دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۸

من نیستم

ثریاایرانمنش " لب پرچین" .
اسپانیا 
-----------------------
آن قهوه های تلخ دهن سوز
وآو حقه های دود پریشان
برپیشخوان گاه میعاد 
در شهر دور دست جوانی ........" نادر ناد رپور "

و... من در میان تاریک و روشن هوای  نیمه بهاری ونیمه زمستانی دریک اطاق تنهایی زیر نورهای مصنوعی بیاد آن ساعات خوب دوران کودکیم که بسرعت برق گذشت جوانی را ندیدم از دیگران حدیث آن را  شنیدم .

 درحال حاضر  نیمه شب ویا طلوع فجر است و من دراین نیمه تاریکیها بر فرشهای موزاییکی راه میروم آهسته تا همسایه دیوار به دیوار بیدار نشود. 
هنوز پرندگان درخوابند ودرافق دیده نمیشوند وهنوز خورشید درپشت شب خوابیده است . 
بیهوده گریان از خواب پریدم واین اشکهای فراوان  که بوی سرد باد خزانی را میدهند مرا به کوچه پس کوچه های جوانیم وشادابیم برد  .
و...... دراین غربت واین کوچه های نم دار ودیوارهای ویران چه ها دیدم تصویر های هرزه  صدها زن ومرد را که خودرا بشکل انسان درآور ده ویا کارناولهای شاداب که خودرا بشکل حیوانات رنگ کرده بودند هر کسی میل دارد به اصل خود رجعت کند .

من درمیان همهمه  خیس این درختان تازه رشد کرده بسوی معبدی رفتم که سالهای ارزوی دیدنش را داشتم  معبد خالی بود تنها مجسمه های کچی ومرمری وبرنزی د رکسوت خدایان با چشمان بیحال مرا مینگریستند .
مهتاب بی تاب اما سرد وبی نفس روی آبها میدرخشید ومن درمیان آن لرزش اززوهاییم را بیان داشتم  .
آرزوهایم ؟ کدام آرزو ؟  ارززوهایم در پیاله می تلخ گم شدند در میان حلقه های دود سیگاروگفتار بی تناسب وبی پایه  .
کوچه های تنگ وباریک وخیابانهای عریان وبی حیا را به دنبال زادگاهم میگشتم شاید نشانی از ان یابم زادگاهم گم شده بود ومن طفل تازه نو پا دراین دیار بی پایه سر زمین مجسمه ها ودعاهای بی  اساس به دنبا ل کدام گهواره ام بودم ؟ 
عشقهای ابکی وروزانه  نامه های لبریزاز عا شقانهای دروغین  ومردان وزنان نااشنا وتازه به دنیا آمده با لباسسهای فاخر /
من خودمرا میخواستم  آنکه را که گم کرده بودم حا ل اورا یافته ام اما او من نیست اوگم شده درمن نیست او غریبه است که لبا س مرا پوشیده است .
او بیخبر از من ومن بیخبر از او درمیان این جنگل دراین ازدحام بی امان   آن اتش د رونی .میسوختیم  هم او وهم من / من وهمزادم  من میکوشیدم که از ا ندوه بگریزم واو میگریست من میخواستم از خودم بگریزم اما او مرا نگاه میداشت با چشمان اشکبار  وسر انجام در آبشا رگریه ها ی او گم شدم  واین من نیستم  .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش . 17 فوریه 2020 میلادی برابر با 28 بهمن 2587 شاهنشاهی .اسپانیا .

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۸

کجا میرویم

ثریا ایرانمنش "لب پرچین " یکشنبه
---------------------------------

 فیس بوکم برایم پیام میگذارد  برگرد جواب دوستانت رابده  دوستان جدید بگیر ! تعجب میکنم من آنرا غیر فعال کرده بودم  مهم نیست چه دوستی کدام دوست  درباره چی وکی ؟ انسان زمانیکه تا گردن درلجن فروشده دیگر یک نی چند نی فرقی ندارد.
میل ندارم  با کسی حرف بزنم دوستام هستند یارانم کتابهایم فرزندانم دیگر به کسی احتیاج ندارم بیزنس هم ندارم که میل داشته باشم برای خود مشتری جمع کنم فعال  سیاسی وروزنامه نگار هم نیستم که بخواهم یک میلیون   آدمهای مجازی را به دنبال خود داشته باشم .

ما فقرا از همه بیگانه ایم 
مرد غنی با همه کس آشناست 

 نه ! دیگر حوصله هیچ چیز وهیچ کس را ندارم واگر تعهدی نداشتم  همین چند خطرا هم رها میکردم  برای کی بنویسم برای کسانیکه فارسی را بکل فراموش کرده اند وترد  یعنی نرم ونازک شکننده راه با ط مینویسند  باید برایشان توضیح بدهم  میان ماه من تا ماه گردون زمین تا آسمان است شما همان تاس کبابتانرا بپزید ونمایش بدهید بهتر از همه چیز است مردم این دوره وزمانه تنها به شکم وزیر شکم میاندیشند .
نگاهی به قد وبالای جناب نخست وزیر کانادا میاندازم درست شبیه پدرش فیدل است !!! مامان جانش هنوز باید  مطرح باشند ومشاور مخصوص بایشان نسخه میدهد و دیگرهیچ چرا من برای مردم بیگانه اشک بریزم ؟ .
هیچ دولتی  برای ملت کار نمیکند همه برای جیب خودشان وقدرت کار میکنند  حواس ما گاهی پرت میشود این روزها همه گرد سیاست میروند سیاسیون  اشتهارشان از ستارگاه سینما وفوتبالیستها بیشتر شده است بعلاوه تنها یک درصد از مردم دراین دنیا حق زندگی خوب !!!!را دارند بقیه یا بامرض ویا سم ویا باحوادث دیگر باید از بین بروند اوف حالم بهم میخورد  واقعا حالم بهم میخورد بلی دنیا را مانند یک توپ  فوتبال درست کنید وبا ان والیبال بازی کنید بقیه برایتان دست میزنند . هرکه دانست درنمانست . بنا براین فیس بوک را باید قفل کنم  همین چند آشغال راهم که دارم مزاحم منند . همین 
 دیگر تا فردا وبهانه ای دیگر  . 
ثریا / اسپانیا/ یکشنبه 16 فوریه 2020 .......

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۸

چهلم

ثریا ارانمنش " لب پرچین " !
اسپانیا .
--------------------------
امشب گرسنگان زمین  - 
قرص ماه را  از سفره سخاوت  دریا ربوده اند !
اما نسیم مست در لحظه تکاندن این سفره  فراغ-
تصویر تابناک هزاران ستاره را 
چون خرده های نان
بر ماهیان  خرد وکلان  هدیه کرده است ........." نادر نادر پور . " دفتر زمین وزمان "

قردا !بلی فردا چهل روز از سرنگونی آن هوا پیما میگذرد وریاست وزرا کانادا که مردی درآغوش " چپی " ها  بزرگ شده بود با افتخار دست وزیر امور خارجه  سر زمین بلاخیز را میفشارد  گویی پر مرغی بود که بهوا رفت وگویی آبی بود که بر زمین ریخت ....واین است سیاست که کیاست وانسانیت را نمیشناسد .
فردا همه عزاداران دوباره بسوگ خواهند نشست ودر عزای عزیزان ازدست رفته شمعی را روشن خواهند نمود مگر که روشنایی بر زندگی تاریک آنها بتابد  اما هنوز تاریکیها فزونترند وهرزمان دنیای ما تاریکتر خواهد شد .
 آن حریق که بپا خاست  وآن شعله هایی که جانهای بیشماری را درخود سوزاندند   هنوز در سینه  بسیاری شعله ورند ! ومن طلوع جنون را درسیمای آن مردان کشنده دیدم ومیبینم وخواهم دید.

در آن شب وحشتناک  از ازشعله ها   بیخبر نبودم ودریافتم که مشعل دزدان وآدمخواران قرن نوین بپاس باج خواهی  دست به سوزاندن  جانهایی خواهند زد که بیگناهند کودکی / زنی / نو عروسی ودامادی ودیگر نمیدانم چه کسی باید کشته میشد وبپاس این خدمت جناب< ترودو> نخست وزیر سخت  شادمان دست قاتل را فشردند.

من؟! تنها کارم این است که درخلوت خویش شمعی روشن کنم ودل به سردر یک هتل دادم که بسیار خوب نقاشی شده از درون هتل بیخبرم واینکه چند اطاق دارد وچند مسافر ساعتی / روزانه / هفتگی وسالیانه ویا پنسیونرهای ابدی درانجا ساکنند !بیخبرم سردر آن خوب نقاشی شده طراحش ودکوراتور خوب آنرا ساییده اند بخوبی نمیدانم از کدام جوبار تغذیه میشود وصاحب  آن کیست  من تنها دل به رویا سپرده ام چرا که رویاها غم هارا کم میکنند .
راهی به غیر ازاین  نشناختم  وراهی غیر ازاین  نداشتم همراه با نسیم شبانه  از سر حریق میگذرم  وچون دود در هوا پراکنده  میشوم ./پایان 
ثریا ایرانمنش . 15 فوریه 2020 میلادی  برابر با 26 بهمن ماه 2598 شاهنشاهی !/




جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۸

یک آیه شیطلنی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
اسپانیا !
-------------------------
غشق ! یک آیه شیطانی  مطرود از  همه مذاهب  وروح سنت والنتاین  همیشه بر دنیا حاکم است !...

ساقی ! به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بگو  که کار جهان شد بکام ما
ما درپیاله عکس رخ یار دیده ایم 
ای بیخبر زلذت شرب مدام ما 
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 
ثب است بر جریده عالم ! دوام ما .........." حافظ شیرازی " پیامبر شعر  پیامبر کلام وعشق !

آنکسی که بدینگونه  با ظرافت  فکر  عکس معشوق را درپیاله می دید - هر گز گمان نمیبرد که روزی این منبع الهام واین روح بزرگ وجاودانی در لابلای اوراق پوسیده افکار جاهلان گم شود وبجایش عکس ابلیس را درقرص ماه ببینند !.
همه از این آیه بزرگ وشیرین بنوعی فرار میکردند ویا در پرده پنهانی واستتار آنرا بنوعی دیگر بیان میداشتند .
وزمانیکه   آن تصویر قلابی در امواج خروشان دریاها شکست و هویدا شد که که ابلیس بوده است دیگر کمی دیر شده بود وعشق درلابلای قاب قدمی وبی ثبات گم شده بود دیگر کسی به دنبال آن ایه شیرین نرفت ودیگر کسی رو درروی معشوق نایستاد واگر ایستاد کلامی نداشت که باو بگوید  کلمه را گم کرده بود  آن کلمات شیرین ودل انگیز را که نامش ( عشق ) بود . 

تاری از موی ابلیس هنوز درلابلای کتاب آسمانی  وجود داشت  وبر صفحه سیاه روزگار ما نقش بست  وچه دروغ بزرگی  چه فریبی وچه عوامانه   وبیتجربه وفریب خورده به عمد ویا باغیر عمد.

وسپس در تمام آیه ها وکتابها ودر جامعه آن کلام زیبا گم شد وبسته شد که نامش عشق بود اما بشکل زشت وتهوع اوری در بی اخلاقیترین نوع خود جلوه کرد درضیغه کردن زنان وفروش دختران وبردگی زنان .
اما صدای شاعر ما با طعنه برخاست :
" ثبت  است بر جریده عالم دوام ما "/
روز عشق را به تمام عشاق جهان تهنیت میگویم وآرزو دارم که نامشان به همراه عشق همیشه بر صفحه روزگار ثبت گردد .
پایان 
ثریا ایرنمنش /14 فوریه ( روز سنت والنتاین ) 2020 میلادی برابر با 25 دیماه 2578 شاهنشاهی .






پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۸

زمان فراموش نشده

ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
( لب پرچین )

در بر جهان بستم 
وز پیش دانستم  که درتنهایی غربت 
همصحبتی غیر از جنون  بر درنخواهد کوبید 
واز من ! کسی جز بیکسی دیدن  نخواهد کرد ........" زنده نام نادر نادر پور از کتاب زمین وزمان "

جناب  شاعر بزرگوار  احمد خان شاملو رحمت الله الیه در آخرین سروده خود فرموده بودند که :
بگذارید این وطن وطن شود !
ما کاری نکردیم قربان ! وطن داشت وطن میشد  آباد میشد اگر کمی افسار را شل میکردند همین میشد که امروز شده است فرزندان انقلاب قبلا خودرا دراختیار دیگری گذاشته بودند وبکارتشان بر باد شده بود وهنو زهم دست بردار نیستند . نان واب شما وعرق شما که روبراه بود خانه ای داشتید ودوستانی که مانند آب روان بر جویبار شما جاری بودند ! .
همه را بباد دادید وبجایش صد ها هزار امام وامام زاده نشاندید مدارس را بستید ومکتبخانه هارا باز کردید زنان وارسته وتحصیلل کرده  را به زندان ویا به چوبه دار سپردید بجایش بزرگترین فاحشه خانه را در خراسان رضوی درست کردید وفاطمه اره ها وباجی ها وتخمه هایشان با چادروچاقچور درحالیکه زیر آن عریان بودند صحنه را پر کردند .
راه را بر خبرنگاران وروزنامه نگاران وهمه رسانه ها بستید وبجایش نوحه وذکر وروضه خوانی را برپا ساختید  ! چه هدفی از این کار داشتید ؟ امپراطوری شیعه ؟! یک رویا ؟ یک پدیده ناسالم ؟ که چی  ؟.
بهترین های ما درغربت جان دادند ویا درحال جان سپردن هستند مردان وزنان بزرگ ما جای خودرا به دلقکها سپردند  روزنامه نگاران قلابی / شاعران قلابی / کپی بردارن قلابی و دروغگویان بزرگ که تاریخ را به راحتی تحریف میکنند بنفع وسود خود  ویا منافع خودشان .
حال مردم را به انتظار ظهور نشانده اید !! کدام ظهور ؟  ظهور کی؟   از همه زندگیها تنها یک تاریکخانه ساختید ومردم را درتاریکی وظلمت نگاه داشتید  وآن رودخانه بزرگی که زادگاه من بود از روی نقشه شما محو شد . 
و... امروز سر چشمه  روان من اشکی است که از دید گانم جاریست  ومیهمانان تازه وارد وعشقهای ناشناخته !ئچنان گمگشته درخویشم که حتی بیاد نمی آورم که چه شد وچگونه شد  که کبوتر اقبالم پرید در منجلاب غربت غرق شدم ونامشرا گذاشتم ( آزادی فردی ) وزندگی در ازادی ودموکراسی ! تنها این آزادی درچهار دیواری خانه ام بدون حضور  کسی اعتبار دارد .
وشما آتش زرتشت را خاموش کردید ودور آتش ابلیس میرقصید . .......
پایان 
 ثریا ایرانمنش / " اسپانیا "  13 فوریه 2020 برابر با 2578 شاهنشاهی .

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۸

دلفریب

یک دلنوشته !
----------
ماه بهمن که فرا میرسد یاد آور همه دردها وزخمهاست گویی من وسر زمینم یک سرنوشت داریم هردو زخمی وبیمار ودردها را روی دل انباشته ایم . ماه بهمن  ماه سرما ویخبندان  من با پالتوی نوی وتازه خود که کشمیر بود  راهی دفتری شدم که اعلان  آنرا درروزنامه خوانده بودم  ( آموشگاه پرستاری  استان ابادان برای آموزش پرستار شاگرد اسستخدام میکند  دوره پرستاری سه سال است وشاگرد اول بخرج دولت به انگلستان میرود تا دوره مامایی را بگذراند ! ) تنها دارندگان دیپلم ریاضی وفنی  میتوانند نامنویسی کنند ! چه خوب ! این بهترین  راه فرار است  ازدست خواستگارانی که مادرجانم برایم پیدا میکرد حاجی شهلایی برنج فروش دهنه بازار !! یا پسر فلان فرش فروش !! اوه نه مادر ! هنوز خیلی کوچکم  تنها شانزده سال دارم بعلاوه تازه پدرم فوت کرده !!! میروم کار میکنم ! 
او وهووی عقده ای او که مانند جغد بود ! میپرسید ! کار میکنی ؟ چکاری ؟ لابد درخرابات ؟! خرابات کجاست ؟ نه !..... 
حال این بهترین  گزینه ای بود  که سرنوشت سرراهم قرار داده بود  گفتم سر نوشت ؟! سرنوشت ندارم سرنوشت سازم .
قبول شدم ! هورا ... با شش نفر دیگر قرار شد با خرج همان شرکت بسوی ابادان برویم اولین بار بود که ازخانه دور میشدم واولین بار بود که به یک سفر میرفتم ! دوتا ازدختران ارمنی بودند ویک سر پرست داشتیم سوار قطاری شدیم که مارا بسوی سرنوشت میبرد قطاری لق لقو کهنه با صدای مهیب  اول کرج  وسپس اهواز بعد آبادان آخر خط یود ! حالم درقطار بهم میخورد سر گیجه داشتم  مرا بسوی رستوران بردند تا درآنجا راحتر باشم  سر میز دیگری  مردی با موهای بورپوستی سفید بدون  خون ولاغر بین دو افسر نشسته بود ونگاهش را ازمن بر نمیگرفت .  او یک زندانی سیاسی بود که بسوی تبعید میرفت تبعیدی ناخواسته دریکی از جزایر خلیج فارس سرم روی میز بود وآ ب قند مینوشیدم درعین حال احساس میکردم آن دوچشم روشن پشت مرا سوراخ کرده وبه اعماق وجودم راه یافته است .
موقع خواب بود  به کوپه خودما ن آمدم هر کوپه تنها چهار نفر بودیم .....و درب باز شد وآن مرد آمد افسران مانند گارد درپشت سرش بودند  آه یک پرنس ؟  بچه ها همه خندیدند همه مشغول دلربایی شدند ارمنیها ها ساکت بودند ناگهان یکی ا زاانها بلند شد فریاد کشید ! آه ! آلک ! این تویی ؟ بچه ها من باخواهر این اقا دوست بودم واو اجازه یافت که به کوپه ما وارد شود  وکنار من نشست .......
از شکنجه هایش گفت  اززندان گفت وازاینکه مجبور است فعلا به تبعید برود وبرای مخارج زندگی مادرش کار بکند درکارخانه یک عرب !  من ؟ دزمونای قرن شدم واو اوتلوی زمان !!!!! 
به ابا دان رسیدیم بوی نفت  بوی گاز حالم را بهم میزد   همه خو درا به اموزشگاه معرفی  کردیم اما من گفتم ! ببخشید هوای اینجا مرا بیمار میکند من بر میگردم درحالیکه ادرس  آن مرد دردستهایم  بود وچند خط که نوشته بود :
یا بیا خود وسرنوشتت را بمن بسپار ویا بگذار فراموشت کنم !!!!!
سرنوشتم را به دست او سپردم سه ماه از عروسی ما گذشته بود که باز میهمان اقایان درهتل زندان قصر وقزل قلعه شد انفرادی و....... دیگر هیچ .
داستان غم انگیزی است خیلی غم انگیز . تنها نه ماه  زندگی ما دوام داشت که نیمی از آن درزندان گذشت .
حال هر بهار که فرا میرسد بیاد آن خانه کوچکمان میافتم با گلهای یاس وبه ژاپونی  ومبلمانی که او سفار ش داده بود دکوراتور خوبی بود  همه خانواده اش گاهی میهمان زندان قصر میشدند  باید جدا میشدم بیفایده بود . او هنوز یک پسر بچه بود تازه رشد کرده بود اما تا گلویش فریاد لنین واستالین ومارکس بود وموسیقی چایکوفسکی وریمسکی کورساکوف !!!  وودکای روسی  نه ....... باید میرفتم ورفتم بخانه مردی که مادرم ارزوی اورا داشت یک پسر حاجی بازاری وقصه من به پایان رسید . چرا که من دیگر مرده بودم خودم نبودم  آن خودرا گم کرده بودم دربین لباسها عطرها میهمانیها جوهرات پارتی ها رقصها وقمار شبانه روزی  نه من دیگر نبودم روحی بودم که در یک جاده بی انتها راه میرفتم یکی از دختران ارمنی درسش را تمام کرد ودرهمانجا با دکتر بیهوشی عروسی کرد ویک روز اورا  دریک میهمانی دیدم ! آه سدیک تویی ؟  واو پرسید پرنست چه شد ؟ 
پرنس نبود یک عروسک بود  یک عروسک مقوایی بازیچه دست سیاستهای مادر وبرادرش  ورفت .
حال هر بهار که فرا میرسد گویی از درون  گوری دور افتاده ندایی برمیخیزد  بیا سرنوشت خودت را بمن بسپار ویا بگذار فراموشت کنم.   ! ثریا /
چهارشنبه 12 فوریه 2020 میلادی / .......اسپانیا .

درخاتمه بد نیست باین نکته اشاره  کنم  شبی به همراه  دختران به یک رستوران رفتیم روی درب وردی نوشته بود :  ورد سگ و افراد عادی وبومیان ممنوع است ! من با لگدی محکم به در کوبیدم واز همانجا برگشتم  شام نخورده به خوابگاه رفتم وهفته بعد آموزشگاه وآبادان  را ترک کردم .ثریا