چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۸

آوازه خوان دوره گرد

ثریاایرانمنش.« لب پرچین» اسپانیا !
------------------------------------------

ز همراهان جدایی مصلحت نیست 
سفر بی روشنایی مصلحت نیست 

چو ملک پادشاهی دیده باشی 
پس از شاهی  ِ گدایی مصلحت نیست........؛ شمس تبریزی ؛ 

ما خیلی زود از دسته وگروه  آوازه خوانان زندگی جدا شدیم ِ اما کسی هست که هنوز آواز مارا میشنود !.
هنگامیکه  به تلاش بی فایده او منیگرم  بیشتر دلم برایش میسوزد  تا اورا تحسن کنم میل دارم بپرسم این همه جنجال وسروصدا وفریاد برای چه کسانی است  وبه کدا م قلک فرو میرود ؟‌ هر روز تحلیل میرود هر صفحه ای را که باز میکنم اورا میبینم گویی سایه ایست که  به دنبالم روان است  ،سایه بدون آفتاب .
هچیکسی تا بحال عاشق نقش خویش نبوده است اما گمان کنم او عاشق خوداست  ونقشی راکه روی صحنه بازی میکند بیشتر می پسندد .
بهر روی  قصه او به پایان  رسید به همانگونه که همه چیز روزی پایان میگیرد .
خدایان لا بتنهای همه دزماندگان بارگاه خوبش ر ا میبخشند  لذات  بی حساب ودردهای بی امان را چه بسا روزی بر او هم رحم آورند واورا ببخشند .

امروز در اخبار خواندم که بیشتر ادبیات گذشته مارا از کتب درسی برداشته وبجایش اشعار شهدا وحججی را گذاشته اند  البته در وقوع انقلاب  اشعار آن دیو سیرت سیمین دانشور وسایه وآن پیرمرد خراسانی  اخوان ثالث جز ادبیات ما بود  ادبیات حزب توده !! در کنار اشعار بیهقی حال همه کم کم  فرو ریخته اند زندکی فاطمه  حسن وحسین وغیره وسپس اشعار معرب تبدیل به فارسی شده ، بیچاره نسل آینده چه خواهد شد چه بسا نقش این جانوارن همان  از بین بردن  ومحو نمودن سر زمین اهورایی باشد وما دربیرون دل به (پنل سیاست ) خوش کرده ایم وچشم به راه  تصمیم نورچشمی نشسته ایم تا خاک ما با کوفه یکی شود .

امروز من این احتیاج را درخود احساس میکنم که بنویسم نه اینکه دردنیا شناخته شوم بلکه خود خودرا بشناسم  مهم نیست آهنگ این نوشته ها  چه تاثیری در دیگران دارد وتا چه حد آنها را از جای میجنباند  دیگر کسی میل به جنبش ندارد همه سر جایشان نشسته اند زیرشان گرم است  ورقاصان سیاست برایشان هم آواز میخوانند هم لالایی وهم گاهی کمر را میچرخانند .

من تنها باین قلب تشنه میاندیشم ِ قلبی که هنوز پا برجاست  در  پرتو خورشید میطپد از زیر برف سپید میانسالی هنوز آتشفشانی فوران میکند  هر سحر بامیدی  بر میخیزد تنشی میان گرمای درون وسرمای بیرون وآیا میتوان این احسا س  وتنش را نادیده گرفت ؟ اشعاری با قافیه کامل که  به زیباییهای گذشته وجلوه دنیای جوانی متصل است   چکونه میتوان اینهمه احساس را محکوم کرد ؟.
خوب از شمامی پر سم  که آیا میشود بشر را نیز تفکیک کرد ؟!

شما را بی شما خواند آن یار 
شما را بی شمایی مصلحت نیست 

 چو خوان آسان آمد پدیدیدار 
از این پس بینوایی مصلحت نیست 

بگو آن حرص .آز   راهزن را 
که مکرو  بد نمایی مصلحت نیست 

چو پا داری  برو دستی بجنبان 
ترا بی دست وپایی مصلحت نیست 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / ۶ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی !.

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۸

هیجده سالگی

ثزیا ایرانمنش . « پر چین »  اسپانیا !
----------------------------------------
زمانیکه هیجده سال داشتم َ جهان نیز هیجده ساله بود ! کارم را شروع کردم  اولین چیزی که یاد گرفتم 
ان بود که وارد کشتزار دیگران نشوم وآنچه را که کاشته وسپس درو کرده اند من  دوباره نکارم  علفزار خودم را داشته باشم  وکشتتزار خودرا .
باهمه ضعفهای اجتماعی و قدرتهای پوشالی من به دنبال خواسته دل رفتم  قبل از هر چیز اشعار شعرای بزرگ را حفظ کردم  عده ای هنوز برایم بیگانه بودند اما آنها را نیز شناختم  عده ای تازه شاعر شده ونو پا فرهنگ اشعار ما بسیار غنی وپربار است میتوان قرنها دراین اقیانوس شنا کرد بی \انکه گم شده ویا غرق خود خواهی ها شوی ..
دراین  زمان ( توده ) شکل گرفت وقوی شد مانند شن زاری با باد همه را بسوی خود کشید وجذب کرد زنان به ظاهر مهربان وقهرمان !! ومردانی که تنها سیگارشانرا با یک چشم میکشیدند  همیشه سیگارا  زیر لب و یک چشم آنها بسته بود دنیارا با همان یگ چشم بسته میدیدند.
 بیراهه را نشان میداند وترا میکشیدند  بسوی موسیقی ورزش  پیاده روی رژه وسرود خوانی وبی پروایی !  خشونت عصبی از ا\نها باغث شد که کمی خودرا عقب بکشم  هیچگاه دنباله  روی آنها نشدم  طی یک ازدواج ناگهانی وناخواسته  داخل محافل آنها شدم  خودم را کنار میکشیدم پیراهنهایم آستین بلند وبه ملی گرایی وایران پرستی خود فخر میفروختم ! اوف  ! امل عقب افتاده داریم وارد جهان بزرگ میشویم ؟!‌ پر بی حیا بودند  هیچ اعتمادی به آنها نداشتم همه آنها بخصوص نسل جوانشان تسلیم هوسها وشهوات  بودند وتمام فضائل را تنها برز بان میراندند ومزه مزه میکردند درعمل چیز دیگری بودند  به ظاهر همه خانواده داشتند اما درواقع زندگی ها  اشتراکی بود  باید راه فراری باشد . 
کار من همیشه فرار بوده است . زندگی یک افسانه احمقانه است نباید آنرا تکرار کرد  ونه بازگو  ویا سخت گرفت  انهاهمه دچار خود بزرک بینی  .خود گنده بینی بودند ( هنو زهم هستند ) پس مانده هایشان  درمقابل انها تنها بودم  همه دم از آزادی میزدند  ! کدام آزادی ؟ تختخوابهای سه یا چهار نفره ؟ ........
عزیزانم من برای شما بار گرانی هستم هضم من مشگل است مرا رها کنید  دوران سختی را متحمل شدم اما هر سختی پایانی دارد .
 بگذارید با احترام از یکدیگر جدا شویم  درحال حاضر شما دشمنان خوبی برای من هستید . برگشتم ودوباره عکس شاه را به دیوار  اطاقم پونز کردم .
از دنیای مالیخولیایی آن روشنفکران جدا شدم  ودوباره آواز آواز ه خوان شهرمانرا زیر لب زمزمه کردم  ؛
ای شب چه بسر داری 
بر گو چه خبر داری 
از عاشق بیمار 
 از مردم بیدار 
ایشب چه غم افزایی 
غم بر سر غمهایی 
عزم سفرت کو  مرغ سحرت کو .......
اهه  گوینده این اشعار نیز از آنها بود ؟ اوف چه خیانتی چه جنایتی .شاید کهنسالی سر زمینش روی سینه ای استخوانیش سنگینی میکرد  وچه بسا میل داشت مثلا به ( پورتلند) سفر کند !
امروز برای همه چیز دیر شده است  همه رفته اند  خانه خا لی ودرونش  تنها اشباح  درهم میلولند درکنار مارمولکها  که لقب مارشال گرفته اند  وبرای این نسل بیچاره  هیچ  راه گریزی نیست  وهم نسلهای من نابود شدند  منهم نابود شدم وبه زودی بسوی انها پر خواهم کشید  ایا اطرافیانم نفس راحتی خواهند کشید ؟! 
میگویند روزی ناپلئون بوناپارته از سردارش پرسید ؛
اگر من بمیرم مردم  چه خواهند کرد وچه خواهند گفت ؟ 
سردا رجواب داد  که ؛ همه بسوگ شما خواهند نشست 
ناپلئون لبحندی زد وگفت !اشتباه میکنی همه یک نفس راحت خواهند کشد وخواهند گفت : آخ راحت شدیم / پایان 
رونوشتی از دفتر خاطرات روزانه 
ثریا ایرانمنش / « لب پرچین » اسپانیا / ۵ نوامبر ۲۰۹ میلادی . اسپانیا 


دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۸

دیکتاتوری

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا 
--------------------------------------------

بگذارید این را بطور آگاهانه تکرار کنم که درخانه ما نوعی حکومت دیکتاتوری بر قرار است وهمه زیر فشار آن هستیم  هرکدام برای خود یک دیکتاتوریم وآنکه  دست آخر کوتاه خواهد آمد  ؟ منم !

با اگاهی به جامعه   اطرافم ودنیا میبینم که بشریت چگونه دچار تززل روح وفکر واندیشه  شده وتنها به دنبال قدرت است وآنقدر از هوسها ونا کامیهای خود سرخورده است که کم کم خسته میشود ودنبال کارهای غیر اخلاقی وخلاف میرود باید بنوعی خودرا سر گرم وسر پا نگاه دارد  ، امروز دیگر احتیاجی  به روزگار تیره وتار  ودنیای بدوی وبی تمدن ندارد  بی آ|نکه بداند تمدن هارا به دور میریزد وبا شتاب بسوی ریشه اصلی خود یعنی بدویت  میدود .

دیگر کجا میتوان  اورا بر یک نیمکت میخکوب کرد ودنیای ادب وهنر وافسانه های شیرین قرون را برایش گفت وشمرد همه چیز زیر رو شده است .
امروز دیگر کسی بفکر احیای یک فرهنگ با شکوه وبزرگ نیست همه بفکر ساختمان  های بی پایه وبی بنیاد میباشند هر چه بلند تر آنها احساس شاد تری دارند دنیا تجارت وجنگ و فساد اخلاق.

در اواخرقرن نوزده واوایل قرن بیستم نیز  این حادثه به نوعی در جامعه فرهنگی اروپا رخنه کرد بود وکم کم همه به نوعی نا امیدی دچار شده بودند  دلقکها روی صحنه آواز میخواندند میرقصیدند  کسی تحت تاثیر قرار نمیگرفت همه مبهوت بودند تا جاییکه ؛ گوته ؛ گفته بود :
از من مپرس  چگونه گیلاسها وانگورها با هم می سازند از پرندگان بپرس واز کودکان ........

بهر روی یک نا امیدی یک عدم اطمینان به اینده ویک تهی بودن  اکثریت را دربر گرفته است مردانی از گوشه وکنار واز سوراخهیا موش برون میریزند وسیاس میشوند میداندار وزیر میشود انبار دار سابق وکیل میشود پینه دوز

من این بیهودگی  را  احساس میکنم میل دارم زندگیم آرام ودر اسایش بگذرد وتمام شود اما ..... این دیکتاتورهای کوچک با مهربانی های بی اندازه خود فریاد مرا به اسمان برده اند تا جاییکه ساعت پنج عصر به اطاق خوابم پناه میبرم . بخور نه / نخور/ بخواب / بپو ش نه ! نپوش ومن دلم هوای یک ترانه کرده با صدای بلند  آنرا گو ش کنم . تابلتمرا بغل میگیرم وهمان نغمه های قدیمی وگذشته وتکراری را برای هزارمین بار گوش میدهم .....خواب چیره میشود ِ خواب رویای فراموشی ها واز بگو نگو خسته میروم تا شاید کسی را که گم کرده ام درخواب ببینم. پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب چین » . اسپانیا .  ۴ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی ......

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۸

'جنگ من ودل

ثریا ایرانمنش « لب پرچبن » اسپانیا .

 پس از مدتها امروز  دستگاه را روشن کردم برایم غریبه بود گویی پشت یک دستگاه نا شناس نشسته ام همه چیز جلوی چشمانم میرقصد حروف بزرگ وکوچک میشوند  گویا هنو در حال رخوت بسر میبرم  صبح زود  موبایل را روشن کردم پیرمرد داشت حرف میزد و همهرا با جاروب میرویید غیراز دوستان بهایی ودوستانی یکه باو نانرا ارزانی داشته اند یک پیام مرا بطور مضجک  ووارونه ای خواند  نوشته بودم  ایرانی واقعی درایران میماند ودور دنیا راه نمی افتد مگر جانش درخطر باشد  هم ولایتی های من سر جایشان مانده اند  ددجوابم گفت برون نیامدن فاطی از بی تنبانی است ! نه پیرمرد آنها  صدها نفر  امثال ترا برای بردگی میخرند وازاد میکنند اما عاشق خاک خویشند ومحکم آنرا چسپید اند جذب  مولای ولایت هم نشده اند .
 حالم بهم میخورد از این آمهای دوره گرد وولگرد که هرکدام سر چهارراهی نبش دکانی باز کرده وبرای خود نان میخورند .

آن یار غریب من آمد  سوی خانه 
امروز تماشا کن اشکال  غریبانه 

آ ن یار وفارا ببین اخوان صفا را ببین 
در رقص که باز آمد آن گنج به ویرانه 

چگونه میتوان از این  همه  وسعت فکری دور شد ودر غربت نشست وبا سر انگشت حساب ریال را به دلار انجام داد ونامش را گذاشت مبارزه درراه میهین ؟!‌
پسر عمویم را کشتند ، خیابانی به نامش بر جای گذاشتند  عده ای جان خودرا درراه جنگ از دست دادند اما سر فراز بودند که از میهن خود دفاع کرده اند نه از گدا خانه های کشور های اروپایی .
حالمرا بهم زدی پیر مرد کار تو بیرون راندن مردان وزنان مبارز است وبه صدر نشاندن و اوردن شاخ شمشمادت شهرام شیاد. قصه بماند .

روز گذشته  صبح  اول وقت سر انجام موفق شدم بهترین  قسمت یک کنسرت را که \پلاسیدو دومینگو اجرا ورهبری میکرد ببینم  پیر شده کمرش خم شده بود با اینهمه با چه حرارتی  ارکستر را رهبری میکرد  دلش را شکستند اورا رنجاندند هفتاد سال خاک صحنه را خورد وبهترین  ساعاترا به همه داد وسر انجام با انگ یک ( فاحشه ) حیثت خودرا لکه دار دید این سزای هنر وهنرمند دراین دنیای کثیف است باید مانند همان پیر مرد شارلاتان بود وهزار رو داشت ومانحت همهرا لیسید . بهر روی برای امتحان امروز بد نبود ! تا بعد .
پایان یک دلنوشته / ثریا ایرانمنش  / یکشنبه ۳ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی / اسپانیا !



پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۸

باغ مرده

ثریا ایرانمنش (لب پرچین )-اسپانیا 

سخن از پژمردن یک برگ یا یک شاخه نیست سخن از مر  گ تدریجی باغ  بزرگ است سخن از فنا رفتن خانه است .
دیگر هیچ چیز نه بنظر غریب میاید ونه ناگهانی ودگرگون  ضربت کاری بود وفرود آمد  گویی همه فرشتگان  به همراه بادیگارهایشان   با چکشی بجان آن سر زمین افتادند  روکش همه چیز طلایی وبراق است اما درون خالی وزمین دارد به چاه مینشیند .
سخن از جدایی من وزمین  وخاکم است سخن از سهم من از زندگی که (هیچ) نصیبم شد امروز سهم من این است که در کافه متروکی بین زنان ومردان از کار افتاده بنشینم ویک قهوه  تلخ را بنوشم واز آفتاب پاییزی بخواهم که بیشتر مرا  در آغوش بفشارد سردم است احتیاج به یک آغوش گرم دارم سالهاست که فراموش کرده ام عشق چه بویی دارد ودم یارچگونه جان میبخشد !.
دیگر او ومبارزاتش را بباد تمسخر گرفته ام  باید میرفتم تا آخر تا سرم محکم به سنگ میخورد   ، آخ که امروز چقدر در نظرم حقیر وبدبخت  است ،نیرومندی او مانند خشم یک گربه وحشی بود  امروز این  نیرو مندی از یک مرغ بدبخت  درون یک طویله بیشتر نیست.
او هنوز هم لجاجت میکند  بی پروبال  وسر سختانه همه طنزها وخنده هارا غرغره میکند  وایده ولوژی مسخره خودرا با کمک چند کلم قمری  با دروغ  بی هیچ کوششی به نمایش میگذارد .
چه کسانی باو گوش میدهند  پندارهایش زیاد است در هوای منگ ونئشه آور  خودرا قهرمان افسانه ها میپندارد با شمشیری  آخته وداغ که خون از آن میچکد  حال آنهاییکه اورا ساخته اند چه بسا پشیمان شده باشند  این چهار پای خسته روی صحنه داشت نقش یک اسب اصیل را بازی میکرد  من وچه بسا امثال من مین شک ویقین ایستده وبه پایان کار میاندیشیدیم  ! این روزها کار ما این است چشم به یک ناجی سپس نا امید شده دیگری را بجای او مینشانیم  حال باید پرسید  چه کسانی دارند خیانت میکنند  ملتی قربانی هوی وهوس یک بانو شد  ملتی زخمی  ومردان سیاسی روی آب دراز کشیده چشم به آسمان دوخته درانتظار وحی ومعجزه  پولهای باد آورده قایق های شخصی  خانه اتو مبیل وجت شخصی  وموسم درو فرا خواهد رسید  مهم نیست در کشتزار ما چند هزار علف سمی میروید  وچه کسانی آنهارا بر میدارند  حال این نیمه مردان  ک.ه اعتیادشان به کام جویی ناتمام وخستگی ناشی از آن  مجبورشان میسازد آب توبه بر سر بریزند  بی هیچ لاف وگزافی تسبیح فیروزه ای را در مین دستهایشان میچرخانند همچنان که سکه های طلا را میگردانند و ما چشم به دیوار سفید دوخته در انتظار معجزه ایم وپایان کار .....
پایان به یک تراژدی ختم شد .پایان 
ثریا ایرانمنش /اسپانیا (لب پرچین) ۳۱ اکتبر۲۰۱۹ میلادی .


چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۸

باز گشت

در آیینه نگاهی به قد وقواره ام انداختم وبه چهره ام ! نه این زن لاغر وفرتوت را نمیشناسم  هیچگاه هم نشناخته ام برنامه دوباره شروع شد وتنها نمیدانم چند روز وقت دارم تا خودم را به مرکز پزشکی برسانم ومقداری خون  مخلوط به رگهایم بفرستم تا چند صباحی برای خوش  آمد بچه ها مانند رباط راه بروم ؟!. 
تنها چیزی که رشد کرده ناخنهایم میباشند  که با رنگ صورتی رنگ شده همرنگ بلوزم  شده اند  !!!! کلید خانه ام در دست سه نفر دیگر است  که به ترتیب میایند مرا به گردش !میبرند غذا میدهند   وشب به رختخواب میروم .
روزیکه فهمیدم دیگر نمیتوانم  مبلها را عوض کنم ویا حد اقل رویه آنها را ! روزیکه هرچه به دنبال پرده وپرده دوز گشتم ونیافتم فهمیدم به آخر خط رسیده ام دیگر حتی هوس رفتن به ایتالیا واستراحت در کاخ آن کنت  را هم ندارم ،
همه چیز رو به فناست حتی دنیا  وماندن در این دنیای ویران با این غولهای تازه  از تخم در آمده چندان دلپذیر  نیست .
مرگ من به زودی فرا خواهد رسید  حتما زمستان هم خواهد بو د یک گردش هندسی یک چرخش از عمودی به افقی ودیگر هیچ .
نه واهمه ای ندارم کاری نیمه دردست داشتم ومیخواستم  آنرا تمام کنم.   کس دیگری نمیتواند آنرا به پایان برساند نوشته هایم را برای کسی باقی گذاشتم که دوستش  دارم شاید حوصله بخرج داد وتوانست آنها را ترجمه کند!!! حال هوای  میکده وبوی عشق را چگونه توجیح خواهد کرد . حتما بسبک وسیاق امروزی؟؟.اینطوره خرخه ؟؟؟!!!!
هوا گرم ودلپذیر در انتظار نگهبان امروزی ورفتن زیر. آفتاب نشستن ویک قهوه خوب نوشیدن چرا از لحظه هالذ ت نبرم ؟
پایان /ثریا ایرانمنش/اسپانیا/ ۳۰ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی(لب پرچین )!!!