سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۷

ارزش زندگی !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

کنار آب وپای بید و طبع  شعر ویاری خوش !
معاشر ، دلبری  شیرین  وساقی گلعذاری خوش 

الا ای دولتی  طالع  که قدر وقت میدانی  
مبارک بادت این عشرت ! که داری روزگاری خوش .......؛ حافظ شیرین سخن ؛ 

این توهم در آ غاز پندار  خواب آلوده ما  تنها یک رویا بیش نیست ،  مینویسم وبسیار هم دراین زمینه نوشته ام  بی خطر  وآشنا وگاهی دلسوزانه زمانی بی هیچان  وبی حادثه  دراین میدان نبرد امروز  زمانم زمان انفجارها ی انتحاری  ، زمان غرش  دهانه پولاتین تفنگها  وزمان جنگ وجنون است  وأتش وخون که در جاده ها سرازیر میشود .

زندگی  در چشمانم بیابانی بی آب وعلف  ، صحرایی خشک وخالی از هر بوته گل صحرایی است تنها علف های هرزه وبوته های خار میروید .
روزی  در حریر وابریشم  از خیابان میگذشتم واز بوی عطرم دالانی میساختم  وامروز درمیان کفشها کتانی سفیدم  وپوششی ارزان قیمت  هنوز از  هیبت خود در تردیدم  که آیا این منم ؟ خوب در پیش چشمان زنانی که فرزند ازدست داده ویا همسر ویا خانواده ودر میان سیلابهای وحشتناک  من نمیتوانم دریک قالب اراسته جلوه گر شوم مگر آنقدر بی درد باشم وبی اعتنا مانند خیلی از ما بهتران  آنگاه بگویم که مشگل خودشان است بمن مربوط نمیشود .

امروز دیگر نمیتوان از  باده ناب گفت وعشق شیرین وفرهاد کوهکن  باید کم کم روی به عقب برگردانیم  سر بریده زهره  را در مجلس  خان ُ بکارت خون افشان دختران را درمرزهای زمان  ودست های بریده را  به نشانه دزدی آفتابه از درختان آویزان  وتیر تیز را نشانگر مردان جاهل وکاهل بسوی چشمان نیمه خمار زنان نشانه رفتن  رو یه زندگی است .

من دیگر شهامت آنرا ندارم  که چیزی را از بنیاد ویران سازم واز نو بسازم چرا که خود درمرز ویرانیم  اما هنو زاز همان افعال گذشته  استفاده میکنم وهنوز سر بر آستانه حافظ میگذارم وسیمین بانورا ارج میگذارم که زنی بس دلیر وبزرگ بود افسوس ک مرگ اورا ربود او در غزل ها انفجاری بوجود آورد که مردان بزرگ جرئت آنرا نداشتند  وفروغ را تا روزیکه نوکر ابراهیم خان چپی نشده وبرایش اشعار در مدح ( آن کسی میاید ک مثل هیچکس ) نیست سرود ارج میگذاشتم \پس از آن از چشمم افتاد وگذاشتم چپی هااورا سجده کنند ومزارش را گلباران . 

امروز دراین فکر بودم که پای نهادن بخانه همسر دوم نتیجه اش این شد که پسرم را بکلی از دست دادم او امروز فرسنگها ازمن دور است افکارمان یکی است او هیچگاه به روی من نیاورد که چرا اورا بخانه مرد دیگر بردم چرا که خود نیز در خانه مرد  جهارمی یا پنجمی بزرگ شده بودم گویا در زمانه ما همه چیز میراثی است ! .
دلم برایش تنگ میشود / دلم برایش میسوزد / او توانست خودرا نجات بدهداما به چه قیمتی ؟  در کنار او حتی نتوانستم باو بیاموزم که عصمت کودکانه چیست  وراز تولد وپرده اسرا آمیز  دوران بلوغ چگونه است دلم خوش بود که اورا بمدارس عالی وگران قیمت گذارده ام فردا وارد دانشگاه خواهد شد واین آرزو بردلم ماند آن یکی آن مرد دوم  زرنگتر ازهمه بود . معشوق را بخانه آورد وگفت این است میخواهی بخواه نمیخواهی برو .
 دیگر رمقی برایم نمانده بود تا به نجات او بر خیزم بقیه ر امیبایست نجات میدادم  بیش ا زاین  درتواتم نبود .

آه ... این مردی  که این سان خفته گرم 
در کنار این دختر آشوبگر

جای میداد اندر آغوشش مرا 
روزگاری گرمتر و وپرشور تر 

زیر لب گفتم : با خویش آن روزها 
همسر من همدم این زن نبود 
این سلیمانی  نگین تابناک 
این چنین در دست اهریمن نبود 

وه چه شبها این دو تن  سر مست وشاد 
بر سرشک حسرتم خندیده اند 
پیش چشمم همچو  پیچکهای باغ 
نرم در آغوش  هم پیچیده امد 

دیگر رسوایی بس است وزندگی تمام وهمه چیز روبه پایان تا انتهای جاده چیزی باقی نمانده است..پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
۱۸ دسامبر ۲۰۱۸ میلادی .....؟