چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۷

بی تو !

ثریاایرانمنش « لب پرچین » !

بی تو هیچم  هیچ- همچو سال  بی ایام خویش 
بی تو پوچم  پوچ - همچو پوست  بی بادام خویش 
ای تو همچون غنچه عطر عصمتم پایدار 
ای پناهم داده  در خلوتگه آرام خویش

خوابم  همچو عمر دیوان  در پشت شیشه های  نهفته  ودر خوابگاه تنهایم گذشت .
اینک بجای  لبهای گیلاسی   لبانی خشک  دارم  حال اگر مانند گذشته ارغوانی بودند وتر وتازه  باز هم خشک میشدند از بی آبی گفتار  عشق  . 
روزی همچو آتش بودم  وآن گرمای لعل نوشین  ُ لعلی سرشت ناپذیر  گرد وغبار خاکستر ی را از چهره ها میشست -  امروز کمتر از هیچم  وهر جذام آلوده ای  یک جرعه  از جام زندگیم کشید .
امروز مانند هما ن کبو.ترهایی که بر بام خانه ام مینشینند بادو چشم چون عقیق 
به بی تفاوتی زمانه نشسته ام  وبی تفاوت روزهارا پشت سر میگذارم   .
دیگر به پیکرم نگاهی نمی اندازم  لاغر است یا فربه / سفید است یا سیاه / ودر این تنگنای ایام  عمری با همه مدارا کردم  اما آن پیکر نگار ونقاش روزگار  از من   بتی ساخت  از لای ولجن .

دندان به خارها فشردم  ودیوارهارا کندم  چاله هارا بستم تا دیگران  آرام از روی آن بگذرند بی هیچ صدمه ای  حال احساس آن گربه وحشی  را دارم که برای زیستن  هنوز تلاش میکند ودالان میسازد  در تنکنای  این قفس که نامش زندگی است  ناله را با آه همراه ساخته سودا میکنم  وچشم بخورشید میدوزم که درچه زمانی طلوع میکند و چه زمانی شب میشود دربها همه بسته پرده ها همه کشیده شب وروز ها برایم یکسانند بیهوده با یاد سحر  چشم باز میکنم وبیهوده با یاد شب پلک بر هم میفشارم .

دیگران همچو گرگهای گرسنه  ا زاشتیاق طعمه ها لبریزند  دیگر آشنایی را باورندارم وبه همان زبان ساکت هستی  مینگرم که بی زیان است . پایان 

سخن دیگر نگفتی  -ای سخن پرداز خاموشم 
فراموشت نمی کردم  چرا کردی فراموشم 

ثریا ایرامنش « لب پرچین »!
اسپانیا / چهارشنب / 09-01-2019 میلادی !...

بوته گلپر

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !
--------------------------------
من دیده ام  رنگین کمان را  خندیده  درذرات باران 
من خوانده ام رازنهان را   دردفتر سبز بهاران 

تغیی فصل بی بری را  سر سبزی وبار آوری را 
حس کرده انگشتان سردم  در برگچوش شاخساران 

این روزها  سرگرم تماشای  دخترکی هستم که تنها چهار دقیقه برنامه دارد وهمین چهار دقیقه کافی است که غم هارا از دلهابشوید وبرون بریزد یک استند آپ کمدی زنانه ! نمیدانم چد ساله  وچقدر زیباست  چادررا محکم بر پیکر خود میپوشاند وآنقدر رنگ بر صورت ولبهایش میگذارد که شناختن او مشگل است .
روز گذشته داشت درس ابرو کشیدن را برای زنان هیشه درپرده نشان میداد ! یک پاچه بز  را بشکل ابروی بالای چشمانش نقش کرد وگفت اگر چند دانه مو هم پشت لبانتان بگذارید بهتر است !
من چندان  وارد امور داخلی بخصوص هنر مندان نمیشوم اما این ابروی پاچه بزی مرا بیاد زنی انداخت که دیگر امروز در دنیا نیست وبا باهمه زرنگیها وپشت وپا اندازی ها وریا ودروغگوییها  معلوم نشد باجسد او چه کردند وکجاست ؟! برای من مهم نیست ونبوده ونخواهد بود .
این خانم روزگاری  در کارگاهی یا درگاهی ویا دفتری وفروشگاهی هرچه میخواهید نامش را بگذارید همکار این حقیر بود اما او کجا ومن کجا  با لباسهای سبز وزرد وقرمز وکلاههای عجیب وغریب ومن ساده با یکدشت لباس مشکی ویک سنجاق سینه ویک ساعت ارزان قیمت !  ایشان درسمتهای مختلف در مقام معاونت ویا ریاست کار میکردند ومن دردفتر ریاست کل منشی بودم !  ایشان  از زنان اجاره ای هفتگی بودند بخصوص با روزنامه نگاران واهل بخیه ومردان مهم ساواک  / من شاهی به شاهی را میشمردم تا ببینم  به آخر ما ه میرسم یا نه ؟ گشتیم وگشتم وگشت تا دراین گوشه شهرک یکدیگر ا یافتیم ....اوف با چه قیافه ای دوابروی پهن بشکل همان پاچه بز بر بالای چشمان روشنش  خالکوبی کرده بود .
زن این چه قیافه ایست درست کردی با موههای بور پوست نسبتا روشن واین ابروی سیاه  وهمه اهل خانه باو مینگریستند واز من سپوال میکردند که یعنی چه ؟ ....
او گفت  : 
مد است مد امروز در سر زمین ما این است باید ابروها کلفت باشند گفتم پس سبیلت کو ؟ تو که روزی ملکه زیبارویان شهر بودی وشهر ی را با زیبایی خود آباد میکردی امروز ؟؟ گفت چاره چیست همه که مثل تو خر نیستد باید نانرا به نرخ روز خورد من حالا توانسته ام از چهار محل بازنشستگی بگیرم یک خانه در تهران  خریده ام وحالا یک خانه هم اینجا میخرم ورفت خانه اش را دورتراز دستر س ما خرید ودیگر خبر نداشتیم تا خبر فوت ایشان را شنیدیم ؟! .

امروز نمیدانم چرا یاد او افتادم  بیاد خنده های دروغینش  بیاد خودرا به خریت زدن وخودرا به نادانی زدن وبشکل ساده لوحانه ای همه را فریب میداد البته همسر سوم ایشان هم دست کمی از خودشان نداشت وتنها باز مانده وولایتعهد شان نیز مانند خودشان به بابایشان رفته بودند من ساده اندیش وساده دل تنها یک تماشاچی بودم حال دراین فکرم که آیا واقعا ارزش داشت که یک نفر خودرا به هزار رنگ بیامیزد برای چند قاز برای چند روز بیشتر در این دنیا کثیف وبی فرجام ؟ نه ! گمان نکنم  ُ نه من همان خط صاف ومستقیم را میگیرم عمود بر زمین وراست راه میروم شاید تنها زنی بودم که اولین کشیده محکم رابرگونه همسرم خواباندم واوبرای همیشه از من میترسید ! شاید اولین زنی بودم که بی آنکه عشوه ای بیایم مانند ریلهای کشیده شده فرودگاه ها چمدانم به این سو غلطید بدون دخالت دست دیگری وماندگار شدم ستون شدم رشته ای شدم برای پیوند دادن فامیلم وخود بنیاد گذار شدم نام بزرگ پر ابهت همسر را به کناری گذاشتم وزیر نام فامیل خودم با شهامت کامل راه رفتم نترسیدم از هیچ .
میراث شوم ایشانرا به بینوایی بخشیدم وخودرا خلاص کردم آن میراث متعلق بمن نبود به نام منهم نبود .
او از من میترسید بنا براین زیر پستانهای برجسته زن برادرش پنهان میشد پستانهایی که با کمک سینه بند ها لیدی مادلن برجسته میشدند وآن نان بربری های افتاده را لوله میکردند وبه جلو میفرستادند درآنجا او احساس امنیت میکرد منقلی بود بویی وپستانی در منزل من عشق بود کتاب بود وموسیقی بود وشعر ! اینها کفاف اشتهای اورا نمیداد او بیشتر میخواست  وامروز شباهت بین این دورا کشف کردم هردو تولدشان ماه اردیبهشت وهردو دستهایشان همیشه درجیبشان وسکه هارا لمس میکردند از خودم می\پرسم چرا آنها  باهم جفت نشدند؟ او در زنده بودنش هر ماه بر سر مزار همسر من میرفت وگل سرخ میبرد چرا درزنده بودنش از او استفاده نکرد ؟ ...... 
حال با گفتار آن دخترک شیرین زبان میپرسم : چتونه ؟ مرده شور برده های نمک نشناس !!! همیشه که نباید چیزهای جدی نوشت منهم درد دلهایی دارم . اما خوب به کسی مربوط نمیشود . ث
پایان / 
ثریا / اسپانیا / 09-01-2019 میلادی .
آه راستی  / اشعار بالای صفحه مانند همیشه متعلق به معلم بزرگوارم سیمین بهبهانی است .ثریا 

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۷

موجودی بنام زن

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” !

ساقی بیا رآن می که حال آورد 
کرامت فزاید  وکمال آورد 

بیار ساقی آن آتش تابناک 
که زرتشت میجویدش زیر خاک 

روز گذشته ظاهرا روز هفده دی وروز کشف حجاب ودر کارنامه ایرانیان گذشته روز بزرگی بود  روزی که آن مرد دانا ومقتدر توانست زنان را از کنج خانه ومطبخ ورمال  خانه ها بیرون کشیده وآنهارا وارد اجتماع کند وفریاد برداردکه این نیم بیشتر اجتماع است  واویلا شد  آتش جهنم جلوی زنان همیشه در حرم دهان گشود  اما بودند زنانی که از این آزادی استفاده کرده مدارس دخترانه  را گشودند هنر سرا ها وهنرستانها برای دختران نوجوان ایجاد شد وبعد از آن  پسر نازنینش محمد رضا شاه پهلوی استقلال بیشتری  به این موجودهمیشه  محبوس داد تا جاییکه سناتور ووکیل وزیر هم شدند .
وناگهان صفحه کتاب زندگی ورق خورد ورسید به انتها واز نو هرچه را که آن دومرد بزرگ رشته بودند پنبه ساخته  درون انبارها جای دادند  زنان اما از رو نرفتند  آنهاییکه در مدارس بزرگ تحصیل کرده بودند  وآنهاییکه در. خانواده روشنفکر وروشن گرای زاده وبزرگ شده بودند زیر بار این اشرافیت تازه برخاسته از درخونگاه وکشتارگاه وچاله میدانی نرفتند  یا گریختند ویا برای همیشه در خانه خودرا پنهان ساختند اما به کمک نوجوانان پنهانی میپرداختند .
این اشرافیت تازه ونوظهور همه قاطر چیان و سرایداران  امجدالدوله ها و حسام السلطنه ها و غیره بودند که خود آن سلطنه ها نیز روزی  توپچی ویا باغبان ویا درهنگ قزاق های روسی وانگلیسی کار میکردند حال دیگرچیزی غیر از چند  خانه ویرانه از آنها باقی نمانده بود وتره تخمشان نیز کم کم باد وافاده هایشان خوابید چرا که  از زمین طبقه ای برخاست بنام روشنفکری   کمی زمان جا بجا شد وخانه تکان خورد اما این طبقه نیز نتوانست تنها روی  پای خویش بایستد جوانانی تحصیل کرده کتاب خوانده فرنگ دیده ودانشگاه رفته تاب مقاوت  در برابر چاقوی ضامن دار  حاج مختار پسر ارباب ممد صاحب کوره پز خانه را ند اشت واین قشر رشد کرد  قشری بشدت مومن وقربانی اراجیف ملاهای ساخت  یونایتد کینگ دام ! نمازشان قطع نمیشد روضه خوانی ماهیانه سفره ابوالفضل العباس بی بی رقیه وبستن بیمار با زنجیر به ضریح امام هشتم  از این دور تر جهنم بود و نکیر ومنکر ونماز وحشت  روشنفکران واقعی دچار تزلزل  شدند یکی فرار كرد دیگری خود کشی کرد اماخانواده  حاج مختار ممد کله پز مشغول خریدن زمینهای یایر اطراف تهران شدند از کرج تا قزوین واز شمال تا حنوب تهران  اما هنوز ا ربابخانه  حاج آقا بود وپس از مرگش پسر بزرگ همه کاره مادر تنها کارش خرید  تان تازه وبجوش آوردن سماور وپختن حلوا وشله زرد نذری بود  کمتر کسی از ساختن بیمارستانهای تازه ساز /خط راه آهن سر. تاسری / وتاتر ونمایش وسینما خبر داشت اینها متعلق به بالای  شهر. بود  پایین شهر تنها مسجد بود وآب انبار وحمام شب جمعه  کسی روزنامه  نمیخواند  روزنامه  تا هم خبر هارا بمیل  خود ویا اربابایشان تنظیم کرده بخورد خلایق میدادند دکانداری / سقط فروشی شیرینی پزی ونانوایی کله پزی وخوردن حلیم صبح وکله پاچه  چیزی جز اشرافیت آنهابود و هنو زهم هست ! کسی نمیدانست گراند   هتل کجاست ؟! وعارف قزوینی کیست ونماش های او چگونه است  روزنامه ای بنام  شفق سرخ  گاهی این اعلانات   را چاپ میکرد  عکسهایی از تاج گذاری رضا شاه  وعکسهای زنانی که بدون چادر در خیابانها رفت وآمد میکردند  . تنها چند نفری دراین خانواده ها به مدارس دولتی میرفتند و اندکی سواد آموزی میکردن آنها هم زیر قمه پدر که برای روز سالار مردان  در زیر زمین \پنهان  داشت جان سالم بدر نمیبردند  دسته های عزا داری هر روز بیشتر شکیل تر وبزرگتر میشد و..... /د ربار چای وحشتناکی بود!!!!زنان مقتدری میان  آنها بودند مانند والاحضرت اشرف د ربار از نظر آنها آلوده ونجس بود !!!!ورضاخان قلدر که بی عفتی کرد وچادر وحجاب را از سر ناموس آنها برداشت !!!زاد وولد در این قشر از خانواده هازیاد بود  گاهی سیزده تا پانزده بچه داشتند واگر یکی میمرد پدر خانه وسرپرست بیخبر بود  این قشر با پس مانده  های قاجار بیشتر الفت وانس داشتند  برادر. بزرگ حق داشت برادر کوچک را کتک بزندویا  حتی بکشد مادر تنها فدایی برادر بزرگ بود اگر چه اورا در کوچه ها رها میساختند حال نباید تعحب کرد که امروز این علفهای هرزه که تبدیل به کاه شده وروی  آبنمای لاجوردی  مارا با ماهیان قرمز گرفته اند  وبا چند کلاس درس خواندن  وچند کلمه زبان خارجی را فرا گرفتن آنهم برای ورق زدن مجلات مد  سر زمین مارا که میرفت خانه ای امن برای ایرانیان واقعی و بیگناه شود  باین شکل مضحک ومسخره در آورده وهنوز هم دست از سر پدر قهرمان  ایران نمیکشند لاتها وچاقو کشان دیروز با کمک آخوند های خر سوار امروز  اربابند و زن مجددا خزید به کنج خانه  وکتب آیات الهی مربوط به آرایش پایین تنه برای مرد!!!.
ساعات جفت گیری را هم تعیین کرد /  زیرت !!! مبارک  زن ایرانی .پایان .
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
08-01-2018 میلادی / اسپانیا 

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۷

بی سرنوشت

ثریا ایرانمنش «لب پرچین» !
--------------------------------

او میرود  با گا مهای سست  ولرزان 
او میرود  با جامه دانی  کهنه دردست 

آغاز برف و ابتدای یک شب ژرف 
پایان کارش  با چنین آغاز پیوست ..........سیمین 

دیگر نمیتوانم  هیچ چیزی را تاب بیاورم  هرچیزی که پیش آید  ویا آمد تا توانستم  آنرا پوشیدم  تا شعورم  حواسش از محاسبات سود آور  وحیله های مقدس پرت نشود ! تا ایمانم پرچم کفر را بر نیافرازد .
امروز میبینم که ما چه ملت حیله گری هستیم ومن ازکدام سیاره به درون این حیات افتادم ؟  وچنان زیستم تا  آنچه را که پروده ام  بر صلیب  شوق  ودرد هایم فرود نیاید .
دهه ها  با رنج  در حافظه ام اندوختم  وپیش از اندیشیدن با خود حساب میکردم که به جایی وبه کسی برنخورد .
امروز دیگر از اینهمه زدو خورد میان این ملتهای واین دنیا  خسته ام گفتار من امروز دیگر گفتاری نیست که درشعور پنهانی آدمهای مضحک اثر بگذارد  من نمیتوانم با چاقوی جراحی مغزهای آنهارا بشکافم وآن خود خواهی وخود پرستی را از آنها دورنمایم .
آنها بذرهای خودرا میکارند چه جو وچه علف هرزه  کاری به زیبایی آنچه را که ساخته اند ندارند میتوان آنرا وشکل آنرا عوض کرد حتی میتوان به دروغ  خودرا فریب داد وناگهان یکشبه بانوی مقدس شد وخواب نما  وعاشق ایمانی که بر ما مانند سیل فرود آمد  ُ بلی  ! بازار خود فروشی گرم است وبازار ناز وکبر وغمزه نیز !  همه عم  من در پی زیبایی وزیبا شناسی گذشت  و پیرامون  آنها حرف زدم حال امروز باید خاکستری روی همه بریزم واز خود بپرسم که: 

از کجا آمده ام ؟ این آمدنم بهر چه بود ؟  همه معنای زندگیم را پنهان میدارم وروی آن خاکستری میپاشم  تا آتشی برنخیزد  ویا دود آن دیگرانرا خفه نسازد  ویا درپیرامون  احساسم چاله هایی باز میکنم  تا گنجی درویرانه وپنهان  شود .  وجغدی بر فرازش آن مینشانم  تا با آوای شوم  همه را برماند .

دنیا درتسخیر کیست ؟  زنکی که قبلا روزی آرتیست فیلمها لخت بوده امروز سخت به محبان خدا و عالمان  ایمان دلبسته ! خوب ! انسان ناگهان یک شبه عوض میشود !!! ناگهان دیوانه وار عاشق این نظام پرشکوه شده ومیداند که سیاره ما ار درون همین ایمان عوض خواهد شد !!! ومن آنقدر گرد خود پیله بسته ام  تا ستبر شود درسراسر عمرم کوشیده ام تا خودرا عریان نشان ندهم  وسعی کرده ام آنقدر زیبا بمانم تا  صورت خودرا درآیینه  بتوانم ببینم  بی آنکه عاشق خویش باشم . 

چگونه آنها ناگهان باین تجربه ها میرسند ویک شبه آواز کلا غ سر میدهند ؟  من پس از درگذشت شاه وآرایش مفصل همسرش بر بالین او بشت از خانواده اش بیزار شدم غیرا زآن لیلای ایرانی و آن پسرک ناکام  محبوب و شیطان با بقیه میانه خوشی نداشتم  وندارم امروز هم بر سر قول خود ایستاده ام وعوض نخواهم شد اگر چه همه دنیارا بمن ببخشند ویا نفسم را بگیرند در گذشته بواسطه ارتباطات خانوادگی با خیلی ازاین اغیاران واربابان دولت آشنا شده بودم .درمحضرشان مینشستم در حالیکه بهترین  زندگی هارا داشتند اما روی دشنام تنها بسوی یک نفر بود آتکه من عاشقانه اورا میپرستیدم وارزو داشتم حد اقل چهل سال دیگر زنده بماند تا کمی شعور  به مغزها تززیق شود دریغ وصد دریغ که امروز اورا گناهکار ترین انسان روی زمین مینامند وموسی چومبه را قهرمان ! من واو گویا هردو از یک سیاره دیگری پای باین سر زمین میان مردمان منفور  ونادان گذاشته بودیم ؟!.

وهنوز این نادانی ادامه دارد او همیشه خود بود  وهمیشه بیدار  او خود خدا بود  نه بفکر مالکیت جان  اما کمتر  با مردم ورویای مشترک ودرد آور آنها آشنا بود  او میل داشت همه « ما» بشویم .

حال امروز نوچه او با صد هزار عشوه  در شب تاریک  مردم آن دیار  هنوز هیچ احساس هم آهنگی ندارد  ومیل ندارد که ازتنهایی وبریدگی خود بیرون آید  حال بگذار آن مالکان بی مقدار  سند مالکیت  آن سز زمین را به نام خود کنند وما  دررویاهای خویش  بخواب مقتدران میروم تا آنهارا بترسانیم .ث
پایان 

ای خانه های گرم وروشن وای دلهای خالی از مهر 
در گوشه ای از گوشه هاتان  جای من واونیست 

در پاکی چشمان ما  این چشمان شسته از اشک 
چیزی بغیر پاکی در امتداد روشن درناپاکی شما نیست 
----------
دوشنبه 07-01-2019  میلادی 
اسپانیا .


یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۷

خانه دوم

ثریا / اسپانیا /

حال  این دستگاه باز است ومیتوانم بنویسم وتازه سر از خواب برداشته تا نوشته را سر موقع به پشت !!! برسانم دیدم بد نیست که  از احوال خود نیزبنویسم .
اگر از من بپرسند بدترین روزهای زندگی تو کدام است  خواهم گفت  آن روزیکه درخانقا ه مادرید درخدمت دراویش تازه کار وتعلیم دیده از بنگاه  درویش سازی نعمت الهی  بیرون آمدم کرم هایی که تربیت شده وتبدیل به مارگردیده  بودند ومن ساده دل برای آنکه تنهایی خودرا فراموش کنم پای به آن درگاه گذاشتم ! بامید آتکه دردریایی از معرفت غرق خواهم شد  اما درلجن زاری از سکس وتجارت وکثافت پای گذاشته بودم بیخبر .
دختر بزرگم در امریکا بود بچه ها مشغول درس خواند ن ومن تازه بیوه شده مشغول دوخت ودوز برای استراحت روح وران به چند انسان فرهیخته !!!! آویزان شدم اما دیدم همه گرسنه اند ودرفکر نان وچشم به آن  الونک من .
رفتم تا گم شوم ازخودم بیروم  روم روانم را گم کنم شاید بتوانم دردهارا فراموش نمایم در کنار مردان  ( خدا) که  همه چیز داشتند غیراز خود خدا همه معتاد همه شیره ای بنگی چرسی وتنها باید ماهیانه  پولی میدیم تا در درگاهشان چند دقیقه ای مینشستم  وچرندیات آنهارا گوش میدادیم همهرا بکار گل واداشته بودند همه خدمتگار پیر بودند ! یکی اشپز بود دیگری جارو کش حرم وسومی زمین شور وچهارمی لله بچه آنها  / هر شب هم یک بدبخت سیگار فروش با چند کارتن سیگار وچند بسته چای به حضور درمحفل راه میافت ودرگوشه ای کز میکرد ومیگریست ویک قاچاقچی قالی بر سرگذاشته وسط اطاق پهن میکردهمسرش با اتومبیل بی ام دبلیو می آمد ومادر زنش آشپز وهمه کاره آن خان بود وفکلی جوانی  را از آلمان آورده بودند تا برایمان ساز بزند واشعار شیخ بهایی را بخواند وسپس همه را وادار میکرد وسرهایشانرا تکان بدهند شاید بدینوسله میخواست باقی مانده مغز هارا نیز خالی کند .
حال هرشب دچار این کابوس میشوم وبا فریادی از خواب برمیخیزم این خانقاه با کمک همان رفقای فراماسون در لندن / شیکاگو / سانفرانسیکو و استرالیا / اتریش؟ آلمان / فرانسه / بهر ر.وی بیشتر پایتختها شعبه دارد وبدبختی این بود که ارباب بزرگشان دوست عموی من وهمشهری من بود به همین خاطر افتخار داد تا من هم جزیی از آن دستگاه منحوس بشوم حقه بازان وزن بازان وشکار چیان مال وناموس گرد آمده هم آوایی میکردند / من میاندیشیدم برایشان سنگین بود مغر مرا خالی نمیکردندفایده نداشت نبایدمیدانستم از عشق وکتاب واشعار حافظ خبری نبود هرچه بود شیخ بهایی بود ومولانا وبس / بیچیاره مولانا دیگر درخاک پوسیده ذراتش ازدست این موجودات نیز تبدیل به آتش شده است .
مردی جوان با همسرش که زنی جوان بود ارباب این قلعه بودند وفرمایش میداشتندهمه سرو دست میشکستند تا خودرا وخوشخدمتی خودرا به آنها اراپه دهند تنها من درگوشه ای کتابی را دردست داشتم  میخواندم برایشان کتابهایمرا بردم / یکصد پوند ناقابل برای دیگ جوشان تقدیم کردم وچهل عدد کاسه آبگوشت خوری چهل عدد پارچ وچهل عدد بشقاب وکارد چنگال وغیره تقدیم داشتنم  این  بارگاه تازه داشت نوسازی میشد در کنار سفارت جمهوری اسلامی!!! و ....یک صبح زود  با دردی دیوانه کنند درون  سینه ام تاکسی گرفتم وخودرا بفرودگاه رساندم وبا هواپیما بخانه برگشتم ویک ماه بیمار بودم / اینهارا مینویسم تا دیگران فریب این  خانه های امید را نخورند که دکانی است برای چاپیدن مال وروح ودل شما .همین وبس ومن چقدر خوشحالم که توانستم  خودمرا نگاه دارم ودرآنها گم نشوم ومحلولی از آب وگل  برای بچه ها نمانم. در حال حاضر خبر ندارم آیا هنوز  آن بارگاه  برقرار است یا نه ریاست کل پس از یک افتضاح سکسی در لندن جان به جان آفرین تقدیم کرد اما نوچه اش حکم ولایتعهد را داشت وحتما باید جانشین او میشد مگر میشود این خرگاه را بست ؟ . باید برده تربیت کرد  این یک حکم است . ث
 / \پایان  / همان یکشنبه ششم ژانویه !

وامانده

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
-----------------------------------

در چه طلسم است که ما مانده ایم 
با تو بهم - از تو جدا مانده ایم 
نی که تویی جمله و ما هیچ 
مانده تویی - ما بکجا مانده ایم ؟

باید گم شد  وازدیده ها نا پدید  ورفت درگوشه ای آرمید آنگاه به جستجتوی تو بر میخیزند  تا گمشده را بیابند -  آنچه که امروز در ما گم شده  وما آنرا میجوپیم خودمان هستیم  نه خدا ونه پیامبربلکه به دنبال خودیم  وحقیقت زندگی  مهربانی درما گم شد از این رو دردریای تاریکی ها غوطه میخوریم . زنده ایم نمیدانیم چرا ؟ میجنگیم  باز هم نمیدانیم چرا  بی هدف ونداشتن امید به فردا نیامده .

روزی روز گاری دنیا نه چندان اما کمی مهربان بود  دریا واب وزندگی برایمان معنا داشت  ونمیدانستیم  تاریکی چیست ودرکجاست تنها به قله های دوردست مینگریستیم ودراوج فکر خود دیوان را ساکن آن قله ها میدانستیم  اشعار بزرگان را غرغره میکردیم  و  همه میل داشتند به دریا به پیوندند وما دریایی بزرگ یک اقیانوس را درنظر میگیرفتیم که این  قوم میل داشتند درآن غرق شوند اما منظور آنها دریای معرفت وعشق وحقیقت  ومهر بود نه دریایی لبریز از خاکستر وجسدها ی گم شده .
آن کشتی که در کتب  مقدس آمده ومربوط به نوح میباشد  همان کشتی سازندگی است نه واقعی  انسان امروز وارونه شده است با سر راه میرود ودستهایش حائل اویند وپاهایش درهوا معلق و  این دریایی که امروز تبدیل به یک دوزخ  وتازیانه قهر شده است  نمیتوان باعث ایمان ما باشد   هیچ کشتی وکشتی بانی به نجات ما برنخواهد خواست  وما هنوز چشم براه آن اقیانوس پیما هستیم تا خودرا برهانیم از دست خودمان  خطر دردریا نیست درخود ماست  بریده شدن ازخود وبی مهر گشتن  وجدا شدن از طبیعت واقعی خود .

داریم به کجا میرویم ؟ ذهن ایرانی  یک پیشینه  فرهنگی طولانی دارد  روان بود ورونده و وشاد حال این ذهن کدر وتار شده است  خودرا در اشعار گذشتگان غرق میکند تا شاید بخود آید اما بیفایده است عقل او گم شده  وتازه رسیده به گمگشتگی خویش . خیر الامور اوسطها /  عقل هارا ربود  عشق را ممنوع ساخت  چرا که عشق ایده عقل  وپیوند میان دل وشعور بود  عقلها وارونه شدند بجایش موهای زخیمی روپید که نشان علم ومعرفت نامیده شد !  دختران  کوچک ما درسن نه سالگی  همخوابه این مردان وحشی میشوند بی آنکه خبر از زنانگی خود داشته باشند  این آذرخش ها  که انگیزه زندگی در انها میجوشید ناگهان تبدیل به یک تکه گوشت لخت  شدند  از خود جدا واز دیگران نیز جدا  خوب اگر هر چیزی نوبتی  باشد بنا براین زمان هم نوبتش فرا رسیده است  ودارد دنیارا ابستن میکند  زندگی ما دراین زمان گم شده  وزندگی گمشده  چیزی نیست که مارا به شوق بیاورد ویا انگیزه ای درما بوجود آورد . 

آیا آنچه را که گم کرده ایم  دراین  شرایط بسیار سنگین وسهمگین  دوباره آنرا خواهیم یافت ؟  وایا برای انسان بودن  آنچه را که کم داریم پیدا خواهیم نمود ؟  گمان نکنم  .
امروز دنیا وزمان وزندگی چرخان آن چندان بزرگوار نیستند  تا مانند گذشته  در فکر وعمل ما رخنه کنند  آنها باقیمانه را نیز میطلبند  تا اثری دیگر بوجو آورند که خالی از آمیزش وتهی از آبستنی باشد .
زوز ی یک آهنگ / یک مارش ملتی را به حرکت وا میداشت / امروز حتی پر صدا ترین سنج ها وشیپورها آنها ازخواب بیدار نخواهدکرد دریک بیهوشی  مطلق فرو رفته اند .

گر سکندر چشمه حیوان  نیافت 
نیست عیب  چشمه حیوان که هست 

ایا بار دیگر  اندیشه های چشم گیر وبرجسته ای  درپس این تصاویر مصنوعی  پیدا خواهیم کرد ؟ وما گم شدگان  دریا طلب آب از ساقی میکنیم که مشک آب او نیز سوراخ سوراخ است وایا روزی ما دارای تجربه خواهیم شد ؟  به کجا میروی ای مرد ؟ ای انسان ؟ .ث

مرغ دل  آواره دیرینه بود 
 باز یافت  از عشق او حالی نشان 
در پرید  وعشق را دربر گرفت 
عقل وجانرا  کارد شد با استخوان 
عقل - فانی گشت  وجان معدوم شد 
عشق ودل ماندند با هم  جاودان 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » » ! اسپانیا / ششم ژانویه دوهزارونوزده میلادی .!

اشعار متن : از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری .