یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۷

وامانده

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
-----------------------------------

در چه طلسم است که ما مانده ایم 
با تو بهم - از تو جدا مانده ایم 
نی که تویی جمله و ما هیچ 
مانده تویی - ما بکجا مانده ایم ؟

باید گم شد  وازدیده ها نا پدید  ورفت درگوشه ای آرمید آنگاه به جستجتوی تو بر میخیزند  تا گمشده را بیابند -  آنچه که امروز در ما گم شده  وما آنرا میجوپیم خودمان هستیم  نه خدا ونه پیامبربلکه به دنبال خودیم  وحقیقت زندگی  مهربانی درما گم شد از این رو دردریای تاریکی ها غوطه میخوریم . زنده ایم نمیدانیم چرا ؟ میجنگیم  باز هم نمیدانیم چرا  بی هدف ونداشتن امید به فردا نیامده .

روزی روز گاری دنیا نه چندان اما کمی مهربان بود  دریا واب وزندگی برایمان معنا داشت  ونمیدانستیم  تاریکی چیست ودرکجاست تنها به قله های دوردست مینگریستیم ودراوج فکر خود دیوان را ساکن آن قله ها میدانستیم  اشعار بزرگان را غرغره میکردیم  و  همه میل داشتند به دریا به پیوندند وما دریایی بزرگ یک اقیانوس را درنظر میگیرفتیم که این  قوم میل داشتند درآن غرق شوند اما منظور آنها دریای معرفت وعشق وحقیقت  ومهر بود نه دریایی لبریز از خاکستر وجسدها ی گم شده .
آن کشتی که در کتب  مقدس آمده ومربوط به نوح میباشد  همان کشتی سازندگی است نه واقعی  انسان امروز وارونه شده است با سر راه میرود ودستهایش حائل اویند وپاهایش درهوا معلق و  این دریایی که امروز تبدیل به یک دوزخ  وتازیانه قهر شده است  نمیتوان باعث ایمان ما باشد   هیچ کشتی وکشتی بانی به نجات ما برنخواهد خواست  وما هنوز چشم براه آن اقیانوس پیما هستیم تا خودرا برهانیم از دست خودمان  خطر دردریا نیست درخود ماست  بریده شدن ازخود وبی مهر گشتن  وجدا شدن از طبیعت واقعی خود .

داریم به کجا میرویم ؟ ذهن ایرانی  یک پیشینه  فرهنگی طولانی دارد  روان بود ورونده و وشاد حال این ذهن کدر وتار شده است  خودرا در اشعار گذشتگان غرق میکند تا شاید بخود آید اما بیفایده است عقل او گم شده  وتازه رسیده به گمگشتگی خویش . خیر الامور اوسطها /  عقل هارا ربود  عشق را ممنوع ساخت  چرا که عشق ایده عقل  وپیوند میان دل وشعور بود  عقلها وارونه شدند بجایش موهای زخیمی روپید که نشان علم ومعرفت نامیده شد !  دختران  کوچک ما درسن نه سالگی  همخوابه این مردان وحشی میشوند بی آنکه خبر از زنانگی خود داشته باشند  این آذرخش ها  که انگیزه زندگی در انها میجوشید ناگهان تبدیل به یک تکه گوشت لخت  شدند  از خود جدا واز دیگران نیز جدا  خوب اگر هر چیزی نوبتی  باشد بنا براین زمان هم نوبتش فرا رسیده است  ودارد دنیارا ابستن میکند  زندگی ما دراین زمان گم شده  وزندگی گمشده  چیزی نیست که مارا به شوق بیاورد ویا انگیزه ای درما بوجود آورد . 

آیا آنچه را که گم کرده ایم  دراین  شرایط بسیار سنگین وسهمگین  دوباره آنرا خواهیم یافت ؟  وایا برای انسان بودن  آنچه را که کم داریم پیدا خواهیم نمود ؟  گمان نکنم  .
امروز دنیا وزمان وزندگی چرخان آن چندان بزرگوار نیستند  تا مانند گذشته  در فکر وعمل ما رخنه کنند  آنها باقیمانه را نیز میطلبند  تا اثری دیگر بوجو آورند که خالی از آمیزش وتهی از آبستنی باشد .
زوز ی یک آهنگ / یک مارش ملتی را به حرکت وا میداشت / امروز حتی پر صدا ترین سنج ها وشیپورها آنها ازخواب بیدار نخواهدکرد دریک بیهوشی  مطلق فرو رفته اند .

گر سکندر چشمه حیوان  نیافت 
نیست عیب  چشمه حیوان که هست 

ایا بار دیگر  اندیشه های چشم گیر وبرجسته ای  درپس این تصاویر مصنوعی  پیدا خواهیم کرد ؟ وما گم شدگان  دریا طلب آب از ساقی میکنیم که مشک آب او نیز سوراخ سوراخ است وایا روزی ما دارای تجربه خواهیم شد ؟  به کجا میروی ای مرد ؟ ای انسان ؟ .ث

مرغ دل  آواره دیرینه بود 
 باز یافت  از عشق او حالی نشان 
در پرید  وعشق را دربر گرفت 
عقل وجانرا  کارد شد با استخوان 
عقل - فانی گشت  وجان معدوم شد 
عشق ودل ماندند با هم  جاودان 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » » ! اسپانیا / ششم ژانویه دوهزارونوزده میلادی .!

اشعار متن : از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری .