سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۷

سال نو

ثریا ایرانمنش « لب پرچین « 


قبل از هر چیز فرا رسیدن سال نوی مسیحی را به عموم  عزیزان تهنیت میگویم وامید آنرا دارم سالی پر بار  لبریز از خوشی وسعادت به دو را ازجنگ ونکبت وآزادی سر زمنیها ی اسیر باشد ُ منجمله ایران ما .

بنویس ُ کانجا  کبوتر پرواز  را  خوش نمیداشت 
از بس که در اوج  میتاخت  رویینه باز شکاری 

نستوه ُ نستوه ُ مرد ! این شیر دل  ُ این تکاور 
بشکوه ُ بشکوه  مرگا ! این وطن از وطن پاسداری .........« بانو  سیمین بهبهانی » 

حال اگر پاسداران خارج بگذارند واز روی نقشه به جوانان نگویند کجا بروید کجا نروید وآنهارا به قتلگاه راهنمایی نکنند !
مردم برخاسته اند واین خیزشی پایان نا پذیر است تا آستانه آزادی آن سرزمین شعر وموسیقی وادب به دوراز نگاه خشگین ملای عرب ومهاجم .بی حرامزاده های صیغه ای !!! 

بنویس  ازآنان که گفتند ُ یا مرگ یا سر فرازی 
مردانه تا مرگ رفتند بنویس ُ آری ُ اری !

ایکاش این گروه اپوزسیون درحال شکل ویا شکل گرفته وکهنه شده دست از سر مردم بیچاره برمیداشتند وپاسداران وقاتلین را بسوی آنها راهنمایی نمیکردند آنهم دریک عشوه گری فریبانه !

بهر روی  هر چه بود سال وحشتناکی حد اقل برای من بود -  تا اینکه درآخرین دقیقه فرشته امیدم بیخبر آمد ومرا از تختخواب بلند کرد وبه میهمانی گنجشکهای دیگرم برد ُ انرژیم داد . امروز  رفت نه گریستم ونه شادمانم نخوابیدم تمام شب بیدار بودم ُ حال با نوشیدن قهوه ای  اولین دستویس را تقدیم میدارم هر چه هست وهر آنچه میخواهد باشد .

سپیده دم فرارسید   سیاهی شب رفت  .عمر من نیز پرده وار میرود  زین سیاهی وسپیدی  زندگیم راه راه  شده مانند شلوار پیژامه های زندانیان دوران گذشته ُ  این که میرود  ُِ مینشیند بر میخیزد میخوابد ُ من نیستم -  نبضم  از شمارش خسته شده است ولحظه ها  کم کم کوتاهتر میشوند امیدی دیگر نیست غیر از اینکه سر زمینم را ازاد ببینم بی خون وخون ریزی وبدون بی حیایی مردان خوشگل زن کش  که خطی میان ما مردم میباشند  در آبگینه  سرایی که ساخته اند  یکی با بانگ بلند  دیگری با زمزمه آبشارهای طلایی وما کم کم درخوابی بنرمی  ابریشم در کوهپایه ها همچنان  دریک آرامش ناشناخته راه میرویم .
از تو هم خسته ام  با گفتارهای بی سر وته وآهنگ های بلند وکوتاه صدایت وهدایت قاتلین وشورشیان را بسوی آنهاییکه تو نشانه رفته ای ترا خوب میشناسم  تو یک تند یس یخ بسته  میان یک زندگی مصنوعی روزی خواهی شکست مانند یک لیوان لب پریده وبی ارزش . .

من با دو آیینه  رویا رو  وتکرار  بیهوده خویشم 
 آغاز قصه ها   به پایان بر ُ بشکن خودت را نه مرا .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / اول ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !

دوشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۷

سی ویکم

ثریا /اسپانیا
امروز آخرین  روز  سال وآخرین روز های دلخوشی من است ! از فردا صبح باز در. سکوت خانه من میمانم  واین حروف .
رزوهای خوبی  داشتم با او که یگانه همراهم  بود با اطمینان راه میرفتم  نوه ها  خودشان را در اختیارم میگذاشتند  ; خوب تو گرسنه ای  مارا ببوی وببوس تا میتوانی  ویکی شان به همراه جراغ روشن زندگیم امروز به مقصد  خانه اصلی خود بر میگردتد خانه اصلی که در  حال ویرانی است جاییکه بعنوان مسکن بر گزیده اند وشغلی که نان رۆزنه را تامین کند دور از همه  هیاهو وگفتگو ورفت وآمد ها وآنچه که در دل ومغز من میگذرد  درختهایشان زیبا  واجاقاهایشان روشن من همیشه میهمان  درگوشه ی به نظاره مینشستم درهیچ یک از بحثها شرکت نداشتم  سرم را میان اسباب بازی های اهدایی فرو میبردم  ویا عکس میگرفتم ،به همین دلخوش وشاد بودم . مادر بزرگی مهربان که حضورش همه جا ضروری است !!
امروز آخرین روز شادی من است وشب دوباره  چراغ تنهایی را روشن میکنم وبه بستر.میروم وبرای تهیه یک نوشته جدید باید طرحی بریزم .
طرح یک دنیای فرو ریخته ودرهم  طرحی که بزرگان  در پنهانی برایمان تهیه خوراک فردا را میریزند طر ح کشتار  جوانان وطرح سوختن دخترگان ملوس و بیگناه   طرح رد شدن اتو مبیل ارباب دانشگاه از روی پیکر یک دانشجوی معترض.  طرحی نو برای یک آینده ای نا پیدا .

گفتنی ها زیادند داشتم خواب میدیدم دارم برای شاه نامه  مینویسم ومیگریم شروع نامه این بود :
پدرمهربان وعزیزم از ....... نامه که تمام شد فرح خانم بالای سرم بود وگفت :نامه را به من بده برایش  میفرستم  منهم نامه را باو دادم با هم دوست شدیم  رفتیم بخانه ما !درخواب آن خانه من نبود خانه ای در دست تعمیر بو د در راه دیدم که نامه مرا پاره کرده  تکه ها ی نامه را از روی زمین بر. داشتم اورا بخانه بردم  دریک گیلاس کریستال آبی برایش شراب ریختم وبرایش ناهار درست کردم با هم دوست بودیم واو میگفت   که باید فکری برای لباسهایم بکنم ومن میخواستم از او درخواست  کنم آن پیراهن حریر آبی با دست دوزی های زنان شهر اسکو آذربایجان را بمن بدهد که ناگهان بیدار شدم  مشتم بسته بود گویا هنوز  تکه های نامه پاره در دستم بود .
رویای عجیبی بود در میان یک خانه در حال تعمیر ما دوتا روبروی  هم شراب مینوشیدیم !!!!! او درفکر فروش لباسهایش بود ومن به اثاثیه درهمی که در اطرافم ریخته شده بود ودر فکر این چه موقع تعمیر خانه به پایان میرسد ؟؟؟!
امروز را باید به آرامی بگذرانم فردا روز دیگری است وشروع سال نوی میلادی برای من فرقی ندارد نه شب ونه روز .پایان 
دوشنبه ۳۱دسامبر ۲۰۱۸میلادی 
ثریا /برکه ها ی خشک شده در یک دهکده جنوب اسپانیا 

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۹۷

گفتنی ها

این چند خط را تنها برای اطلاع هموطنان  وهم میهنان واقعی سر زمینم مینوسم .
روزی از روزها سر انجام چهره واقعی خیانتکاران از پشت پرده یرون خواهد افتاد ومعلوم خواهد شد که چه کسانی در پشت پرده های رنگا رنگ وچهره های متفاوت کمک کردند تا چهل سال جمهوری ویران کننده وتاسیان چهره عوض کرده  همچنان بر سر قدرت بنشینند  ودست به دست کنند که امروز  نه فردای بهتری خواهیم داشت  نه دیگر  آن فردا به درد ما نخواهد خوذد به فرزندان ما هم نخواهد رسید تنها  بلی تنها خاک بود که مارا فرا میخواند که آنهم آلوده شد این خاک را همیشه هزاران جوان با خون خود آبیاری کرده اند  دیگر آب هم نیست وسر زمین ما بر باد رفت تنها به دست عده ای آرتیست روی صحنه وخود بزرگا بینان  واشراف !!!!!وسر انجام گروه لمپنها در لباسهای مارکدار  .
باور کنید آن روز از سر خشم ویا تعجبب به مرز خودکشی خواهید رسید  وشعار من این است : نه میبخشم ونه فراموش میکنم تا دم مرگ
مویه کن ای سر زمین اهورایی ’ مویه کن  ونفرین بر خود فروشان وخیانتکاران باد که هر لحظه بشکلی بت عیار در میایند  شارلاتانهای  دوره دیده  ونو یسندگان خود فروخته  .پایان
سالی پر بارتر برایتان آرزو دارم آقایان وبانوان محترم مبارز  با شرفها اعدام شدند  آنهاییکه نیمی شرف داشتند  در زندانها بسر میبرند  بیشرفها دور دنیا به عیش مشغولند . 
جمعه  بیست وسوم دسامبر  وشب یلدای  دوهزارو هیحده میلادی🐊🐊🐊

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۷

گفتیم ورفتیم !

ثریاایرانمنش «لب پرچین » !

وهمچنان بذر باقی میمانیم !

بجای هر نوشتاری وگفته ای غزلی از خاقانی  روی این صفحه میگذارم  ویلدا و/ کریسمس/ وسال نوی مسیحیان  هرسه را درون  یک بسته کادویی پیچیده تقدیم حضورتان مینمایم . تا روزی دیگر واگر بماند عمری  / و نوشتاری دیگر .
شب من دام خورشید است ُ گویی زلف یار است این 
شب است  این یا غلط کردم ؟ که عید روزگار است این 

اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم 
مرا درناف شب دانم بهشت آشکار است این 

سرشک من برقص افتاد بر نطع زر از شادی 
چو جاتم  در سما  امد که یارب « وصل یار است این !»

قرارم شد  زهفت اندام  -  کو هر هفت ناکرده 
 زهفتم پرده رخ بنمود  - گفتی نوبهار است این !

بخستم نیم دینارش  به گاز  از بیخودی  - یعنی 
که : گر جم  را نگینم  است  آ ن  ،نگینش  را نگار است این ..........

دنیای دیوانه دیوانه دیوانه  را باید در کنج خلوتی وگوشه ی  تنها با تصویر غزلها  تحمل نمود .
 شام یلدار برای همه شما بامید صبح روشن  تهنیت میگویم . تا دیداری دیگر .همگی را به یزدان پاک میسپارم . 
پنجشنبه ۲۱ دسامبر ۲۰۱ میلادی 
ثریا ایرانمنش « لب  پرچین » ! اسپانیا / برکه های خشک شده !؟. 

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۷

رویای دریا

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

بنویس ُـ بنویس ُـ اسطوره پایداری
تاریخ - ای فصل روشن ! زین روزگار تاری

بنویس  ـ ایثار جان بود  غوغای پیرو  جوان بود 
 فرزند وزن  ، خان ومان بود از بیش کم هرچه داری

بنویس پرتاب سنگی   - حتی ز طفلی به بازی
بنویس - زخم گلنگی  - حتی به پیری ویاری 

در کویر وشهر ما  نه سبزه بود  ، نه آب  ونه درخت   - تنها درمیدانهای پروسعت  وباغهای اعیانی  قدیمی شاهانه  سبزه وریحان وگل از زمین وهوا روییده بود  - بقیه هرچه بود  خاک بود / دود بود .
گرچه آن کوه  بستر زمان ما بود  باز چشم ما بسوی افق دیگری میگشت وبسوی  سبزه زاردیگری ! 
دوری  راه را به نزدیکی  دریای آبی وآسمان لاجوردی چاره میکردیم  ولی نمیدانستیم  که همه جا آسمان ما یکرنگ است وسقف ما آویخته  از باد  وما درمیان حریفان همه پسند  وهر جایی . 
روزی سینه وبازوها گشود میشد  تا ترا درمیان بگیرند امروز...؟ دستهایشان را محکم بر روی سینه هایشان میفشارند  و.....ما برای خود کنجی یافتیم  دورازاغیار  رفته رفته آفتاب  داغ پیکرمان را چنان داغ کرد   تا بر همه جرم ودرون ما  خودرا جای داده و سوزانید .

لاکن هنوز  ما درانتظار  بوی بهاران  بودیم ودزدیده  از پشت شیشه های باران خورده  به بیرون مینگریستیم  به چشمان شیشه ای وبی رمق  ورفت وآمدهای بی اعتبار  این اغیاران وعیاران .
 خانه ما درکویر ویران شد  خاکش را توبره کردندوبه یغما بردند  وخانه فراموش شد  همه رفتند  اینجا هم کسی نبود  دستهایمان به نرمی ابریشم  درهم قفل شده  وناگهان دانستیم  که چقدر تنهاییم .

سطح شعور  ومعلومات  وگفته هایشان در حد همان  دهکده کنار آب رکن اباد بود .
وما درخیال مادر که شعر میخواند ومیگریست  وامروز من میخوانم که ای دریغ از کودکی وبیخیالی !
آن گسترده سینه ها دیگر  جای کسی نیست  تنها میدانیم که بر درختان مصنوعی  ونیمه روپیده  شیار میکشند  ودر بیخیالی ابرها  تنفس میکنند .
دیگر مجالی نیست  تا با فوج پرندگان  در اسمان  بی خیالی پروازکنیم  بال زدنهایمان  تنها درهمان اطاق تنهایی است  وشکوه ها روی کاغذ سفیدی مانند جوهر پهن میشوند  وگریستن درپناه یک شمع  نیمه سوخته در  کلیسای  متروک دهکده .
بی هیچ امیدی  فراز  وفرودمان به پایان رسید  دیگر پاهای لغزان  ما در امواج  موسیقی به دور پای دیگری نخواهد چرخید  وپرهایمان کم کم  در این کوچه های تنگ  در قطعه رسوایی آب های بو گرفته دریا  فرو میریزند  هر چه بود تنها یک رویا بود . 
در آنسوی شهر ، زنان قدیس نما  همرو  خار وخس ها  امید رجعت دارند  ودرانتظار آن گفته های دیریند ونمایان گر ایمان  همه سیه پوش  که گویی رنگی دیگر درجهان نیست  زنانی که با آینه بیگانه اند وهمیشه شکوه دارند وهمه چیز را گناه میدانند ودر آرزوی رستن ستاره  نشسته اند . پایان 

بنویس  - قندان  نوزاد  بر ریسمان تاب میخورد 
 با روز با ماه وبا هفته  بر بام بی اننتظاری 

بنویس کز تن جدا بود  آن ترد - آن شاخه عاج 
با دستبند طلایی / با ناخنهای نگاری 

بنویس کانجا عروسک  چون صاحبش غرق خون بود 
این چشمهایس پر از خاک  آن شیشه هایش غباری 

بنویس .......همچنان بنویس
---------- ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۱۹ دسامبر ۲۰۱۸ میلادی .
اشعار متن ؛ از بانوی شعر وترانه زنده نام ، سیمین بهبهانی از دفتر گزیده اشعار /چا پ مروارید .تهران .


سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۷

ارزش زندگی !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

کنار آب وپای بید و طبع  شعر ویاری خوش !
معاشر ، دلبری  شیرین  وساقی گلعذاری خوش 

الا ای دولتی  طالع  که قدر وقت میدانی  
مبارک بادت این عشرت ! که داری روزگاری خوش .......؛ حافظ شیرین سخن ؛ 

این توهم در آ غاز پندار  خواب آلوده ما  تنها یک رویا بیش نیست ،  مینویسم وبسیار هم دراین زمینه نوشته ام  بی خطر  وآشنا وگاهی دلسوزانه زمانی بی هیچان  وبی حادثه  دراین میدان نبرد امروز  زمانم زمان انفجارها ی انتحاری  ، زمان غرش  دهانه پولاتین تفنگها  وزمان جنگ وجنون است  وأتش وخون که در جاده ها سرازیر میشود .

زندگی  در چشمانم بیابانی بی آب وعلف  ، صحرایی خشک وخالی از هر بوته گل صحرایی است تنها علف های هرزه وبوته های خار میروید .
روزی  در حریر وابریشم  از خیابان میگذشتم واز بوی عطرم دالانی میساختم  وامروز درمیان کفشها کتانی سفیدم  وپوششی ارزان قیمت  هنوز از  هیبت خود در تردیدم  که آیا این منم ؟ خوب در پیش چشمان زنانی که فرزند ازدست داده ویا همسر ویا خانواده ودر میان سیلابهای وحشتناک  من نمیتوانم دریک قالب اراسته جلوه گر شوم مگر آنقدر بی درد باشم وبی اعتنا مانند خیلی از ما بهتران  آنگاه بگویم که مشگل خودشان است بمن مربوط نمیشود .

امروز دیگر نمیتوان از  باده ناب گفت وعشق شیرین وفرهاد کوهکن  باید کم کم روی به عقب برگردانیم  سر بریده زهره  را در مجلس  خان ُ بکارت خون افشان دختران را درمرزهای زمان  ودست های بریده را  به نشانه دزدی آفتابه از درختان آویزان  وتیر تیز را نشانگر مردان جاهل وکاهل بسوی چشمان نیمه خمار زنان نشانه رفتن  رو یه زندگی است .

من دیگر شهامت آنرا ندارم  که چیزی را از بنیاد ویران سازم واز نو بسازم چرا که خود درمرز ویرانیم  اما هنو زاز همان افعال گذشته  استفاده میکنم وهنوز سر بر آستانه حافظ میگذارم وسیمین بانورا ارج میگذارم که زنی بس دلیر وبزرگ بود افسوس ک مرگ اورا ربود او در غزل ها انفجاری بوجود آورد که مردان بزرگ جرئت آنرا نداشتند  وفروغ را تا روزیکه نوکر ابراهیم خان چپی نشده وبرایش اشعار در مدح ( آن کسی میاید ک مثل هیچکس ) نیست سرود ارج میگذاشتم \پس از آن از چشمم افتاد وگذاشتم چپی هااورا سجده کنند ومزارش را گلباران . 

امروز دراین فکر بودم که پای نهادن بخانه همسر دوم نتیجه اش این شد که پسرم را بکلی از دست دادم او امروز فرسنگها ازمن دور است افکارمان یکی است او هیچگاه به روی من نیاورد که چرا اورا بخانه مرد دیگر بردم چرا که خود نیز در خانه مرد  جهارمی یا پنجمی بزرگ شده بودم گویا در زمانه ما همه چیز میراثی است ! .
دلم برایش تنگ میشود / دلم برایش میسوزد / او توانست خودرا نجات بدهداما به چه قیمتی ؟  در کنار او حتی نتوانستم باو بیاموزم که عصمت کودکانه چیست  وراز تولد وپرده اسرا آمیز  دوران بلوغ چگونه است دلم خوش بود که اورا بمدارس عالی وگران قیمت گذارده ام فردا وارد دانشگاه خواهد شد واین آرزو بردلم ماند آن یکی آن مرد دوم  زرنگتر ازهمه بود . معشوق را بخانه آورد وگفت این است میخواهی بخواه نمیخواهی برو .
 دیگر رمقی برایم نمانده بود تا به نجات او بر خیزم بقیه ر امیبایست نجات میدادم  بیش ا زاین  درتواتم نبود .

آه ... این مردی  که این سان خفته گرم 
در کنار این دختر آشوبگر

جای میداد اندر آغوشش مرا 
روزگاری گرمتر و وپرشور تر 

زیر لب گفتم : با خویش آن روزها 
همسر من همدم این زن نبود 
این سلیمانی  نگین تابناک 
این چنین در دست اهریمن نبود 

وه چه شبها این دو تن  سر مست وشاد 
بر سرشک حسرتم خندیده اند 
پیش چشمم همچو  پیچکهای باغ 
نرم در آغوش  هم پیچیده امد 

دیگر رسوایی بس است وزندگی تمام وهمه چیز روبه پایان تا انتهای جاده چیزی باقی نمانده است..پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
۱۸ دسامبر ۲۰۱۸ میلادی .....؟