دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۹

زمانیکه ...

دلنوشته امروز دوشنبه ششم آپریل 2020 میلادی .
---------------------------------------------
ثریا ایرانمنش / اسپانیا 

زمانیکه  مغازه معروف ( فورچون اند میسیون  )در لندن قوطی های بسته بندی چای را درون قفسه های شیشه ای چید وجلوی مغازه اش گارد گذاشت / 
فهمیدم زندگی دوتکه شده است .
زمانیکه درسر راهم دریک   شهرک ساحلی پشت یک شیرینی فروشی شیرینی  هایی دیدم که با همه جا فرق داشت وپشت درب شیشه ای یک گارد ایستاده بود وبا نگاهی به قد وبالای مارا ورانداز کرده  واگر خوشش میاد درب را باز میکرد ومارا به درون فرا میخواند ! فهمیدم زندگی دوتکه شده است .

زمانیکه قصاب محله ما به یک مغازه شیکتری    رفت وبر بالای درب مغازه اش نوشت " گو.رمه " 
فهمیدم زندگی دو تکه شده است .
 زمانیکه بوتیکها دربهای خودرا با کلید وقفل بستندو گارد هم پشت درها گذاشتند  وما میبایست با کارت ورودی موجودیت خودرا اعلام میداشتیم 
فهمیدم زندگی دو تکه شده است .

زمانیکه فروشگاهای زنجیره ای درسرتا سر جهان با ریسایکل کردن وکپی برداشتن از لباسهای ازما بهتران بنجل ها را بما قالب میکردند .
فهمیدم زندگی دوتکه شده است 
وزمانیکه چینی های چشم بادامی سر هر نبش وهرچهاراهی یک مغازه لبریز از اجناس بنجل پلاستیکی مقوایی وشیشه ای باز کردند ومردم را به خرید ارزان ویکبار مصرف تشویق کردند .
فهمیدم زندگی دوتکه شده است /

وزمانی که فهیمدم اعتبارروارزش تو  تنها نشستن درون یک اتومبیل شیک مدل آخر ویک عینک مارکدار  ویک کیف چند هزار دلاری ویک کفش چند هزار  پوندی ومارک یک لباس فروشی معروف است دیگر از خودم  بیزار شدم .
بیاد روزهایی بودم که درلندن از مغازه " سلین" لباس میخریدم وصورتحساب را بخانه میفرستادکسی آن روزها سلین را نمیشناخت ویا کم بودند تنها دو مغازه سرتاسر لندن داشت و زمانی که از کریسیتن فرانسوی ویا آن لباس فروشی معروف ( میل ندارم نامش را ببرم )  دعوتنامه برای فشن سال دریافت میکردم  هنوز کسی نمیدانست یعنی چه ! ومن  هیچگاه باین محافل نمیرفتم . 

ترجیح میدادم بیشتر لباسهایمرا خیاط بدوزد  کفاشی سفارش میگرفت چرا که اندازه پاهای  من کفش   پیدا نمیشد  پاهایم کوچک بین 35/ 36 بودند ! بنا براین یک کیف هم برایم میدوختند ! 
تا اینکه روزی باین سر زمین  آمدم !  وچشمم به کسانی افتاد که از سی متری به وزارء انتقال پیدا کرده بودند ( خیابان وزرا را هم برای تمسخر نامگذاری کرده بودند) هرچه سیمتری نشین وقلعه نشین بود درآنجا خانه خریده ونشسته بودند. 
حال با نگاههای عجیب وغریب بمن مینگریستند خودشانرا یکه تازوپیشتاز میپنداشتند نام فامیل من گم  شد تبدیل شدم به همان ثریاخانم !!!!!زنی مشکوک ! با بچها ! دروغ میگوید ازلندن آمده !!! حتما  مزدور است درحالی که خودشان لباس جاسوسی برتن داشتند درکسوت دکتر . مهندس / وتاجر وخزانه دار  از کنار کوره های آجر پزی شهر ری !!!!وایکاش انسان بودند مهم نبود ازکجا آمده اند وازهمه بدتر آن اقلیتهای مذهبی با باز کردن چند مغازه درنبش خیابانها وکوچه ها تلافی حقارتهای گذشته را سر من درمیاوردند یکی را بعنوان راننده استخدام کرده بودم ناگهان اربابم شد واتومبیل من زیر پاهایش شهررا میگشت !!! 
هر چه بود تمام شد هم نعلینهای سلین وهم کیف وکفش شارل ژوردن وهم پالتوی پوست مینک همه به بنگاههای خیریه سرطانی اهداء شد .  و  من خودم هنوز وجود دارم ! اصل موجویت انسان است نه پیرایه .
 روزی در یک شب برفی وسرد در آن روزهای روشن وبیخبری درون  اتومبیل نشسته بودم با راننده به طرف تالار رودکی برای تماشای : اپرا :  مییرفتم  ناگهان تنها برای چند ثانیه این توهم برایم پیش آمد که من با آن ملکه چه فرقی دارم همان گوشتها را میخورم همان ماهی را وهمان  لباسهارا وهمان دستکشهارا وهمان اتومبیلهارا وهمان میهمانیهای با شکوه را وهمان خواننده ها که بخانه ام میایند ؟؟؟!!!!!! 
یکماه بعد تک وتنها با پسرم دریک آپارتمان  سردو یخ بسته درلندن داشتم میلرزیدم ودراین فکر بودم دراین شهر تاریک وغریب چه باید بکنم !؟ 
توهمات و نعمتها تمام شدند /برای خرید آزادیم !............
 به پایان امد این دفتر / حکایت همچنان باقیست / ثریا .