جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۸

آیین رضوانی !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا !

پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت 
نا خلف باشم اگر من بجویی نفروشم !

امروز روز دردناکی برای جامعه مسیحیت میباشد وامشب شب  شام غریبانه است ! اما صبح زود روی گوشیم  تبریک روز بزرگ رضوان را دیدم !!!  وروز گذشته نامه ای دریافت کردم که آیا ایران آینده  بهایی خواهد شد ؟ درجواب نوشتم صد درصد هم اکنون درتهیه وتدارک جا بجایی پایتخت میباشند وشیراز پایتخت خواهد بود  بقیه را دیگر نمیدانم تجزیه میشود واقوام مختلف میروند تا یکدیگر را بکشند  ویا به زور باید بهایی شوند !
مفصل داسانی روی تابلتم نوشم سایه ابری آمد  همه را برد !!! همه چیز مارا زیر نفوذ خود گرفته انذ حتی تعداد نفسهایمانرا نیز میشمارند ! بنا براین تا جاییکه فضا دارم مینویسم  چند صفحه تازه  به این دستگاه  اضافه شده  میتوانی به صفحه جدیدبروی !!! خیز قربان با این کثافت آسوده ام .

بیاد ندارم چه ها نوشتم اما سخت عصبی بودم من دریک خانواده ای پای به عرصه وجود گذاشتم که نیمه بودند نیمی مسلمان زاده ونیمی زرتشتی  تصمیم گرفتم بسوی اجدام بروم همان رفتا روخوی \انهارا به ارث برده بودم حال باید تسلیم مردمی شویم که دست استعمار برای استحمار ما باو لقب امام زمان وآخرین امام داده شده  است در شیراز به دنیا آمده درحیفا پناه گرفته است وهمان بانک داران چند صد ساله وزمینخواران وزمیندارن اورا  آن معبد  مرموز را اداره میکنند برایمان نان میفرستند گوشت  خودمان  را بخورد  خودما میدهند مگر نوکر آنها باشیم .
چندین بی خانمان وآ واره وگرسنه را جمع کرده تعلیم داده اند  داده اند وآنها میخواهند  مارا تعلیم بدهند !!! روزیکه وارد این سر زمین شده شاید تنها یک بهایی بود امروزنزدیک به هشتصد هزار بهایی در سر تاسر این سر زمین وجود دادرد بمددد مسنجرها وبیت های عظیم !! .
بلی دستی همه نوشته های مرا پاک کرد ومن مجبور شدم دوباره باین دستگاه فکسنی با این خط نکبتی که روی آن است پناه ببرم  وبنویسم که  ای مولانا برخیز وفریاد کن که مکانم لا مکان باشد بگذارید بمیل خودمان عاشق باشیم وبه میل خودمان خدایی را که درسینه نهان کرده ایم بپرستیم چرا باید با دستور شما ها باشد ؟ کلیساهارا بنوعی ساخته اند  مثلثی شکل که بعدها بتوان از آنها بعنوان معابد ومساجد استفاده کرد ( هرچه باشد ایشان اول مسلمانند ) ! الواحشان وگفته های طلاییشان با خطوط درهم فاخر عربی نوشته شده ( حیرانم  که این انگلیسها  کجای اعراب رادوست میدارند ؟ ) !معلوم است !!! .
چه تدبیر ای مسلمانان  که من خودرا نمیدانم 
 نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم 

نه شرقیم  نه غربیم  نه بریم ونه حریم 
نه از کان طبیعتم  نه از افلاک گردانم 

نه از خاکم نه از بادم  نه از آبم نه از آ تش 
 نه ازعرشم نه از فرشم  نه از کونم  نه از کانم 

مکانم لا مکان باشد  نشانم بی نشان باشد 
نه تن باشد نه جان  باشد  که من از جان جانانم 

خوب این جان جانانرا بگذارید درون سینه هایمان پنهان داشته واورا بپرستیم . 
روز  گذشته به تماشا ی فیلم ( آوای برنادوت نشستم ) پس از \ان دراین فکر بودم که مردان خدا ومردان دولت ومردان اقتصاد که هرسه دستشان دریک کیسه است چرا گفته های این دختر جوانرا فقیر را باور نداشتند ؟ یا خود دروغگویانی بیش نبودندبرای فریب مردم ویا چون دختر ک فقیر وندار بود حرفش نیز خریداری نداشت چه بسا اگر دختر یک دوک  وشه زاده بود حتی نخهای شلوارش را بعنوان تبرک میبردند !!! بدینگونه مردم را دربرابر سئوالها قرار میدهند سپس میگویند دین کور کر ولال است  بیشتر سئوال مکن !!!!
منهم دیگر سئوالی ندارم ! 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » جمعه ۱۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۳۰ فرودردین ۱۳۹۸ خورشیدی !..

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۸

زنگها به صدا در میایند

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا !

میزبانی که زجان سیر کند میهمان را 
چه ضروروتست  کّه آراسته ساز د خوانرا 

هر که بیحد  شود  ار حد  نکند پروایی 
چه غم  از محتسب شهر  بود مستانرا 

ما خدا را  در خانه خود زندانی کرده ایم  ودرونمان تاریک است ، سالهاست که خدارا در زندان مکر وریا وفریب زندانی کرده ودست وپاهایش را با زنجیر نا بخردی بسته ایم .
هنوز نمیدانم  آیا کاتدرال  نتزدم فدای اقتصاد ورشکسته فرانسه شد ویا دستی نادان آنرا به آتش کشید  نمیتوان این شعله های بی امانرا که مناره های  چند صد ساله را از جای کنده وبه هوا پرتاب کند تنها یک مشعل باشد ! 
حال ما درکنار معجزه ها نشسته ایم خدایرا بر زمین |اورده اورا مصلوب کرده وکشته وبر جسدش اشک میریزیم من مسیحیت را از آن روی احترام  میگذارم که کپی ناقصی از است از میترائیسیم ما  حال در زیر باران مردان سیاه پوش جوانانرا بر میخ میکوبیند ونمایشی تاسف انگز بر پا ساخته اند هرچه دردناکتر  بازدهی بیشتری دارد   این مردان خدا از هیچ جنایتی روی گردان نیستند .

همه عمر به دنبال یک رویا بودیم یک خیال  ویک افسانه  پایان ناپذیر  وبر ضد حقیقت  وفراموش کردیم |ان خدایی را که بر اورنگ  خود سوار وبر قله البرز اسطوره ای  شتابان  بسوی ما سرازیر میشود اورا درنیمه راه کشتیم وبر جسدش  مویه کردیم .

امروز  جاده ها وشهر هارا میگردیم به دنبال خدایی که روزی در آنجا راه رفته جای پای اورا میجوییم .
من سالهاست که چیزی را یافتم که دیگران از درک آن عاجزند  وبا آن   هستم وبه آن اعتقاد دارم  از زیباییهای ساختگی خسته ام  زیباییهای مهار شده  وپراکنده دراطراف  که هرگز نمیتوان \انهارا یک جا جمع کرده وگرد وخاک آنهارا روبید .
درهمه خیال خویش  راهی رفته ام وشعری زمزمه کرده ام .  وباین  زیبایی یافته شده نام خرد اندیشی دادم .چیزی را دیدم که خودم هستم وبه ان معتقد .
چیزی را درون سینه ام دارم  که هیچ قدرتی  نمیتواند  رنگ آنرا ببیند ویا آنرا ازمن بستاند  چیزی که نه نیاز به آیینه  دارد ونه خودنمایی .
امروز روبرویم بجای یک خطوط زیبا ونقش آفرین که همه عمر با آن مانوس بودم خطی نا مانوس وزشت وکریه مانند همان گروهی که نامش الشبه یا الخبیث ویا ال غیاث است زشت ومکروه وسیاه چاره نیست برگی جلوی من گذاشته اند باید آنرا پرکنم ! حالم را بهم میزند .

هر چیزی دراین دنیا هست  سرودیست  که محصوص خود میباشد  خط ما نیز بسیار زیبا ومانو س بود حال درمیان اروح پلیدی ها وسیاهی ها  باید نقشی بیافرینم شیرین ودلپذیر  دلم با حواسم سازگار باشد وترانه سر دهد متاسفانه هرچه میبینم  ساخته شده از سنگ خاراست . پایان  

کاش یکبار به سر منزل ما میامد  
آنکه  بر تربت  مار ریخت گل وریحانرا 

پیر را حرص دو بالا شود از رفتن عمر 
بیشتر گرم کند  جستن  گوی  چوگان را 

بسکه در لقمه من سنگ  نهفته است  فلک 
بی تامل  نگذارم  به جگر دندانرا ........؛: صائب تبریزی ؛ 
ثریا ایرانمنش  « لب پرچین »  ۱۸ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۹ فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی / اسپانیا !

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۸

نقدهارا بود آیا ...

یک دلنوشته ویا دردنوشته !
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین”اسپانیا !
با تابلت آی پد  مینویسم کم وکاستی را ببخشید بخاطر بعضی دردهای عضلانی از نشستن روی صندلی عاجزم !!!
بلی !  داشتم مینوشتم که : 
نقد ها را بود که آیا عیاری گیرند 
تا همه صومعه دا ان  پی کاری گیرند 

گمان نکنم زندگی ما در دست همین صومعه داران وعیاران میباشد ! شب گذشته دوباره کانال من وتو همسر وهمدوش بی بی سکینه  آن نمایش مهوع آور بفرمایید شام را ترتیب داده بود آنهم با تشکل آدمهایی که ابدا بهم نمیخوردند زنی سالمند به همراه یک ملکه نوکیسه ودو دانشجو!!!البته همه اینها با کمک همان دکانداران وصادرات وواردات در شهر ونکور مقر دزدان  شکل گرفته بود . آن بانوی میان سال کمی فربه ومعلوم بود ًکه رنج روزگار بر او چه جا پایی گذاشته بود وهانا خانم که ملکه  این جمع بودند با آن مبلهای وحشتناک طلایی نماد نو کیسه گری  ا ا وافاده وایراد گیری ایشان از مد متعارف دیگر بیرون بود  ومن دراین فکر بودم چرا حالا این نمایش تهوع آوررا کذاشته اند  !؟ در حالیکه  نیمی از مملکت زیر آب مردم به نان شب محتاج  گروه گروه تروریستهای مزدور برای حمایت از علی چلاق واردخاک ایران شده اند وبوی جنگ تا زیر بینی ها را گرفته در چنین موقعیتی چه چیزی را میخواهید  ثابت کنید ؟!
هیچ یک فرهنگ منحط !
حافظ بر خیز  که امروز ما نیز ما نند دوران  تو در عصر تباهی وتیرگی وننگ وفساد زندگی میکنیم  یعنی تن به مردگی داده ایم چرا ما نباید  با ملتهای  دیگر همگام وهمسو باشیم ؟ چرا باید  همیشه تو سری خور بدبخت واجیر باشیم !  بلی فرهنگ فرنگ رفتگان  وفرهیتگان را دیدم  حتی  راه غذا خوردن را نمیدانستند اما ادعا ها زیاد بود !

شب گذشته از صدای طبالها بمناسبت عزداری بسرعت به درون تختخوابم خزیدم گوشیها را درون گوشم گذاشتم ......گر عارف حق بینی  چشم از همه عالم بند 
چون دل بیکی دادی ......

چون ساقی مستانی می بالب خندان خور  
چون مطرب  مستانی نی با دل خرم زن  /نی زن -نی بادل خرم  زن 
عزاداری اینها وحشتناک تر از همه جاست با صورتها پوشییده وکلاههای کوکلس کلانی که هر سال نوک آن دراز تر میشود تنها کاری که از من بچه ننر بر میاید این است که خودرا به زیر لحاف پنهان کنم  وگوشهایم را بگیرم .

کو دلی تا درد من بداند  کو همزبانی  تا ز راه مهر  با من تنها  سخن گوید؟
هیچکس نیست  تا دامنش را بگیرم  وبه پرسم که :
من دراین غربت تنهایی  چه میکنم  ؟
مادرم کو ؟
پدرم کجاست ؟و یاران را چه شد ؟
مهربانی کجا گم شد ؟
عیسی مسیح  !!!!جمعه  برایت شمعی روشن میکنم شاید تو بتوانی جواب اینهمه سئوالهای مرا بدهی !!!پایان 
نوشته شده  :  چهارشنبه ۱۷ آپریل ۲۰۱۹ برابر با ۲۸فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی !!!اسپانیا -

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۸

نتردام

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !

چشم باز کردم ُ شعله های آتش را روی شیشه تلویزیون دیدم چگونه  دورد وآتش به هوا میرفت ومردم  بیخبر به تماشا ایستاده اند  بازکجا را  آتش زده اند وبه دم کدام گرگ آتش بسته اورا درون  مزرعه ها وشهر  ها  روان ساخته اند ؟ ! .
نه این تاریخ ۸۵۰ ساله فرانسه بود که میسوخت  نتردام دو پاری یک کاتدرال بزرگ نتردام عروس  ونماد فرانسه !
تارخ  دارد به پایان میرسد تاریخ زمین وزمان  حال ویکتور هو گو سر از خاک بردارد وشاهد وقوع آتشی باشد که همه خاطرات را از اذهان پاک میکند وناپلئون بونا پارته  تاج گذاری عظیمش را در |آنجا انجام  داد 
سینه اتشگاه آن نار است  کز وی یک شر ار 
شامگاهی  لحظه ای  دردوادی ایمن بسوخت 

تاریخ را دارند به پایان میبرند   دنیای نویی را باید شروع کنند  وازنو بسازند همه چیز بوی کهنگی گرفته آقایانیکه  ما نمیبینیم ونمیشناسیم اما موجودیت انهارا احساس میکنیم دست روی نقطه های حساس تاریخ گذاشته اند .

آتشی زینسان  کجا باشد که در هر مجمری 
صورتی  دیگر پذیرفت  .وبه دیگر فن بسوخت 

حال با چه شدتی  میل داریم هسته ای را درزمین  خالی بکاریم  ودر  خاک فراموشی بنشینیم  خدا  چرا نتوانست خانه اش را از گزند حادثه نجات دهد   اما خودش چون باد برما بوزد  ومارا میپراند تا رشد کنیم دوباره بمیریم  واو تماشا کند  وبشگفت آید .
شاید هم بما رشک ببرد ومارا فورا از ساقه بچیند ویا ازریشه بخشکاند .

او برای ما آتش آورد وآب را  وحقیقت را  ما بادرا کاشتیم طوفان درو کردیم وآتش را بجان  تاریخ  انداختیم .و حقیقت را بکلی گم کردیم . 

کجاست آن خدایی که روزی اورا ستایش میکردیم  بخاطر همه زیباییهایی که بما بخشیده بود ؟ حال آتش الحا د وکفر را بردامن خانه های خودش وسپس بر جان بندگان ستم دیده اش انداخته است .
 ما راهی شهر های دیگری میشویم  که شاید خود خدارا در|آنجا ببینیم  که راه میرود   تا ازبخشش ناچیز ما رفع گرسنگی کند .
وما ؟ دوباره از او شوق یافتن را فرا گیریم !

او کجاست ؟ چرا ما اورا نمیبینیم  تا از زیبایش مست شویم  اورا ببوییم  تا بوی گل سرخ وعطر  یاس ا بدهد دست اورا ببوسیم  واز شیرینی دستهای او  نیرومند شویم ؟!

او أتش را میفرستد / آب را میفرستد تا کباب شویم وغرق شویم  وبیخران درکاخ هایشان از پنجره ما موریانه هارا تماشا کنند  وشکم وروده هایشانرا انباشته  خودر انیزومند سازند . 

ما با خدای خویش درجدالیم و زیر پوست ما مویرگهایمان پاره شده خون خودرا  میبینیم . 
ما در  آستانه   زمان نوینی هستیم  بنا براین خدایی دیگر برایمان خواهند آورد  وزنانی که دیگر پایین  تنه نخواند داشت   آ ن زمان خدا اندازه اش به اندازه ما خواهد بود دیگر نه نامی از رستم میماند نه از اسفندیار ونه کوروش ونه شاه لیر  هر چه هست تازه است هوارا با لوله ها به درون ریه های آهنی خود میفرستیم وهر گاه باطریمان ضعیف شد مارا به کار گاه خواهند برد تا دوباره سیم ها و فازهای مارا تعویض کنند ویا بکلی اوراقمان نمایند .
بلی !ما در آستانه چنین دنیایی قرار گرفته ایم وهرچه کهنه است باید از بین برو.د وحتی پاپ ! این آخرین پدری است که درواتیکان حضور خواهد داشت .
و....دیگر نه شعری ونه شاعری ونه آوایی از حنجره ای ونه  موسیقی از پنجره ای  بسوی ما جاری نخواهد شد .  در انتظار آتشی دیگریم وسیلی دیگر .پایان 

اشگ ودرد ناله شد ودرچشم وجان وسینه ها 
لاله وسوسن  شد و در مجمر  گلشن بسوخت 
پایان 
ثریا ایرانمشن « لب پرچین «  اسپانیا / سه شنبه ۱۶ |آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۷ فرودرین ۱۳۹۸ خورشیدی !
اشعار متن : رشید یاسمی : 


دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۸

نامه به یک دوست

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” اسپانیا 

شتاب میکنم  تا زندگی کنم 
وقادر نیستم که بایستم 

غم من  در آندم که بسوی ابدیت میروم
 در حقیقت  نشان مهررا میجوید 

به وجود خویش مفتخرم  چرا که ارزنده ام 

دوست من 
سپاسگذارم که جواب مرا میدهی  با همه گرفتاریها  که برای خود درست کرده ای  در حال حاضر بین همه پدیده های عالم ترا یافته وانتخاب کرده ام  وبا اطمینان میگو یم که روزی پیروزی از آن توست  اما باور کن تا چه حد غم نگیز است که باجبار کاری را انجام دهی .
در حال حاضر نه فرصت  نه میلی به بازگشت به آن سر زمین نفریو شده ندارم  هیچ چیز را بجای نگذاشتم که به دنبالش بروم همه هستی ام بچه ها بودند که به دندان گرفتم ودر یک سوراخ موش تنها از ترس مامور زنداأیم پنهان شدم  روز ها وشبها  تنها نشستن  وبه از خود گذشتگی اندیشیدن  در آندم که او معجو نش را میجوشاند تا سر بکشد ووارد دنیا ی پلید خیال واوهام شود  ودر انتظار مدح وثنای دیگران بود -من در کنار کودکان بی  پناهم پنهان بودم  همه ما از آن ساعت که در جلد مستر هاید میرف وحشت  داشتیم   زمانی  که از این دنیا رفت حتی قطره اشکی هم فرو نریختم  تنها برای جوانیم بود که دل میسوزاندم  شاید هنوز به سن سی سالگی نرسیده بودم که دیوار مهیب غربت وتنهایی وبی فردایی جلویم قد کشید امروز  دیگر به آن روزها
 نمی اندیشم  اندیشه ام را رها کرده ام تا به هرسو که میل دارد برود   میدانم که روزی اندیشه ها مانند حیات ما تحت کنترل قرار خواهند  گرفت   پس بگذار  پرنده افکارم را رها کنم تا جلوی پنجره احساس بنشیپد وآوازی سر دهد .
من با همجنسانم چندان جوششی ندارم ودوستان وفادار من از تعداد انگشت های یک دستم کمترند اما با مردان بیشتر احساس راحتی میکردم حد  فاصله معیین بود  دوست بودیم نه معشوق ومعبود  شاعر /نویسنده/مترجم /کارمند/ خواننده  نوازنده  همه نوع آدمی بخانه ما میامدند حتی ژیگو لوهای خوش لباس برای عرضه کالاهای خود اما من انتخاب خوبی داشتم امروز هیچکدام نیستند همه از این جهان رفته اند کتابهایشان  نامه  هایشان  کارتهایی که بمناسبتهای مختلف ببرایم میفرستادند  درون کشو ها خاک میخورد بعضی ها سخن رانیهایشان را روی  نوار ظبط کرده ویا آثارشان را برایم بصورت یک کادو میفرستادند .
حال تو جای همه را کم وبیش گرفته ای نه بعنوان معبود نه عاشق  نه معشوق نه برادر ونه حتی پسر بعنوان یک دوست همدل وهم زبان  رویایی در سر نمیپرورانم تنها در جاهایی جلوی دیگران میایستم من باید بنویسم این تنها وسیله ای است که مرا زنده نگاه میدارد  مهم نیست ارباب چقدر بهره میبرد مهم این است که بمن انرژی میدهد   نقطه روشنی در گذشته ام نیست که امروز بعنوان یک خاطره شیرین  آن را نشخوار کنم هرچه بوده تلخی ناکامی بوده که امروز اثر خود را بر جای گذاشته اما من بی هیچ واهمه ای به جلو میتازم از چیزی ویا کسی  واهمه  خوف ندارم  د ر این مدت دربدری  آوارگیها  بدترین هارا ازکسانی دیدم که با دست خودم لقمه در دهانشان گذاشتم ولباسهایم را به آنها بخشیدم ...مهم نیست دوست من قصه طو لانی حوصله این صفحه کم  تا بعد ترا به یزدان  پاک میسپارم بازم از تو سپاسگذارم  .ث
ثریا ایرانمنش /اسپاتیا / ۱۵آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۶فروردین ۱۳۹۸خورشیدی /

 در پیش نگاه من  این جلال وشکوه مسخره 
این تلالوی روزهای  نا خوش آیند  
این تکریم  دنیای پر زرق  برق 
این خانه های بزرگ ودلفریب   این ضیافتها 
هیچ است -هیچ 
من باین بالماسکه مسخره ابدا نمی اندیشم 
---------------ثریا 

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۸

هردردی از او بردی ...

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ”
 اسپانیا!

گر تکیه وقتی  بر تخت سلیمات ده 
ور پنجه زنی  روزی  در پنجه رستم زن 

یا پای شقاوت   را بر تارک شیطانه نه 
یا کوس سعادت  را بر عرش  مکرم زن 

سلطانی اگر خواهی  درویش مجرد شو
نه رشته بگوهر کش  نه سکه بدرهم زن ......فروغی بسطامی ...
زمانی انسان دارای زندگی آسوده ایست  میتواند  چیزهای احمقانه بر زبان  جاری سازد  ودر پی اشیائ غیر ضروری باشد وخودرا  تسلیم آسودگی خیال کند وپریشانی را از خود دور سازد.
بانویی در توییت  توییت کرده بود ًه (حاجیه خانم چه وقت این عزیز کرده شما خودش را تکان میدهد وتکلیف همهرا روشن میسازد )؟ سیل فحاشی جیره بگیران ویا فماشان مزدور که تنها به آینده نامریی ونا دیده خوشند بسوی ایو بنو روان شد ودستور رسصد آنرا پاک کنید !!.
روزها پریشانی فرا رسیده امانه آن مردگنده هنوز نمیتواند خودش را جا بجا کرده تکلیفی برای آن ملت بدبخت روشن نماید پولها تا زمان اعلام ولایتعهدی ایشان در بانکهای امریکا  واروپا محفوظ وکار میکنند بنا براین ایشان  تا روز مرگشان  همچنان باید این لقب را حفظ کنند هم سی آی ای وهم پولها ه ایشانرا دارند میلی ورغبتی هم به پادشاهی بر آن مردم آن  سر زمین بیمار ند ارند الیته هستند کسانی مانند ما ًکه از آمدن ایشان نا خوشنودیم  حاجیه خانم کارشانرا خوب انجام  دادند بعد هم مزد خود را گرفتند 
ما ایرانیان بسیار بد بخت  هستیم او نمیتواند بسادگی پولها واتومبیلهایش را کنار بگذارد بادیگاردهاش را مرخص کند  وبه سونات های بی نت ما گوش فرا بدهد  ویا آرام آرام راهی را در پیش بگیرد وبسوی عذابی عمیق پیش برود  او تنها میتواند گذشته اش را مرور کند وحاجیه خانم قصه برای نوه هایش بگوید خودرا در قالب شهرزاد به کودکان ومردمان نادان  قالب نماید .
او هنوز در شکوه وجلالش  راه میرپد  او به درون نگاه نمیکند  تنها تابش نور خورشید را بر شیشه های رنگین  میبیند . 
حال اگر این ملت سخت  مشتاق  آنهاست  ومیل دارد جاده همسرش را  دوباره بکوبد  آنها (پدر وپدر بزرگ) نخواهند بود بلمه تفاله هایی از انگورهای فشرده در ته خم مانده میباشند ومن دراین فکرم آیا ایران روزی روی
آرامش را خواهد دید ویا معصومه  وسکینه  ومینا وفاطی وپونه روی  جاده با چوبه های آتش زا در انتظارند ؟.

چون خاتم کارت را بر دست اجل د ادند 
نه تاج به تارک نه ونه دست به خاتم زن 
یا خازن جنت شو  گلهای بهشتی چین 
یا مالک دوزخ شو  های  جهنم زن
پایان  /ثریا ایرانمنش  ”لب پرچین” اسپانیا !