ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
------------------------------------
این گره کز تو بر دل افتاده است
کی گشاید که مشگل افتاده است
نا گشوده هنوز یک گره هم
صد گره نیز حاصل افتاده است
کتاب را بستم ، چشمانمرا روی هم گذاشتم وسیل اشک بر گونه هایم جاری شدند ! میلرزیدیم ! تازه ترسیده بودم !
چگونه با چه پشتوانه ای من پای دراین لجن زار گذاشته بودم که بخیال خود پلی زیبا بود برای ورود به بهشت خیالی ، نه پل نبود ، ویرانه ای بیش نبود و چه آسوده خاطر برای دیدنش به یک یک سلولهای زندان میرفتم گویی به خانه عمه یا عمویم میروم ! پس بگو چرا آنروزها همه ازمن میترسیدند وفرار میکردند حتی عموی نازنیم نیز خودش را کنار کشیده بود. من به تنهایی درانتظار او نشستم « اتلویی » که در جنگها همچنان درحال حمله وتلاش بود درخالیکه یک دون کیشوت بود که داشت با آسیابهای ویران میجنگید تنها در رویاییش یک قهرمان بود.
دروغ چرا ؟ تازه ترسیدم وسپس به خانه دیگری پای گذاشتم که حتی شنیدن موسیقی نیز گناهی بزرگ ونا بخشودنی بود من موسیقی را بین آنها بردم .وووووو.
حقیقت ؟ خدا ؟ عشق ؟ اینهاهمه تجربیاتی بودند گره انداز وجود اینها در گره زدن آنهم ا زنوع کور پیدیدار میشدند آنها تنها آنجا بودند تا سرنوشت مرا گره بزنند آنهم از آن نوع گره هاییکه تا ابد دیگر نمیشد آنرا باز کرد .
حتی خود پیوستن نیز یک گره کور بود حال امروز با آگاهی باین ناشناسان سر زمینم تازه فهمیدم که ما چه مردم بیرحمی هستیم .
با دست خود گره بر هستی خود میزنیم حقیقت را ازخود دور میسازیم ودرجستجوی آن با خدایی نادیده پیوند میبندیم سپس باو پشت میکنیم به دنبال عشق میرویم آنجا هم حقیقتی وجود ندارد خودرا وا میدهیم ، وا میرهانیم .
در حال بغض فریادکشیدم که این چه سرنوشتی بود جلوی پای من گذاشتی وگفتی بگیر وبرو !!!!
روزی درنامه ای که از تبعیدگاه اولش برایم نوشت :
«یا بیا وخود وسرنوشت خودرا بمن بسپار ویا برای همیشه فراموشم کن »!!! من سرنوشت نداشتم سرنوشت ساز بودم رفتم وخودم وسرنوشت نداشته ام را دربست باو سپردم با یک جهاز بزرگ ! جهازم به یغما رفت ومن ماندم زنی که همسرش یک کمونیست نامی و درزندان ساواک است وهمه از من فراری .
بلی تازه درون کتاب اورا یافتم وچقدر ترسناک بود ، جقدر ترسیدم کتاب را بستم وگریستم .هنوز هم دارم میگریم .
آنان با خود چه میکنند ؟ وبا کرداری که خود درآن دخالت ندارند بر ضد خود بر میخیزد تجربه میکنند ُ میخواهد پیش برود من درآزوی آن میسوختم که یا یک آرشیتک شوم ویا حد اقل یک پرستار خوب ومیل داشتم درس آنرا بخوانم درمیان راه سرنوشت حاضر شد تاجاییکه امروز حتی ا از دیدن مطب دکتر هم میترسم ! اینها همه گره های روح من وسرنوشتم میباشند دیگر کوششی ندارم که یک بیک را باز کنم خودرا به دست سیلاب بی تفاوتی سپرده ام .
دیگر به دنبال جویندگی نیستم آنچه را که پیش رویم میگذارند با بی تفاوتی مینگرم چه خشم را وچه مهربانی را دیگر میلی ندارم از افکار وادیان ومکتب دیگران درسی بیاموزم که خود یک آموزگارم دست پروده یک سرنوشت خاص نیروی خودرا تلف نمیکنم بر ضد هیچ چیز وهیچ کس برنمیخیزم تنها یک تماشاچی هستم .این احساس تیره ونارضایتی در هیچ کمبودی نیست در بسیار دیدن وبسیارخواند است واین خودی که تا دیروز با صدها آرزو جوینده بود حال دیگر در تاریکی سحر پیش از زدن سپیده در برآمدن خورشید تنها میل به یک روشنایی دارد .
چنان گم گشته ام وزخویش رفته
که گویی عمر ، جز یک دم ندارم
ندارم : دل: بسی جستم دلم باز
وگر دارم ا زاین عالم ندارم
چو دل را می نیایم ذره ای باز
چرا خورا بسی ماتم ندارم
بیدلی هستم که درهمه احوال خدا بامن بود ومرا روی شانه هایش حمل میکرد وخود که هنوز بخود نیامده جهانیرا بر تافته بود اما هیچگاه گم نشد ونخواهد شد .
نی مر دمناجاتم ، نی رند خراباتم
نی محرم محرابم ، نی درخور خمارم .
واین بود پایان یک سرنوشت ! وکتاب نیمه باز روی میز ........
ثریا ایرانمنش « لب پرچین» / اسپانیا جمعه ۲۴ اسفنند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی برابر با هشتم مارس ۲۰۰۱۹ میلادی !...
اشعار متن : از فریدالدین عطار نیشابوری .