یک دلنوشته !
----------
ماه بهمن که فرا میرسد یاد آور همه دردها وزخمهاست گویی من وسر زمینم یک سرنوشت داریم هردو زخمی وبیمار ودردها را روی دل انباشته ایم . ماه بهمن ماه سرما ویخبندان من با پالتوی نوی وتازه خود که کشمیر بود راهی دفتری شدم که اعلان آنرا درروزنامه خوانده بودم ( آموشگاه پرستاری استان ابادان برای آموزش پرستار شاگرد اسستخدام میکند دوره پرستاری سه سال است وشاگرد اول بخرج دولت به انگلستان میرود تا دوره مامایی را بگذراند ! ) تنها دارندگان دیپلم ریاضی وفنی میتوانند نامنویسی کنند ! چه خوب ! این بهترین راه فرار است ازدست خواستگارانی که مادرجانم برایم پیدا میکرد حاجی شهلایی برنج فروش دهنه بازار !! یا پسر فلان فرش فروش !! اوه نه مادر ! هنوز خیلی کوچکم تنها شانزده سال دارم بعلاوه تازه پدرم فوت کرده !!! میروم کار میکنم !
او وهووی عقده ای او که مانند جغد بود ! میپرسید ! کار میکنی ؟ چکاری ؟ لابد درخرابات ؟! خرابات کجاست ؟ نه !.....
حال این بهترین گزینه ای بود که سرنوشت سرراهم قرار داده بود گفتم سر نوشت ؟! سرنوشت ندارم سرنوشت سازم .
قبول شدم ! هورا ... با شش نفر دیگر قرار شد با خرج همان شرکت بسوی ابادان برویم اولین بار بود که ازخانه دور میشدم واولین بار بود که به یک سفر میرفتم ! دوتا ازدختران ارمنی بودند ویک سر پرست داشتیم سوار قطاری شدیم که مارا بسوی سرنوشت میبرد قطاری لق لقو کهنه با صدای مهیب اول کرج وسپس اهواز بعد آبادان آخر خط یود ! حالم درقطار بهم میخورد سر گیجه داشتم مرا بسوی رستوران بردند تا درآنجا راحتر باشم سر میز دیگری مردی با موهای بورپوستی سفید بدون خون ولاغر بین دو افسر نشسته بود ونگاهش را ازمن بر نمیگرفت . او یک زندانی سیاسی بود که بسوی تبعید میرفت تبعیدی ناخواسته دریکی از جزایر خلیج فارس سرم روی میز بود وآ ب قند مینوشیدم درعین حال احساس میکردم آن دوچشم روشن پشت مرا سوراخ کرده وبه اعماق وجودم راه یافته است .
موقع خواب بود به کوپه خودما ن آمدم هر کوپه تنها چهار نفر بودیم .....و درب باز شد وآن مرد آمد افسران مانند گارد درپشت سرش بودند آه یک پرنس ؟ بچه ها همه خندیدند همه مشغول دلربایی شدند ارمنیها ها ساکت بودند ناگهان یکی ا زاانها بلند شد فریاد کشید ! آه ! آلک ! این تویی ؟ بچه ها من باخواهر این اقا دوست بودم واو اجازه یافت که به کوپه ما وارد شود وکنار من نشست .......
از شکنجه هایش گفت اززندان گفت وازاینکه مجبور است فعلا به تبعید برود وبرای مخارج زندگی مادرش کار بکند درکارخانه یک عرب ! من ؟ دزمونای قرن شدم واو اوتلوی زمان !!!!!
به ابا دان رسیدیم بوی نفت بوی گاز حالم را بهم میزد همه خو درا به اموزشگاه معرفی کردیم اما من گفتم ! ببخشید هوای اینجا مرا بیمار میکند من بر میگردم درحالیکه ادرس آن مرد دردستهایم بود وچند خط که نوشته بود :
یا بیا خود وسرنوشتت را بمن بسپار ویا بگذار فراموشت کنم !!!!!
سرنوشتم را به دست او سپردم سه ماه از عروسی ما گذشته بود که باز میهمان اقایان درهتل زندان قصر وقزل قلعه شد انفرادی و....... دیگر هیچ .
داستان غم انگیزی است خیلی غم انگیز . تنها نه ماه زندگی ما دوام داشت که نیمی از آن درزندان گذشت .
حال هر بهار که فرا میرسد بیاد آن خانه کوچکمان میافتم با گلهای یاس وبه ژاپونی ومبلمانی که او سفار ش داده بود دکوراتور خوبی بود همه خانواده اش گاهی میهمان زندان قصر میشدند باید جدا میشدم بیفایده بود . او هنوز یک پسر بچه بود تازه رشد کرده بود اما تا گلویش فریاد لنین واستالین ومارکس بود وموسیقی چایکوفسکی وریمسکی کورساکوف !!! وودکای روسی نه ....... باید میرفتم ورفتم بخانه مردی که مادرم ارزوی اورا داشت یک پسر حاجی بازاری وقصه من به پایان رسید . چرا که من دیگر مرده بودم خودم نبودم آن خودرا گم کرده بودم دربین لباسها عطرها میهمانیها جوهرات پارتی ها رقصها وقمار شبانه روزی نه من دیگر نبودم روحی بودم که در یک جاده بی انتها راه میرفتم یکی از دختران ارمنی درسش را تمام کرد ودرهمانجا با دکتر بیهوشی عروسی کرد ویک روز اورا دریک میهمانی دیدم ! آه سدیک تویی ؟ واو پرسید پرنست چه شد ؟
پرنس نبود یک عروسک بود یک عروسک مقوایی بازیچه دست سیاستهای مادر وبرادرش ورفت .
حال هر بهار که فرا میرسد گویی از درون گوری دور افتاده ندایی برمیخیزد بیا سرنوشت خودت را بمن بسپار ویا بگذار فراموشت کنم. ! ثریا /
چهارشنبه 12 فوریه 2020 میلادی / .......اسپانیا .
درخاتمه بد نیست باین نکته اشاره کنم شبی به همراه دختران به یک رستوران رفتیم روی درب وردی نوشته بود : ورد سگ و افراد عادی وبومیان ممنوع است ! من با لگدی محکم به در کوبیدم واز همانجا برگشتم شام نخورده به خوابگاه رفتم وهفته بعد آموزشگاه وآبادان را ترک کردم .ثریا