سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۹

خیالها وخاطره ها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
-------------------------------

سکوت آنچنان است  - که آهسته نمیتوان دعا کرد.
این طبیعی نیست این سکوت واین خانه نشتنها  !نه ابدا طبیعی نیست حتی  دوران طاعون ووبا اینگونه با مردم رفتار نشد .
سکوتی مرگبار همه جارا فرا گرفته است گاهی اتومبیل پلیس رد میشود وزمانی اتومبیلهای آبپاش  همین نه بیشتر همه گویی مرده ایم .
این شهر - شهری که من همه جوانی خودرا دربهار بی پایا ن آن بباد دادم   شهری زنده سرشار از زیبایی ونورو شوق وشور -  این روزها  همچو مرده ای  یکسره برباد رفته است .
فضا ! امنیتی !  خواب از سرم پریده از یک پس از نیمه شب دراین سوک ترسناک درون تختخوابم میغلطتم .
بانک پیام داده روی موبایلم که  حقوق شما به صنوق ریخته شده است جای نگرانی نیست !
این پول درحال حاضر به چه درمن میخورد ؟ اطافم از مواد غذایی ودستمالهای توالت وحوله های آشپزخانه وبطریهای آب  آشامیدنی اشباح شده است میلی نه به نوشیدن دارم ونه به خورن ! 
د رخبرها خواندم دریکی از ایلات متحده امریکا فاضل ابها گرفته بخاطر ریختن دستمالهای مرطوب وپاره های تی شرتی که با آن خودرا تمیز میکنند ! مگرآب برای شستن ندارند ؟ کنار اقیانوسها زندگی میکنند ! مجسم کنید از سوراخ سینک آشپزخانه ناگهان فاضل آب به بالا بیاید وهمه جا را فرا بگیرد .
این همان دنیایی بزرگی بود که همه در حسرت آن آه میکشیدندومیعادگاه بسیاری از جوانان وزنان ومردان بود قبله آمال آنها  وحال درمانده بین بیماریها وگیرکردن فاضل آبها ..
دراین شهر دراین سر زمیین بیمارستانهای  صحرایی مرتب درحال گسترش است  وایا فلورانس نایتنگلی دوباره زاده خواهد شد ؟ همه افسانه هایی دیرین  .

هرچه گشتم شاید یک افسانه ای ازدیر باز بیاد بیاورم وبرای خودم بگویم تا خوابم ببرد  دیدم چیز زیبایی دربین آنها نیست هرچه بوده تلخی زمان بوده است ورنج وزندگی درمیان دروغها وریا کاریها وشهوات  حال به ملامت خویش میپردازم  از بیم ملامتگران  وبر ویرانه های وطنی میگریم  که دیگر از دیدگاه من پنهان شده است  وهرچه بوده سرنگون شده از کاخ های نیلکون سلطنت  تا اینه های مجلل کاخ  ومشعل داران راه آزادی .
وما ؟ 
د ربامداد مرگ تاریخ ایستاده ایم .
دیگر اینجا برای من غربت نیست هیچ کجا غربت نیست  از هر سو که نگاه کنی همه چیز یک شکل است  ومن حیران که چه خواهد شد .بر ما واین  سر زمینها  که امروز مانند یک مرداب راکد  درحال سقوط هستند  شهرهایی که خواب نیمه شبانشان ناگهان  از لرزه های یک _( ویروس ) ناشناخته  آشفته شد؟! .
بوی بدی میاید  بوی  نا هم آهنگی ها وبوی تنهایی شدید در زیر نگاه برادران وخواهران ! 
مشعلداران بی تاریخ وبی هویت  مارا نیز بی هویت خواهند کرد  ودر ما همه خیالها وخاطره ها نابود خواند شد .
کتابهایمان به دست آتش سپرده میشوند وخودمان  کم کم آب میشویم ودیگر کسی صدای پاهایش را روی سنگ فرشهای خیابانها نخواهد شنید -  ودیگر   کسی بوسه عاشقانه از لبی نخواهد گرفت  درعوض فضله های کبوتران وسگهای تربیت شده  گرانبها خواهند شد  وما در شهر  چراغهای زرد وسفید وقرمز بسر خواهیم برد وزنگ خوابمان بموقع زده خواهد شد .
هر کس درکوجه تنهایی خویش گام برخواهد داشت  وبه غرویهای غم انگیز  نگاه میکند  هویتی ندارد خاطره ای نیست خیالی هم بوجود نخواهد آمد  . بوی بدی میاید .بوی سرب داغ شده  روی سینی های چرکین  آسمان.و... نخواهیم فهمید   که فواره آقبالل کجاست /
--------------
ونپرسیم چرا قلب حقیقت  آبی است 
ونپرسیم پدرهای پدرهای ما !
جه شبهای داشته اند 
 پشت سر نیست فضایی زنده 
پشت سر مرغ نمیخواند 
 پشت سر بادنمی اید 
پشت سر پنجره  سبز صنوبر بسته است 
پشت سر روی همه کرکره ها خاک نشسته است 
پشت سر خستگی تاریخ است .........زنده نام » سهراب سپهری : از دفتر هشت کتاب !
پایان 
 ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 24 مارس 2020 میلادی برابر با 5 فروردین 2579 شاهنشهی .
25/5 دقیقه صبح س شنبه !

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۹

بازار -2

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا!
=====================
بازار دوم نام نوشتاری امروز ماست چرا که نوشته وطنازی ما مورد قبول همه واقع شد وهمه خندیدند  وبرایمان نامه فرستادند از مسائل جدی بپرهیز کار هر .... ببخشید نیست خرمن کوفتن  یک عالمه مرد میخواهد تا درهونگ  خرمنرا بکوبند ولهش کنند  .خوب ما مرد نیستیم اما ازمردی هم چیزی کم نداریم ً!..... 
 بهر روی  داشتیم از بازاروننه ما ن میگفتیم این روزهای زندان اجباری همه به دنبال یک چیز خنده دارند  فضای مجازی باندازه کافی خوراک به همه میرساند راست ودروغ را سرهم میبافند ویک کلاف گنده درست میکنند وتحویل خلایق میدهند خیلی ها باور میکنند وخیلی ها هم میخندند ! مثلا ما دیروز یکساعتی ونیم نشسیتم به موزیک آن مرد گیسو بلند وگیسو طلایی اهل ماستریخ هلند گوش دا دیم  ودیدیم  واقعا پیغمبر اصلی این است همه را به رقص وشادمانی در آورده بود  جمعیت زیادی در میدان بزرگ شهر جمع بودند البته از سرزمین د.وم ماه هم چند نفری با پرچمشان رفته بودند وتنها سه مرد تنور خوان که هیچ کدام اهل اسپانیا نبودند برایمان گرانادارا خواندند وما چقدر گریه کردیم بیاد خوانندگان قبلی !.
با خود گفتیم این روضه خوانی بهتر ازآن روضه خوانی است که مادر ما درحیاط راه میانداخت چادر میزد ودسته سینه زنی بخانه ما میامدند تا شام آخررا نوش جان کنند ومن از ترس زیر همه رختخوابها پنهان شده بودم .آن روزها ما هنوز این روضه خوانهای فرنگی را ندیده بودیم تنها هرماه یک ملا میامد ووی صندلی اطاق برای خودش  شعر وری میگفت ویک توما ن میگقت ویک چای ومقداری آجیل هم توی دستمالش میریخت ومیرفت .....حالا این روزها ادعای حاکمیت  دارند  !ومیل دارند یک حکومت اسلامی بسازند !!! زررشک پلو بدون مرغ !
شبهای احیاء وشبهای وحشتناک  محرم من بیمار میشدم گوشهایم را میگرفتم ودرون یک اطاق پنهان میشدم مرا به زور به مسجد سپه سالار میبردند تا  ترسم بریزد اما من زمانیکه مادرم وهوویش سرشان زیر چادرشان بود وداشتند  گریه میکر دند فرارمیکردم .
همیشه توی اطاقم پنهان میشدم ویک گنجه بزرگ داشتم که گود ی داشت  ومن میتوانستم بروم زیر لباسها پنهان شوم .اما ناپدری ما هیچوقت به روضه نمیرفت آخر او دینش کمی با دین جعفری وشیوید ی فرق داشت او از یک دینی بود که آن پنج تا چیه اسمشان> فروع دین یاشروع دین؟ یکیش را قبول نداشتد  گمان میکنم اسم آنکه قبول نداشتند > معاد> بود بلی یعنی ما که به ریق رحمت  رفتیم دیگه برگشتی نیست نکیر ومنکر واین حرفها هم دروغ است  برای خودشان امامی جدا گانه داشتند خلاصه خر  توخری بود ما هم آن دوبرها میپلکیدیم کسی مارا داخل آدم حساب نمیکرد !
اگر خواستگا ری هم برایمان پیدا میشد هوی ماد رم فورا خودش را به خواستگاران  میرساند وبه انها میگففت : خیال نکنین دختر آقا ست !!!! خواستگارها هم میرفتند ! =چه بهتر .
هووی ما درم اسم با مسمایی داشت "وجاهت " بینی اش مانند عقاب بود وچشمانش درشت مانند جغد ولبانش نازک وقیاطن وتلخ وترسناک همیشه موهایش را  در سلمانی جلوی بازار ودم گاراژ فر میزد بعد به انها پارافین میزد  وبعد یکطرف موهایش را که کمتر بود با شانه به عقب میبرد  ( انگار دورتی لامور بود ) ! اما مادرم موهایش را میبافت ومانند تاج روی سرش میگذاشت ویک لچک کوچک ابریشمی هم روی سرش میانداخت وزیر لبت میگفت :  
خوب از ما گذشته حالا این پسرها باید کمکی پدرشان باشند ما چیزی نفهمیدیم اما بعدها یکشب که هوو را دیدم که آهسته از اطاق یکی از پسرهای  اقا بیرون میاید فهمیدیم که بهر حال باید اقاجان کمک داشته باشد !!! 
از آن روز ما عزیز شدیم وهمه جا مارا میبرد حتی برایمان روپوش مدرسه هم میدوخت وبمن مگفت تو دختر خودم هستی ! ما هم تودلمان میگفتیم خرخودتی !!!
بهر حال بازاریها همه چرتکه داشتند وبا چرتکه حساب میکردند آقاجا ن هم یکی داشت وقتی هم یک ماشین حساب آمد باز آنها با چرتکه حساب میکردند با اسباب  بازیهای امروزی کاری نداشتند اما اتومبیلهایشا ن همه بنز بود وکادیلاک ووقتی که ما بزرگتر شدیم ویک پسر حاجی به زور مارا گرفت مرتب  از کادیلاک حاج اقایش حرف میزدواز ملای قم که حاج اقا هر هفته میرفت برای صیغه کردن یک دختر جوان و  چهارتا زن هم داشت  انگار انوقتها مد بود هم پنج شش تا زن بگیرند زنهای بیچاره خودشان خرج خودشانرا میدادند تنها ماشین جوجه کشی بودند مثلا اقاجان ما دوازده   تا بچه داشت !!! که ا اززنهای خودش بزرگتر بودند ؟!  البه بعضیهایشان . 
هووی مادرم برای کسب درآمد هرچه  بطری خالی ابغوره وپاکت و روزنامه بود درگوشه ای جمع میکرد تا سر هفته کاسه کوزه ای از راه  میرسید وانهارا  میخرید  مادرم صورتش را چنگ میزد که ای زن تو آبروی همه را تو این محل میبری  ! میگفت  بتو چه ! مادر ما اربابی  داشت مثلا میگت من صاحب هیچده دانگ آب هستم من هنوزم نفهمیم یعنی چی ! ویک ده اربابی داشت ومن بچگیهایم  را خوب بیاد دارم اما خوب پدرم جوان الواتی بود  وبیشتر مخارج ننه مارا هپلی هپو میکرد .  بعد هم از هم جدا شدند حال درخانه بزرگ ونیمه خالی این جناب که ازمال دنیا تنها اسم ورسم اجدادش را داشت بازهم  میبایست تحمل مخارج آنهارا بکند  همیشه هم درون اشپزخانه داشت اشپزی میکرد بخیالش دارد کار مثبتی انجام میدهد وهوویش سقز درون دهانش چادرش راسرش میکرد ودورخیابانها برای گردش میرفت ! 
این مادر بود ما داشتیم ؟ خوب من مثل او نشدم ...... یعنی ببخشید باج .../کمر/ به کسی ندادم  بقیه دارد 
ثریا ایرانمشن . " لب پرچین " 23/03/ 2020 میلادی برابر با 4 فروردین 2579 شاهنشهی !



یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۹

تصویرآ ینده

ثریا ایرانمنش " لب پرچین"  اسپانیا !
--------------------------------
تصویری که برای ما کشیده اند قابل تصور هم نیست چه ساده لوحانه به همه چیز تن دردادیم بطور آزمایشی اول برنامه های تلویزیونی  خانه های دسته جمعی سپس دسته جمعی دربیابانها و وکارتن معروف تله تابیز مجاهدین وجمهوری اسلامی وافریقا و سایر آزمایشگاهایی را که از آن بیخبریم  یک دنیا یک مذهب ویک گروه  چه دنیای وحشتناکی خواهد شد هنگامیکه کارتهای اعتباری ما  تبدیل به یک چیپس زیر پوستمان  باشد وهرساله هم باید برویم وآنرا تعویض کنیم تن به هرواکسنی که بما تزریق میکنند بدهیم وهر قطه داروییکه به حلقمان  فرو میکنند یگ گله گوسفند بایک شبان یا چوپان وسگهای گله فراوان .

شعر ناگهان از میان گم شد شاعران دردمند  دراطاقهای خلوت خویش به مواد مخدر پناه بردند  قلم ها جای خودرا به ئکمه هایی دادند که هرکدامشان نشان ترا  دارد آوازها گم شدند تالارهای اپرا ونمایش خصوصی شدند برای عده مخصوصی  خوانندگان خانه نشین شدند ویا پرده هایشن را بالا زدند وعریانشان کردند  کتابی زیر چاپ نرفت  نوشته ای به دست تو نرسید پاکتها وتمبر ها ونامه های پستی ناگهان گم شدندگلهای اقاقیا وشمشادها  همه به بهشت  آتیه رفتند تا درآنجا  بیارایند وبیاسایند مردم حقیر وگرسنه وآنهاییکه پایشان کمی میلنکد وشل میزنند معلولانند باید کم کم جایشانرا به نوجوانان از راه رسیده بدون مغز بدهند .
جاده ها امنیتی خواهند شد  ما امتحان خودرا خوب پس دادیم ونشستم برای حسن وحسین سوگواری کردیم  ویا دمان ر فت که انسانیم ! چه کسی این طرح را بنا کرد  یک ملای بیسواد وبیشعور از کجا نظامی گنجوی را میشناخت که درهما ن بدو ورد آنرا توقیف کرد خیام را وسایر کتابهایی که ما را به گذشته پیوند میدادند ویا به تاریخمان حال تنها تاریخ گذشته بصورت یک افسانه برایمان تعریف میشود آنهم بطور  ناقص /
تصور زندگی درچنین دنیای مرا به مرگ نزدیکتر میسازد  تصور اینکه نتوانم ازادانه تنفس کنم ویا راه بروم ویا درخیابانها زیر سایه پلیس امنیتی خرید کنم  مرا خواهد کشت . 
 ما درخانه هایمان پنهان شدیم اما این پناه گرفتن تا  زمانی است که اربابان دستور دهند خوب  قرنطینه تمام شد زیر سابه گرگها بیرون بیایید آنچه را که ما بعنوان غذای نوین بشما میدهیم بخورید ادرارتانرا تصفیه کرده بنام ابهای شیرین معدنی درشیشه ها شیک بشما عرضه خواهیم نمود وگوشت پیکر مردگانرا بسته بندی کرده ویا واکیوم شده درفروشگاههای زنجیزه ای برایتان درقفسه ها چیده ایم زمانی حق استفاد ه از آنهارا دارید که آن چیپ لعنتی زیر پوستاشما باشد با یک اشاره دربها با زمیشوند با یک اشاره صندوقهای فروشگاهها خرید شما را جمع بندی میکنند اگر انرا نداشته باشید نه اب نه نان ونه خانه ونه کارونه پزشک ونه دارو  !!!! 
بایت همین خانه نشستنها عده های کارخودرا ازدست داده اند دولتها صندوقهای ارزیشان تهی است باید درانتظار ظهور امام عصر بنشینند .
همه مساجد همه کلیساها وهمه مکانهای مذهبی تعطلیند اما یک نقطه هنوز بازاست وگرد هم ایی ها درآن  ادامه دارد وآن مرکز پنهان است از چشم من وشما ما بردگان کاریم وچنانکه نتوانیم خدمتی را انجام دهیم ویا زیاده تر ا زحد خودما ن حرف بزنیم دچار سکته خواهیم  شد ویا ناگهان باد مارا با خود خواهد برد به دوردستها .
هرچند بنی آدم بنی عادت است ودرجهنم هم  به آتش سوزان عادت میکند ..
 من آنچه شرط بلاغ است بانو میگویم پایان .
یکشنبه 22/03/ 200 میلادی برابر با 3 فروردین 2579 شاهنشهی . ثریا ایرانمنش / اسپانیا .

انشائ امروزما !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
====================
امروز میخواهم بسبک شاگردان مدرسه  یک انشاء بنویسم که چند روزی است روی یوتیوپ این زنگ انشاء مرا خندانده است اما متاسفانه رو دست داشته وکسانی دیگر نیز از او کپی کرده اند وزنگهای بیشماریرا به صدا درراورده اند اما آن قدیمی از همه بهتر است .

موضوع انشا ءامروز ما ( بازار است )!
 بازار ! البته بر همه واضح ومبرهن است که همه چیز ما از بازار میاید همه چیز ما حتی انقلاب ما هم که درکشور ما صورت گرفت وباین جا کشید  از بازار آمد  بازار وروحانیت هردو بهم گرده خورده اند وباهم دستشان درون یک تغار ماست است   .
خانم اجاره ؟
همه چیزای رو که نوشتم بخونم ؟....
- بله اما مواظب این ترکه هم باش 
بله خانم چشمم روی اوست مرتب آنرا تکان میدهید ومن میترسم  وشلوارم ....ببخشید گلاب برویتان کمی نم دار شد .
 ما فرزندان ایران  میدانیم که بازار باید باشد  درغیر اینصورت ما ازکجا میتوانیم پارچه های اعلای فرنگی را بخریم وبرای خودمان لباس بدوزیم  / البته ما نه دختر همسایه که پدرش سرهنگ است لباسهایش همه قشنگتر ازمن است .
مادرم میگفت هیچوقت باین بازاریها اعتما مکن آدمای  ... پدرشان سوخته ومارشان مرتب قهوه درست میکنند .
( اخر مادر ما قهوه خیلی دوست داشت  یک روز یک قوری قهوه را تا ته سر کشید نزدیک بود سکته کند اگر خاله ام باو نمیرسید وباو دوغ نمیداد  حال منهم اینجا نبودم )!!!

باری داشتم میگفتم که ماد رما هیچوقت از بازاریها خوشش نمی آمد اما هر بار برای خرید چند کیلو برنج یا برای خرید مقداری پنیرراهی بازار میشد  وبیچاره مش غلام حسین بقال  محل ما میگفت این بی بی انگار در بازار کسی را دارد  ما هم برنج اعلا داریم وهم پنیر تازه لیقوان وپنیز تبریز وپنیربلغار .....
اما مادرم میگفت دربازار ارزانتر است وحساب کرایه اتوبو س را نمیکرد گاهی هم با هووی خودش که پدرش اهل بازار بود ومرتب از پدرش حرف میزد ومیگفت باو میگویند :     متکمل /// ببخشید خانم معلم ملک التجارت ... نه ملک التجار میخواند با هم ببازار میرفتند وتا ظهر  همانجا خرید میکردند  یعنی همان چند گرم پنیر ویک من برنج را مادرم گاهی باهوویش خیلی بگو مگو داشت البته هوی او زن پدر من نبود ما درم زن شوهر او بود زن ....صبر کنید بشمارم  یک ....دو.......سه . چهار ... پنج ... ششمین زن او بود ! ونا پدری ما خیلی مرد محترمی بود وگویا درمجلس وکیل هم شده بود قاضی خوبی هم بود اما خوب   پدرما که نبود بما چه !
 مادرم همیشه به هوویش فحش میداد   وبه بازاریها هم فحش میداد اما مرتب یا بازار بود یا شاه عبدالعظیم ! 
( بالاخره نفهمیدم مادرما مسلمان بود یا گبر ؟ ) با اینهمه باز برای من که هنوز دبیرستان میرفتم خواستگارا بازاری پیدا کرده بود وهمانطور که مرا ویشگون میگرفت میگفت یا باید زن خود آقای فلانی بشی یا زن پسرش که دانشگاه میره ....
وما گریه کنان میگفتیم مادر جان صبرکن آخه  درجواب درحالیکه یک کشیده محکم به بنا گوش ما میزد میگفت صبر بی صبر میخواهی خودتو را به دست اون مطربه که میگن یهوده بدی ؟؟؟؟
وما گریه کنان  درحالیکه  وشگونها ی او دربدترنی نقطه بدن ما بود ودردوسوزش میکرد دوان دوان به اطاقمان پناه میبردیم وگریه میکردیم .
مادرم میگفت هروقت صبح زود ازخانه بیرون رفتی ودیدی آخوندی جلویت سبز شد وفرا بخانه برگرد دیدن آخوند کراهت دارد اما مادرمان هرسال ده روز روضه خوانی وسینه زنی  درخانه راه میانداخت !!!
ویانذر میکرد پیاده  به شاه عبادالعظیم  میررفت ویا خراسان میرفت ویا به کربلا عاشق حسین بود( نه ! من گمان میکنم این مادرما  شوهر اول اول که هنوز خودش نه ساله بوده وبه زورپدرش شوهر کرده اسمش حسین بوده  واین بیاد اون حسین توی سرش میزد وگریه میکرد بیجاره دوازده ساله بیوه شد )!

بهر روی  مادر ما خودش جمع اضداد بود وپدرمان مردی بود مهربان لوطی مسلک وساز خوب میزد 
اما پدر خوبی نبود ! 
 امروز  ما درحالیکه پرده های پر از خاک خودرا بالا میزدیم تا پنجره را به زور باز کنیم هوایی داخل  اطاق بیاید از آسمان خودمان عکس گرفتیم واز عکسهای دیگران استفاده نمیکنیم مجازات دارد اما دیگران ازمال ما استفاده میکنند مجازات هم نمیشوند  !.
امسال اصلا ما خانه تکان نداشتیم وهفت سین خودرا روی تکه های کاغذ نوشتیم وبه یک شاخه گل مصنوعی آویزان کردیم عکس یک قاب سبزی پلو وعکس یک ماهی ویک کوکورا هم خودما کشیدیم وانرا اویزان کردیم اما عکس خورش فسنجانرا بلد نبودیم بکشیم ببخشید خانم معلم .....
ما سالهاست ا زاون سنتهای خودمان که خانه تکانی است دورشده ایم فرش ما فرش ماشینی است ودیگر احتیاج به  شستن ندارد هروقت کثیف شد انرا دور میاندازیم ویک تازه میخریم ! پرده هارا هم چون تنهایی درقرنطینه بودیم نشد پایین بیاوریم وبشوییم /خوب دیگه زندگیه ! تا ببینیم این ویروس کثیف بی ادب چرب وچیلی وکثافت کی گورش را گم میکند وما دوباره زندگی را که چه بگویم مردگی را از سر میگیریم /
نتیجه :
ما ازاین انشاء نتجیه میگیریم که ....نه نتیجه ای نگرفتیم خانم معلم  همون که بوده دراون دوران هم بستنی که میخوردیم خامه اش مارا مسموم میکرد ونان خامه را فقط تماشا میکردیم البته عیب از خود ما بود  نتیجه میگیریم که هیمشه باید به حرف بزرگتر ها گوش داد تا ترکه ویا خط کش را برتنت خورد نکنند وترا ویشگون نگیرند آنهم جاهای بدبدبد . ببخشید خانم معلم .ت.......م......ام / ثریا 
یکشنبه دودی وتاریک وبارانی و دلگیر  22 مارس فرنگی و سوم ماه خودمان !



شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۹

رنگ طاعون

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
-------------------------------
 شب از نیمه گذشته 
از ساعت یک بیدارم باران شدیدی میبارد پس از یک طوفان شدید که نیمی از آنچه را که دربالکن داشتم شکست حال به دنبالش باران  همه جارا به قدوم خود مزین کرده است ! خبر  ندارم که چه بر سر مبل های بیرون آمده است مهم هم نیست .
روز گذشته دریک برنامه غافل گیر کننده  راس ساعت پنج بعد ازظهر  به دنبال یک ایمل که برایم رسید  آنرا باز کردم همه بچه ها ونوه ها  ناگهان به دورم ریختند !  هرکدام درخانه های خودشان اما جمع بودیم خبری از پذیرایی و شیرینی وشکلات وشربت نبود همه اشک درچشمانمان به یکدیگر مینگریستیم بچه ها چیزی سر درنمیا وردند بزرگتر ها میگریستند خسته بودند از سکوت  واز زندانی بودن  عده ای از آنها درخانه کار میکنند اما بچه های کوچک مدرسه برایشان این زندان خیلی سخت بود وترا دیدم پس از یکسال واندی موهای جلوی سرت سپید شده بودند وچشمانت به گودی نشسته بود در دفتر کارت بودی  .پرسیدم چرا تو درخانه نماندی؟ در جوابم گفتی درخانه احساس خفقان میکنم حال هر روز پیاده این راه طولانیرا طی میکنم وبه دفترم میایم ودرب را قفل میکنم وجلوی میزم با کامپیوترم با جهان بیرون ارتباط پیدا میکنم . چقدر غمگین بودی . وار کوچکترین نوه ام پرسیدم  که پاپا کجاست ؟ گت چه می دانم روی بیزنسش دراظاقش نشسته ! او هم امد  واین برنامه ریزی به همت او  شکل یافته بود .

به درستی نمیدانم طاعونی که امروز بر جهان ما وکره زمین سایه افکنده چه رنگی دارد  ایا سیز است یا سیاه یا قهوه ای اما شکلی که ازآن نشان داده اند مانند موجودات تخلیی فضایی با لوله های مکنده میباشد  هزاران نفررا درروز به گورستانها میفرستد . خیابانها خالی وتنها پلیسها دراتومبیلهایشان با بلندگو ها اخطار میدهند که درخانه هایتان بمانید اگر هم جان میدهید درخانه خودتان باشید نا زمانیکه بوی گند شما اطرافیانرا خبر کند وجنازه شمارا با اکراه به دوردسترین نقطه ببریم وبسوزانیم  آتش پاک کننده است .

امروز-ودراین زمان  درست بیست وچهار ساعت است که از تعادل زمین یعنی برابر شدن شب وروز میگذرد وطبیعت بکار خودش ادامه میدهد برای او مهم نیست که ما دراین زندانهای خفه چه بسرمان میاید ویا خواهد آمد .
بیاد آن روزهای کودکی تو افتادم  بین من وتو چندان تفاوتی نیست تو فرزند من وهمزاد منی  با من راه آمدی بامن نشستی با من حرف زدی چیزهای زیادی بمن آموختی خود داری بزرگ منشی تو قابل تحسین است من تنها نوزده سال داشتم که ترا به این جهان تحویل دادم  اما هیچگاه کنارم نبودی تنها دوسه سالی که خیلی کوچک بودی آنهم بین دستهای مادر وپرستارت که اورا" او جیجی " میخواندی دست به دست میشدی ومن شبها خسته ومرده که از سرکار روزانه ام  برمیگشتم خانه تاریک آشپز خانه تاریک ومیز ناهاری خوری خالی بمن دهن کجی میکرد  یک لیوان شیر ویک یا چند بیسکویت شام من میشد وبه رختخواب میرفتم کارم از هشت صبح شروع میشد تا یک ونیم بعد ازظهر واز چهار تا هشت شب ! ناهارمعمولا یک ساندویج میخوردم ویا اگر پولی درون کیفم زیادی بود دریک رستوران نزدیک دفتر کارم ناهاری  نوش جان میکردم ./
با هم خوش بودیم درانتظا ر روزهای تعطلیلی بودم که ترا با کالسکه به گردش ببرم وزمانیکه توانستی راه بروی دست ترا بگیرم وباهم پیاده خیابانهای شهر را زیر پا بگذاریم ودریک کافه تریا چای با شیرینی خامه دار بخوریم !.
چهار ساله بودی که به دنبال یک فریب دست ترا گرفتم وبه جهنم رفتم بخانه شیطان ودر میان آتش ودود مکر وریا سوختم هنوز تاولهای  ان آتش بجای مانده درون سینه ام  دچار خون ریزی میشوند وخیلی زود هنگامیکه فهمیدم چه فریب بزرگی خوردم ترا وسایر بچه هارا برداشتم وهمهگی خودرا به غرب رساندیم  حداقل اینکه توانستم ترا نجات بدهم تو خودرا درون یک شبانه روزی پنهان کردی  واگر گاهی بخانه میامدی درب اطاقت رابه روی همه قفل میکردی هیچگاه سر میز ناهار ویاشام با ما نمینشستی  زمانی دلیل انرا یافتم  دیگر نه از  او نامی بود ونه نشانی !
او زنانرا مانند یک گل میگرفت ورویشان گرد طلایی میپاشید برای نمایش اما مردانرا بیشتر دوست داشت !.
همکاسه وهمنشین  همه خو.اننده ها  وفواحشی که رادیو وتلویزیون  برایشان یک ویترین بود  جای داشتم  چاره نبود  فرارم وواگذذاشتن آن زندگی که بارنج درست کرده بودم باو امکان دادکه هر جه میتواند از زندگیش لذت ببرد من دراطاقی درلندن تنها نشسته بودم شمارا به شهرکهای دوردستنی فرستاده  بودم که دست او بشما نرسد وسپس راهی شهر کمبریج شدم .
و....روزیکه آمد وگفت برخیز میخواهم خانه را بفروشم سی هزار پوند زیر پای تو زیادی است برودرلندن یک اطاق اجاره  کن مانند همه  باو گفتم لندن را خانه اترا همه چیزرا  مانند گذشته میگذارم وبا بچه هایم بجایی میروم که دیگر هیچگاه دست تو بما نرسد وباین سو آمدم با چند چمدان لباسهای کهنه وتو ماندی دردانشگاه کمکهای دولتی بتو این امکان را نداد که از بودجه دولت استفاده کرده ودانشگاهرا تمام کنی ( ناپدریت ثروتمند است واین کمک هزینه برای کسانی است که بودجه  ودرامده خانوادهشان اندک است )یک اطاق  انشجویی گرفتی ترا به د ست استادت پروفسور ایورری سپردم وخود راهی سر زمینی شدم که حتی زبان انهارا نیز نمیدانستم مهم نیست که چگونه مانند کولی های آواره درون یک آپارتمان کثیف توریستی  بچه هارا جای دادم  اما قدرتی  را که وجودم بود بکار گرفتم .........
روز گذشته درمیان شما  که مانند گلهای یک بوستان روی صحه لپ تاپ بالا وپایین میشدید یکی میگریست دیگری میخندید سومی از مبل بالا میرفت تنها گریستم وبه موههای سپید تو نگاه کردم وباخود گفتم ایوای .......چه زود گذشت حتی نتوانستم درکنارش زندگی کنم .
حالا با زمایلها ازتو دورم  تمام شب بتو فکر کردم به سکوت تو انگار مردی میانه سال و.........
خوب خواهرانت را داری  برادر ت  را داری او هم پیرشده ازسن خودش پیر ترشده پدر سه فرزند پسر که فردا باید انهارا تحویل جنگ بدهد من بنوعی توانستم شمارااز اجباری نجات بخشم اما ایا او خواهد توانست دراین جهانی که یکی شده است خود وفرززندانش ر ا نجا ت دهد؟ 
نه همه ما درون یک کوره داریم میسوزم همه ما زندانیان ابدی درحال جان کندنیم بیهوده خودرا فریب میدهیم خودرا سرگرم میسازیم اسباب بازی ها زیادی اطرافمانرا فرا گرفته است  اما دیگر کسی رغبت ندارد با آنها بازی کند طاعون همه جارا فرا گرفته است وتعجب آنکه  آن پرنس نشین بالای صخره ها هنوز مراسم جشن سالیانه پر افتخار راهزنی  خودرا بر پا میدارد وکازینوها مشغول کارند طاعون جرئت نزدیک شدن به  ژتونهای زردو قرمز وسیاه وسفید ندارد و ویروس به ویروس حمله نمیکند به جانهای پاک نیز حمله ورنخواهدشد.
ساعت پنج صبح است ومن از ساعت  یک بیدارم قهوه امرا نیز نوشیدم ومانند هرروز دوراطاق میگردم  عادت دارم سی و اندی سال زندانی مردی بودم طعم زندانرا خوب میدانم . 
اما ایکاش می دانستم که این طاعون چه رنگی دارد ! .ث
پایان 
ثریا ایرنمنش / اسپانیا /  21/3/ 2020- میلادی برابر با 2 فروردین 2579 شاهنشهی .




جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۹

رسیدن گل .و....

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------- فرا رسیدن سال نوی خورشیدی را به همه تهنیت میگویم

ساقی بیا که شد قدح لاله پر زمی
 طامات تا بچند و خرافات تا بکی 

 بگذار کبر وناز  که دیده است روزگار 
چندین قبای قیصر و وطرف کلاه کی 

هشیار شو  که مرغ سحر  مست گشت  هان 
بیدار شو  که خواب  عدم در پی است هی
حافظ شیرازی
با درودی تازه در شروع سال نو ؛ گمان میبرم که تاریخ سر زمین ما پیوسته درکشا کش رروزگار دستخوش تند بادها وسیلابها وزلزله ها ودست آخر حکومتهای جابری بوده است امروز که به پیکر این سر زمین خسته مینگرم گویی مرگ را درچشمانش میبینم   بااین زالوهای خوئخواری که بر جان وپیکر او افتاده است /
این عصری که ما تجربه میکنیم کمتراز عصر دوران ( خواجه ) شیرین زبان ما حافظ نیست  همان عصر  فئودالیسم دوران ایلخانان ( سلاجقه ) یا سلجوقیان  ودیگری  گروه دولتی که باهم درحال مبارزه بودند گاه پنهانی وگاه آشکار .
عده ای محل اقامات ثابتی نداشتند یعنی اشراف تازه شکل گرفته مانند سپاهیان امروزی ما  که اکثرا صحرا نشین بودند امروز (کانادا) میروند !  اکثرا ترک ومغول  ویا کرد بودند  که درمراتع  خود بسرمیبردند . .
دسته دوم  عده ای نوکیسه که شهر نشین بودند  ومکان ثابتی داشتند  این گروه کارهای اداره مملکترا به دست گرفته  وسیاستهای خودرا به ایلخانیان دیکته میکردند ( مانند امروز ) !
بعضی از این فئودالهای صحرا نشین میل  به جدایی داشتند ( مانند تجزه طلبان  امروزی )  وطالب خود مختاری  ( باید تاریخ زمان حافظ را مظالعه کرد که دراینجا امکانش نیست ) 1
یکی از این قدرتمندان صاحب املاک ( مانند لاری جانی ) !  دریک نطق غرایی  به صحرا نشینان یا همان ( کانادا نشینان)  چنین میگوید :
من جانب رعیت بدبخت را نمیگیرم !  اگر مصلحت  است تا همه را غارت کنیم  دراین کار  از من مقتدرتر کسی نیست  به اتفاق درغارت شرکت خواهیم نمود  اما اگر بعد از غارت من توقع کمی آش یا آبگوشت  داشتید والتماس نمایید  باید دراین اندیشه باشید  که باز به طرف رعایا بروید .......

امروز جناب نمکی دریک نظق غرایی فرمودند که : ما به 250 میلیون یورو احتیاج داریم ! دلا رهم نه تومان هم نه یورو ! خوب ملت شریف ایران هرچه دارید از فرزند پسر تا دختر یا اثاثیه خانه ویاحتی همسرانتانرا در بازار روز به معرض فروش بگذارید  تا نقدینه حاصل شود وبه نمک دان جناب نمکی ریخته شود . 
خوب  امروز حافظی نداریم تا زیر سایه ابیات جنایاترا روشن کند  عده ایهم افلاطون وار در پشت میزهای  بزرگ نشسته اند وچهره تکان میدهند  وبه آتشی که دارد شعله میکشد دامن میزنند .

میخواره وسر گشته  ورندیم  ونظر باز 
وان کس که چو ما نیست  دراین شهر کدام است !
 ویا 
صوفیان حمله حریفند ونظر باز ولی 
زین میان حافظ دلسوخته  بد نام افتاد 
مثل من بیچاره !!!!
حال دراین فکرم کسی که خودرا مسئول عفت جوانان نمیداند  برای کدام جامعه کتاب بنویسد؟ دراین سر زمین درحال حاضر همه نظر بازند که هیچ  همه چیز بازند .هرکجا کم بیارند فحاش میشوند وپدر ومادر دیگری را ازگور دراورده با او هم بستر میشوند
حال دراین فکرم  ـ آن مرد که من امروز از او بنام مستعار ( آریو ) نام میبرم ایا میتواند به مراد دل برسد ؟  حضرت ولایتعهدی که درانتظار فرش قرمز د رخلوت به سکوت نشسته اند خوب دم شان گرم که یاک جاوید ایران گفتند حال دیگر کسی نمانده  منهم دراین گوشه یک شاخه یافته ام مانند همان سوسن درون باغچه ام ودل باو بسته درانتظار کوششهای او هستم  برایش نوشتم اول باید این مردمرا ازخواب خوش مستی بیدار کنی  کمی شعور انهارا بالاببری عقل معاش دارند میدانند چگونه آنرا درراه غارت بکار برند اما شعور ندارند عقل وشعور باهم یکجا دریک مغز جای نمیگیرند  آنها هنوز میل دارند روی زمین پهن شوند وبا مشت بر سر پیاز بکوبند با شلوار بیژامه راه راه مانند فیلمهای آبگوشتی قدیم ننه ا صدا کنند تا گوشت کوب را بیاورد وکله پاچه  جزیی جدا ناپذیر از وجود این مردمان اسست وسپس ناگهان شور حسینی آنهارا بگیرد وحیدر حیدر کنان پرده عفت حرم هارا بدرند  کارشان پرده دری است.

در نظر بازی ما بیخبران حیرانند 
 من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند 
پایان 
 جمعه اول فروردین 2579  شاهنشهی  برابر با 20 مارس 2020 میلادی . اسپانیا .
ثریا ایرانمنش 
توضیحات :  شنیده ام  نوشته های مرا کپی کرده بنام خود به چاپ میرسانند من حق کپی رایت دارم و" لب پرچین " با اشعار حافظ به ثبت رسیده است -استفاده از آنها با ذکر ماخذ مجاز است اما کپی اشکال دارد ! با سپاس .ثریا .