چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۷

رویای دریا

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

بنویس ُـ بنویس ُـ اسطوره پایداری
تاریخ - ای فصل روشن ! زین روزگار تاری

بنویس  ـ ایثار جان بود  غوغای پیرو  جوان بود 
 فرزند وزن  ، خان ومان بود از بیش کم هرچه داری

بنویس پرتاب سنگی   - حتی ز طفلی به بازی
بنویس - زخم گلنگی  - حتی به پیری ویاری 

در کویر وشهر ما  نه سبزه بود  ، نه آب  ونه درخت   - تنها درمیدانهای پروسعت  وباغهای اعیانی  قدیمی شاهانه  سبزه وریحان وگل از زمین وهوا روییده بود  - بقیه هرچه بود  خاک بود / دود بود .
گرچه آن کوه  بستر زمان ما بود  باز چشم ما بسوی افق دیگری میگشت وبسوی  سبزه زاردیگری ! 
دوری  راه را به نزدیکی  دریای آبی وآسمان لاجوردی چاره میکردیم  ولی نمیدانستیم  که همه جا آسمان ما یکرنگ است وسقف ما آویخته  از باد  وما درمیان حریفان همه پسند  وهر جایی . 
روزی سینه وبازوها گشود میشد  تا ترا درمیان بگیرند امروز...؟ دستهایشان را محکم بر روی سینه هایشان میفشارند  و.....ما برای خود کنجی یافتیم  دورازاغیار  رفته رفته آفتاب  داغ پیکرمان را چنان داغ کرد   تا بر همه جرم ودرون ما  خودرا جای داده و سوزانید .

لاکن هنوز  ما درانتظار  بوی بهاران  بودیم ودزدیده  از پشت شیشه های باران خورده  به بیرون مینگریستیم  به چشمان شیشه ای وبی رمق  ورفت وآمدهای بی اعتبار  این اغیاران وعیاران .
 خانه ما درکویر ویران شد  خاکش را توبره کردندوبه یغما بردند  وخانه فراموش شد  همه رفتند  اینجا هم کسی نبود  دستهایمان به نرمی ابریشم  درهم قفل شده  وناگهان دانستیم  که چقدر تنهاییم .

سطح شعور  ومعلومات  وگفته هایشان در حد همان  دهکده کنار آب رکن اباد بود .
وما درخیال مادر که شعر میخواند ومیگریست  وامروز من میخوانم که ای دریغ از کودکی وبیخیالی !
آن گسترده سینه ها دیگر  جای کسی نیست  تنها میدانیم که بر درختان مصنوعی  ونیمه روپیده  شیار میکشند  ودر بیخیالی ابرها  تنفس میکنند .
دیگر مجالی نیست  تا با فوج پرندگان  در اسمان  بی خیالی پروازکنیم  بال زدنهایمان  تنها درهمان اطاق تنهایی است  وشکوه ها روی کاغذ سفیدی مانند جوهر پهن میشوند  وگریستن درپناه یک شمع  نیمه سوخته در  کلیسای  متروک دهکده .
بی هیچ امیدی  فراز  وفرودمان به پایان رسید  دیگر پاهای لغزان  ما در امواج  موسیقی به دور پای دیگری نخواهد چرخید  وپرهایمان کم کم  در این کوچه های تنگ  در قطعه رسوایی آب های بو گرفته دریا  فرو میریزند  هر چه بود تنها یک رویا بود . 
در آنسوی شهر ، زنان قدیس نما  همرو  خار وخس ها  امید رجعت دارند  ودرانتظار آن گفته های دیریند ونمایان گر ایمان  همه سیه پوش  که گویی رنگی دیگر درجهان نیست  زنانی که با آینه بیگانه اند وهمیشه شکوه دارند وهمه چیز را گناه میدانند ودر آرزوی رستن ستاره  نشسته اند . پایان 

بنویس  - قندان  نوزاد  بر ریسمان تاب میخورد 
 با روز با ماه وبا هفته  بر بام بی اننتظاری 

بنویس کز تن جدا بود  آن ترد - آن شاخه عاج 
با دستبند طلایی / با ناخنهای نگاری 

بنویس کانجا عروسک  چون صاحبش غرق خون بود 
این چشمهایس پر از خاک  آن شیشه هایش غباری 

بنویس .......همچنان بنویس
---------- ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۱۹ دسامبر ۲۰۱۸ میلادی .
اشعار متن ؛ از بانوی شعر وترانه زنده نام ، سیمین بهبهانی از دفتر گزیده اشعار /چا پ مروارید .تهران .