ثریا ایرانمنش "لب پرچین" . اسپانیا !
---------------------------------
نگاری را که میجویم بجانش
نمیبینم میان حاضرانش
کجا رفت او در میان حاضران نیست
دراین مجلس نمی یابم نشانش.......... شمس تبریزی
چند روزی آمد درمیان جمع نغمه ای سر داد ورفت ! یکی گفت :
عجب بلبل حوش الحانی !
دیگری گفت نه ! او یک زاغ بچه است که در لباس وپر بلبلان اینجا به خود نمایی مشغول است !
وسومی گفت :
او یک بچه جغد است /
چهارمی گفت بچه میشی است که لباس گرگ را پوشیده !
وآخری گفت :
نه بچه گرگی است که لباس بره پوشیده است !.
چند صباحی آوازی خواند گاهی زیر وزمانی بم گاهی بلند وزمانی کوتاه وسپس گم شد /
آن ستاره های که پرودگار مهربان مشت مشت در چمن سینه او میکاشت همه شب وطلوع صبح را روشن میساخت .
تا صبحدم درانتظارش نشستم او درضمیر پنهان من تخمی کاشته بود وحال رشد کرده وبه گل نشسته بود
در کنار پنجره های رنگا رنگ رو به زمین وشیارهای کوتاه وبلند ایستاده بودم وافق دربرابرم میدرخشید .
او آیینه روح من بود وشیشه عمر مرا دردست داشت .
در این روزگار تاریک وبی رونق که زلال صبح گم میشود من بهمراه او سالهای گمشده را طی میکردم ایام کودکی را وزمان میان سالی را با او تکرار میکردم .
گاهی اورا چون کودکی درون آینه میدیدم وزمانی اراسته به تمام فضائل که از خوابگاه تاریک خود بسوی روسنایی پررونقی روکرده بود وزمانی فرا میرسید که گمان میبردم گرگی است در لباس میش که شرح صبح روشن را میدهد.
وسپسس پی بردم کودکی است در پناه شمع های روشن خیال خویش سوار بر اسب کهر بسوی افق میتازد .
زنبورهای پر سر وصدا گردش حلقه زدند ودر مسیر نگاه او که قبلا گلهای باغ را مکیده بودند راهی باو نشان دادند که به ویرانه میرفت .
اما او همه باغ را میخواست وبه دنبال باغ پر گلی میگشت او بر شاخه ای نشسته بود گلی تازه رسته اما بی بو! او از آب کشتزارها چشیده بود تلخیهارا ونمک زارهارا در کام خود داشت .
با درختان بید همیشه تفاهم داشت ودستان لطیف آنهارا میگرفت ومیبوسید تا گرمی مهربانی خودرا به آنها نیز بدهد .
او همیشه تشنه بنظر میرسید ومیل داشت تا بخورشید نزدیکتر شود درحالیکه هر روز دورتر میشد دندان بر میوه های کال میفشرد تا ازمیان آن ها قطره ای آب بیابد تنها تلخی زمانرا در دهانش احساس میکرد.
در نظر من کودکی بود بازیگوش که تازه از شفق زندگی بیرون جهیده ودر پشت عکس ستارگان دورغین پنهان میشد .
او آوازهای جن وپری را میدانست وآواز ستاره های بی هنر را واز انها سخن میگفت .
بگمان میرسید که خداوند مشتی ستاره درچشمانش نشانده تا چنین براق شوند وهر صبحدم همه چراغهای ایوان خانه را خاموش نماید .
خوب ! باید سر به اسمان کنم وبه ستارگان بگویم :
امشب به یاد خاطره ها وچراغها
از آسمان به چهره من ستاره بریزید
زیرا که چشم گریه من لبریز از اشک است .پایان
یک قصیده !
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 27 ژانویه 2020 برابر با 7 بهمن ماه 1398 خوررشیدی !و
----------
.وتو ای خواننده عزیز ! میل دارم این قصیده را تا ابد درسینه ات نگاه داری چرا که دل من درمیان این کلمات پنهان است .ث