جمعه، دی ۰۶، ۱۳۹۸

ارک بم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا.

صوقی از پرتومی راز نهانی دانست 
گوهر هرکس  از این لعل توانی دانست

بیست وشش سال از ویرانی آن بنای عظیم وسر برافراشته پر غرور ما گذشت بی صدا اما من هرشب صدای ناله خواهرم وفرزندانش وهمسرش وسایرین  صدای آن خواننده کرمانی وبقیه را از زیر آوار میشنوم .
من صدای آنهارا میشنوم که میگویند : بناحق ما کشته شدیم وبنا حق این بنا ویران شد این غرور ما بود  بسرعت آوای آن بلند آوازخوانرا  زیر نوای بم شنیدم امیدم براین بود که ارک باز سربر آورد وقد براقرازد  اما صدای او نیز به زودی خاموش شد امروز نصیب من از آن همه غرو وسر بلندی عکسی بریده از یک روزنامه خارجی است که آنرا بیادگار  زیر شیشه میز گذاشته ام  تا فراموش نکنم کجا بودم وبه کجا آمدم .در شهر غربت خویش  شهری بیگانه   درتنهایی وبی کسی وبی نوایی راه میروم وچشم بسوی افق دور دارم   افقی که کم کم میرود تا خاموش شود .

این عربده کشان واین حاکمین جابر حتی از ساختمانها هم وجشت دارند ویا آنکه  ماموریت دارند سر زمینهای کهن سال را به ویرانی بکشند تا اربابان بزرگ وصاحبان قدرت و گلوبالیست ها زمین را گرد  وبصورت یک توپ دربیاورند بامصالح پلاستسکی ومصنوعی ومردم را مانند گوسفند درون یک تابوت متحرک قرار دهند وکم کم انسانهارا بصورت رباط درآورده وخود حکومت دنیارا  دردست بگیرند این پادوهای گرسنه واین قمه کشان واین نوکران شستشوی مغزی شده کاری غیر از ویرانی ندارند .
جوانان از طریق دستورات  مارهای ارسالی بی اراه بسوی مرگ میروند ونیمه جوانان درخانه هایشان درتنهایی جان میسپارند وکهن سالان را نیز بنوعی با داروهای مهربانی میکشند !
من برای آن بنای کهن میگریم وهرشب ناله  آنهایی را میشنوم که درزیر آوار زنده بگور شدند ودولت مقتدر تنها به تماشا ایستاد . 
آه ای ستارگان تر باران !
امشب بیاد خاطره ها وچراغها 
از آسمان به چهره من بریزید
زیرا که چشم گریه من کور است ......." زنده نام / نادر نادر پور"
پایان رنج نامه امروز 
ثریا / اسپانیا  27 دسامبر 2019 میلادی /

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۸

غاشقانه

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
---------------------------------
آن شب که صبح روشنی نداشت 
ا زآسمان  آمیخته بخون  تیعی بر سینه ام  نشست 
شمع بلند قامت دلدار  درخلوتسرای بی ترانه من 
از خجلت وشرم  بر برهنگی من میگریست 

دز آن شب سسیاه  خونریز 
من از لهیب دستهای برهنه تو  
بی تاب بودم 
 بازوی آهنین تو مرا درآغوش داشت 
 من دست ترا درمیان دستهایم  داشتم 

آسمان ا زخجلت گریست  و......
تو مرا تنها گذاشتی در میان لزج خونهای ریخته شده 
آن شهر من بود - شهری لبریز از ستاره  
شهری که با سنگفرشهای کهن سالش 
از آبروی ریخته شده  آن وحوش 
 واز سوی ریختگی میخواران دوره گرد 
لبریز از لجن بود

 آن شهر من بود 
شهری با قصه های دلپذیر  
با تکان  خوردن گاهواره 
ودستهای دایه مهربانم 
 آن شهر قدیم عشق 
---------
تقدیم به جان باختگان سر زمینم  > کرمان>
ثریای گمشده درمیان کاغذ ها ونوارها وجعبه های  زباله ورنگ وارنگ شب ننگین  بی ستاره/
پایان 
5 دیماه 1398 خورششیدی برابر با 26 دسامبر 2019 میلادی / اسپانیا


سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۸

کریسمس

ثریا ایرانمنش / اسبانیا
--------------------
 کریسمس مبارک با  تابلت جدیدیم که کادو گرفتم هنوز با کلمات فارسی آن آشنا نیستم هنوز نمیدانم   بغضی  کلمات کجا هستند   حالا با آنهاییکه ویران شده اند یا کهنه نزدیک به هشت عدد  از این اساب بازی ها دارم . هورا !!!!!!!!بهرروی سال خوشی داشته باشید وروزهای بهتری در توییترم نوشتم که " از جان خود گذشتیم / با خون خود نوشتیم / یا مرگ یا ایران  وایران همیشه زنده است  و به زودی ضحاک را به خاک میسبارد  !اگر چه مرا نخواهد  من عاشق بیعارم  / با تشکر از همه شما عزیزانم / ثریا / 

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۸

غریق

ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !
---------------------------------------------

از کوچه های خاطره من !
امشب  صدای  پای تو میاید ،
آه ای عزیز دور ! 
آیا به شهر  غربت من  پا نهاده ای؟ .....« زنده نام :نادر نادر پور «

باو ارادتی  سخت داشته ودارم ، تنها دو شب  درزندگیم اورا ملاقات کردم  یک بار به همراهی  دوستانی  در یک شام در رستوران چاتا نوگای تهران ! وبار دیگر باتفاق همان دوستان در خانه ام  که مورد خشم ارباب خانه قرار گرفت وخیلی زود  خانه را ومحفل را ترک کرد ، اهل دود ودم نبود  اهل علم وفرهنگ بود در تنهایی خودش زندگی میکد   وبقول دشمنانش در برج عاجش میزیست . 
حال تنها مونس شب وروز  من دفتر اشعار اوست که کمی بوی انسانیت  از آن برمییخیزد نه بوی شهوت واوهام .

رودخانه ها چندان مهربان نیستند ، دراین چند روزه شاهد ویرانی شهرکهای بسیاری در این سر زمین قدیمی وخاک آلوده بودم خود مردم به کمک هم برمیخیزند دولت هنوز درگیر حوادث خودنماییهاست .
رودخانه ها بالا آ|مده اند وخانه هارا ویران کرده اند البته بالا نشیتها تنهااز پشت پنجرهای \شیشه ای ومیله های آهنی  به پایین مینگرند وجتهای خصوصی هنوز بر فراز آسمانها در رفت وآمد هستند  وبا نگاهی حقارت آمیز باین ویرانیها میگرند  درسواحل کاناری ایلند مردم خوشگذرن تعطیلات  کریسمس را زیر |افناب گرم ودلپذیر وغذاهای لذیذ میگذرانند بیخبر از زنی که خانه اش  را هستی اش وهم چیزش را از دست داده ودرگوشه دیوار اشک میریزد مردم باو کمک میکنند وزنی دیگری درمیان گلهای واب روان داشت سوی نیستی میرفت مردان قویدل وقویدست مشغول لاروبی گل ها وماسه ها وباقیمانده  بقایای ساختمانی هستند وآب گل آلود همچنان میغرد ومیرود وبا خود لاشه هارا میبرد وانسان بیاد روز محشر میافتد .
گمان کنم درپایان سال کهنه این \اخرین نوشتار من باشد بنا بر این ازاین  فرصت استفاده کرده شب یلدای را بشما تهنیت میگویم وهمچنین سال نوی مسیحی را سالی که گذشت برایم چندان دلپذیر نیود درحالیکه عدد (۹) درخیلی از مذاهب  عددمعجزه آست است اما برای من  زحمت بود ودرد وبیماری ورنج .
کریسمس شما وسال نو در میان آبهای گل آلود وخون جوانان سر زمینم تبریک میگویم بامید سالی بهتر وشادمانی بیشتر !!!‌ 
ایمل من هک شد !!! مبارک است !<
.........................
دیدار  ناگهانی  این  سالخورده طفل 
  بر گور وگاهوار  ، مبارک باد 
آه ، ای شب  شگفت انگیز ،
میلاد  این ستاره ، مبارک باد 

بامید دیداری دیگر وسالی بهتر شمارا به خودتان میسپارم .ث
پایان 
ثریا / اسپانیا / ۲۰ دسامبر ۲۰۱۹ میلادی !

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۸

در میان دود

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا.
------------------------------------------

آه ، ای طلوع روشن غمگین  ! 
 آیآ با تو بامداذ بلوغی ؟
آن بامداد دور ، که نور طلاییش 
در موزه تصور من می تافت .
......................

کتابهای برگ برگ شده را ورق میزنم  نم هوا وکهنگی وپوسیدگی برگهای کتاب   مرا بیاد  ابدیت میاندازد 
؛ نامه یک زن ناشناس؛  یک زن دیوانه درون گرا  فارغ از بدبختی های دیگران وفارغ از آنچه دربیرون میگذرد  زندگی خودرا درخیال  یک رویا  نابود کرد .

بیاد ویسکی  شیواز ریگال افتادم وکنیاک کوروازیه  کنیاک محبو ب ناپلئون بونا پارته ! از |انها کمتر نمینوشیدم !! به مشروب قلابی آلرژی داشتم !! مینوشیدم تا چهره ها وپیکره های باد کرده از خوشی دوران را نبینم  تا  آن مجسمه خشمگین   را که درخیال تصور کرده بودم ، تحمل کنم ، تا بوسه های شهوت انگیز  را که دربخار  آلوده تنش بر لبان من مینشت به روشنایی روز تبدیل نمایم !.

امروز دیگر اثری از آنچه که میشناختم نیست ،  وآن بامداد زیبا  اما متعفن  دیگر از دست رفت  به دست جاوگران زمانه  امروز کسی را نمیشناسم وکسی مرا نیز نمیشناسد  ، همه رفته اند ومن درمیان راه  بین این قافله سرگردان تنهایم .
نه دیگر به طلوع روشنی نمی اندیشم هر صبح از زندان انفرادیم   واز آسمان  آن عکسی میگیرم اگر کمی شکایت کنم راهروی مرگ ( بیمارستان ) در انتظارم هست !! دیگر از ان طللوع پر شکوه عشق خبری نیست  ومن مانند یک مو میایی درون موزه زمان محبوسم .

دیگر کسی نیست تا باو بنویسم  (ای یار ، ای یگانه یار ، )  اکنون جای خالی همه را درکنارم احساس میکنم وروزهایم رابه تماشای دلقکانی میگذرانم که روی صحنه سیاست  باپولهای ناشناخته ورجه ورجه میکنند ! کاخ سفید  به یک بیمارستان روانی تبدیل شده وپادوهایش  مشغول سرگرم کردن مردم وآن  بانوی همیشه زنده ونامیرا مادر بزرگ اروپا  بی بی سکینه هنوز مشغول بریدن ودوختن عمامه میباشد !
او سیری ناپذیر است وابدی .

حال به برگهای ریخته  مینگرم  برگهایی که دیگر همزبان من نیستند  وپرنده ها تنها پروازشانرا به رخ من میکشند  ومن به برگ سرخی مینگرم که آنرا بجای یک شاخه ریشه دارد درون گلدان فرو کرده اند  وبه ویرانه هایی که هر روز افزون تراز روز قبل میشوند  وبه فریاد مردان وزنان خشمگین که کم کم رو به نابودی میروند وبازماندگانشان در آینده برده خواهند شد .

بعدا ز آن طلوع خورشید  حال نوبت غروب  غربت است  دیگر صبحی باقی نمانده تا به آن بیاندیشم  وتنها به شب میگویم ؛ شب بخیر . 

در صبح بی آفتاب  بیهوده راه میروم  آهسته وبی صدا گام بر میدارم   وشب در کنار کبودی آسمان وستارگانی که کم کم گم میشوند  وبه کام دریا فرو میروند همنشینم  وبرایشان اسرار جوانی را هویدا میکنم  اسراری را که تازه در پیرانه سر شناختم  وسپس خودرا نو جوان دیدم  وبه خواب روشنی میاندیشم که مبدل به یک کابوس وحشتناک شد .

به ضحاک زمانه میاندیشم  که دیگر میلی به مغز  سالخوردهگان ندارد مغز جوانان برایش کافی است مارهای بلند چانه اش  با لذت ان لزجه های برزمین ریخته شده را میلیسند ومیخورند  وخود در افکار بیمار گونه اش  تشنه اوهام  واسرار  آسمان است .
پادوهایش  زمین وزمانرا درنوردیده وهمهرا سوی او میرانند  بانوعی رندی تا در برق تیر تیر اندازان خونشان  بر زمین  بریزد  وآن مارها زخمی  به اندیشه ای پیرش اندکی نوشدارو برساند .\او به مغز من احتیاجی ندارد . 
او حکومت میکند  بر سرنوشتها  وسر گذشتها  با خود کامگی  وبیداد گری  .
ننگ ونفرت  ونفرین بر او باد وپاچه خوارانش . پایان
ثریا  ایرانمشن /اسپانیا/ ۱۹  دسامبر ۲۰۱۹ میلادی . ( ۱۹.۱۹.)!


چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۸

یاد دوست

ثریا ایرانمنش « لب پرچین « اسپانیا !
-------------------------------------------

نگاری را که میجویم بجانش
نمی بینم میان حاضرانش

کجا رفت ، او میان حاضران نیست 
در این مجلس نمی بابم نشانش .......« شمس تبریزی » 

رو زگذشته دریکی ازاین نوشتارهای مکانیکی والکترونیکی اخبار آ بکشیده تنها یک نوشتاری مرا بسوی خود کشید وآن نوشتاری از ؛  پرویز مقصدی ؛ شاعر قدیم وآرام وبیصدا ودور ازجنجنال بود که دروصف شاعر ونویسنده ومترجم وصاحب امتیاز مجله ؛ کاوه ؛ محمد عاصمی بود  همان غو ل قدیمی که دیگر مانندی ندارد  نه رندی داشت ونه چند رویی خودش بود ونان انگورش وبیگاری  برای تنها فرزندش که همان مجله کاوه بود  .
به درستی نمیدانم چند سال است که ا ردنیا رفته آنهاییکه از دوستانند ویاران من میل ندارم سال رفته آنهارا یاد بیاورم \انها همیشه درذهن ودل من زنده اند.
او یک انسان به تمام معنی بود قلبش نیز به بزرگی روحش وهمه پیکر بزرگ او بود  از جوانی به دنبال یک ایده  وعقیده رفت وتا روزیکه جان بجان آفرن تسلیم کرد همان بود که بود هیچ تغییری درروش وگفتار وکردار او حاصل نشد ِ  او خوب مینوشت ونوشته هایش  بیشتر یاد \اور دوران دردناک زندان  او وزندگی معلمی او بود  او از خانواده ادبیات وفرهنگ ایران زمین برخاسته بود وبازار را نمیشناخت !  سالهاست که از او وافکارش به دور مانده ام بهترین دوستی بود که داشتم محرم اسرارم بود واگر دستش میرسد به همه همنوعانش کمک میکرد برایش مهم نبود چه کسی چه عقیده  ای دارد . مرگ او برایم گران تمام شد یکهفته گریستم دوستی از آلمان یک ویودیو کلیب کوچک برایم فرستاد که اورا دریک مراسم بسیار ساده کنار نوه اش بخاک سپردند دریک گورستان دورافتاده وفقیر ! 
من اکثرا میان اشعار وگفته ها ومقالان او گم میشدم گاهی برایش مطلبی مینوشتم با نام مستعار درمجله اش به چاپ میرساند تولدهایم را فرا موش نمیکرد وهر سال سکه ای کوچک طلا بر گوشه یک کارت میچسپانید وبقول خودش آنرا برای طلای جاندارش میفرستاد !  فاصله جغرافیایی بین ما باندازه اختلاف فرهنگها  وسنتها بود  ما هردو به ذوران بلوغ رسیده بودیم . او کمتر مینوشت تنهاسر مقاله ای برای مجله اش مینگاشت که تنها سپاس ار ذوستانتی بود که باو یاری داده بودند ! .
او هنر پیشه بزرگی بود که با نوشین ولرتا کار کرده بود وآرزوی بازی دریک تاتر تا آخرین روزها دردلش باقی ماند همسر زیباترین هنرپیشه ایرانی بود که منجر به جدایی شد اما ذوستیشان هچنان باقی ماند .
او انسان بزرگی بود که تا امروز مثل ومانند اورا ندیدم  وتنها یکبار توانستم ناهاری را بااو بخورم \انهم سر راهم به ایران وتوقف کوتاهم در سوییس بود واو با قطار خودشرا بمن رساند  بی آنکه بدانیم این آخرین دیدار ما خواهد بود بی آنکه من بدانیم میهمان بد نام ومزاحمی دردرون معده او جای دارد واو \آنرا پنهان داشته است حتی از نزدیکترین کسانش .
من کاری به عقیده سیاسی او نداشته وندارم هر کسی آزاد است هر عقیده ایرا برای خود انتخاب کند من نه مامور دولت بودم ونه جاسوس او چندین بار در دو رژیم مزه زندانرا کشیده بود وبقول خودش مدتها میهمان آقایان درهتل اوین بود!  ودیگر هیچگاه به وطن باز نگشت وآرزوی  دیدار سر سبزی وشالیزار  زتدگاهش را با خود  بگور برد .
او رفت ومجله کاوه را نیر باخود  برد هیچ مردی پیدا نشد تا راه اورا ادامه دهد .
چند کتاب به رشته تحریر درآورده  یکی خاطرات یک معلم ودیگری سیما جانش را که هردورا برایم فرستاد .  او کسی را نداشت تا نوشته هایش را به دست چاپ براند میبایست روابطی را حفظ میکرد واو این نوع رابطه را بجان نمیخرید او رفت ومن بهترین ونزدیکترین دوست خودرا ازدست دادم . روانش شاد 
او اشعاری را سروده بود ویکی از آنها که خیلی بر سر زبانها بود { اشک دلقک }نام داشت . 
به پایان\امد این دفتر  حکایت همچنان باقی است .
بقول آن پیر مرد  ، ما تنها زیر لحاف باد درمیکنیم  چه میشود کرد ما که تریبونی نداریم وپدرخوانده ای که مارا به عرش برساند روی فرش خودمان  راه میرویم بی هیچ چشم داشتی . ثریا 
چهار شنبه ۱۸ دسامبر ۲۰۱۹ میلادی / اسپانیا .