یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۷

خانه دوم

ثریا / اسپانیا /

حال  این دستگاه باز است ومیتوانم بنویسم وتازه سر از خواب برداشته تا نوشته را سر موقع به پشت !!! برسانم دیدم بد نیست که  از احوال خود نیزبنویسم .
اگر از من بپرسند بدترین روزهای زندگی تو کدام است  خواهم گفت  آن روزیکه درخانقا ه مادرید درخدمت دراویش تازه کار وتعلیم دیده از بنگاه  درویش سازی نعمت الهی  بیرون آمدم کرم هایی که تربیت شده وتبدیل به مارگردیده  بودند ومن ساده دل برای آنکه تنهایی خودرا فراموش کنم پای به آن درگاه گذاشتم ! بامید آتکه دردریایی از معرفت غرق خواهم شد  اما درلجن زاری از سکس وتجارت وکثافت پای گذاشته بودم بیخبر .
دختر بزرگم در امریکا بود بچه ها مشغول درس خواند ن ومن تازه بیوه شده مشغول دوخت ودوز برای استراحت روح وران به چند انسان فرهیخته !!!! آویزان شدم اما دیدم همه گرسنه اند ودرفکر نان وچشم به آن  الونک من .
رفتم تا گم شوم ازخودم بیروم  روم روانم را گم کنم شاید بتوانم دردهارا فراموش نمایم در کنار مردان  ( خدا) که  همه چیز داشتند غیراز خود خدا همه معتاد همه شیره ای بنگی چرسی وتنها باید ماهیانه  پولی میدیم تا در درگاهشان چند دقیقه ای مینشستم  وچرندیات آنهارا گوش میدادیم همهرا بکار گل واداشته بودند همه خدمتگار پیر بودند ! یکی اشپز بود دیگری جارو کش حرم وسومی زمین شور وچهارمی لله بچه آنها  / هر شب هم یک بدبخت سیگار فروش با چند کارتن سیگار وچند بسته چای به حضور درمحفل راه میافت ودرگوشه ای کز میکرد ومیگریست ویک قاچاقچی قالی بر سرگذاشته وسط اطاق پهن میکردهمسرش با اتومبیل بی ام دبلیو می آمد ومادر زنش آشپز وهمه کاره آن خان بود وفکلی جوانی  را از آلمان آورده بودند تا برایمان ساز بزند واشعار شیخ بهایی را بخواند وسپس همه را وادار میکرد وسرهایشانرا تکان بدهند شاید بدینوسله میخواست باقی مانده مغز هارا نیز خالی کند .
حال هرشب دچار این کابوس میشوم وبا فریادی از خواب برمیخیزم این خانقاه با کمک همان رفقای فراماسون در لندن / شیکاگو / سانفرانسیکو و استرالیا / اتریش؟ آلمان / فرانسه / بهر ر.وی بیشتر پایتختها شعبه دارد وبدبختی این بود که ارباب بزرگشان دوست عموی من وهمشهری من بود به همین خاطر افتخار داد تا من هم جزیی از آن دستگاه منحوس بشوم حقه بازان وزن بازان وشکار چیان مال وناموس گرد آمده هم آوایی میکردند / من میاندیشیدم برایشان سنگین بود مغر مرا خالی نمیکردندفایده نداشت نبایدمیدانستم از عشق وکتاب واشعار حافظ خبری نبود هرچه بود شیخ بهایی بود ومولانا وبس / بیچیاره مولانا دیگر درخاک پوسیده ذراتش ازدست این موجودات نیز تبدیل به آتش شده است .
مردی جوان با همسرش که زنی جوان بود ارباب این قلعه بودند وفرمایش میداشتندهمه سرو دست میشکستند تا خودرا وخوشخدمتی خودرا به آنها اراپه دهند تنها من درگوشه ای کتابی را دردست داشتم  میخواندم برایشان کتابهایمرا بردم / یکصد پوند ناقابل برای دیگ جوشان تقدیم کردم وچهل عدد کاسه آبگوشت خوری چهل عدد پارچ وچهل عدد بشقاب وکارد چنگال وغیره تقدیم داشتنم  این  بارگاه تازه داشت نوسازی میشد در کنار سفارت جمهوری اسلامی!!! و ....یک صبح زود  با دردی دیوانه کنند درون  سینه ام تاکسی گرفتم وخودرا بفرودگاه رساندم وبا هواپیما بخانه برگشتم ویک ماه بیمار بودم / اینهارا مینویسم تا دیگران فریب این  خانه های امید را نخورند که دکانی است برای چاپیدن مال وروح ودل شما .همین وبس ومن چقدر خوشحالم که توانستم  خودمرا نگاه دارم ودرآنها گم نشوم ومحلولی از آب وگل  برای بچه ها نمانم. در حال حاضر خبر ندارم آیا هنوز  آن بارگاه  برقرار است یا نه ریاست کل پس از یک افتضاح سکسی در لندن جان به جان آفرین تقدیم کرد اما نوچه اش حکم ولایتعهد را داشت وحتما باید جانشین او میشد مگر میشود این خرگاه را بست ؟ . باید برده تربیت کرد  این یک حکم است . ث
 / \پایان  / همان یکشنبه ششم ژانویه !