ثریا ایرانمشن اسمعیلی « لب پرچین » اسپانیا !
چقدر تاسف برانگیز است که آن سر پنجه هنرمند به سم دنیا آلوده شد وآن روحی که میتوانست پاک بماند منبع همه آلودگیهای وفساد ودروغ شد .
زمانی که مضراب را با شور وشوق بر سیمها میزد ضجه های دردآلوده وآرزوهای خفته درفضا پراکنده میشد واشکهارا جاری میساخت ، درمیان خیل مستان وزنان هرجایی که خالی از روح وحاکی از جلفی وسبک مغزی بودند آنهاییکه بی خیال وبیحال بر سر منقل نشسته بودند واز زیر لب گاه گاهی یک بعه یک بهی را روی هوا میفرستادند موسیقی او درمیان اینهمه دنیای مصنوعی وتکلفهای پر مکر وفریب گم شده وبیهوده بود .
بیاد آن روزهای بهاری افتادم که به همراه او ومضرابهای سحر انگیزش اشکهای را روی دامنم میفرستادم آن روزها اکثرا بخارج شهر میرفتیم درکنار طبیعت وبه دور از غوغای اتومبیلها وغرش های بیهوده وسرسام آور مردم در آفتاب اردیبهشت درمیان کوه ودره که همه لبریز از حیات وطروات وگل ودرخت بود زیر در ختان بید که باقامتی بلند ولبریز از امواج مارا احاطه کرده بودند نسیم پاک وخنکی که از کوههای البرز سرازیر شده وگیسوا بید مجنون را پریشان میساختند با شاخسارهای سبز سپیدارها همهه ای بود فراموش ناشدنی وگلهای صحرایی را که من دانه ای بر زلف خود مینشاندم !
سفره ای پهن میشد خواهر او بود همسران وبرادرانش و وچند میهمان غریبه همه خاموش وبیحرکت باین مضراب که بر سیمها میخورد گوش فرا میدادیم نه ! یکی یک آنهارا مانند شرابی فرحبخش مینوشیدیم همانطوریکه تیغه های آفتاب بامدادن قطرات شبنم را میمکند ما نیز این نغمه ها را میمکیدیم .
تمام ارزوهای من درمیان آن دستان وآن مضراب وآن سیمها گم میشد ودرگیر تخیلاتی که دراعماق روحم بود وبا آنها کاملا بیگانه بودم درگیر شده وتنها راه چاره را درفرو ریختن اشکهایم میدیدم .
دستهای او با چالاکی وبا سهولتی باور نکردنی با قلب همه ما باز ی میکرد آرزوهایی خفته دردلم بیدار میشدند وامیدهای مرده دوباره زنده میشدند وسر به روی زانوانش میگذارم ُ او از خود واطرافیانش بیخبر بود. تنها اشکهای مرا میدید .
دریغ ودرد که این سر پنچه چالاکی که میتوانست روزی دنیارا فرا گیرد داخل دنیای مادی شد ودیگر اورا بسوی گردابی برد که بیرون آمدن آن گرداب هم برای او هم برای دیگران مشگل بود . من راهمرا کج کردم وباهمه عشقی که به آن موجود کوچک داشتم رفتم تا زندگیم را بسازم اما هیچگاه نتوانستم اورا از دل برانم ویا اورا رنجیده خاطر سازم او مرا علت انحرافش میدانست !!! چرار فتم ؟!
میگویند موسیقی ما محزون است آری از محزون هم بیشتر است تا آروزهای گمشده درسینه های متلاطم است تا روح تمنا مار انگران میدارد تا ناکامیها دیدگان مارا لبریز ازاشک مینماید تا تقدیر بیش از اراده درسرنوشت ما کار میکند ودست میبرد ما موسیقی های محزون را دوست داریم .
او بیشتر به دستگاه شور میپرداخت نمیدانم درزوای این این دستگاه چه رازی نهفه است که انسانرا از خود بیخود ساخته وبه آسمانها میبرد درجایی شنیدم که ( فکرت امیراوف ) موسیق دان آذربایجان شوری نیز شور معروف خودرا بر مبنای همین دستگاه شور ما ساخته است درجایی که سازها به فغان برمیخزند درآنجاست که فغان از دل من نیز بر میخیزد واشکهایم را رها میکنم تا به راحتی مانند یک جویبار دامنم را لبریز سازند / سیل شوند / موسیقی ما محزون است چرا که دنیای ما نیز محزون وتاریک است هر روز حمله ای از سوی کشورهای دیگر رمقی درتن وجان ما باقی نگذاشته است گاهی هم میگویند که اشعار حافظ وسعدی مردم را به درویشی وبی اعتنایی به امور دنیوی تشویق میکند ! ایا نمیتوان به نوعی دیگر فکر کرد ؟ .........
شهر یاران بود بود وخاک مهربانان این دیار / مهربانی را کی سر آمد آمد شهر ، یارانرا چه شد ؟ / زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت ؟ / کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد ؟.......
شعر نیز چون بطورر مبهم وکلی بوسیله تشبیهات بدین گونه نوشته میشود میتواند دورنمایی از آنچه در درون متلاطم ما میگذرد به دیگران نشان دهد شعر وموسیقی دو نبردبزرگ ما هستند که با آنها میتوانیم به جنگ خرافات برویم .
او چه بسا عظمت موسیقی را درک نکرد داشت بسویی میرفت که برایش دنیایی دیگر ساخته میشد ناگهان با سر سقوط کرد وبه درون چاه ریا و دروغ ونیرنگ افتاد ودیگر رآن نبود که من از روز ازل اورا شناختم وسیله ای شد دردست برادر بزرگ وبازیهای روزگار ومن......رفتم .
آیا او هیچگاه متوجه آن نگاه معصومانه من که لبریز از عشق وشور بود ُ میشد ؟ ایا نگاه زنی را که دوست میداشت میشناخت ؟ نه ! او دیگر خود نبود آلتی بود دردست این وآن درمیان خیل زنان هرجایی با شوهر یا بی شوهر / دردست قماربازان حرفه ای و مواد مخدر / وآن عشقی که زاییده تخیللات من بود ناگهان از سینه ام پر کشید
ودیگر دل به هیچ فردی نسپردم موسیقی امروز برای من یک موهبت است که با آن زندگی میکنم شبها با موسیقی بخواب میروم فریا دبزرگ مرد آواز ایران را میشنوم که میخواند ؛
اهل کام وناز را درکوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
و... او دیگر رهرو کام وناز وکبریا شده بود نه آن پسرک جوانی که میرفت تا عشق را بیاموزد وسازی خوش بنوازد ، او دیگر فنا شده بود از آسمان هنر تا حد یک مطرب دورگرد نزول کردوهرچه بود با مرگ او تمام شد .
من میدانم آنچه را حس میکنم نمیتوانم بنویسم اگر میتوانستم آنچه را حس میکنم بنویسم این تمجید وستایش را از مضراب او نداشتم زیرا دست من هم میتوانست مانند مضراب او آنچه را که درقعر تاریکی ونا محسوس روح میگذر د تعبیر کرده ویا بیرون بریزد < افسوس بعضی جاها باید تامل کرد وایست داد به همه عواطف و مهربانیها ! پایان
سینه مالا مال درداست ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی بجان آمد خدارا همدمی
چم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی ........« حافظ »
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » به روز شده درتاریخ جمعه پنجم آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۶ فروردین ۹۸/
متاسفانه روز گذشته درتاریخ گذاری اشتباهی رخ داد با پوزش ! ومتاسفانه این برنامه جدید من کیبورد فارسی را قبول نمیکند با کلمات قلمبه وکت وکلفت وسیاه عربی باید به سختی چیزی را بیرون بکشم .ثریا !
.