« لب پرچین » ثریا ایرانمنش !
---------------------------------و....... تو بمن خندیدی ونمی دانستی من به چه دلهره ای از باغچه همسایه سیب را دزدیدم « حمید مصدق »
این روزها بد جوری خودت را درمیان اوراق من پنهان کرده ای وبد جوری افکارم را بسوی خود میکشی ، مگر خیالی داری ؟ من هنوز خیلی کارها مانده که باید به انجام برسانم هرچند در تاریکی راه میروم /
از شاه چراغ طلب کردم برایم بمانی خیلی زود رفتی ومن معنی معجزه این امامزاده را از همان روز احساس کردم ، به اصرار تو بود که چادری را ازجلوی مقبره کرایه کردم بوی گند ان حالم را بهم میزد به درون رفتیم وسپس نا امید بیرون امدم ، چیزی دردلم فرو ریخت به بارگاه حافظ رفتیم مردی برایمان فال گرفت وگفت تا قیامت باهم خواهید ماند اما آنهم درست درنیامد وتو رفتی / نه اول من رفتم .
شبهایی داشتیم که درافق روشن آن ، تمام روشناییهای روز را میدیدیم .
روزهایی داشتیم که درافق تاریکش همه روشنهایی های فرو خفته ودروغین را میسپردیم .
تو رفتی ، ای آخرین سوار وسکوت مرگ را در میان دو دست مهربانت پذیرا شدی .
درمیان دستهای مهربانت کتاب عشق باز بود وتو ... ای آخرین سوار درخوابی گران فرو رفتی .
امروز چنان درخویش گم شده ام چنان دل کنده از زمین وزمان وآسمانم که میل دارم به همراه باد بسوی تو پرواز کنم / بوی تو درتمام خانه پیچیده است ورحمت تو با من همراه است .
درکنار تو ، ای آخرین سوار ، درمیان اشارت ها ولبخندها میان درختان صنوبر پای میکوبیدم /
گریز ، گریز ، یک لحظه گریز وبر گشت بسوی آشیانه تاریک
صدای تو از دور دستها مرا آواز میدهد صدای باد وخنده طوفان /
من دراشتیاق پیوستن بتو ام بتو ای آخرین سوار وآخرین گریز /
گریز / گریز / صدای مهربانت درگوشم هست ؛
به راستی خوشگلی !!!!!
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو ؟
باد بهاری می وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو زگلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا ، دیده اعتبار کو ؟
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو ؟
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو ؟
شمع سحر گهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد حنجر آبدار کو ؟
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزوی ؟
مردم از این هوس ولی قدرت اختیار کو ؟
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو ؟
پایان
ثریا / اسپانیا / ۱۵اسفند ۱۳۹۷ خورشیدی !