شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۹

رنگ طاعون

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
-------------------------------
 شب از نیمه گذشته 
از ساعت یک بیدارم باران شدیدی میبارد پس از یک طوفان شدید که نیمی از آنچه را که دربالکن داشتم شکست حال به دنبالش باران  همه جارا به قدوم خود مزین کرده است ! خبر  ندارم که چه بر سر مبل های بیرون آمده است مهم هم نیست .
روز گذشته دریک برنامه غافل گیر کننده  راس ساعت پنج بعد ازظهر  به دنبال یک ایمل که برایم رسید  آنرا باز کردم همه بچه ها ونوه ها  ناگهان به دورم ریختند !  هرکدام درخانه های خودشان اما جمع بودیم خبری از پذیرایی و شیرینی وشکلات وشربت نبود همه اشک درچشمانمان به یکدیگر مینگریستیم بچه ها چیزی سر درنمیا وردند بزرگتر ها میگریستند خسته بودند از سکوت  واز زندانی بودن  عده ای از آنها درخانه کار میکنند اما بچه های کوچک مدرسه برایشان این زندان خیلی سخت بود وترا دیدم پس از یکسال واندی موهای جلوی سرت سپید شده بودند وچشمانت به گودی نشسته بود در دفتر کارت بودی  .پرسیدم چرا تو درخانه نماندی؟ در جوابم گفتی درخانه احساس خفقان میکنم حال هر روز پیاده این راه طولانیرا طی میکنم وبه دفترم میایم ودرب را قفل میکنم وجلوی میزم با کامپیوترم با جهان بیرون ارتباط پیدا میکنم . چقدر غمگین بودی . وار کوچکترین نوه ام پرسیدم  که پاپا کجاست ؟ گت چه می دانم روی بیزنسش دراظاقش نشسته ! او هم امد  واین برنامه ریزی به همت او  شکل یافته بود .

به درستی نمیدانم طاعونی که امروز بر جهان ما وکره زمین سایه افکنده چه رنگی دارد  ایا سیز است یا سیاه یا قهوه ای اما شکلی که ازآن نشان داده اند مانند موجودات تخلیی فضایی با لوله های مکنده میباشد  هزاران نفررا درروز به گورستانها میفرستد . خیابانها خالی وتنها پلیسها دراتومبیلهایشان با بلندگو ها اخطار میدهند که درخانه هایتان بمانید اگر هم جان میدهید درخانه خودتان باشید نا زمانیکه بوی گند شما اطرافیانرا خبر کند وجنازه شمارا با اکراه به دوردسترین نقطه ببریم وبسوزانیم  آتش پاک کننده است .

امروز-ودراین زمان  درست بیست وچهار ساعت است که از تعادل زمین یعنی برابر شدن شب وروز میگذرد وطبیعت بکار خودش ادامه میدهد برای او مهم نیست که ما دراین زندانهای خفه چه بسرمان میاید ویا خواهد آمد .
بیاد آن روزهای کودکی تو افتادم  بین من وتو چندان تفاوتی نیست تو فرزند من وهمزاد منی  با من راه آمدی بامن نشستی با من حرف زدی چیزهای زیادی بمن آموختی خود داری بزرگ منشی تو قابل تحسین است من تنها نوزده سال داشتم که ترا به این جهان تحویل دادم  اما هیچگاه کنارم نبودی تنها دوسه سالی که خیلی کوچک بودی آنهم بین دستهای مادر وپرستارت که اورا" او جیجی " میخواندی دست به دست میشدی ومن شبها خسته ومرده که از سرکار روزانه ام  برمیگشتم خانه تاریک آشپز خانه تاریک ومیز ناهاری خوری خالی بمن دهن کجی میکرد  یک لیوان شیر ویک یا چند بیسکویت شام من میشد وبه رختخواب میرفتم کارم از هشت صبح شروع میشد تا یک ونیم بعد ازظهر واز چهار تا هشت شب ! ناهارمعمولا یک ساندویج میخوردم ویا اگر پولی درون کیفم زیادی بود دریک رستوران نزدیک دفتر کارم ناهاری  نوش جان میکردم ./
با هم خوش بودیم درانتظا ر روزهای تعطلیلی بودم که ترا با کالسکه به گردش ببرم وزمانیکه توانستی راه بروی دست ترا بگیرم وباهم پیاده خیابانهای شهر را زیر پا بگذاریم ودریک کافه تریا چای با شیرینی خامه دار بخوریم !.
چهار ساله بودی که به دنبال یک فریب دست ترا گرفتم وبه جهنم رفتم بخانه شیطان ودر میان آتش ودود مکر وریا سوختم هنوز تاولهای  ان آتش بجای مانده درون سینه ام  دچار خون ریزی میشوند وخیلی زود هنگامیکه فهمیدم چه فریب بزرگی خوردم ترا وسایر بچه هارا برداشتم وهمهگی خودرا به غرب رساندیم  حداقل اینکه توانستم ترا نجات بدهم تو خودرا درون یک شبانه روزی پنهان کردی  واگر گاهی بخانه میامدی درب اطاقت رابه روی همه قفل میکردی هیچگاه سر میز ناهار ویاشام با ما نمینشستی  زمانی دلیل انرا یافتم  دیگر نه از  او نامی بود ونه نشانی !
او زنانرا مانند یک گل میگرفت ورویشان گرد طلایی میپاشید برای نمایش اما مردانرا بیشتر دوست داشت !.
همکاسه وهمنشین  همه خو.اننده ها  وفواحشی که رادیو وتلویزیون  برایشان یک ویترین بود  جای داشتم  چاره نبود  فرارم وواگذذاشتن آن زندگی که بارنج درست کرده بودم باو امکان دادکه هر جه میتواند از زندگیش لذت ببرد من دراطاقی درلندن تنها نشسته بودم شمارا به شهرکهای دوردستنی فرستاده  بودم که دست او بشما نرسد وسپس راهی شهر کمبریج شدم .
و....روزیکه آمد وگفت برخیز میخواهم خانه را بفروشم سی هزار پوند زیر پای تو زیادی است برودرلندن یک اطاق اجاره  کن مانند همه  باو گفتم لندن را خانه اترا همه چیزرا  مانند گذشته میگذارم وبا بچه هایم بجایی میروم که دیگر هیچگاه دست تو بما نرسد وباین سو آمدم با چند چمدان لباسهای کهنه وتو ماندی دردانشگاه کمکهای دولتی بتو این امکان را نداد که از بودجه دولت استفاده کرده ودانشگاهرا تمام کنی ( ناپدریت ثروتمند است واین کمک هزینه برای کسانی است که بودجه  ودرامده خانوادهشان اندک است )یک اطاق  انشجویی گرفتی ترا به د ست استادت پروفسور ایورری سپردم وخود راهی سر زمینی شدم که حتی زبان انهارا نیز نمیدانستم مهم نیست که چگونه مانند کولی های آواره درون یک آپارتمان کثیف توریستی  بچه هارا جای دادم  اما قدرتی  را که وجودم بود بکار گرفتم .........
روز گذشته درمیان شما  که مانند گلهای یک بوستان روی صحه لپ تاپ بالا وپایین میشدید یکی میگریست دیگری میخندید سومی از مبل بالا میرفت تنها گریستم وبه موههای سپید تو نگاه کردم وباخود گفتم ایوای .......چه زود گذشت حتی نتوانستم درکنارش زندگی کنم .
حالا با زمایلها ازتو دورم  تمام شب بتو فکر کردم به سکوت تو انگار مردی میانه سال و.........
خوب خواهرانت را داری  برادر ت  را داری او هم پیرشده ازسن خودش پیر ترشده پدر سه فرزند پسر که فردا باید انهارا تحویل جنگ بدهد من بنوعی توانستم شمارااز اجباری نجات بخشم اما ایا او خواهد توانست دراین جهانی که یکی شده است خود وفرززندانش ر ا نجا ت دهد؟ 
نه همه ما درون یک کوره داریم میسوزم همه ما زندانیان ابدی درحال جان کندنیم بیهوده خودرا فریب میدهیم خودرا سرگرم میسازیم اسباب بازی ها زیادی اطرافمانرا فرا گرفته است  اما دیگر کسی رغبت ندارد با آنها بازی کند طاعون همه جارا فرا گرفته است وتعجب آنکه  آن پرنس نشین بالای صخره ها هنوز مراسم جشن سالیانه پر افتخار راهزنی  خودرا بر پا میدارد وکازینوها مشغول کارند طاعون جرئت نزدیک شدن به  ژتونهای زردو قرمز وسیاه وسفید ندارد و ویروس به ویروس حمله نمیکند به جانهای پاک نیز حمله ورنخواهدشد.
ساعت پنج صبح است ومن از ساعت  یک بیدارم قهوه امرا نیز نوشیدم ومانند هرروز دوراطاق میگردم  عادت دارم سی و اندی سال زندانی مردی بودم طعم زندانرا خوب میدانم . 
اما ایکاش می دانستم که این طاعون چه رنگی دارد ! .ث
پایان 
ثریا ایرنمنش / اسپانیا /  21/3/ 2020- میلادی برابر با 2 فروردین 2579 شاهنشهی .