شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۷

هیژده اسفند

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 
---------------------------------

جسم ما کوه است ، کوهی استوار 
کوه را اندیشه از کولاک نیست 
روح ما دریاست  ، دریایی عظیم 
هیچ دریا را ز توفان باک نیست 

آنهمه  سیلابهای خانه کن 
سوی دریا  آمد وآرام شد 
هرکه در سر پخت سودایی زنام 
پیش ما نام آوران گمنام شد .........« زنده نام  ابدی  بانوی شعر وغزل وافسانه سیمین بهبهانی »

امروز هیژدهم اسفند ماه است ودرچنین روزی !
 سر تیب حسن العلی رزم آرا ء نخست وزیر وقت را ترور کردند بجرم حرف حساب .
گفته بود ما خودمان یارای آنرا  نداریم که صاحب نفت شده وانرا صادر کنیم حتی نمیتوانیم دو لوله را بهم بچسپانیم ! راست گفت  اما اورا خائن خواندند وتروروش کردند در آن ز مان من شاید کلای اول یا دوم ابندایی بودم  نمیدانم درته دل به او اعتماد داشتم  بعدها در یک شرکت نقشه برداری با برادرش کار میکردم بهمراه پسر عموی تقی زاده ! اینها دیگر دست از سیاست کشیده وبه کارهای مهندسی پرداخته بودند .

گفت ؛ دیدی در بنیان استغنای ما 
آتشی  فرهنگ سوز انگیختند 
 گفتم اما  سالها بگذشت و باز
دست دردامان ما  آویختند 

هر هفته به برنامه های « حشمت رییسی » نگاه میکنم از او درسهای زیادی  را فرا گرفتم مردی است اهل تحقیق ومنطق ودرست من کاری به اهداف سیاسی او ندارم اما چیزهاییرا که نمیدانستم امروز فرا میگیرم .او فیلسوف واهل مطالعه ودقیق وتیز هوش وتیز بین است و عجب آنکه همه  دستهارا نیز رو میکند !.
او مانند خفاشان گورستانها نیست  که خو د را درسایه پنهان کند  وشبها  چون یک سایه مرگ پر وبال زنان بسوی کسانی برخیزد که هیچ تمیدانند تنها درون خودشانرا کاویده اند ومغزشان را بکلی به عاریت داده اند .
ما مردان بزرگی داشتیم که انها  را از سر راه برداشتیم ونشستم  شکل ماررا تماشا کردیم مار برایمان سنبل شد مار پرست شدیم پیوند خار خشک بیابانهای عصر هجر را با  بید مشک خودما ن مخلوط کردیم چیزی برون آ مد تهوع آ ور وبیماری زا . 

سنگ ریا را بردوش کشیدیم  وباد در باغچه خانه هایما ن کاشیتم وخود زیر طوفان نادانی خفه شدیم وندانستیم که این سر نیزه   آهن سوز چگونه وارد  حلقوم ما شد .

حال هرروز باید صدها ایملی وارداتی را پاک کنم فوری ، فوری  ومعلوم نیست پشت این فوری ها چه چیزهایی نهفته است البته بعضی ها نیز دکانی دو نبش باز کرده اند واز این فرصت برای تبلیغات کالاها  استفاده کرده مارا پریشان میسازند .

دیگر نه به گذتشه  چشمی دارم ونه به آینده  تنها بار تنهایی خودرا بردوش میکشم  وغیر از دو دیده که هنوز روشنایی دارند ومغزی که هنو زجراحت برنداشته وخاشاکی به درون آ ن نرفته وذهنی روشن 
وحافظه ای که کمتر فراموش میکند !!! پنهان میکند اما فراموش نمیکند  روزهایمرا میگذارنم .

نه باهوشم ونه بیهوش  نه گرانم ونه خاموش  تنها چون یک شمع در خاکدان خود میسوزم تا دیگران از گرمای وجودم وروشنایی بهره ببرند  صورتک نیستم وبر چهره خود ماسکی نگذاشته ام که هم اینطرف را داشته باشم هم آ|نطرف را روی دوصندلی نمیتوانم بنشینم میدانم سر انجام سقوط خواهم کرد ورسوا خواهم شد بنا براین درجای خود محکم نشسته ام بی هیچ پریشانی .

آنچه درچهره ها میخوانم  قصه های پر  غصه است و بس .
بیاد افعال مجهول سیمین بانو افتادم » فعل مجهول»  فعل آن  پدری  وهمسری است که تورا بیگناه میسوزاند  تا آن  حریق هوس را  که در او رعشه انداخته مادری را زنی را بجرم بیگناهی بسوزاند این فعل همیشه مجهول خواهد ماند أنهم درسر زمین اوباشان وجاهل پرور ایران زمین . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۱۸ اسفندماه  ۱۳۹۷ برابر با هشتم مارس ۲۰۱۹ میلادی . 

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۷

گره کوری حقیقت

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
------------------------------------

این گره  کز تو بر دل افتاده است 
کی گشاید که مشگل افتاده است 

نا گشوده  هنوز یک گره هم 
صد گره  نیز  حاصل افتاده است

کتاب را بستم ، چشمانمرا روی هم گذاشتم وسیل اشک بر گونه هایم جاری شدند ! میلرزیدیم ! تازه  ترسیده بودم ! 
چگونه  با چه  پشتوانه ای من پای دراین لجن زار گذاشته بودم که بخیال خود پلی زیبا بود برای ورود به بهشت خیالی ، نه پل نبود ،  ویرانه ای  بیش نبود و چه آسوده خاطر برای دیدنش به یک یک  سلولهای   زندان میرفتم گویی به خانه عمه یا عمویم میروم ! پس بگو چرا آنروزها همه ازمن میترسیدند وفرار میکردند حتی عموی نازنیم نیز خودش را کنار کشیده بود. من به تنهایی درانتظار او نشستم « اتلویی » که در جنگها همچنان درحال حمله وتلاش بود درخالیکه یک دون کیشوت بود که داشت با آسیابهای  ویران میجنگید تنها در رویاییش یک قهرمان بود.
دروغ چرا ؟ تازه ترسیدم وسپس به خانه دیگری پای گذاشتم که  حتی شنیدن موسیقی نیز گناهی بزرگ ونا بخشودنی بود من موسیقی را بین آنها بردم .وووووو.

حقیقت ؟ خدا ؟  عشق ؟  اینهاهمه  تجربیاتی  بودند  گره انداز  وجود اینها  در گره زدن  آنهم ا زنوع کور  پیدیدار میشدند   آنها تنها آنجا بودند تا سرنوشت مرا گره بزنند آنهم از آن نوع گره هاییکه تا ابد دیگر نمیشد آنرا باز کرد .
حتی خود پیوستن نیز یک گره کور بود  حال امروز با آگاهی باین ناشناسان سر زمینم تازه فهمیدم که ما چه مردم بیرحمی هستیم .
با دست خود گره بر هستی خود میزنیم  حقیقت را ازخود دور میسازیم  ودرجستجوی آن با خدایی نادیده پیوند میبندیم  سپس باو پشت میکنیم  به دنبال عشق میرویم آنجا هم حقیقتی وجود ندارد  خودرا وا میدهیم ، وا میرهانیم .
در حال بغض فریادکشیدم که این چه سرنوشتی بود جلوی پای من گذاشتی وگفتی بگیر وبرو !!!!
روزی درنامه ای که از تبعیدگاه اولش برایم نوشت : 
«یا بیا وخود وسرنوشت خودرا بمن بسپار ویا برای همیشه فراموشم کن »!!! من سرنوشت نداشتم سرنوشت ساز بودم رفتم وخودم وسرنوشت نداشته ام  را دربست باو سپردم با یک جهاز بزرگ ! جهازم به یغما رفت ومن ماندم زنی که همسرش یک کمونیست نامی و درزندان ساواک است وهمه از من فراری .
 بلی تازه درون کتاب اورا یافتم وچقدر ترسناک بود ، جقدر ترسیدم کتاب را بستم وگریستم .هنوز هم دارم میگریم .
 آنان با خود چه میکنند ؟  وبا کرداری که خود درآن دخالت ندارند  بر ضد خود بر میخیزد  تجربه میکنند  ُ میخواهد  پیش برود من درآزوی آن میسوختم که یا یک آرشیتک شوم ویا حد اقل یک پرستار خوب ومیل داشتم درس آنرا بخوانم درمیان راه سرنوشت حاضر شد تاجاییکه امروز حتی ا از دیدن مطب دکتر هم میترسم ! اینها همه گره های روح من وسرنوشتم میباشند  دیگر کوششی ندارم که یک بیک را باز کنم خودرا به دست سیلاب بی تفاوتی سپرده ام .
دیگر  به دنبال  جویندگی نیستم  آنچه را که پیش رویم میگذارند با بی تفاوتی مینگرم  چه خشم را وچه مهربانی را  دیگر میلی ندارم از افکار  وادیان ومکتب دیگران درسی بیاموزم که خود یک آموزگارم دست پروده یک سرنوشت خاص  نیروی خودرا تلف نمیکنم  بر ضد هیچ چیز وهیچ کس برنمیخیزم تنها یک تماشاچی هستم .این احساس تیره  ونارضایتی در هیچ کمبودی نیست در بسیار دیدن وبسیارخواند است واین خودی که تا دیروز با صدها آرزو جوینده بود حال دیگر در تاریکی سحر  پیش از زدن سپیده  در برآمدن خورشید تنها میل به یک روشنایی دارد .
چنان گم گشته ام وزخویش رفته 
که گویی عمر ، جز یک دم ندارم 
ندارم : دل:  بسی جستم دلم باز 
وگر دارم ا زاین عالم ندارم 
چو دل  را می نیایم  ذره ای باز 
چرا خورا بسی ماتم  ندارم 
بیدلی هستم که درهمه احوال خدا بامن بود  ومرا روی شانه هایش حمل میکرد  وخود که هنوز بخود نیامده  جهانیرا بر تافته بود  اما هیچگاه گم نشد  ونخواهد شد .
نی مر دمناجاتم ، نی رند خراباتم 
نی محرم محرابم ، نی درخور خمارم .
واین بود پایان یک سرنوشت ! وکتاب نیمه باز روی میز ........ 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین» / اسپانیا جمعه ۲۴ اسفنند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی برابر با هشتم مارس ۲۰۰۱۹ میلادی !...

اشعار متن : از فریدالدین عطار نیشابوری .

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۷

توماس جفرسون !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

در آن زمان که بمیرم  در آرزوی تو باشم 
بدان امید  دهم جان که خاک کوی تو باشم ........:سعدی:

در تالار آیینه کاخ گلستان  ُ تصویری آویزان است ( یا بوده )!؟  کمال الملک را می بینید  که درمقابل ناصرالدین شاه  نشسته صورت شاهانه را نقاشی میکند !   ودردل مینالد وفریادها  دارد  ، دریغ ودرد ! مگر تو شاه ایران نیستی  ؟ پس چه شدی ِ مگر تو جانشین  داریوش  نیستی ؟  پس چرا بر نمیخیزی  وسر نمی افرازی  چرا باین پستی وکوچکی وحقارت رسیدی ؟  ؟ و من  صنعتگر وخلاقم  ، خاطر من خلاقیت میافریند  اما ایرانی را بدین حقارت  نمی پذیرد  . ( آیا در آن روز  آن نقاش جادو میدانست که روزی جانشینان بدتر از همان شاه قاجار ایرانرا به پست ترین مرحله عمرش میرسانند ؟) 

بگذار ایران را به پهنای  دنیا  وشاه ایران  خدای روی زمین بسازم  مگر نه فردوسی  ایران مرده را دوباره زنده سخت  تا خود باین بزرگی  وحشمت وسالاری رسید ؟  بگذار منهم آنچه را دردل دارم بسازم  تا جاویدان بمانم  .گرنه از کار خورد  نام بزرگ بر نمیخیزد .....

درجایی دیگر کمال الملک  را میبنید  که درمقابل  طبیعت به تخیل  نشسته  فکر میکند  میپرسد که ای آفریدگار   چرا همه هنر مند   واهل دل  نیستند  تا دنیایی سراسر زیبایی  ونیکی  وصفا بیافرینند  تا با هنر  مهر ومحبت وزشتی  وبدی وپلیدی  را ازجهان  براندازند  ! چرا بر خلاف  سایر آفریدگان  بشر همیشه به دنبال  هرکه گمراه تراست  وستمکار تر است میرود ؟ /
آیا روح آن هنرمند خلاق وبزرگ  که همواره در آسمانها  به جستجوی کمال  وزیبایی درگردش وپرواز است  تا محبوب خودرا روی زمین  به آن زیبایی بیافریند  امروز هم تماشاگر خلق ذلیل شده ما میباشد 

بر خلاف گفته آن مردک دباغ ما تنها یک شاهنشاه داشتیم که مارا سرافراز  درتمام جهان کرد پسر رضا شاه بزرگ محمد رضا شاه پهلوی که امروز جایش را جانوران ومارها وعقرب های جرار  گرفته اند او پسر پدر ی بود که  از ساعت هفت صبح  د دفتر کارش همه مراجعین را  میدید از رییس دفتر شروع  میشد وتا ساعت  یک ونیم بعد از ظهر  به دیدن رئیس ستاد ووزرا  واشخاص دیگر مشغول بود  .

««درساعت ناهار سر سفره حاضر میشد  پس از نیم ساعت استراحت  مجددا به دفتر خود بر سر کارش بر میگشت  تمام شب به قرائت  گزارشات مشغول میگردید  هشت شب شام مختصری میخورد وساعت  ده به رختخواب میرفت  در مغز خود برای فردای ایران بهتر  نقشه هایی داشت  لباسهای او تنها از چند دست لباس   معمولی سربازی  که غالبا از پارچه وطنی بود  تشکیل میشد .
در اطاق کار او  جز یک میز  وچند عکس از بزرگان  چیز دیگری دیده نمیشد  کفش های او نیمه چکمه بودند  درجیب خود تنها  یک دستمال  ویک قوطی سیگار  نقره داشت  سیگارش به سبک  قدیم از توتون های معمولی  بشکل « مشتو کدار» بود .
در ساعت معینی چای  مینوشید  درهمان  استکانهای معمولی  بلور قدیمی نعلبکی دار   بیش از هر چیز  به میهن خود عشق میورزید  واین موضوع  ضمن زندگی روز مره او  کاملا مشهود بود  منتهای علاقه را به خانواده خود داشت واز بین ورزش ها تنها پیاده روی را دوست میداشت  غذایش ساده بود  وغالبا برنج  میخورد  غیر از دو وعده همیشه از خوردن زیاد احتراز میکرد  صرفه جو بود  از مطالب بیهوده گریزان اما همیشه در جملات کوتاه  ومقطغ او یک دنیا معنی وحقیقت نهفته بود »». 

بلی او رضا شاه بود که میل داشت این دین منحوس ر ا ودست ملاهای عمامه داردومکلا را از سر مردم ایران کوتاه کند .ایکاش مردم ونسل تازه  به تاریخ نظری بیاندازند هرچند  انقلاب فرهنگی  بسبک مائو همه چیز را به زیر خاک برد اما هنوز دستهایی هستند که تاریخ را به رشته تحریر درمیاورند وهنوز کتابهایی در بعضی از چمدانها پنهانند . 

««وامید است که با لطف پروردگار  وکوشش و کار همه مردم  این سر زمین  بتوان ایرانی آباد ومترقی وثروتمند بودجود آورد  که درآن بجای فقر وجهالت  وظلم وبدبختی  ، ثروت وفضیلت وعدالت وخوشبختی حکمروایی کند»» ( این قطعه را از کتاب مردان بزرگ نوشته بزرگ مردتاریخ ایران محمد رضا شاه پهلوی زیر عنوان  « مردان خودساخته » برداشته ام ( رضا شاه کبیر / بقلم محمد رضا شاه پهلوی ) !
حال شب گذشته در بین خواب وبیداری اخبار فوری فوری و فوری ..... روی تابلتم روشن شد امریکا میخواهد با ایران جنگ کند به ایران حمله کند وسرانجام ما هم صاحب یک « توماس جفر سون »! خواهیم شد مردی از قبیله رضا شاه ! ـ) به گفته خود او ) ! 
حال چرا همیشه باید دیگران برای ما راه وتکلیف روشن کنند آنهم به علت نادانی وناتوانی وحسادتها وخیانتهای خودمان بخودمان میباشد پدر به پسر حسادت میکند ومادر به دخترش !!  شاعر ونویسنده به وطنش ... درد ما این است که چند صباحی  را درخیابانهای خارج میگذارانیم وسپس میل داریم شاه ایرانرا مانند امریکا بسازد  درحالیکه باید اول  خانه تکانی مغزی نمود اول باید گفت  دورخود نچرخید چشم بمال دیگران ندوزدید خاک خودتانرا مقدس بشمارید  خیانت میکنند بعد با پرورویی تمام میگویند اشتباه کردیم !!!!پایان .
ثریا یرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۱۶ اسفند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی برابر با 07-03-2019 میلادی !!

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۷

آخرین سوار

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش !
---------------------------------و....... تو بمن خندیدی ونمی دانستی  من به چه دلهره ای از باغچه همسایه  سیب را دزدیدم « حمید مصدق » 

این روزها بد جوری خودت را  درمیان اوراق من پنهان کرده ای وبد جوری افکارم را بسوی خود میکشی  ، مگر خیالی داری ؟ من هنوز خیلی کارها مانده که باید به انجام برسانم هرچند در تاریکی راه میروم /

از شاه چراغ طلب کردم برایم بمانی  خیلی زود رفتی ومن معنی معجزه   این امامزاده را از همان روز احساس کردم ، به اصرار تو بود که چادری را ازجلوی مقبره کرایه کردم بوی گند ان حالم را بهم میزد به درون رفتیم وسپس نا امید بیرون امدم ، چیزی دردلم فرو ریخت  به بارگاه حافظ  رفتیم مردی برایمان فال گرفت وگفت تا قیامت باهم خواهید ماند اما آنهم درست درنیامد  وتو رفتی  / نه اول من رفتم .

شبهایی داشتیم  که درافق روشن  آن ، تمام روشناییهای روز را میدیدیم .
روزهایی داشتیم  که درافق تاریکش  همه روشنهایی های  فرو خفته ودروغین را میسپردیم .
تو رفتی ، ای آخرین سوار  وسکوت مرگ را  در میان  دو دست مهربانت  پذیرا شدی .
درمیان دستهای  مهربانت  کتاب عشق باز بود  وتو ... ای آخرین سوار  درخوابی گران فرو رفتی .

امروز چنان درخویش گم شده ام  چنان دل کنده از زمین وزمان وآسمانم  که میل دارم به همراه باد بسوی تو پرواز کنم / بوی تو درتمام خانه پیچیده است ورحمت تو با  من همراه است .
درکنار تو ، ای آخرین سوار  ، درمیان اشارت ها  ولبخندها  میان درختان  صنوبر پای میکوبیدم /
گریز ، گریز ،  یک لحظه گریز  وبر گشت بسوی  آشیانه تاریک 
صدای تو از دور دستها  مرا آواز میدهد   صدای باد  وخنده طوفان /
من دراشتیاق پیوستن بتو ام   بتو ای آخرین سوار  وآخرین گریز  /
گریز  / گریز / صدای مهربانت درگوشم هست ؛ 
به راستی خوشگلی !!!!!
گلبن عیش میدمد  ساقی گلعذار کو ؟
باد بهاری  می وزد  باده خوشگوار کو 

هر گل نو زگلرخی  یاد همی کند ولی 
گوش سخن شنو کجا ، دیده اعتبار کو ؟ 

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست 
 ای دم صبح  خوش نفس  نافه زلف یار کو ؟

حسن فروشی  گلم نیست  تحمل ای صبا 
دست زدم  بخون دل  بهر خدا  نگار کو ؟

شمع سحر گهی  اگر لاف  ز عارض تو زد 
خصم زبان دراز شد  حنجر آبدار کو ؟

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزوی ؟
مردم از این هوس  ولی قدرت اختیار کو ؟

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است 
از غم روزگار  دون طبع سخن گزار کو ؟
پایان 
ثریا / اسپانیا / ۱۵اسفند ۱۳۹۷ خورشیدی !

خون شیطان

لب پرچین « ثریا ایرانمنش » 
-----------------------------
محتسب شیخ شد وفسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که بر سر هر بازار بماند 

هر صبح یک ویدیو کلیپی از شخصی درایران برایم میرسد وبا اصرار که تما م آنرا ببینید  ودیگران را نیز سهیم نمایید ! ساعت شش صبح است چشمانم را باز میکنم اولین قرص را بالامیاندازم وبه تماشای آن  فیلم مینشینم ! سپس با خود میاندیشیدم حضرت رهبری که ماموریت داشتند سر زمینی  را به ویرانی بکشانند تا جناب پوتین درکاسه طلا بشاشند ودین وایمان مردم را بکلی از آنها بگیرند ! هر صبح که صورت خودرا درآیینه میبینند ودستی بر محاسن پرخون خود میکشند چه احساس به ایشان  دست میدهد ؟ محاسنی که از هر رشته موی آن خون میریزد ! مهم نیست بهترین گلابهای  قمصررا بر چهره مبارک میمالند وبرصورتشان که مانند گل بی لام در انظار گوسفندان بدرخشد .
اینکه هر انسان متعادلی دانسته یا ندانسته چگونه  موجودیت خویش  ، این احساس مرموز وپیچیده را میشناسد  نمیدانم ! این موجود مرموز  ونا شناخته  حد اقل کار آفرینش نیست  علت نفرت ونا آگاهی او به هم میهنانش  وقرنها علاقه به یک موجودات خیالی  جلوی  یپیشرفت وموفقیتهای خوب اورا گرفته بنا براین سوار بر شر شده ومیتازد .
بدون تردید  بی زحمت ترین شغل دنیارا دراختیار دارد  بی آنکه شناخت درستی از آن داشته باشد اصولا همه رهبران ما درهمین حوزه ودایره میباشند همه گویی یک پارچه از بتن یا آهن سرد ساخته شده اند  .
زمانی که سقراط  در بالای معبد  « دلفلا »  نوشت : 
خودت ، خودت را بشناس » اکثر مذاهب  ومسائل  آن بشدت  آنرا تائید کردند غیر از دین مبین اسلام محمدی !  این عبارت مختصر  بر تارک تمام دنیای متمدن  درخشید غیر از شرق !  چراغ معرفت را درعالم علم دنیا آفرید وشرق بهترین  چراغها وشمع های نورانی خودرا خاموش کرد ودرتاریکی به کمک دست وپا مانند حیوان راهش را یافت سرش درون آخر وپاهایش در جای دیگری .

خوشتر آن باشد که وصف دلبران 
گفته ای آید  درحدیث دیگران 

انسان یک موجود اجتماعی وبرای زیستن در اجتماع  محتاج به همکاری وهم یاری  سایر انسانهاست ودرسر زمین ما این موضوع ابدا مصداق ندارد رابطه ها قطع میباشند همه باید تنها راه بروند وبا سایه خودشان حرف بزنند رهبران  هنگامی بدانند که  کارهایشان درجایی ثبت وضبط میشود  خود بخود مقداری  از شهوات  وخود کامگی  خودرا مهار مینمایندد وترمز میکنند اما بعضی رهبران مانند رهبران پوسیده وفسیل ما هیچ چیز  غیر از یک ارتش اسلحه به دست آنهم ا زنوع خارجی  آنرا ندارد یا فلسطینی ویا سوری ویا لبنانی اینها به راحتی میتوانند ایرانیانرا ریشه کن کنند واز بین ببرند جوانان مارا که آتیه ساز میباشند به قعر دره ها بفرستندومردم  را درنا آگاهی وعسرت وتنگدستی قراردهند تا راضی شوند حتی ناموس وشرف خودرا برای زنده ماندن بفروشند .

روی دیگری از زندگی هست  ، این حقیر سر ا پا تقصیر همه عمر از خوردن خیلی چیزها محروم بودم بواسطه آلرژی هایی که به هوا وخاک ودانه ها مختلف داشتم امروز نیز از خوردن خیلی مواد غذایی که درآن چربی اشباه شده بکار  رفته محروم میباشم ودراین فاصله دو دختر من نیز بی آنکه به یکدیگر خبر بدهند  آنچه را که برای من ممنوع است برای خودشان نیز ممنوع  کرده اند ونمیخورند حتی بخانه هایشان نیز نمیبرند !  این است فرق شناخت خویش .

« در طول حیات  چه بسا دقایق حساسی  پیش میاید  وتصمیمی دراین دقایق گرفته میشود  که مسیر انسانرا بکلی تغییر میدهد  واین تصمیم گاهی در زندگی  شخص واطرافیانش  موثر واقع میشود  ودرموارد  بسیاری ممکن است  که این تصمیم در سرنوشت  اجتماع وکشور نیز تاثیر بگذارد .
روی سخنم با اقایان توده ای وشاعران توده ای است که این  روزها از سوراخ موش خود بیرون آمده و برایشان بزرگذاشت برگزار میکنند !! دستمزد خیانتهایشانرا بنوعی باید بگیرند .میل دارم از جناب هوشنگ ابتهاج   زیر عنوان تخلصی  /ه .ال. سایه / بپرسم  در آن زمان چه مرگت بود ؟ بهترین  خانهرا داشتی بهترین زن را داشتی ریاست اداره موسیقی را داشتی توده ایهای دیگررا نیز با خود به آنجا بردی خوب خوردی خوب درخشیدی خوب کتاب واشعارت به چاپ رسید و  امروز ....؟آیاحساس گناه نمیکنی که ملتی را بخاک وخون کشیدی وبه دست این دیوانگان  مهجور ساکن غار اصحاف کعهف دادی ؟! آیا شرم نداری ؟ نه ! من خانواده اترا خوب میشناسم همه نوکر بوده اید توده ای نفتی وجاسوس ! این یک نمونه از نماد فرهنگی ماست .
تنها تاریخ  واحتیاجات ملت است که میتواند شخص بخصوصی را  درموقعیت معینی بگذارد  تا تصمیم او با سرنوشت یک ملت  مربوط وگره بخورد . واین تحفه را شما بما هدیه دادید.
 بس دلم گرفته وخواب از چشمانم گریخته  این نوشته هامیمانند وسر انجام نام یک یک شما خیانتکاران به ملت ومردم ایران درتاریخ ثبت خواهد شد واگر نسلی باقی ماند بر روح شما لعنت خواهد فرستاد به همانگونه من هرصبح وشام برای کسانی لعنت میفرستم که دیگر دراین حاکدان نیستند اما میدانم وبخوبی هم میدانم که روحشان درعذابی سوزنده میغلطد. پایان 
 دلا غافل  ز سبحانی چه حاصل ؟
مطیع نفس شیطانی  چه حاصل 

بود قدر تو  افزون  از ملائک 
تو قدر خود  نمیدانی  چه حاصل 

دل عاشق  به پیغامی  بسازد
خما ر آلوده با جامی بسازد 

مرا کیفیت  چم تو کافی است 
قناعتگر  ببادامی بسازد ............« بابا طاهر عریان « 
ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » / اسپانیا / 06-03-2019 میلادی برابر با ۱۵ اسفند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی!


سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۷

سرچشمه .

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

سفر نزدیک است ،
باید اسبان تاریخ را درهمین سر زمین،
ودرکنارهمین دریا 
رها کنم !
وکوله بار خالی ام را 
که درونش  تنها شعر روزگاران من است 
با آب دریا بشوییم
 وسفررا ادامه دهم 
از عمودی  به افقی بغلطتم 
مرگ برایم ناشناخته نیست 
تنها یک بعد ویک حرکت هندسی است 
ار عمودی به افقی تبدیل میشوم 
وسر انجام به سررمین خود خواهم رسید .....ثریا 

دکتر داروی  جدیدی برایم تجویز کرده  که باید هر هشت ساعت آنرا به درون معده ام بفرستم درنتیجه  یکی از ساعات به صبح زود میرسد چون شبها خیلی زود به رختخواب میروم وزود میخوابم  به همین دلیل است  که « کام روا گشته ام » !
تومور دریک مرکز مخفی ! میل ندارم آنرا بشکافم ودر دریف چارقد به سرهای صورتی راه بروم ویا سرگرمی جدیدی را برای پزشکان بوجود آورم  تومور جایش امن است تا او بمن آزار نرسانده منهم به او کاری ندارم وبا داروهای گوناگون  : مثلا: ا زبزرگ شدن او جلوگیری میکنم !! 

یکی از خبرنگاران سیاسی راد یو تلویزوین این سر زمین که خیلی هم مورد مهر ومحبت همشهریانش میباشد در توپیتر اورا دنبال میکنم ِ روزی بطور خصوص ازاو سئوال کردم که چرا آنچه را که درسر زمین من میگذرد بقول خودتان  « کاور » نمیکنید ؟ چرا حرفی نمیزنید ؟ دجوابم نوشت که ما درآنجا خبرنگار نداریم وچیزی را که برایمان ثابت نشده وگزارش نشده حق نداریم کاور بدهیم جرم محسوب میشود ! تازه فهمیدم چرا آنها روی یوتیوب هایشان تنها از برش لباس یا غذا ویا آرایش گفتگو میکنند ومانند ما اینهمه خبرنگار !! وخبر چین  ندارند ! من این ملت را ستایش میکنم  شمال دارد میسوزد هفته هاست که دارد میسوزد اما حواس اینها جمع است  انگلستان نیمی از جنوب وجنوب شرقی را دراختیار دارد وفرانسه نیمی از کشور آندورا را اما دخالت درسیاست  آنها حق ندارند بنمایند خودشان با کمک احزاب خود جلو میروند یک چیز دراین ملت مرا به ستایش واداشته وآن هم آهنگی واتحادو واتفاق است هرکسی حرف  خودش را میزند دموکراسی هست آزادی بیان هست فحاشی هست اما درموقع خطر همه یکی میشوند .
وروز گذشته  درکارناوال جزیره  قناری یک مرد همجنس باز ملکه کارناوال شد وجایزه اش که خیلی هم براق تر وزیباترا ز جایزه  کهنه ومرده  اسکا ر بود گرفت !!
ما ملتی جدا  هستیم هیچ ملتی درجهان به پای ما نمیرسد  برای همین هم هست که جدا مانده ایم  نه بره ایم ونه گرگ  تنها چشمانمان کور است  ونمیبیند تشخیص این دو از هم مشگل است گاهی گرگی میشویم  وزمانی یک بره معصوم !.
خوشحالم که از این رمه جدا مانده ام  نه بره شدم ونه گرگ  که یا در معصومیت خود کشته شوم ویا درمرگی شوم وزشت  تنها به دنبال آگاهی ها رفتم / روشن شدم حال شبها به ترانه های محلی وگاهی ترانه های افغانی گوش فرا میدهم  نه چندان با ما فرقی ندارند همان قبیله های رنگ و وارنگ  که غیر از سایه خویش جای دیگری را  نمیشناسند  درخودشان غرق شده اند  دراشعارشان  درد نهفته است اما باهم بودنرا نمیدانند چیست سر زمینیشان بدتراز ما .....وروزی یکی از بزرگان سرزمین وایکینگها در مجلس بزرگشان گفته بود که : 
شاه ایران خیلی پایش را ازدایره بیرون رانده وخیال میکند که آن سر زمین اروپاست  نمیداند  بر ملتی حاکم است که دست کمی از بنگلادش وافغانستان ندارد  سر زمین او حتی پاکستان هم نیست ! 

روز گذشته درمیان آلبوم عکسهایم دو عکس یافتم که آنها را  روی کمد اطاق پذیرایی گذاشتم یکی عکسی بود با روپوش مدرسه  برایم دیپلمم !!!آه که چقدر معصوم بودم !
ودیگر ی یک عکس نیمه رخ که هم کلاسی هایم بمن گفتند آنرا برای روزنامه ها بفرست تا شاید شاه ایران آنرا ببیند واز تو خوشش بیاید !!!! خندیدم در آن زمان هنوز شاه ما  دچار دردسر های شهر بانو نبود جوان بود زیبا بود وثریا هم رفته بود  واو تنها مانده وغمگین آن عشق واقعی . ودرپشت همان عکس  ، عکسی از شاه جوان درهمان زمان دیدم  چقدر عاشق او بودم وچقدر اورا دوست داشتم نمیدانم اینعکس را گویا امیر متقی بمن داده بود در زمانی که اعلم نخست وزیر بود ومن کارمند یک اداره  درمقام ريیس دفتر مدیر عامل !!! 
چه روزهای خوشی بودند بقول یکی از همکارانم میگفت زمین زیر پاهای تو میلرزد بسکه محکم گام بر میداری وامروز این منم که روی زمین آهسته راه میروم مبادا صدای گامهایم خواب همسایه را پریشان سازد !
پاهای مرا  حراج کردند 
و ماهیچه های پرقدرتم را 
وآنگاه بقچه ام را بستم 
وبه همراه پرندگان 
از تیغ تیز  ونوک برنده گان و درندگان 
به صندوق خانه آمدم 
پنهان شدم 
روزی ناگهان احساس کردم 
پاهایم نازکتر شده اند 
آن چابکی از من گریخت 
ایستادم 
وخودرا در یک آیینه بدون سیماب 
دیدم . همچنان خورشید میدرخشیدم .
پایان
« لب پرچین . ثریا ایرانمنش » / اسپانیا / '5-'3-2019 میلادی  برابر با ۱۴ /اسفند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی !!