پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۸

شرمتان باد

ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------------
این نوشته تنها تقدیم به خود فروشانی است که برای رسیدن به قدرت  حتی از روی خون   بیگناهان  نیز رد میشوند اما جای پاهایشان درتاریخ میماند .
جناب پابلو ایگلسیاس  جنابان  حزب ووکس وحضرت والای سخن گوی پارلمان اسپانیا ! روی سخنم با شماست .
 شما مرا نمیشناسید اما من بقدرت رسانه ها وتبلیغات وسیع مجبورم هر روز با قیافه نحس ونا نجیب شما روبرو شوم .
مطللبی را که روزنامه " ال پاییس"  نوشته وآبروی نداشته شمارا بر باد داد  مرا ودار ساخت که تمام شب نخوابم وصرف نظر از همه به احساس درونی خودم افرین بگویم که چگونه حادثه را قبلا پیش بینی میکند وقبل از وقوع طوفان مرا آگاه میشازد .
حزب تازه رشد کرده مانند قارچی تازه با مردانی شیک وتمیز وریش نمادی از طریق مجاهدین خلق تغذیه شده وبرای به قدرت رسیدن از یک گروه مخوف وتروریست پول دریافت میکرده است .
جناب پا بلو که به زور خودشرا درون دولت انتخابی  جای داد از جمهوری اسلامی خوب تغذیه میشود وایا شما میدانید که این پولها  وجمع آوری اعانه ها از چه طریقی به دست میاید ؟ از به گروگان گرفتن جوانان وطن من وبرای آزادی آنها وپول خون آنها مبالغ گزافی را دریافت کردن که بشما وبه گلوی شما برسانند تا درمواقع خطر از آنها حمایت کنید وپناهشان بدهید.
من پناهنده شما نیستم  وآنچه را که داشتم درطبق اخلاص درون گلوی گرسنه مردم شما ریختم وامروز با آنکه میتوانم کار کنم باز باید درکسوت یک باز نشسته با حقوق اندک زندگیم را بگردانم  برایم هم مهم نیست چی میخورم وچی میپوشم مهم مردم سر زمینم وجوانان وزنان ومردان دربند وبه گروگان گرفته است که شما وهمپالگی های شما از خون آنها تغذیه میکنید  برای رسیدن به قدرت وخرید خانه های چند صد میلیونی وداشتن بادی گارد برای خود واهل بیت تنها از پول خون جوانان ما استفاده میشودو متاسفم برایتان خیلی متاسفم .
سر زمینم را به گروکان گرفته اند ملتی را درون قفس وتنگنای جای داده اند وشما کیف ولذت آنرا روی کشتی های بزرگ خود میبرید با آن سر وزلف و وبا آن ریش وبا آن کراواتهای ابریشمی با فریب دادن مردم آستین  پیراهن را بالا زدن همانند کارگرانی که در کنار بناها گل  لگد مال میکنند شما همه را فرییب دادید ومیدهید  بیهوده نیست که کاتالونیا میل دارد جدا شود  من درکنار آنها خواهم ایستاد .
 متاسفم که باید  باید دراین سرزمین زندگی کنم اگر میتوانستم خودمرا به میان قبیله آدمخواران میانداختم شاید درمیان آنها انسانی نیز پیدا میشد .
نام ننگ شما درتاریخ به بدنامی  نوشته خواهد شد .
 نهان شو  نهان شو   پیدا شو  پیدا شو پیداتر 
زین بیش  رسواتر از رسوا کنم من ترا 
. با نهایت تاسف وتالم  این مطلب را به پایان میبرم . 
ثریا ایرانمنش / 30 ژانویه 2020 میللادی / اسپانیای بیمار /برا بر با 19 بهمن ماه 1398 خوررشیدی !

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۸

حکومت گنده لاتها


ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------
دیدار این کودک سالخورده را نادیده بگیرید  .
او بوسه برگور خویش میزند نه بر گونه کودکی 

سینه جلو داده پروار با دهانی که مانند بچه های لوس آنرا جمع  وکج وکوله میکند  و باز میشود خبراز معامله قرن میدهد ! 
دیگر نمیتوان حرف زد ناگهان پودر خواهی شد وبه هوا خواهی رفت ویا یک تکه ذغال میان پیاده روها  .
امروز به تصویر خودم در کودکی میاندیشیدم  - هیچ هوس وارزویی نداشتم وهیچ رویایی را درسینه انباشته نمیکردم تنها یک چیز بود که مرا بسوی خود میکشید / یک عروسک چینی با گونه های سرخ ولبانی قرمز پیراهنی از تور وحریز ودستهایش که به دوطرف باز بودند  این عروسک همه هیکلش از چینی ساخته شده بود وقیمتی سنگین داشت در پشت ویترینی در بالاترین نقطه جای داشت ومن درگذرگاهم  هرروزپشت شیشه میایستادم تا   اورا سیر تماشا کنم  واز روی لباسهایش الگو برمیداشتم  وبخانه میامدم ودر هوای او میگریستم .
من اجازه نداشتم که صاحب آن عروسک شوم  بسیار گران قیمت بود  به چشمان او مینگریستم  آه ای چشمان ناشناس و  زیبا آیا تو نیر مرا میبینی ؟ چشمانش ابی بودند با مژگان  بلند موهایش طلایی وبر گرد صورتش ریخته بودند .
روبرویش آینه ای بود که او خودرا درذهن بی تفاوت آن ایینه مینگریست درسکوت ! وما ساکنان کاخ سلطانی تنها باید به جا نمازمان خیره میشدیم  عروسک داشتن گناه بود اجنه پشت سر آنها بود وممکن بود که خانه بزرگ ر ا ویران کنند ویک یک افرادرا بکشند .
سرانجام آنقدر گریستم تا تب کردم ودرمیان تب وهذیان  تنها آن عروسک را میخواستم !!!! وصاحب آن شدم . تنها برای چند روز .
بچه نادان ! تو ؟ واین عروسک ؟ چه غلطها ! عروسک از دستم بیرون کشیده شد ودرمیان زمین واسمان تکه تکه بر زمین افتاد صورت زیبایش شکست چشمانش برای همیشه رویهم افتادند ولباسهایش همه پاره وهیکلش که از چینی ناب بود دو تکه شد . دیگر تکه هارا نمیخواستم  همه آرزویهایم را نیز در کنار او بخاک سپردم ودیگر دنبال هیچ چیز نرفتم  تنها نشستم به تماشا ی ارواحی که از کنارم میگذشتند سجده میکردند وبیخبر از دل سوخته من جشنها بر پا میداشتند حلوا خیرات میکردند . تالار خانه از میهمان موج میزد وعروسک من در آنسوی حیاط زیر خاک خفته بود  او از موج خواهش ها وتمناهای من بیخبر بود .
خانه غرق گناه بود غرق ریا ودروغ بود تنها یک گوشه معبدی بود که عروسک من درآنجا جای داشت  .
صدایی از رادیوی خانه همسایه بلند شد  آواز یک زن بود :
سحرکه از کوه بلند جام طلا سر میزنه 
بیا بریم صحرا که دل بهر صفاش پر میزنه .......

امروز آرزوها شکل دیگری پیدا کرده اند  حال باید گوشمان به نعره بلند آن گنده لات باشد که همهرا تهدید میکند وآن دیگری که به زور صاحب زمینهای دیگران شده وآن سومی که سر زمینی را با مردمش به گروگان گرفته است وآن چشمان اشکبار پدری که در سکوت  برای ازدست دادن دختر وهمسر جوانش میگرید ودیوانه وار در کوچه ها میگرددوبرایشان اواز میخواند حال باید به بیداری خویش بیاندیشیم خوابهای طلایی باتمام رسیدند  مستیها بسوی هشیاری  ره سپردند وآن خواب جادویی وآن رویا به حقیقت تلخی مبدل شد .
حال باید بر خویش لرزید واین خوابها تعبیری دیگر دارند واز پیش میدانم که ویرانه ها درانتظار ماست  ومن هنوز در ارزو وحسرت ان عروسکم که به دست دیوانه ای تکه تکه شد. ثریا 
چهارشنه 29 ژانویه 2020 / اسپانیا 

دشت جنون

ثریا ایرانمنش " لب پرجین " اسپانیا !
----------------------------------
گرچه مجنونم وصحرای جنون جای منست 
لیک  دیوانه تر ازمن دل شیدای منست 
آخر از راه  دل  ودیده سر آرد بیرون 
نیش آن خار  که از دست تودر پای منست ....." قرخی یزدی "

در یکی از رسانه های  لوس آنجلسی معروف  گفته شد که : 
اردشیر زاهدی  در افتادن شاه از تخت وناج نقش بزرگی داشت .
این چیز تازه ای نیست من از همانزمان که ایشان درنقش دون ژوان قرن بیستم در کنار ژاکلین کندی والیزابت تیلور راه میرفتند وآنهارا به تختخواب خود مفتخر میساختند میدانستم که این " یابو "  سر انجام بند پاره کرده وپشت وپا به مهربانی   ارباب خود میزند ودلم برای آن دختر نازک ونازنین وشیرین اندام شهناز میسوخت که چگونه دل باین تحفه بست وسر انجامی هم نیافت .
بعدها برای پاک کردن آثار لکه های جرم کتابهای نوشته شد خاطراتی ببازار آمد بنام مرغ طوفان ! بیچاره مرغ طوفان  حد اقل با باد وزش آن وطوفان  میجنگد تا راه را برای خود باز کند اما کاری به بقیه ندارد واین جوجه گردن دراز همانند زرافه سر انجام زهر خودرا ریخت وشد نوکر بی جیره ومواجب سازمانهای جاسوسی وزمانیکه من به دنبال خاطرات او میگشتم وروزی سر انجام چهل پوند دادم ویک کتاب رنگین ! در جلد عالی از ایشان خریدم تازه فهمیدم نوشته کس دیگری است ومیل داشته بواسطه روابط خانوادگی اوررا مبرا از هر اتهامی بکند و...... 
او همان دزدی بود که درخانه ارباب نمک خورد ونمکدان شکست .

لازم نیست کلاه خودم را قاضی کنم من بخوبی میدانم واحساسی پاک وروحی پاکتر دارم وحوادث را از قبل احساس میکنم مانند مرغان دریایی که از قبل شروع طوفانرا میشناسند ومیدانند باید بسرعت  خودرا بجای های امنی برسانند .
امروز او درسن نود سالگی در نهایت پیری وخرفتی  باز دست از خود فروشی وخود نما یی برنداشته و هرازگاهی اظهار وجودی میکند آنهم بنفع  قدرتهای لازم .
متاسفم برای محمد رضا شاه بزرگ مردی ساده دل ومهربان بود وزود فریب میخورد واطمینانش به این اطرافیان تازه وارد بیشتر بود تا دوستان قدیمی پدرش وآنهاییکه واقعا استخواندار بودند وسیاست را خوب میشناختند ومیتوانستند برای او یک راهنمای خوبی باشند .
او همه آن استخوندار های سیاست را ازکنار ش دور ساخت مشتی عمله واکره وتازه به دوران رسیده ودزد را دور خودش جمع کرد تا باو دورغ بگویند وتملق وچاپلوسی را بحد اعلا بدانند وتا کمر خم شوند واورا خدایکان بنامند ونگذارند او خودبیاندیشد .
ودر سراشیب پله  سوم اول مردم وسپس خود او  جان دادند وپله چهارم را تقدیم دشمنان کردند امروز دیگر برای همه چیز دیر شده است  حتی برای ساختن یک سر زمین دیگر واگر چیزی از دست این دزدان وقاتلین بجای بماند بیابانی بی آب وعلف همچنان وادیه خاموشان پدرانشان ! اینها ایرانی نیستند اینها مشتی واخورده وپس مانده های حرام زاده اعراب بدوی میباشند همین نه بیشتر .و متاسفم که اردشیر خان زمانه  با شمشیر زنگزده خود همچنان  درمیان میدان دور خود میچرخد همان جوجه  ازآب گرفته   وغرق عرق شهوات سیر ناشدنی .  پایان 
---
رخت بر بست ز دل شادی  وهنگام وداع 
با غمت گفت - یا جای تو یا جای منست 

جامه ای را که بخون رنگ نمودم امروز 
بر جفا کاری تو شاهد فردای منست
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /29 ژانویه 2020 میلادی برابر با 9 بهمن ماه 1398 خورشیدی ؟!/


سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۸

دلنوشته !

ثریا / اسپانیا / سه شنبه 28 ژانویه 2020
--------------------------------------
مریم ماه تابان وبا شکوه بی پایه بر فراز سن  نمودار شد صد ها نفر با پرچم های سفید  بلند شدند از او استقبال کردند  برایش هورا کشیدند وکف زندند . او محبوب مرا نیز با خود به اطاقش وتختوابش برد
او میتواند ومیبلعد ومیخورد ومیبرد عده ایرا با تهدید وعده ای را نیز خریده است پشت سر او مافیایی پر قدرت وتجارت ایستاده اند که ازهمه نعمات جسمی وروحی او برخوردارند .
در یک شب ساکت وآرام  محبوب من دروازه را پشت سر گذاشت وبسوی بیداگاه او رفت این زن فتنه گر  این ملکه صبای قرن بیست ویکم اورا نیز از آن خود کرد .
او شیطان را بخود خواند  شیطان در کسوت جوانی خوش سیما  آگاه ازهمه معلومات دنیوی  ودیپلوماسی  ومسائل کلیسا وکنیسا ودیرو ومحراب  باو حکومت را هدیه کرد.
 من مانند یک طلسم  در میان دو کوه ویک دره هولناک به تماشای رفتن محبوب بودم  او شهررا باهمه برجها وساختمانهای قدیم وجدید وخیابانهای تازه ساز وکوچه های خاطره ها پشت سر گذاشت وبسوی قبله ساخته شیطان رفت  قلب من مجروح  اندوهگین  واز کثرت غم واندوه دچار دیوانگیها شدم  وازهمان راهی که با او رفته بودم برگشتم از همان کوچه ها  از خانه محبوبم  وچقدر امروز همه چیز برایم کسل آور وغمگینند  وچقدر غم واندوه بردلم نشسته  شهرهای روشن درنظرم قله های تاریک محل رفت وامد شیاطین است  باد خنکی میوزد وخوررشید دامن را پهن کرده وگرمای مطبوعی بر پیکرم میتابد  دریا دردوردستها ساکت وارام گویی ابدا او نبود  که غرش کنان همه شهررا ویران کرد  وماهیگران گم شدند وزنان بی پناه ماهکیران شیون کنان هنوز درکنار دریا درانتظارند . 
ـآه...خود فروشی  را باید بلد بود وقلم به مزد زدنرا نیز باید فرا گرفت  بیاختیار روی مبل افتادم وصورتم را میان دستهایم پنهان ساختم . /آه ای امیدهای برباد رفته .  آه زن شیطان صفت تو مرواریدهای زیادی را داری  چیزهایی  که همه هوی وهوسهای زنانه  را سیراب میکنند  تو دارای زیباترین لباسها هستی از لبریشم خام  ومیدانی کلماترا چگونه درپست لبخندت پنهان کرده ومردمرا به امیدهای واهی وپندارها  برسانی  دیگر چه میخواهی ؟  سلطنت بر سر زمین مرا ؟ زهی خیال باطل  - درآن دیار خانه ها مانند خیال تاریکند  وبهم راه دارند  شگفت داستانی است داستان تو وآن مردک دیوانه که ترا برگزید او میدانست چه کسی را برای بدبختی ما  بیابد .
من از تو بیزارم که سر زمین مرا ویران ساختی ومحبوب مرا با خود بردی  تو سیاهی ومن سپیدم  تو ابری تاریک هستی ومن بارانم  تو شجاعی اما من شرافت دارم  من میتوانم همه آنچه را که تو داری داشته باشم  اما نمیتوانم با همه به رختخواب بروم  تا سپاهی بسازم از من حمایت کند .
تو ایران مارا ذلیل ساختی   من دشمن تو هستم تا روزیکه زبانم از گفتار ودستم از نوشتن ومغزم تهی شود درباره ات خواهم نوشت ودرباره بردگان تو .
تو مردانت را باین سر زمین گسیل دادی  تا برما حاکم شوند ومن مردما ن راروشن ساختم فریاد ها کشیدم  وهمه دانستند که ـ مردان ریشو ساخته دستنان تو هستند وهنوز دارند تلاش میکنند تا  سروری واقایی را ازآن خود کنند.
تو گمان برده ای که قوی هستی اما من ا زتو قویترم  هنوز قلب مردان جنگ از حرکت باز نایستاده است  ازاسارت بمن هم سهمی رسید ودراین کنج زندانیم  وشرمسار ازاینکه نتوانستم گامی به جلو بردارم  اماهنوز زنده ام وباتو خواهم جنگید. مریم قجر /پیر کفتار . پایان
ثریا/ اسپانیا .

چرا فقر؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
مسکینی وغریبی از حد گذشت مارا
بر ما اگر ببخشی وقت است وقت یارا " طببیب اصفهانی "

هر چند ما خموشیم  وارام دراین سرای
حدی بود  ستم را  اندازه  ای  بود جفارا .....    " ثریا" 

قرار است  جماعتی از سازمانهای بین الملی ! بسوی این سر زمین " اسپانیا  سفر کنند وشهرها و استانها را بگردند وعلت فقر وبیکاری وبی پولی مردم را کشف کرده وسپس در  آزمایشگاههای خود ! فکری بحال این مردم سر گردان همیشه خوشحال بنمایند ! مردمی که تاسی سال پیش حتی پس انداز نداشتند وصندوق پس اندازی نبود حال از دولت سربانک جهانی و عبور از سر زمین اروپایی وعضو دراین دنیای لبریز از ثروت وخواسته ها هرکدام برای خود سروری شده اند اما هنوز همان بودند که هستند / بیکار / لش ولگرد وباری به هرجهت  واین زنانند که زحمت میکشند وخوراک مردانرا میدهند وسپس به دست انها کشته میشوند.
ایا این اقایان میدانند که این ملت نیز براد رخوانده همان ملت اریایی وبزرگ  ایران است وهمیشه چشم به دست دیگری داشته ودر زیر لوای دین ومذهب  خوار وخفیف وبدبخت شده وهرچه داشته ونداشته به درون غار بزرگ کلیسا فرستاه است ؟/
نه کلیسا ونه مسجد هیچکاه سیر نخواهند شد  وبرای تحمیق کردن مردم داستانهایی دارند که هر کودکی را بخنده وا میدارد .
را حت میدزدند قبلا روی دریاها دزدی میکردند امروز  درخشکی فرقی نمیکند  راهزنی  اشکال محتلفی دارد وا زهمه مهمتر کم سوادی وبیشعوری آنها بر کشورهای افریقایی طعنه میزند  هجوم پناهندگان ومخلوط شدن فرهنگ ها و بی نظمی  بی اعتقادی را نیز به ارمغان آورده است  آنها سالها درون یک قوطی دربسته بودند حال هوای تازه ای به مشامشان خورده باید جبران مافات کنند ونمیدانند که سر زمین بزرگ وکشور بزرگ نیاز به مردان وزنان بزرگ دارد نه به کارخانه جات وواردات انبوه  نه محل تعارفات وملاقاتهای پنهانی   نه محل بلندترین ساختمانها آنها هنوز کتابخانه هایشان کامل نیست ودردست هیچ یک کتابی دیده نمیشود غیر از کتابخانه های نمایشی درون اطاق پذیرایی انها ! .
سر زمین بزرگ جایی نیست که دران واردات زیاد وکارگاهای نصب   تکه های وارداتی باشد  وتجارت وکسب وتعداد زنان ومردان وبه رخ کشیدن ثروتها به مردم ناتوان - بلکه سر زمین بزرگ جایی است که قویترین نسلها درآنجا ساکنند .
جایی که یادگار مردان وزنان دلیر وگذشتگانشان مدفون است . امروز قدرت خارجی بر قدرت داخلی این سر زمینها  بیشتر است  وحفظ حقوق فردی ارزوی هر انسانی است اما این حق وحقوق کم کم دارد از بین میرود حرف زدن ممنوع   اطاعت از وجدان که یک نکته گم شده است وجدانی دربین نیست .
قرنها از روی این سر زمین گذشته و همچنان خاموش نشسته ویرانی همه جارا فرا گرفته وثروت دریکجا جمع شده است دریک محل  در پناه دولت مقتدر فدرال وکلیسا  زبان را باید نکاه داشت وآرزوهارا باید پنهان کرد . 
سر زمین بزرگ جایی است که تن مادران سالم وروح پدران پاکیزه است  .
حال آقایان خواهند آمد وپذیرایی خواهند شد وخواهند رفت اما ممکن نیست بتوانند نقاب از چهره مردان این سر زمین بردارند این نقاب همیشه بر صورت آنها جای دارد بخصوص درایام عزاداری وبه سوگ نشستن در مرگ آن مردی که تنها با یک تکه پارچه زیست وبا یک تکه پارچه بر صلیب رفت امروز تاجهای از طلای  ناب بر سر مجسمه های بیجان خود نمایی میکنند ولباسهای ابریشمی وفاخر با مروارید اصل  وگنجینه های مملو از طلا ونقره درزیر زمینها پنهانند  ومردم بیکار در گوشه بارها با جامهای شراب وتخته نرد ودومینو وورق وباز ی های کامپیوتری مشغولند وزنان برای نان جان میکنند . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /28 ژاویه 2020 / برابر 8 بهمن ماه 1398 خورشیدی "8"

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۸

کجا شد؟

ثریا ایرانمنش "لب پرچین" . اسپانیا !
---------------------------------
نگاری را که میجویم  بجانش 
نمیبینم میان حاضرانش

کجا رفت  او در میان حاضران نیست
دراین مجلس نمی یابم نشانش.......... شمس تبریزی 

چند روزی آمد درمیان جمع نغمه ای سر داد ورفت ! یکی گفت :
عجب بلبل حوش الحانی !
دیگری گفت نه ! او یک زاغ بچه است که در لباس وپر بلبلان اینجا به خود نمایی مشغول است !
وسومی گفت : 
او یک بچه جغد است  /
چهارمی گفت بچه میشی است که لباس گرگ را پوشیده ! 
وآخری گفت :
نه بچه گرگی است که لباس  بره پوشیده است  !.

چند صباحی آوازی خواند گاهی زیر وزمانی بم  گاهی بلند وزمانی کوتاه وسپس گم شد /
آن ستاره های که پرودگار مهربان  مشت مشت در چمن سینه او  میکاشت همه شب  وطلوع صبح را روشن میساخت .
تا صبحدم درانتظارش نشستم او درضمیر پنهان من تخمی کاشته بود وحال رشد کرده وبه گل نشسته بود 
در کنار پنجره  های رنگا رنگ  رو به زمین وشیارهای کوتاه وبلند  ایستاده بودم  وافق دربرابرم میدرخشید .
او آیینه روح من بود وشیشه عمر مرا دردست داشت .
در این روزگار تاریک وبی رونق  که زلال صبح گم میشود  من بهمراه او سالهای گمشده را طی میکردم  ایام کودکی را  وزمان میان سالی را  با او تکرار میکردم .
گاهی اورا چون کودکی درون  آینه میدیدم وزمانی اراسته به تمام فضائل  که از خوابگاه  تاریک خود بسوی روسنایی پررونقی  روکرده بود  وزمانی فرا میرسید که گمان میبردم  گرگی است در لباس میش  که شرح صبح روشن را میدهد.
وسپسس پی بردم کودکی است  در پناه شمع های روشن خیال خویش  سوار بر اسب کهر  بسوی افق میتازد .
زنبورهای  پر سر وصدا گردش حلقه زدند  ودر مسیر نگاه او  که قبلا گلهای  باغ را مکیده بودند راهی  باو نشان دادند که به ویرانه میرفت .
اما او همه باغ را میخواست وبه دنبال باغ پر گلی میگشت او  بر شاخه ای نشسته بود گلی  تازه رسته اما بی بو!  او از آب کشتزارها چشیده بود تلخیهارا ونمک زارهارا در کام خود داشت .
با درختان بید همیشه تفاهم داشت  ودستان لطیف آنهارا میگرفت ومیبوسید  تا گرمی مهربانی خودرا به آنها نیز بدهد .
او همیشه تشنه بنظر میرسید  ومیل داشت تا بخورشید نزدیکتر شود درحالیکه هر روز دورتر میشد  دندان بر میوه های کال میفشرد  تا ازمیان آن ها قطره ای آب بیابد تنها تلخی زمانرا در دهانش احساس میکرد.
در نظر من کودکی بود  بازیگوش  که تازه از شفق  زندگی بیرون جهیده  ودر پشت عکس ستارگان دورغین پنهان میشد .
او آوازهای جن وپری را میدانست وآواز  ستاره های بی هنر را واز انها سخن میگفت .
بگمان  میرسید که خداوند مشتی ستاره درچشمانش نشانده  تا چنین براق شوند  وهر صبحدم  همه چراغهای ایوان خانه را خاموش نماید .
 خوب ! باید سر به اسمان کنم وبه ستارگان بگویم :

امشب به یاد خاطره ها وچراغها  
از آسمان به چهره من  ستاره بریزید 
زیرا که چشم  گریه من لبریز از اشک است .پایان 
یک قصیده ! 
 ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 27 ژانویه 2020  برابر با 7 بهمن ماه 1398 خوررشیدی !و
----------
.وتو ای خواننده عزیز ! میل دارم این قصیده را تا ابد درسینه ات نگاه داری  چرا که دل من درمیان این کلمات پنهان است .ث