ثریا ایرانمنش اسمعیلی « لب پرچین» اسپانیا !
-------------------------------------------------------
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پرکن قدح که بی می مجلس ما ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش درپرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ، ساقی بده شرابی ..........« حافظ شیرازی »
به شهری تبعید شده ام که درآن هیچ مجسمه ای نیست وجایی که مجسمه نیست خیابان هم نیست واین خیالست که میافریند درشهر بی مجسمه کسی حق آفریدن ندارد وحق خواندن ویا حق سرودن .
درآن شهری که مجسمه ها زیادند خیال حق دارد بدود وپیکر ونقش بیافریند وخود نیز رنگ شود ! درآن شهر خدایی نیز نیست که هرروز چیز تازه ای بیافریند وما با حیال آفریننده هستیم .
نی زن نی با لب خندان زن / نمیدانم این اشعار متعلق به هاتف است یا عراقی حوصله گشت وگدار دردیوانهارا ندارم بعلاوه پیکرم گویی از زیر یک کامیون ده تن بیرون آمده با این تشک هایی الیاف مصنوعی ! مگر آن تشکهای پنبه ای ما چه عیبی داشتند ؟ وآن متکاهای پر قو ویا مرغابی حال همه شب ماروی این الیاف مصنوعی میگذرد ومصنوعی میخوابیم ومصنوعی خواب میبینیم . با خیال خوشیم مگر نه آنکه خداوند نیز با خیال خویش هر چه هست آفرید وخود شد یک رویا / یک خیال .
به اواز او گوش دادم تمام شب اگراو هم برود دنیای من بکلی خالی میشود او آخرین باز مانده از دنیای کوچک من است من باین علهای تازه رسته درمیان خلنگزاران کاری ندارم چیزی بارشان نیست غیر از کپی برداری از روی اینترنتها آنها خیال خودرا بکار نمیگیرند تنها درمسیل سیلابها ایستاده اند وخود سیلند وخیال هم میا فرینند .
خدایان خسته اند بنا براین باید به خیال پناه برد هم مادراست وهم خود خدا وهم دختر وپسرخدا تنها چیزی که خیال میافریند خود خیالست !.
وسپس دراین خیال خدارا میافریند درهیبتها گوناگون گاهی مهربان زمانی خشمگین وسرانجام انتقامجو .
واین خیال ماست که تجربه هارا تکرار میکند وبر میگزیند ونمیگذارد وکه همه رویاها پرواز کنند ودور شوند .
پر خسته ام وپر پیکرم دردناک است وروحم خسته تر روزی صبح را با آوای موسیقی شروع میکردیم وشب را با سازها وسوزها هر چه بود موسیقی درمانی بود برایمان حال تنها تکراردرتکرار است .
ناگهان دریک چشم بهم زدن همه چیز دورد شد وبه هوا رفت تنها لاشه های خورده شده برجای ماندند وپرندگان تازه از تخم درآمد که جیک جیک کنان روی لاشه ها میرقصند سپس به خیال ورویا پناه بردیم وقصرها ساختیم مجسمه ها درمیانشان گذاشتیم مجسمه ها درغرفاب ها نیز گم شدند آنها ببزرگی تاریخ ما بودند نماد تجربه های ما .
حال دریک تبعیدگاه ابدی در یک چهار دیواری با سقفهای کوتا ه به تماشای پرخاشگران خونخوار ایستاده ام که برآن سر زمین تاختند بردند ویران ساختند وبت ساختند وبتهای مارا شکستند وحق حیاترا ازمردم گرفتند حتی حق آفرینندگی را دیگر کسی زیبایی را نشناخت شهر بی حقیقت شهر خالی از مهربانی شهر بی شکوه وشهر بی خدا.
دیگر حق نفس کشیدن درآن شهر نیز نبود همه چیز گویی یک شبه از میان رفت خدا / حقیقت / مهر / یگانگی و...دوست داشتن .
مغنی کجایی نوای نایت کجاست ؟ تنها پرده دارنند که پرده های سیاه وسبز را جلوی همه چیز کشیده وچون به خلوت میروند مشغول کاردیگری میشوند .
جانورانی هستند که روزانه خون ها را میمکند وشبها آنرا بالا آورده دوباره مینوشند .
مخمور آن دوچشمم ایا کجاست جامی
بیمار آن دولعلم آخر کم از جوانی
حافظ چه می نهی دل تو درخیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی ؟
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / به روز شده درتاریخ ۸ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با نوزدهم فروردین ماه ۱۳۰۹۸ خورشیدی !...