ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا.
------------------------------------------
آه ، ای طلوع روشن غمگین !
آیآ با تو بامداذ بلوغی ؟
آن بامداد دور ، که نور طلاییش
در موزه تصور من می تافت .
......................
کتابهای برگ برگ شده را ورق میزنم نم هوا وکهنگی وپوسیدگی برگهای کتاب مرا بیاد ابدیت میاندازد
؛ نامه یک زن ناشناس؛ یک زن دیوانه درون گرا فارغ از بدبختی های دیگران وفارغ از آنچه دربیرون میگذرد زندگی خودرا درخیال یک رویا نابود کرد .
بیاد ویسکی شیواز ریگال افتادم وکنیاک کوروازیه کنیاک محبو ب ناپلئون بونا پارته ! از |انها کمتر نمینوشیدم !! به مشروب قلابی آلرژی داشتم !! مینوشیدم تا چهره ها وپیکره های باد کرده از خوشی دوران را نبینم تا آن مجسمه خشمگین را که درخیال تصور کرده بودم ، تحمل کنم ، تا بوسه های شهوت انگیز را که دربخار آلوده تنش بر لبان من مینشت به روشنایی روز تبدیل نمایم !.
امروز دیگر اثری از آنچه که میشناختم نیست ، وآن بامداد زیبا اما متعفن دیگر از دست رفت به دست جاوگران زمانه امروز کسی را نمیشناسم وکسی مرا نیز نمیشناسد ، همه رفته اند ومن درمیان راه بین این قافله سرگردان تنهایم .
نه دیگر به طلوع روشنی نمی اندیشم هر صبح از زندان انفرادیم واز آسمان آن عکسی میگیرم اگر کمی شکایت کنم راهروی مرگ ( بیمارستان ) در انتظارم هست !! دیگر از ان طللوع پر شکوه عشق خبری نیست ومن مانند یک مو میایی درون موزه زمان محبوسم .
دیگر کسی نیست تا باو بنویسم (ای یار ، ای یگانه یار ، ) اکنون جای خالی همه را درکنارم احساس میکنم وروزهایم رابه تماشای دلقکانی میگذرانم که روی صحنه سیاست باپولهای ناشناخته ورجه ورجه میکنند ! کاخ سفید به یک بیمارستان روانی تبدیل شده وپادوهایش مشغول سرگرم کردن مردم وآن بانوی همیشه زنده ونامیرا مادر بزرگ اروپا بی بی سکینه هنوز مشغول بریدن ودوختن عمامه میباشد !
او سیری ناپذیر است وابدی .
حال به برگهای ریخته مینگرم برگهایی که دیگر همزبان من نیستند وپرنده ها تنها پروازشانرا به رخ من میکشند ومن به برگ سرخی مینگرم که آنرا بجای یک شاخه ریشه دارد درون گلدان فرو کرده اند وبه ویرانه هایی که هر روز افزون تراز روز قبل میشوند وبه فریاد مردان وزنان خشمگین که کم کم رو به نابودی میروند وبازماندگانشان در آینده برده خواهند شد .
بعدا ز آن طلوع خورشید حال نوبت غروب غربت است دیگر صبحی باقی نمانده تا به آن بیاندیشم وتنها به شب میگویم ؛ شب بخیر .
در صبح بی آفتاب بیهوده راه میروم آهسته وبی صدا گام بر میدارم وشب در کنار کبودی آسمان وستارگانی که کم کم گم میشوند وبه کام دریا فرو میروند همنشینم وبرایشان اسرار جوانی را هویدا میکنم اسراری را که تازه در پیرانه سر شناختم وسپس خودرا نو جوان دیدم وبه خواب روشنی میاندیشم که مبدل به یک کابوس وحشتناک شد .
به ضحاک زمانه میاندیشم که دیگر میلی به مغز سالخوردهگان ندارد مغز جوانان برایش کافی است مارهای بلند چانه اش با لذت ان لزجه های برزمین ریخته شده را میلیسند ومیخورند وخود در افکار بیمار گونه اش تشنه اوهام واسرار آسمان است .
پادوهایش زمین وزمانرا درنوردیده وهمهرا سوی او میرانند بانوعی رندی تا در برق تیر تیر اندازان خونشان بر زمین بریزد وآن مارها زخمی به اندیشه ای پیرش اندکی نوشدارو برساند .\او به مغز من احتیاجی ندارد .
او حکومت میکند بر سرنوشتها وسر گذشتها با خود کامگی وبیداد گری .
ننگ ونفرت ونفرین بر او باد وپاچه خوارانش . پایان
ثریا ایرانمشن /اسپانیا/ ۱۹ دسامبر ۲۰۱۹ میلادی . ( ۱۹.۱۹.)!