یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۹

انشائ امروزما !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
====================
امروز میخواهم بسبک شاگردان مدرسه  یک انشاء بنویسم که چند روزی است روی یوتیوپ این زنگ انشاء مرا خندانده است اما متاسفانه رو دست داشته وکسانی دیگر نیز از او کپی کرده اند وزنگهای بیشماریرا به صدا درراورده اند اما آن قدیمی از همه بهتر است .

موضوع انشا ءامروز ما ( بازار است )!
 بازار ! البته بر همه واضح ومبرهن است که همه چیز ما از بازار میاید همه چیز ما حتی انقلاب ما هم که درکشور ما صورت گرفت وباین جا کشید  از بازار آمد  بازار وروحانیت هردو بهم گرده خورده اند وباهم دستشان درون یک تغار ماست است   .
خانم اجاره ؟
همه چیزای رو که نوشتم بخونم ؟....
- بله اما مواظب این ترکه هم باش 
بله خانم چشمم روی اوست مرتب آنرا تکان میدهید ومن میترسم  وشلوارم ....ببخشید گلاب برویتان کمی نم دار شد .
 ما فرزندان ایران  میدانیم که بازار باید باشد  درغیر اینصورت ما ازکجا میتوانیم پارچه های اعلای فرنگی را بخریم وبرای خودمان لباس بدوزیم  / البته ما نه دختر همسایه که پدرش سرهنگ است لباسهایش همه قشنگتر ازمن است .
مادرم میگفت هیچوقت باین بازاریها اعتما مکن آدمای  ... پدرشان سوخته ومارشان مرتب قهوه درست میکنند .
( اخر مادر ما قهوه خیلی دوست داشت  یک روز یک قوری قهوه را تا ته سر کشید نزدیک بود سکته کند اگر خاله ام باو نمیرسید وباو دوغ نمیداد  حال منهم اینجا نبودم )!!!

باری داشتم میگفتم که ماد رما هیچوقت از بازاریها خوشش نمی آمد اما هر بار برای خرید چند کیلو برنج یا برای خرید مقداری پنیرراهی بازار میشد  وبیچاره مش غلام حسین بقال  محل ما میگفت این بی بی انگار در بازار کسی را دارد  ما هم برنج اعلا داریم وهم پنیر تازه لیقوان وپنیز تبریز وپنیربلغار .....
اما مادرم میگفت دربازار ارزانتر است وحساب کرایه اتوبو س را نمیکرد گاهی هم با هووی خودش که پدرش اهل بازار بود ومرتب از پدرش حرف میزد ومیگفت باو میگویند :     متکمل /// ببخشید خانم معلم ملک التجارت ... نه ملک التجار میخواند با هم ببازار میرفتند وتا ظهر  همانجا خرید میکردند  یعنی همان چند گرم پنیر ویک من برنج را مادرم گاهی باهوویش خیلی بگو مگو داشت البته هوی او زن پدر من نبود ما درم زن شوهر او بود زن ....صبر کنید بشمارم  یک ....دو.......سه . چهار ... پنج ... ششمین زن او بود ! ونا پدری ما خیلی مرد محترمی بود وگویا درمجلس وکیل هم شده بود قاضی خوبی هم بود اما خوب   پدرما که نبود بما چه !
 مادرم همیشه به هوویش فحش میداد   وبه بازاریها هم فحش میداد اما مرتب یا بازار بود یا شاه عبدالعظیم ! 
( بالاخره نفهمیدم مادرما مسلمان بود یا گبر ؟ ) با اینهمه باز برای من که هنوز دبیرستان میرفتم خواستگارا بازاری پیدا کرده بود وهمانطور که مرا ویشگون میگرفت میگفت یا باید زن خود آقای فلانی بشی یا زن پسرش که دانشگاه میره ....
وما گریه کنان میگفتیم مادر جان صبرکن آخه  درجواب درحالیکه یک کشیده محکم به بنا گوش ما میزد میگفت صبر بی صبر میخواهی خودتو را به دست اون مطربه که میگن یهوده بدی ؟؟؟؟
وما گریه کنان  درحالیکه  وشگونها ی او دربدترنی نقطه بدن ما بود ودردوسوزش میکرد دوان دوان به اطاقمان پناه میبردیم وگریه میکردیم .
مادرم میگفت هروقت صبح زود ازخانه بیرون رفتی ودیدی آخوندی جلویت سبز شد وفرا بخانه برگرد دیدن آخوند کراهت دارد اما مادرمان هرسال ده روز روضه خوانی وسینه زنی  درخانه راه میانداخت !!!
ویانذر میکرد پیاده  به شاه عبادالعظیم  میررفت ویا خراسان میرفت ویا به کربلا عاشق حسین بود( نه ! من گمان میکنم این مادرما  شوهر اول اول که هنوز خودش نه ساله بوده وبه زورپدرش شوهر کرده اسمش حسین بوده  واین بیاد اون حسین توی سرش میزد وگریه میکرد بیجاره دوازده ساله بیوه شد )!

بهر روی  مادر ما خودش جمع اضداد بود وپدرمان مردی بود مهربان لوطی مسلک وساز خوب میزد 
اما پدر خوبی نبود ! 
 امروز  ما درحالیکه پرده های پر از خاک خودرا بالا میزدیم تا پنجره را به زور باز کنیم هوایی داخل  اطاق بیاید از آسمان خودمان عکس گرفتیم واز عکسهای دیگران استفاده نمیکنیم مجازات دارد اما دیگران ازمال ما استفاده میکنند مجازات هم نمیشوند  !.
امسال اصلا ما خانه تکان نداشتیم وهفت سین خودرا روی تکه های کاغذ نوشتیم وبه یک شاخه گل مصنوعی آویزان کردیم عکس یک قاب سبزی پلو وعکس یک ماهی ویک کوکورا هم خودما کشیدیم وانرا اویزان کردیم اما عکس خورش فسنجانرا بلد نبودیم بکشیم ببخشید خانم معلم .....
ما سالهاست ا زاون سنتهای خودمان که خانه تکانی است دورشده ایم فرش ما فرش ماشینی است ودیگر احتیاج به  شستن ندارد هروقت کثیف شد انرا دور میاندازیم ویک تازه میخریم ! پرده هارا هم چون تنهایی درقرنطینه بودیم نشد پایین بیاوریم وبشوییم /خوب دیگه زندگیه ! تا ببینیم این ویروس کثیف بی ادب چرب وچیلی وکثافت کی گورش را گم میکند وما دوباره زندگی را که چه بگویم مردگی را از سر میگیریم /
نتیجه :
ما ازاین انشاء نتجیه میگیریم که ....نه نتیجه ای نگرفتیم خانم معلم  همون که بوده دراون دوران هم بستنی که میخوردیم خامه اش مارا مسموم میکرد ونان خامه را فقط تماشا میکردیم البته عیب از خود ما بود  نتیجه میگیریم که هیمشه باید به حرف بزرگتر ها گوش داد تا ترکه ویا خط کش را برتنت خورد نکنند وترا ویشگون نگیرند آنهم جاهای بدبدبد . ببخشید خانم معلم .ت.......م......ام / ثریا 
یکشنبه دودی وتاریک وبارانی و دلگیر  22 مارس فرنگی و سوم ماه خودمان !