دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۸

شهر بی مجسمه

ثریا ایرانمنش اسمعیلی « لب پرچین» اسپانیا !
-------------------------------------------------------
مخمور   جام عشقم ساقی بده شرابی 
پرکن قدح که بی می مجلس ما ندارد  آبی 

وصف رخ چو ماهش  درپرده راست ناید 
مطرب بزن نوایی ، ساقی  بده شرابی ..........« حافظ شیرازی » 

به شهری تبعید شده ام  که درآن هیچ  مجسمه ای نیست  وجایی که مجسمه نیست خیابان هم نیست  واین خیالست که میافریند  درشهر بی مجسمه کسی حق آفریدن ندارد وحق خواندن ویا حق سرودن .
درآن شهری که مجسمه ها زیادند  خیال حق دارد بدود  وپیکر ونقش بیافریند  وخود نیز رنگ شود !  درآن شهر  خدایی نیز نیست که هرروز چیز تازه ای بیافریند  وما با حیال  آفریننده هستیم .

نی زن  نی با لب خندان زن / نمیدانم این اشعار متعلق به هاتف است یا عراقی حوصله گشت وگدار دردیوانهارا ندارم بعلاوه   پیکرم گویی از زیر یک کامیون ده تن بیرون آمده  با این تشک هایی الیاف مصنوعی ! مگر آن تشکهای پنبه ای ما چه عیبی داشتند ؟ وآن متکاهای پر قو ویا مرغابی حال همه شب ماروی این  الیاف مصنوعی میگذرد ومصنوعی میخوابیم  ومصنوعی خواب میبینیم . با خیال خوشیم  مگر نه آنکه خداوند نیز با خیال خویش هر چه هست آفرید  وخود شد یک رویا / یک خیال .

به اواز او گوش دادم تمام شب اگراو هم برود دنیای من بکلی خالی میشود او آخرین باز مانده از دنیای کوچک من است من باین علهای تازه رسته درمیان خلنگزاران کاری ندارم چیزی بارشان نیست غیر از کپی برداری از روی اینترنتها   آنها خیال خودرا بکار نمیگیرند  تنها درمسیل سیلابها ایستاده اند  وخود سیلند  وخیال  هم میا فرینند .
خدایان خسته اند  بنا براین باید به خیال پناه برد هم  مادراست وهم خود خدا  وهم دختر وپسرخدا  تنها چیزی که خیال میافریند خود خیالست !.
وسپس دراین خیال خدارا میافریند درهیبتها گوناگون گاهی مهربان زمانی خشمگین وسرانجام انتقامجو .
واین خیال ماست که  تجربه هارا تکرار میکند  وبر میگزیند ونمیگذارد وکه همه رویاها پرواز کنند ودور شوند .
پر خسته ام وپر پیکرم دردناک است وروحم خسته تر روزی صبح را با آوای موسیقی شروع میکردیم وشب را با سازها وسوزها هر چه بود موسیقی درمانی بود برایمان حال تنها تکراردرتکرار است .
ناگهان دریک چشم بهم زدن همه چیز دورد شد وبه هوا رفت  تنها لاشه های خورده شده برجای ماندند وپرندگان تازه از تخم درآمد که جیک جیک کنان روی لاشه ها میرقصند سپس به خیال ورویا پناه بردیم  وقصرها ساختیم مجسمه ها درمیانشان گذاشتیم مجسمه ها درغرفاب ها نیز گم شدند  آنها ببزرگی تاریخ ما بودند  نماد تجربه های ما .

حال دریک تبعیدگاه ابدی در یک چهار دیواری با سقفهای کوتا ه  به تماشای پرخاشگران  خونخوار ایستاده ام  که برآن سر زمین تاختند  بردند ویران ساختند  وبت ساختند وبتهای مارا شکستند وحق حیاترا ازمردم گرفتند  حتی حق آفرینندگی را  دیگر کسی زیبایی را نشناخت  شهر بی حقیقت  شهر خالی از مهربانی  شهر بی شکوه  وشهر بی خدا.

دیگر حق نفس کشیدن درآن شهر نیز نبود  همه چیز گویی یک شبه از میان رفت  خدا / حقیقت / مهر / یگانگی  و...دوست داشتن .

مغنی کجایی نوای نایت کجاست ؟ تنها پرده دارنند که پرده های سیاه وسبز را جلوی همه چیز کشیده وچون به خلوت میروند مشغول کاردیگری میشوند .
جانورانی  هستند که روزانه  خون  ها را میمکند وشبها آنرا بالا آورده دوباره مینوشند .

مخمور  آن دوچشمم ایا کجاست جامی 
بیمار آن دولعلم  آخر کم از جوانی 

حافظ چه می نهی  دل تو درخیال خوبان 
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی ؟
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / به روز شده درتاریخ ۸ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با نوزدهم فروردین ماه ۱۳۰۹۸ خورشیدی !...

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۸

آزادی ای تهمتن

آزادی  کلمه ای گرانبها که باید درون موزهای دنیا ویا درزیر زمینها پنهانی آنرا یافت  هنوز کمی میتوانیم نفس بکشیم تا قبل آز آنکه رباطها حمله کنند ودنیا یکی شود وما تنها یک رباط گوشتی شویم ویا نیمی انسان نیمی پلاستیک  ما در سر زمینمان معنی   آزادی را با استبداد وخود خواهی  اشتباه   گرفته ایم   بنا براین هرکسی آزادی راتنها برای خودش میخواهد  واین همان عبودیت است  آزادبودن بدون در نظر گرفتن آزادی دیگران  متفکری بزرگ  گفت  ”نخستین  وبارزترین  علامت رشد وبلوغ  ملتی  در این است  که هر فردی  مراعت   حقوق دیگران را وظیفه خود  بداند ”

ما ظاهر ا رژیم مشروطیت را  از اروپاییان قرض  گرفته ایم  حتی قانون اساسی  خودرا از روی  قانون آنها  نوشته وتدوین   کردها یم  ظاهر اصل آزادی  فکر واندیشه  وعقیده  وتساوی   افراد را درمقابلر  قانون قبول کرده ایم  اما چیز که درسر زمین بدبخت  ما نبود آزادی ومساوات  بود از همان کودکی در مکتب ومدرسه بین بچه ها فرق میگذاشتند معلم همیشه با آن شگردی خوب بود که پدرش مثلا دربازار تاجر بود وحجره داشت این حجره داری هنوز هم ادامه دارد وهنوز این بازار  است  ونوچه ها وپس مانده ها آنان . 
حزبی که درست نشده بود اکر هم چند حزب فکسنی بودند در درونشان همیشه مرافعه وانشعاب بود  وبجای خدمت بخلق دچار چشم هم چشمی  میشدند 
دو هفته دیگر براای دادن رای به نخست وزیر جدید که در مجلس کرسی به دست نیاورد باید به پای صندوقهای رای برویم من به این حزب واین نخست وزیر علاقه دارم زمانی  نیز بکلی از سیاست کنار کشید حال دست عواملی که درخارج زندگی میکنند به حزب جدید ووکس دلارهای زیاد تزریق کرده اند واورا پرورانده وگویا میل دارند یک جیم الف اسلامی  نیز در. این  سرزمین  بنیاد  بگذارند بنا بر این کسی به تعلق خاطر من  اهمیتی نمیدهد  باید به کوهها اندیشید وغارها تا به آنها پناه برد .

در سرزمین  بدبخت و فلاکت  زده ما که آزادی مانند یک رویاست  مانند ابرهای دست نایافتنی در اینجا هم باید کمر بندها را محکم کرد واروپا دچار تشنج است ودر مدفوع خودش غرق شده پاریس زیبا عروس شهرهای دنیا امروز دچار بیماری های  گوناگون شده است رهایی از یک دنیای بسته  وآزاد شدن  در روح من غلیان برپاساخته کجا میتوانم فرار کنم ؟ تا دجار یک حکومت پیر دیوانه ومصروع  ویا یک جوانک بی تجربه نشوم .
امروز  کسانی بر مسند حکومتها نشسته اند که میبایست  مورد مطالعه  روانشناسی  چون فروید  قرار بگیرند  چرخهای ارابه زندگی ما دردست آنهاست که میچرخانند  یک تب سیاسی وهذیان همه را فرا گرفته است  دیگر کمتر نوای موسیقی بگوش میرسد هرچه هست بوی گند سیاست میدهد .پایان 
ثریا /اسپانیا /یکشنبه 

سخنی باتو دارم

ثریا ایرانمنش اسمعیلی « لب پرچین » اسپانیا !
-------------------------------------------------

سخنی که باتو دارم  به نسیم صبح گفتم 
دگری نمیشناسم  که بتو آورد پیامی

زمانی من بدگمانی خودرا  درباره آن |زن|  درمیان گذاشتم  دراین گمان بودم که تو در یک راه واقعی قدم گذارده ای  امروز دیگر وجودت برایم بی تفاوت است مانند همه خبرها از کنارت میگذرم  تو مانند طفلی بهانه گیر  درخیالات وتوهمات خودت همه را ومرا غافل گیر کردی  اما بعدها چیزهایی را یافتم  که مرا برافروخت  ودیگر میل نداشتم چیزی را با تو تقسیم کنم  ویا درمیان بگذارم  تو چنان اوج گرفتی که خودت نیزخودرا گم کردی  ومن دیدیم تا چه حد سقوط کرده ام  که بیک  دست فر.وش بازاری  ونو دولت روی |آورده ام .
این تاثر ورنجش مرا  از خودم شرمنده ساخت  دراین میان از تو شکایتی ندارم بازاری است مکاره وهرکسی میتواند کالای خودرا بفروشد اما گفته های من ونوشته هایم گران قیمتند وبرای یک یک کلام بهای سنگینی تعیین کرده ام .
من منکر آن نیستم که زنان  اکثر آنها با عشق های سرکش وناگهانی  خودرا دراختیار مردشان میگذارند اما ( او) آن زن برای من یک معما بود  او نمیتوانست دیوانه وار عاشق همسرش باشد چنانکه عرصه را برای همه تنگ کند  او رفتار بیرحمانه ای را درپیش گرفت  با تدبیرهای  ماهرانه  مانند کیف وکفش کروکودیل  پالتو های ویزون  یا کاپ روباه نقره است که وسیله تشخص وممتاز بودن  او باشند . او فراموش کرده بود که درکجا ودرمیان چه کسانی زندگی میکند  به همین علت عشق مردش را ازدست دا دبرایش هم مهم نبود  این روش ماکیاولی را دردر یک لفافه  معصومان پیچید
 وبا کمال سادگی  خودرا بیگناه جلوه داد  فایده این کارها چه بودند ؟ وهمین زن که گرفتار یک عشق افلاطونی بود وخودرا درردیف سیندرلای قرن میدانست ناگهان سی پشت او به محمد رسول وپیامبر مسلیمنی رسید !  وترکتازانه |آمد  میل داشت همه را دردست داشته باشد  یکی را با امتناع وعفت فروشی ودیگر ی را با فخر ونجابت و دوری  ویا اجابت وتسلیم !!! 

من ا زتو گله ای ندارم تنها یک زمان دراین گمان بودم که کمی با دیگران فرق داردی اما امروز تو هم یک کالا شده ای در پشت ویترینهای خود فروشی  واعتما د واطمینان مرا وهمراهمانمرا ازخود سلب کرده ای .
روز گذشته  مانند همیشه  خسته وفرسوده به روی نیمکتم افتاده بودم  وبه گفته های گذشته تو میاندیشیدم   هرچه فکر کردم گدازندگی وسوزش آنهارا بیشتر احساس کردم  ودردرهایی در بازوانم وسینه  ام نمایان شد .
چیزی که بیشتر مرا  از خود بیزار میکند  سماجت من است  خیلی سعی کردم گفته های دیگرانرا مورد تجزیه وتحلیل قرار بدهم ودیدم که چقدر از دیگران عقب تر مانده ام واین نتیجه سماجت بیهوده من است .
من امروز در سر زمینی زندگی میکنم  که احساسات قوی تری دارند  وعمیق تر به خودشان وزندگیشان میاندیشند  همه چیز  هست باضافه آزادی  درحالیکه درسر زمین اهورایی من همه چیز بود غیز از آزادی  واین تنگنا را خود ما وخاله زنک ها برای محیط خود بوجود آورده ایم همچنانکه درحال حاضر نیز همین باجی ها وزهرا سلطانها هستند که نمیگذارند زنان نفس بکشند  من از سر زمینی آمده ام   که هجوم اقوام بیگانه  آنرا به ظلم وقساوت  تبدیل کرده است  از آن فلات سر بلند  ومغرور آمده ام  که روزی جلوه گاه آزادی وآزداگی بشر بود  ومایه سر افرازی ما  حال اهریمن  مذهب  براین مهد روشنایی  سایه تاریک خودرا پهن کرده است   وسر زمین آزادگان  دخمه بندگانی خود فروخته شده است .
همه باید  مطابق اصل والگوی آنا ن باشند  مطابق اصل  ( استرذهبک وذهابک ومذهبک ) عقیده ومذهب خودرا پنهان سازند وعجب آنکه دوستان ویارانی را که نیز میشناختم درخارج خودرا چنان دراین چادر پیچیدند که تشخیص آنها دیگر امکان ندارد منافع اینگونه اقتضا میکند ما تابع منافع میباشیم !!!  همه میل دارند خوش نام !!!! ودست نخورده !!! زندگی کنند  باید قبل از هر چیزی ببینند  دیگران چه درباره شان میاندیشند  وچه سلیقه ای دارند !!! وبدینسان من تنها ماندم. پایان 
ثریا ایرانمنش اسمعیلی / اسپانیا / به روز شده یکشنبه ۷ آپریل ۲-۱۹ میلادی برابر با هیچده فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی. ..

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۸

پاریس

ناکهان تصمیم گرفتم بار سفر بندم وبه پاریس بروم دلم هوای مونمار وگنبد سفید کلیسای ”ساکره کور” یا صلیب مقدس را کرد دلم میخواهد دویست وپنجاه پله را بالا بروم ودر آنجا ساعتها  درسکوت بنشینم وشمعی روشن کنم ، 
پر خسته ام  دلم برای تپه های  کاخ شایو تنگ شده  ودلم برای رود سن بیمار که همچو لاشه ای   سختیهای   روزگاررا بردوش کشیده وآهسته میگذرد  میل دارم در. جنگلهای بولونی گردش کنم  ودلم مبخواهد به زیارت  مقبره  ناپلئون بروم  ابدا میلی  به دیدار  برج ایفل ندارم  اما میخواهم درکوچه پسکوچه خای تنگ وخلوت آنجا بدوم  راه رفتن در خیابانهای پهن پاریس لذت دیگری دارد  کسی را بکسی کاری نیست  به همسفر همیشگیم پیغام دادم که با یک سفر به پاریس چطوری ؟ درجوابم گت :
پاریس الان خطرناک است 
گفتم کجا خطرناک نیست ؟ 
در آنجا آشنایانی دارم  اما به آنها مراجعه نخواهم کرد .
زمان دیکر فرصتی بمن نخواهد داد که دست به این سفرها بزنم  میل دارم سری به پاسی بزنم شاید مزار لیلارا یافتم ودر آنجا بیاد او وبرادرش وپدرش اشک ریختم ! 
قهرمانان در پاریس یادشان زنده است اگر. چه خودشان نیستند اما  درهر گوشهای پلاکی برنجی نصب است یادبود کسانی که درراه سر زمینشان جان داده اند .
نمیدانم آیا نام  میدان  ”مارس ” عوض شده وآیا هنوز کاتدرال بزرگ نتردام درش به روی همه باز است با آن شمع های بلند یا آنها هم الکتریکی شده اند .
نه دیگر به خیابانها تهران نمی اندیشم  وبه مردم آن  این مردمان  محدود  ومحبوس  در. افکار حقیر خود  شبیه همان اجداشان  میباشد که به آنها به ارث رسیده است میل تدارم به کذشته بیاندیشم تنها میدانم ما زنان در خانه شوهرانمان سرگرم بچه داری وخانه داری وتخلیه بوهای گند توطئه های خاله زنکها شهرستانی بودیم وهمسران شریفمان در. بیرون هم دوست دختر داشتند وهم پسر. وسکرترها روی  آنهارا میپوشانیدند همسفره هایمان  نجاران قدیمی بودند که حال میل داشتند به مقامات بالاتری  برسند ویا گاراژ دارهای حمل ونقل دارای اتومبیلهای شیک ورنگ وارنک  سفرهایمان خنک ب معنی ونمایشی بود در رستوران ماکسیم ناهار میخوردیم ودرخانه ایران شام ودر هتل ژرژ پنجم اقامت داشتیم درناف شانزلیزه   !!!!
حال  میخواهم  به یک پانسیون بروم  ومدتی در آنجا باشم از همه دور از. اینترنت از اخبار واز سر وصدای سیاستمداران قلابی که با پول تازه به دوران رسیده های ایرانی روی کار آمده اند  میخواهم پنهان شوم پاریس جاهای زیاد دارد برای پنهان شدن !
البته میدانم نردان متعفنی  با پولهای باد آورده  دراین شهر برای خوشگذرانیها آمده اند  تا بیحساب خرج کنند وعقده هایشان را خالی کنند  پاریس برای بلعیدن این پولها  مستعد ومعده خوبی دارد  .
پسرم پر سید  با  چه کسی خواهی رفت ؟گفتم باخودم تنها هتل رزرو میکنم بلیط  میخرم  ومیروم  درجوابم کفت :
من همه مخارج را تقبل میکنم حتی اکر خدمتکاری را باخود ببری یا پرستاری را !هوم 
میخواهم تنها باشم تنها  !😔😔😔

ثریا /اسپانیا  شنبه ششم آپریل  هورا پیش بسوی  شهر عشق پاریس پاریس👴❤️

مرگ شاعر

ثریا ایرانمنش اسمعیلی « لب پرچین » /اسپانیا

شب چو دربستم ومست از می نابش کردم
ماه اگرحلقه به درکوفت جوابش کردم 

دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم .....فرخی یزدی 
-----------
گوینده این اشعار ومردی صاحب اعتبار ونویسنده ای توانا وروزنامه نگار تنها بخاطر یک بدهی سیصد تومانی به یک دلال به زندان افتاد ، درزندان بر اثر عصبانیت ورفتار غیر انسانی مامورین فحشی نثار اربابان کرد وهمین باعث مرگ او شد .
نظیر ما ملت درهیچ کجای دنیا یافت نمیشود حتی درقاره  وقبیله آدمخواران ! همیشه میل داریم خودمان اول باشیم به هرطریقی شده اگر میل داریم صاحب مقامات بالاتری  شویم زنمان را قربانی میکنیم واگر همسرمان نااقبال بود راههای دیگر ی هست !  قوه  تصور من درمورد این آدمها که اکثر آنها برایم ناشناخته اند  گاهی بدون کنترل  ورعایت هیچ احساسی  میباشد  از همین روی بسیاری از این اشخاص  بنظرم موجودات  حقیری وخیلی پایین  ومحدودتر وکمرنگ تر آن آنچه هستند در تصور من منعکس میشوند  من آدمی نیستم که بت بتراشم وآنرا سجده کنم وفردا که آن بت شکست ویا افتاد وخورد شد به دنبال دیگری بروم ! من آدمهارا با شعورم  واحساسم بو میکشم به انها تاجایکه بمن ضرری نزده اند بجلو میکشانم سپس با اولین خطا آنهاراهمانطور بسته بندی شده بی آنکه بازشان کنم ودرون کثیفشانرا ببینم کنار میگذارم .
من هیچگاه احساس نکرده ام که یک زنم  من همان احساسی رادارم که مردی به مردی دیگری گوش میدهد چیزهایی هستند که بسرعت فراموششان میکنم  چرا که درخور لیاقت من نیستند  آنها پس از مدتی بازی برای من اعتبار خودرا ازدست میدهند  من دیگر به دنبالشان نمیروم .
شب گذتشه تما م شب به آواز آن خسروی بیهمتا گوش دادم به پیش درآمد آن سنفونی بزرگ « بیداد » گه دست بیداگری نغمه ها ی وسط وصوت اورا پاک کرده وبجایش  سازها مینواختند  پیش درآمد سنگینی بود بوی مرگ ونیستی از آن استشمام میشد چگونه حاسدان وبیخردان این بلبل باغ ملکوترا از صحنه راندند ونوحه خوانان ونوچه های کوچه پس کوچه های راه شاه عبدالعظیم وراههای پرافتخار کوره پز خانه را بجای او نشاندند ؟ وهمین نو کیسه گان ونا لایقان با افادهای  بی معنی حال بما فخر میفروشند .

در تصویری که تفسیر گر همیشگی از دنیای ما جلوی چشمان ما گذاشت سخت دحشت کردم تنها نوشتم : چه دردآور وچقدر غم انگیز ! .

ما ملتی هستیم که نظیر ومانند نداریم در گذشته نیز چنین بودیم از زمان کشف حجاب رضا شاه همگامی که به تاریخ ووقایع آن روزها میپردازم میبینم هیچ چیز درما تغیر نکرده است وبقولی هنوز به تکامل نرسیده ایم اگر گسی بالا میرود به زود میخواهیم  اورا پایین کشیده هم سطح خودما ن کنیم اگر کسی زیبایی های چشم گیری دارد با حسادتها وکینه ها اورا بدنام ساخته درصدد آزار واذیت او برخواهیم خاست در کار دولتی نیز همیشه این دوشاخه ها بوده اند که کار کرده اند مجلس شورای ما لبریز از وکلای انتصابی نه انتخابی بودند خانم خبرنگاری بخاطر چند بار لفت ولیسی ملکه ناگها روی صندلی مجلس جای میگرد وخانم دیگری بدون هیچ درس وسواد سیاسی صرفا بخطر بسیاری از وابستگی ها ناگهان از شهر ما درمجلس مینشیند وما حیران  چه موقع به ایشان رای دادیم ایشان غیرا ز رفتن به گاردن پارتیها وخرید لباس اشرافی هنر دیگری نداشتند بسیار هم بد اخلاق وبد عنق تشریف داشتند.
طبیعی است درمیان چنین مردمانی تنها علفهای هرزه رشد میکنند وبه جاه ومقام میرسند گرسنگان دیروز ثروتمندان امروزند وثروتمندان دیروز فقرای پنهانی امروزند ! وآنهاچه خوش قهقه سر میدهند !

شب گذاتشه از یک دنیای مرموز ونا شناخته گذر کردم  بیخوابی بدجور مرا دچار عذاب کرده بود .
امروز صبح عکس اورا روی صفحه موبایلم دیدم به همراه  آواز ( سپیده ) همان ایران ای سرای امید ! نه دیگر امیدی نیست ودیگر سرایی نیست هر چه بود سرابی بود که به پایان رسید .
بیاد مرحوم علی دشتی افتادم درسن نود سالگی با تن بیمار اورا از رختخواب بیرون کشیدند وبسوی تیر اعدام بردند  که چرا سناتور بوده ای وچرا کتابی دروصف حافظ نوشته ای وچرا فتنه برپا کردی وجادو نوشتی ؟  بیا د تیمسار مطبوعی پدر پروین دوستم افنادم که باتن تب دار اورا نیمه شب از خانه بیرون کشیدندوبه جوخه اعدام سپردند واموالش را غارت کردند!  چقدر آن روز گریستم . از این سرگذشتهای غم انگیز بسیار دارم  دردهایم هر روز افزون میشوند تنها موسیقی است که مرا نجات میدهد فرقی نمی کند نکتورن غم انگیز شوپن باشد یا جادوی صدای شجریان هردو همان می مرد افکنند همان جادوی شرابند که مرا تا مرز ناشناخته ها میبرند .
در فرانسه نیز انقلاب شد تالیرانی بود هوگویی بود فرانسه ازاد شد باستیل فتح گردید فرانسه مهد زیبایی ومد ودموکراسی شد درایران بی هیچ علتی انقلاب شد ماری آنتوانت فرار کرد شاه دربدبختی فوت کرد وهنوز بوی گند انقلاب بینی مرا میازارد وهنوز مردان ریشوی دهان گشا دبو گندو مواظب تجارت چادر وپارچه های وارداتی ژاپن میباشند  که بر سر زنها با میخ وچوب کوبیده شده است . 
ومن بیهوده دوست نازنینم ترا جستجو کردم  بیهوده به دنبالت امدم تو نیز یکی از آنها  بودی تو نیز بر روی همان نیمکتی نشستی که آن جانیان نشستند  وبر همان بالشی تکیه دادی که همان قاتلین تکیده میدهند  بیهوده ترا جستجو کردم  تو دور وخیلی دور از منی  بودی وهستی . پایان 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود 
آنچه جتان کند تنم عمر خطابش کردم 
ثریا / اسپانیا / به روز شده شنبه  ۰۶ ؟ آپریل ۲۰۱۹ میلادی .

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۸

تار دلنواز

ثریا ایرانمشن اسمعیلی « لب پرچین » اسپانیا !

چقدر تاسف  برانگیز است که آن  سر پنجه هنرمند  به سم  دنیا آلوده شد وآن روحی که میتوانست پاک بماند  منبع همه آلودگیهای وفساد ودروغ شد .
زمانی که مضراب را  با شور وشوق بر سیمها میزد  ضجه های  دردآلوده  وآرزوهای خفته درفضا پراکنده میشد واشکهارا جاری میساخت ،  درمیان خیل مستان وزنان هرجایی  که  خالی از روح  وحاکی از جلفی  وسبک مغزی بودند  آنهاییکه بی خیال  وبیحال  بر سر منقل نشسته بودند واز زیر لب گاه گاهی یک بعه یک بهی را روی هوا میفرستادند  موسیقی او  درمیان اینهمه دنیای مصنوعی وتکلفهای پر مکر وفریب   گم شده وبیهوده بود .
بیاد آن روزهای بهاری افتادم  که به همراه  او  ومضرابهای سحر انگیزش  اشکهای را روی دامنم میفرستادم آن روزها اکثرا بخارج شهر میرفتیم  درکنار طبیعت  وبه دور از غوغای  اتومبیلها وغرش های بیهوده  وسرسام آور مردم  در آفتاب اردیبهشت   درمیان کوه ودره  که همه لبریز از حیات  وطروات وگل ودرخت بود  زیر در ختان بید  که باقامتی  بلند   ولبریز از  امواج  مارا احاطه  کرده بودند  نسیم پاک وخنکی  که از کوههای البرز  سرازیر شده  وگیسوا بید مجنون را  پریشان میساختند با شاخسارهای  سبز سپیدارها  همهه ای بود فراموش ناشدنی وگلهای صحرایی را که من دانه ای بر زلف خود مینشاندم !
سفره ای  پهن میشد خواهر او بود همسران وبرادرانش   و  وچند میهمان غریبه  همه خاموش وبیحرکت  باین   مضراب  که بر سیمها میخورد  گوش فرا میدادیم  نه ! یکی یک آنهارا مانند شرابی فرحبخش مینوشیدیم  همانطوریکه تیغه های آفتاب  بامدادن  قطرات شبنم را  میمکند  ما نیز این نغمه ها را میمکیدیم .
تمام ارزوهای من درمیان آن دستان   وآن  مضراب وآن  سیمها  گم میشد ودرگیر تخیلاتی  که دراعماق روحم بود  وبا آنها کاملا بیگانه بودم  درگیر شده وتنها راه چاره را درفرو ریختن اشکهایم میدیدم .
دستهای او با چالاکی  وبا سهولتی باور نکردنی  با قلب همه ما باز ی میکرد  آرزوهایی خفته دردلم بیدار میشدند  وامیدهای مرده دوباره زنده میشدند وسر به روی زانوانش میگذارم ُ او از خود واطرافیانش بیخبر بود. تنها اشکهای مرا میدید .
دریغ ودرد که این سر پنچه چالاکی که میتوانست  روزی دنیارا فرا گیرد  داخل دنیای مادی شد ودیگر اورا بسوی گردابی برد که بیرون آمدن آن گرداب هم برای او هم برای دیگران مشگل بود . من راهمرا کج کردم وباهمه عشقی که به آن  موجود کوچک داشتم رفتم تا زندگیم را بسازم اما هیچگاه نتوانستم اورا از دل برانم ویا اورا رنجیده خاطر سازم او مرا علت انحرافش میدانست !!! چرار فتم ؟!

میگویند موسیقی ما محزون است  آری از محزون هم بیشتر است  تا آروزهای گمشده  درسینه های متلاطم  است  تا روح تمنا  مار انگران میدارد  تا ناکامیها  دیدگان مارا لبریز ازاشک مینماید  تا تقدیر  بیش از اراده  درسرنوشت ما  کار میکند ودست میبرد  ما موسیقی های  محزون را دوست داریم .
او بیشتر به دستگاه  شور میپرداخت نمیدانم  درزوای این این دستگاه چه رازی نهفه است که انسانرا از خود بیخود ساخته وبه آسمانها میبرد درجایی شنیدم که ( فکرت امیراوف ) موسیق دان آذربایجان شوری نیز شور معروف خودرا بر مبنای همین دستگاه  شور ما ساخته است درجایی که سازها به فغان برمیخزند درآنجاست که فغان از دل من نیز بر میخیزد واشکهایم را رها میکنم تا به راحتی مانند یک جویبار دامنم را لبریز سازند / سیل شوند / موسیقی ما محزون است چرا که دنیای ما نیز محزون وتاریک است  هر روز حمله ای از سوی کشورهای دیگر رمقی درتن وجان ما باقی نگذاشته  است  گاهی هم میگویند که اشعار حافظ وسعدی  مردم را به درویشی وبی اعتنایی به امور دنیوی  تشویق میکند ! ایا نمیتوان به نوعی دیگر فکر کرد ؟ .........
شهر یاران بود بود  وخاک مهربانان این دیار  /  مهربانی را کی سر آمد آمد  شهر ، یارانرا چه شد ؟ / زهره  سازی خوش نمیسازد  مگر عودش بسوخت  ؟ /  کس ندارد  ذوق مستی  میگساران را چه شد ؟.......
شعر نیز چون  بطورر مبهم  وکلی  بوسیله تشبیهات  بدین گونه نوشته میشود  میتواند  دورنمایی از آنچه  در درون متلاطم ما  میگذرد به دیگران  نشان دهد  شعر وموسیقی دو نبردبزرگ ما هستند که با آنها میتوانیم به جنگ خرافات برویم .
او چه بسا عظمت موسیقی را درک نکرد داشت بسویی میرفت که برایش دنیایی دیگر ساخته میشد ناگهان با سر سقوط کرد وبه درون چاه ریا و دروغ ونیرنگ افتاد ودیگر رآن نبود که من از روز ازل اورا شناختم وسیله ای شد دردست برادر بزرگ وبازیهای روزگار ومن......رفتم .

آیا او هیچگاه متوجه آن نگاه معصومانه  من که لبریز از عشق وشور بود ُ میشد ؟  ایا نگاه زنی را که دوست میداشت میشناخت ؟ نه ! او دیگر خود نبود آلتی بود دردست این وآن درمیان خیل زنان هرجایی با شوهر یا بی شوهر / دردست قماربازان حرفه ای و مواد مخدر /  وآن عشقی که زاییده  تخیللات من بود ناگهان از سینه ام پر کشید  
ودیگر  دل به هیچ فردی نسپردم  موسیقی امروز برای من یک موهبت است که با آن  زندگی میکنم شبها با موسیقی بخواب میروم  فریا دبزرگ مرد آواز ایران را میشنوم که میخواند ؛ 
اهل کام وناز  را درکوی  رندی راه نیست 
رهروی باید  جهان سوزی  نه خامی  بیغمی  

و... او دیگر رهرو کام وناز وکبریا شده بود نه آن پسرک جوانی که میرفت تا عشق را بیاموزد وسازی خوش بنوازد ، او دیگر فنا شده بود از آسمان هنر تا حد یک مطرب دورگرد نزول کردوهرچه بود با مرگ او تمام شد .
من میدانم  آنچه را حس میکنم  نمیتوانم بنویسم  اگر میتوانستم  آنچه را  حس میکنم بنویسم  این تمجید وستایش  را از مضراب  او نداشتم  زیرا  دست من  هم میتوانست  مانند مضراب او  آنچه را که درقعر تاریکی ونا محسوس  روح میگذر د تعبیر کرده ویا بیرون بریزد < افسوس بعضی جاها باید تامل کرد وایست داد به همه عواطف و مهربانیها ! پایان 

سینه مالا مال درداست  ای دریغا مرهمی 
دل زتنهایی بجان آمد  خدارا همدمی 
چم آسایش  که دارد  از سپهر  تیز رو 
ساقیا جامی بمن ده  تا بیاسایم دمی ........« حافظ »
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » به روز شده درتاریخ جمعه پنجم آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۶ فروردین ۹۸/ 
متاسفانه روز گذشته درتاریخ گذاری اشتباهی رخ داد با پوزش ! ومتاسفانه این برنامه جدید من کیبورد فارسی را قبول نمیکند با کلمات قلمبه وکت وکلفت وسیاه عربی باید به سختی چیزی را بیرون بکشم  .ثریا  !

.