دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۹

دنیای تازه

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
>در آندم  که خبر دار شدی سوخته بودی >

چشمانمرا میبستم وباز میکردم او همچنان با حرارت فریاد میکشید دلم میخواست پنجره ای بسوی او  باز میبود وباو ندا میدانم که ای دوست " دنیای تو تنها درحواشی همان چند ملای جندر پندر میگذرد " با بقیه دنیا کاری نداری ؟ صدای کودکش از پشت سرش شنیده میشد ایا او آینده این کودک را میداند چیست ؟  ویا تنها  دردل این شب سیه که برای او روز روشن است  برای من نوزاد سالخورده  که تنها با یاد بادهای  دلخراش دست بگیربانم ونگران فردای آنها که بی میل خود پای باین جهان گذارده اند دردلم  چه آتشی بر پاست ؟! .... ودر پشت سر پیام دلنشین مستر کیسینجر را که حال   باابهت تمام  تکیه به پشتی استواراستراحتگاه خود داده واز دنیای زشت ومرده فردای ما سخن میراند برای او مهم نیست که فردا بر ما ودیگران چه خواهد آمد او وسلفش  ملکه تا ابد زنده  میدانند که جهانرا چگونه آراسته اند وچه بر سر جهان خواهد آمد آنها تنها درفکر ساختن دنیای بهتری برای فرزندانشان میباشند وبا ما گوسفندان ومصرف کنندگان کاری ندارند  تنها برایمان پیام دارند /پیام دارند /پیام دارند/ ویا نشست دارند !!!.

 فردای  نیامنده را من به روشنی میبینم  قحطی  بیماری رنج ویرانی سیل وزلزله وبی خانمانی  وهمه  گلنگی برداشته تا این دنیای کهنه را ویران ساخته واز نو بنا کنند با ساختمانهای شیشه ای وماهیان درونش مانند  آکواریم شنا کنند وهرکدام به ضعف رفتند فورا به درون زباله دانی خواهند رفت .ودوربینها ذوم شده که مسیر نگاه مارا نیز تعقیب میکنند / دنیای ذلت باری است . 

دربآنگ گامهای او تنها یک چیز را میدیدم  همه حواس او به دنیایی خودش میباشد  مانند مستر کیسینجر که تنها به دنیا ی خودش میاندیشد نه به دنیا من وما ودیگران .

آخرین برگ " تی بگ " را درون فنجان گذاشتم وابجوش روی آن ریختم با تکه نانی خمیر بعنوان صبحانه آنهارا بلعیدم  نگاهی به درون یخچالم انداختم  خوب هنوز جای شکرش باقی است انبارها هنوز پرند اما کم کم باید گوشت یکدیگر را بخوریم بصورت واکیوم شده  اگر من زنده بمانم واگر آنهایی که کودکان دیروزند وسالخوردگان امروز  چیزی را بخاطر بیاورند .
 سالهای مزه وطعم یک چای اصیل از ذهنم دور شده چای را به ارباب هدیه میدهیم وخود تراشه هارا درون کیسه ای شکیل با اب وتا ب مینوشیم .
دیگر بفکر آن دیارپاک اهوارایی نیستم همه آنها افسانهایی هستند که بعدها  آیندگان مانند کتاب هاری پاتر آنهارا میخوانند  دیگر بفکر ولادت زرتشت نیستم  وهرگز دیگر بفکر نگاهی درنگاه وچهره ام اندیشه نمیکنم  معجزه تنها درمیان دستهای فرزندان موسی است  عیسی رفت دوهزار سال روحش دردنیا سر گردان بود ونتوانست برادران وخواهران را  یکی کند  اما فرزندان موسی توانستند خواهران وبرادرانرا ازهم دورسازند .
پرده ای سیاه جلوی چشمانرا گرفته است  من از پیش باطنم خبر میدهد وپیکر مرا میلرزاند  ومیداند که این پرده اگر روز های متمادی کم کم به عقب میرفت حال ناگهان بالا میرود  صفای بوستان برای ما تنها درمیان عکسها ونقاشیها وصفحات روی گوشیها احساس مارا برمیانگیزد  روح کم کم از پیکر ها جدا شده وروحی دیگر جانشین آن خواهد شد  ما میراث داران شوم  گور پرستان در خلوت خود خواهیم  گندید  .
من از نسیم سرد بهاری تنها بوی  تلخ ودردناکی را احساس میکنم  نه بوی خاک ورطوبت  آنرا برای روییدن گلها  بلکه برای دفن مردگان الماسهای امروز همه ازخاکستر  مردگان بوجود میایند وبردستهای ناهنجاروزشت   مینشینند .
دیگر بفکر خانه ویرانه خویش نیستم  ودیگر بفکر آن اشکهای پشت پلک مانده مادر دلم را به درد نمیاورد  دیگر تصویرهای رنگین  وهزاران چراع رنگارنگ شهر را بکلی از یاد برده ام تنها به فردایی میاندیشیم که بصورت یک تونل تاریک وسیاه  ویا غاری دهان باز کرده است  .
زودتر میبایست وارد بازار میشدم وبچه هارا نیز به دنبا ل خود به بازار مکاره میبردم تا ازهجوم کرمها ومگسهای گوشتخوار درامان باشیم .
اما ....واما امروز برای ما خیلی دیر است  شاید برای فرزندان آن مرد که افسانه میخواند شادی افرین باشد .
درحال حاضر حتی کوچه های پر همهمه ودرختان خیس را نیز ازما گرفته اند  ما ازپشت شیشه تی /وی/ به تماشای ذلت وبدبختی مردی نشسته ایم که به صورت یک کارناوال مذهبی ویک نمایش تهوع آور آنرا به مغز کودکان فردا فرو میکنند بی آنکه رنجهای اورا تشریح کنند.پایان

مرا بسو وفرو ریخت هرچه دندان بود 
نبود دندان  لاابل   -  چراغ تابان بود ......." رودکی سمرقندی " 
ثریا ایرانمنش / 11 آپریل 2020 میلادی برابر با 17 فروردین 1399 خورشیدی ......؟