاهای  من کفش   پیدا نمیشد  پاهایم کوچک بین 35/ 36 بودند ! بنا براین یک کیف هم برایم میدوختند ! 
تا اینکه روزی باین سر زمین  آمدم !  وچشمم به کسانی افتاد که از سی متری به وزارء انتقال پیدا کرده بودند ( خیابان وزرا را هم برای تمسخر نامگذاری کرده بودند) هرچه سیمتری نشین وقلعه نشین بود درآنجا خانه خریده ونشسته بودند. 
حال با نگاههای عجیب وغریب بمن مینگریستند خودشانرا یکه تازوپیشتاز میپنداشتند نام فامیل من گم  شد تبدیل شدم به همان ثریاخانم !!!!!زنی مشکوک ! با بچها ! دروغ میگوید ازلندن آمده !!! حتما  مزدور است درحالی که خودشان لباس جاسوسی برتن داشتند درکسوت دکتر . مهندس / وتاجر وخزانه دار  از کنار کوره های آجر پزی شهر ری !!!!وایکاش انسان بودند مهم نبود ازکجا آمده اند وازهمه بدتر آن اقلیتهای مذهبی با باز کردن چند مغازه درنبش خیابانها وکوچه ها تلافی حقارتهای گذشته را سر من درمیاوردند یکی را بعنوان راننده استخدام کرده بودم ناگهان اربابم شد واتومبیل من زیر پاهایش شهررا میگشت !!! 
هر چه بود تمام شد هم نعلینهای سلین وهم کیف وکفش شارل ژوردن وهم پالتوی پوست مینک همه به بنگاههای خیریه سرطانی اهداء شد .  و  من خودم هنوز وجود دارم ! اصل موجویت انسان است نه پیرایه .
 روزی در یک شب برفی وسرد در آن روزهای روشن وبیخبری درون  اتومبیل نشسته بودم با راننده به طرف تالار رودکی برای تماشای : اپرا :  مییرفتم  ناگهان تنها برای چند ثانیه این توهم برایم پیش آمد که من با آن ملکه چه فرقی دارم همان گوشتها را میخورم همان ماهی را وهمان  لباسهارا وهمان دستکشهارا وهمان اتومبیلهارا وهمان میهمانیهای با شکوه را وهمان خواننده ها که بخانه ام میایند ؟؟؟!!!!!! 
یکماه بعد تک وتنها با پسرم دریک آپارتمان  سردو یخ بسته درلندن داشتم میلرزیدم ودراین فکر بودم دراین شهر تاریک وغریب چه باید بکنم !؟ 
توهمات و نعمتها تمام شدند /برای خرید آزادیم !............
 به پایان امد این دفتر / حکایت همچنان باقیست / ثریا .



دنیای تازه

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
>در آندم  که خبر دار شدی سوخته بودی >

چشمانمرا میبستم وباز میکردم او همچنان با حرارت فریاد میکشید دلم میخواست پنجره ای بسوی او  باز میبود وباو ندا میدانم که ای دوست " دنیای تو تنها درحواشی همان چند ملای جندر پندر میگذرد " با بقیه دنیا کاری نداری ؟ صدای کودکش از پشت سرش شنیده میشد ایا او آینده این کودک را میداند چیست ؟  ویا تنها  دردل این شب سیه که برای او روز روشن است  برای من نوزاد سالخورده  که تنها با یاد بادهای  دلخراش دست بگیربانم ونگران فردای آنها که بی میل خود پای باین جهان گذارده اند دردلم  چه آتشی بر پاست ؟! .... ودر پشت سر پیام دلنشین مستر کیسینجر را که حال   باابهت تمام  تکیه به پشتی استواراستراحتگاه خود داده واز دنیای زشت ومرده فردای ما سخن میراند برای او مهم نیست که فردا بر ما ودیگران چه خواهد آمد او وسلفش  ملکه تا ابد زنده  میدانند که جهانرا چگونه آراسته اند وچه بر سر جهان خواهد آمد آنها تنها درفکر ساختن دنیای بهتری برای فرزندانشان میباشند وبا ما گوسفندان ومصرف کنندگان کاری ندارند  تنها برایمان پیام دارند /پیام دارند /پیام دارند/ ویا نشست دارند !!!.

 فردای  نیامنده را من به روشنی میبینم  قحطی  بیماری رنج ویرانی سیل وزلزله وبی خانمانی  وهمه  گلنگی برداشته تا این دنیای کهنه را ویران ساخته واز نو بنا کنند با ساختمانهای شیشه ای وماهیان درونش مانند  آکواریم شنا کنند وهرکدام به ضعف رفتند فورا به درون زباله دانی خواهند رفت .ودوربینها ذوم شده که مسیر نگاه مارا نیز تعقیب میکنند / دنیای ذلت باری است . 

دربآنگ گامهای او تنها یک چیز را میدیدم  همه حواس او به دنیایی خودش میباشد  مانند مستر کیسینجر که تنها به دنیا ی خودش میاندیشد نه به دنیا من وما ودیگران .

آخرین برگ " تی بگ " را درون فنجان گذاشتم وابجوش روی آن ریختم با تکه نانی خمیر بعنوان صبحانه آنهارا بلعیدم  نگاهی به درون یخچالم انداختم  خوب هنوز جای شکرش باقی است انبارها هنوز پرند اما کم کم باید گوشت یکدیگر را بخوریم بصورت واکیوم شده  اگر من زنده بمانم واگر آنهایی که کودکان دیروزند وسالخوردگان امروز  چیزی را بخاطر بیاورند .
 سالهای مزه وطعم یک چای اصیل از ذهنم دور شده چای را به ارباب هدیه میدهیم وخود تراشه هارا درون کیسه ای شکیل با اب وتا ب مینوشیم .
دیگر بفکر آن دیارپاک اهوارایی نیستم همه آنها افسانهایی هستند که بعدها  آیندگان مانند کتاب هاری پاتر آنهارا میخوانند  دیگر بفکر ولادت زرتشت نیستم  وهرگز دیگر بفکر نگاهی درنگاه وچهره ام اندیشه نمیکنم  معجزه تنها درمیان دستهای فرزندان موسی است  عیسی رفت دوهزار سال روحش دردنیا سر گردان بود ونتوانست برادران وخواهران را  یکی کند  اما فرزندان موسی توانستند خواهران وبرادرانرا ازهم دورسازند .
پرده ای سیاه جلوی چشمانرا گرفته است  من از پیش باطنم خبر میدهد وپیکر مرا میلرزاند  ومیداند که این پرده اگر روز های متمادی کم کم به عقب میرفت حال ناگهان بالا میرود  صفای بوستان برای ما تنها درمیان عکسها ونقاشیها وصفحات روی گوشیها احساس مارا برمیانگیزد  روح کم کم از پیکر ها جدا شده وروحی دیگر جانشین آن خواهد شد  ما میراث داران شوم  گور پرستان در خلوت خود خواهیم  گندید  .
من از نسیم سرد بهاری تنها بوی  تلخ ودردناکی را احساس میکنم  نه بوی خاک ورطوبت  آنرا برای روییدن گلها  بلکه برای دفن مردگان الماسهای امروز همه ازخاکستر  مردگان بوجود میایند وبردستهای ناهنجاروزشت   مینشینند .
دیگر بفکر خانه ویرانه خویش نیستم  ودیگر بفکر آن اشکهای پشت پلک مانده مادر دلم را به درد نمیاورد  دیگر تصویرهای رنگین  وهزاران چراع رنگارنگ شهر را بکلی از یاد برده ام تنها به فردایی میاندیشیم که بصورت یک تونل تاریک وسیاه  ویا غاری دهان باز کرده است  .
زودتر میبایست وارد بازار میشدم وبچه هارا نیز به دنبا ل خود به بازار مکاره میبردم تا ازهجوم کرمها ومگسهای گوشتخوار درامان باشیم .
اما ....واما امروز برای ما خیلی دیر است  شاید برای فرزندان آن مرد که افسانه میخواند شادی افرین باشد .
درحال حاضر حتی کوچه های پر همهمه ودرختان خیس را نیز ازما گرفته اند  ما ازپشت شیشه تی /وی/ به تماشای ذلت وبدبختی مردی نشسته ایم که به صورت یک کارناوال مذهبی ویک نمایش تهوع آور آنرا به مغز کودکان فردا فرو میکنند بی آنکه رنجهای اورا تشریح کنند.پایان

مرا بسو وفرو ریخت هرچه دندان بود 
نبود دندان  لاابل   -  چراغ تابان بود ......." رودکی سمرقندی " 
ثریا ایرانمنش / 11 آپریل 2020 میلادی برابر با 17 فروردین 1399 خورشیدی ......؟

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۹

زندگی مصنوعی

ثریا ایرانمنش "  لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------
جلوی یک گیشه ایستاده بودم  جلوتر ازمن بدری خانم یک برگ کاغذ را از توی یک سینی برداشت ورفت تا برگ خروج را بگیرد نوبت من رسید  خانمی که درپشت باجه نشسته بود گففت  من باید بروم تعطیل است ومن با اصرار داشتم باو میگفتم که گذرنامه مرا هم بدهد  وداشتم برایش نام وفامیلم را  بقول معروف توضیح میدادم به "ام؟ که رسیدم از خواب بیدار شدم  وای  چرا شیها اینهمه طولانیند > وچرا روزها اینهمه درازند .

دستورات از بالا رسید ویکماه دیگر درزندانهای خوب خود محبوسیم وهرشب اژیرپلیسها ورژه آنها بما نشان میدهند که  آسوده بخوابید ما بیداریم !.
همه مسخ شده ایم همه نابینا وهمه کور وکر  ولال ! 
داروی این ویروس منحوس در دست شرکت ( جانسون اند جانسون)است  شرکتی که بواسطه تولید ناخالص وپودرهای بچه آلرژی زا و شکایتهای  زیاد بابت لوازم بهداشتی   - دارای پرونده های قطور دردادگاهای بین المللی است حال داروی درد بیدرمان ما درمیان دستهای شرکای این شرکت سهامی ریق با مسئولیت نا محدود است .

صبح را با دوعدد تخم مرغ ساخت چین  از مواد  مصنوعی که درون ماهیتابه تبدیل به یک تکه پلاستیک شد وزرده ای لزج  بعنوان زرده بیرون ریخت  با کمی اب قهوه ای بنام قهوه ساخت چین  ونان پنبه ای وتو خالی شروع کردم  همهرا به گوشه ای راندم  وسیر شدم !!! 

( بیخود نیست که بدری خانم ناگهان مرد هر روز دو عدد ازهمین تخم مرغها میخورد بلکه به  جان بیرمقش   که سرطان داشت مانند خوره میخورد  کمی انرژی برساند )!

گاهی فکر میکنم اگر درهمان خانه تصوف  نشسته بودم وهزینه بیشتر ی را میپرداختم شاید منهم جزیی از آن " بالاییها" بودم  وغذاهایم فرق میکرد  من آدم خودسری هستم وازادی خودرا دوست دارم بهای گرانی بابت آن پرداخت کرده ام زیر بار دستورات نمیروم هیچ دستوری نه از مقامات بالای ادیان نه تصوف ونه دولت کار خودمرا میکنم تنها به قانون احترام میگذارم . حال قانون از جایی مرموز  دارد به دولتها دستور میدهد  بکشید / ببندید/ به زندان بیاندازید / وآنهایی را که لازم داریم خوب بپررورانید 

همه ما تبدیل به یک رباط شده ایم  حال چگونه میتوان به ان قله بلند خدایان رسید ؟ با حقوق بازنشستگی نه ! با احیای یک خانه بزرگ وپرورش ماده گوساله ها برای بلعیدن خوکها ویا یک قمارخانه ویا .....داد وستد آنچنانی . اینها همه کار برد دارند ما بااین دنیای مجازی  عشقهای مجازی ودوستهیای مجازی  برای خدایان فایده ای نداریم باید یکی یک به قربانگاه برویم .

 حال به انتهای جهان رسیده ایم  جهانی که گمان میبردیم ابدی وازلی است  ودران هیچگاه دوگانگی بین خدایان نیست  اما این روزها دراین طلوع تازه  که آهسته آهسته سرم انرا به زیر پوست ما تزریق کردند بی آنکه بفهمیم  ناگهان تبدیل به یک تکه زباله شدیدم که مارا جا بجا میکنند وگاه گاهی منقار کرکسان نیز به سینه ومغز ما هجوم میاورد  بی آنکه درد را احساس کنیم میگذاریم تا مغز مارا ببلعند ومارا بکلی خالی کنند مانند همان مانکن های پشت ویترینها هر لباسی را که میل دارند برما میپوشانند  دیگر آن اتش غروز  وآن شعله های وجود درکسی برنخواهد خاست  کورکورانه باید اطاعت کرد وکورکورانه باید به سجده گاه آنها که نشانمان میدهند برویم .
دراین غروب زندگی  درزیر تابش نوری بودم که گمان میبردم خورشید است اما یک آهن گداخته وسرخ بود خورشید نیز کم کم خواهد مرد وما همه مانند امروز به تنگنای زندگی  مصنوعی ویا به زیر خاک  خواهیم رفت .
دیگر کسی نمیداند که ریشه درکدام خاکدان کند  واز تابش کدام خورشید لذت ببرد  تنها دریک تصور واوهام باقی خواهیم ماند. تمام .
پایان 
ثریا ایرانمنش . یکشنبه  پنجم  آپریل 2020میلادی بر ابر با 16 فروردین 2579 شاهنشهی !

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۹

ویروس

دلنوشته روز شنبه چهارم آپریل 2020 میلادی !
----------------------------------------------
به چهره ها مینگرم  همه پژمرده خسته وبیمار  بچه ها درخانه زندانی  ودراین فکرم که از زمانی که آن ویروس بزرگ در 22 بهمن پای برخاک سر زمین مادری ما _ ایران ( گذاشت  دنیا  دیگر روی آسایش ندید .
یک جهنمی یک دیوانه زنجیری که باخود دیوانگان دیگری را آورد ودست به  اموزش  دیوانگان  وتهی کردن شعور ومغز ها زد  همه انسانهای رباط محو ونا بینا کور ظاهر وکور باطن .
ما چهل ویکسال با این ویروس وعوارض آن در بدبختیها بسر بردیم این ویروس کوچک برایمان امتحانی است که چه کسی پیروز  ا زغرقاب بیرون میجهد .

چهل ویکسال ولیعهد ما نشست پیام  داد ومردم را به بردباری وتحمل دعوت کرد وما چهل ویکسال به تماشای گذشته نشستیم وفراموش کردیم آینده هم هست پشت به اینده ورو به گذشته وشیطان منفور درپشت سرما دراین غیبت فکر مشغول تدارک جهنمی بود که یک یک مارا به آنجا بفرستد .

مردم چگونه کور وکر ولال شدند چه دیده بودند درپیشانی این منفور وشیطان صفت  ساخته دست یک استعمار خونخوار وبرده دار وبرده فروش ؟!  آن مشتهای گره کرده که روزی همه بر طاق اسمان کوبیدند این شد نتیجه اش .

حال در گوشه این آسمان نیمه تاریک با چهره درهم وپژمرده مردانم وزنانم که انهارا ساختم برای وطن  با نهایت تاسف اشک  میریزم  امروز دیگر دیر است بخواهیم بنای تازه بسازیم اندیشه ها همه کورند وگوشها همه کر وزبانها ازته بریده شده  ومردمرا جنون خون فرا گرفته است همه تشنه اند تشنه بخون  کسی از تیرگی قلبها خبر دارد ؟  روزی روسیه شووری  در پیام رادیو مسکوئ به تحفه های طرفدارش مژده داد که :  
سرانجام این دین ازمیان خواهد رفت  اما چرا بااین  شیوه وحشتناک؟  آنها مستانه سرود پیروزی را سر دادند  بی خبر زا آنکه قبا پوشان  پریشان احوال  لبانشان را  خواهند دوخت .

آه ای زنان ومردان خاکستر نشین  سیندرلا درقصرهای روسیه باله  میرقصد  او به روشنایی نزدیکتر است وشمارا با شیوه عشق در تاریکی نگاه داشت .
او امروز با همه نورها وفلاشها آشناست  وشما درخاکستر خفته  وایاتی را برسینه هایتان نوشته اید .

آه ای مهربان من ! ایا ما میتوانیم راهی بسوی اسمان بیابیم  واز لابلای پرده های اشک  اندوه خودرا تقسیم کنیم ؟  ویا تو هنوز شمایل شهادترا بردوش میکشی  ورنج شهادت بیشتر بتو احساس میدهد ؟ تمام 
یک روز تلخ  یک روز تاریک یک روز سیاه  که به اوای آن دخترک  افغان گوش دام وگریستم / ثریا 
شنبه 16 فروردین 2579 شاهنشهی ! اسپانیا .