ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا
------------------------------
کسی هست درمن پنهان وپوشیده
که هربامداد وهر شامگاهان
به نفرین من میگشاید زبان را .......... " نادرپور "
کم کم زمان میرود تا روزهای عادی خودرا باز یابد اما ... مردم دیگر آن مردم نیستند همه جدایند ویکدیگررا قاتل خود میدانند وبا سر انگشتان خود از دوردستها بتو سلام میگویند .
همه چیز بشکل عادی خود برمیگرد دفروشگاهها اما دیگر تنها کارت اعتباری را میپذیرند و
واکسن ببازار آمده تنها برای بردگان بچه های بزرگان برایشان خوب نیست ازاین واکسن آلوده استفاده کنند .
سرانجام درگوش ها خواهند خروشید که همه شما بردگانید وما میتوانیم هر طور که میل داریم با شما رفتار کنیم مهم نیست تنها باید یک صندوق بزرگ انباشته از دلارهای سبز ویک بشکه وانبار از طلا داشته باشی وساختمانهای سر بفلک کشیده اعتبار ترا تامین کنند نا ترا به خدمتگاری برنگزینند .
آزمایشهایشان جواب داد .چه در زندان مجاهدین وچه درزندان ایران بزرگ !
هر روز مارا بنوعی فریفتند گوساله هایشان برایمان بع بع کنان با علفی دردهان مارا بسوی مزرعه مرگ فرا خواندند ذوق واشتیاق درمردم کشته شد وزمانی که ( پرنس ) بزرگوار از خلوت خود بیرون آمد وبا همه دست داد یعنی اینکه همه از بند ازادید آما آهسته آهسته .
خوشبختانه هوا هم بما کمک کرد وچندان دلپذیر نشد ومارا تحریک نکرد که ناگهان به بیرون جهیم ابری / بارانی ./ تلخ وبادی وطوفانی !
دیگر کسی از چیزی نه میترسد نه واههمه دارد همه خودرا رها کرده اند بیمارانی که دچار سرخوردگی شده اند بیکاری نیز بر سایر بدبختیها افزوده شد (کار متعلق به خر ) است انسان باید از مغز خودش ودستهایش کمک بگیرد یعنی دستهای آلوده را بر چشمان دیگری بگذارد و درچاه وموال طلا خودرا تخلیه سازد .
امروز جانورانی در کسوت انسان ودرلباس انسان بر ما حاکمند وما هیچگاه نخواهیم دانست ازچه نوع حیواناتی میباشند واین حیوانات بدلهایی هم دارند تا درمواقع اضطراری بجایشان حرف بزند .حال اگر دردرون من کلمات غوغا میکنند ومیل شورش دارند باید آنهارا بجای قوت روزانه فرو دهم ودیگر هیچگاه بیاد نیاورم که کجا زاده شدم چرا وچگونه بزرگ شدم ودرکدام محله درس خواندم وچرا زنده ام هر روز ستاره شناسان / پیش گویان وروانشناسان بنوعی ترا تخلیه شعوری میکنند وهرروز یک نماینده ویا خود ارباب ظاهر میشوند ودستوراترا صادار میفرمایند .
چرا وچگونه به اینجا رسیدیم ؟ خود نمیدانیم درخواب بودیم ناگهان بیدارشدیم زمانی بیدار شدیم که سیل تا گلوی مارسیده بود ودرحال غرق شدن بودیم بنا براین دست خودرا به هر علف هرزه ای وهر چوب خشکیده ای که آویزان بود دراز کردیم .
شب را بخانه آوردیم وروز روشن را کشتیم حال دیگر مهم نیست تو از کدام اصلی وکدام نسبی اعراب صحرا نشین امروزز دراوج فخرمباهات
بر تخت زرین نشسته اند وتن دختران را ازمادران جدا ساخته لقمه غذایشان مینمایند .
آنها فرقی بین دهان وذهابشان نمیگذارند .
چرا خشم ؟ چرا فریاد ؟ چرا دیگر از کلام نمیتوانی کلافی ببافی وبر گیسوی یار بیاویزی ؟ کجا شد آن گفتار زیبای مسیحایی او که تن مرده را جان میبخشید وتو که پیر نادانرا جوان میساختی . و.........
جوابی نیست - صدایی نیست - خلوتی تاریک - کهنه - و بیصدا .
هرشب با خیالی واهی سر ببالین میگذارم وکسی را صدا میزنم که نمیدانم کیست وهر صبح با نامی بر میخیزم وباز کسی را فریاد میزنم که نمیدانم کجاست .
اگر امروز همه سر چشمه های اشک عالم را بمن ببخشند ویا ابری سیاه بر پیکر من بنشیند واگر آن اشک سیل شود وره پنهانی بسوی شهر من بیابد دربین راه خشک خواهد شد وتبدیل به یک تکه سنگ یا کلوخ میشود .
لهیب عشق دردلم رو بخاموشی میرود ودیگر مرا تسکین نمیدهد وغمهای تلخی که نه ازگذشته بلکه برای اینده درذهنم نشسته مانند مرگ مرا میترساند وراه فراموشی را نمی یابم .
زرو نیلی وبنفش
سبزابی وکبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صبحهای زود .
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه یکدگر
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگها شکفته در زلال گرم
میتراود از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود.........." ف. مشیری "
پایان
ثریا ایرانمنش - 2020 /04/08 میلادی برابر با ؟ .........
اسپانیا /