چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۸

حکومت گنده لاتها


ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------
دیدار این کودک سالخورده را نادیده بگیرید  .
او بوسه برگور خویش میزند نه بر گونه کودکی 

سینه جلو داده پروار با دهانی که مانند بچه های لوس آنرا جمع  وکج وکوله میکند  و باز میشود خبراز معامله قرن میدهد ! 
دیگر نمیتوان حرف زد ناگهان پودر خواهی شد وبه هوا خواهی رفت ویا یک تکه ذغال میان پیاده روها  .
امروز به تصویر خودم در کودکی میاندیشیدم  - هیچ هوس وارزویی نداشتم وهیچ رویایی را درسینه انباشته نمیکردم تنها یک چیز بود که مرا بسوی خود میکشید / یک عروسک چینی با گونه های سرخ ولبانی قرمز پیراهنی از تور وحریز ودستهایش که به دوطرف باز بودند  این عروسک همه هیکلش از چینی ساخته شده بود وقیمتی سنگین داشت در پشت ویترینی در بالاترین نقطه جای داشت ومن درگذرگاهم  هرروزپشت شیشه میایستادم تا   اورا سیر تماشا کنم  واز روی لباسهایش الگو برمیداشتم  وبخانه میامدم ودر هوای او میگریستم .
من اجازه نداشتم که صاحب آن عروسک شوم  بسیار گران قیمت بود  به چشمان او مینگریستم  آه ای چشمان ناشناس و  زیبا آیا تو نیر مرا میبینی ؟ چشمانش ابی بودند با مژگان  بلند موهایش طلایی وبر گرد صورتش ریخته بودند .
روبرویش آینه ای بود که او خودرا درذهن بی تفاوت آن ایینه مینگریست درسکوت ! وما ساکنان کاخ سلطانی تنها باید به جا نمازمان خیره میشدیم  عروسک داشتن گناه بود اجنه پشت سر آنها بود وممکن بود که خانه بزرگ ر ا ویران کنند ویک یک افرادرا بکشند .
سرانجام آنقدر گریستم تا تب کردم ودرمیان تب وهذیان  تنها آن عروسک را میخواستم !!!! وصاحب آن شدم . تنها برای چند روز .
بچه نادان ! تو ؟ واین عروسک ؟ چه غلطها ! عروسک از دستم بیرون کشیده شد ودرمیان زمین واسمان تکه تکه بر زمین افتاد صورت زیبایش شکست چشمانش برای همیشه رویهم افتادند ولباسهایش همه پاره وهیکلش که از چینی ناب بود دو تکه شد . دیگر تکه هارا نمیخواستم  همه آرزویهایم را نیز در کنار او بخاک سپردم ودیگر دنبال هیچ چیز نرفتم  تنها نشستم به تماشا ی ارواحی که از کنارم میگذشتند سجده میکردند وبیخبر از دل سوخته من جشنها بر پا میداشتند حلوا خیرات میکردند . تالار خانه از میهمان موج میزد وعروسک من در آنسوی حیاط زیر خاک خفته بود  او از موج خواهش ها وتمناهای من بیخبر بود .
خانه غرق گناه بود غرق ریا ودروغ بود تنها یک گوشه معبدی بود که عروسک من درآنجا جای داشت  .
صدایی از رادیوی خانه همسایه بلند شد  آواز یک زن بود :
سحرکه از کوه بلند جام طلا سر میزنه 
بیا بریم صحرا که دل بهر صفاش پر میزنه .......

امروز آرزوها شکل دیگری پیدا کرده اند  حال باید گوشمان به نعره بلند آن گنده لات باشد که همهرا تهدید میکند وآن دیگری که به زور صاحب زمینهای دیگران شده وآن سومی که سر زمینی را با مردمش به گروگان گرفته است وآن چشمان اشکبار پدری که در سکوت  برای ازدست دادن دختر وهمسر جوانش میگرید ودیوانه وار در کوچه ها میگرددوبرایشان اواز میخواند حال باید به بیداری خویش بیاندیشیم خوابهای طلایی باتمام رسیدند  مستیها بسوی هشیاری  ره سپردند وآن خواب جادویی وآن رویا به حقیقت تلخی مبدل شد .
حال باید بر خویش لرزید واین خوابها تعبیری دیگر دارند واز پیش میدانم که ویرانه ها درانتظار ماست  ومن هنوز در ارزو وحسرت ان عروسکم که به دست دیوانه ای تکه تکه شد. ثریا 
چهارشنه 29 ژانویه 2020 / اسپانیا