سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۷

گمشده

ثریا ایرانمنش « لب پرچین» !



....... گفت دیدی با زبان پاک ما 
کینه توزی های « آن تازی» چه کرد ؟

گفتمش فردوسی پاک رای 
دیدی اما در سخن سازی چه کرد ؟

گفت : دیدی پتک شوم روزگار 
بارگاه تاجداران را شکست ؟
گفتمش - اما اشک خاقانی چو لعل 
تاج شد بر تارک ( ایوان ) نشست 
------
گویی چیزی را گم کرده ویا خدای ناکرده عزیزی را ازدست داده ام تمام روز بیهوده وغمگین  نشستم ومرتب دکمه اورا  فشار میدادم والتماس میکزدم بیدار شو ُ اما گویی و برای همیشه رفته ویا چه بسا دریک کمای طولانی بسر میبرد ُ او هم از من خسته شده بود بیست وچهار ساعت دردستهایم میغلطید حال دیگر رابطه من با آنهاییکه برنامه هایشانرا میدیدم نیز قطع شد روی گوشی ام چیزی را نگذاشته ام تنها برای استفاده های فوری است  حتی فیلمی را هم دانلود نکردم . 
خوب ! باید تا بعد از جمعه سیاه  صبر کنم وبعد از آن تا آخر ماه تا مهندس از راه برسد وبگوید نه ! نه ! او نمرده  با دستهای جادویش برای چندمین بار اورا از نو زنده سازد ( تابلت را میگویم ) !!!!!

شب گذشته «او» را  بخواب دیدم همان عشق دوران  خردسالیم را همان که میپنداشتم پنجه های طلاییش روزی دنیای موسیقی مارا زیر  ورو خواهد کرد ! اما او زندگی محقر خودرا به ارگ پاد شاهی تبدیل ساخت  باز  مانند دوران گذشته ( در خواب ) مرا تنها گذاشت وخود به سفر میرفت وبه من سفارش  میکرد که باکسی حرف نزنم !!!! 
گاهی فکر میکنم که این مردان  هیچکدم لایق عشق ودوست داشتن نیستند  آنچنان در کارهای خودشان غرق میشوند وآنچنان خودرا دراختیار  آنچه که درپندارشان هست  قرار میدهند که دیگر جایی برای عشق ودلدادگی  باقی نمیگذارند ُ اکثر آنها برای دوست داشتن  ساخته نشده اند  آنها باخودشان بهتر کنار میایند وبهتر میتوانند عاشق یکدیگر شوند ! تا با یک مادینه  بخصوص اگر این مادینه صاحب چند فرزند شود وسینه را  دراختیار شیرخوران بگذارد دیگر بکلی از چشم  آنها میافتد میشود یکی از اثاثیه خانه که گاهی گرد وغبار آنرا پاک میکنند ُ نمیدانم شاید برای همین هم هست که مادران بیشتر عاشق پسران خویشند ودخترا ن را کمتر به حساب میاورند اکثر زنها نرینه را بیشتر دوست دارند ! برای من فرقی نمیکند همه فرزندان منند کاری به نر وماده بودن آنها ندارم  بیشتر به عشق میاندیشم واگر کمی از مهر آنها بمن کم شود غم سنگینی روی دلم مینشیند که خوشبختانه تا به امروز این اتفاق نیافتاده است .
به دنبال عشقی هستم که دور از دسترس من باشد ُ درکنارم نباشد ! بقول عوام وگذشتدگان دوری ودوستی ! وشاید آن عشق که اینهمه سال طول کشید این بود که از هم دور بودیم همه جا یکدیگر را تعقیب میکردیم او با خشونت من بی گذشت وخونسرد وآخرین باز درسال دوهزارو چهار اورا دیدم که آمده بود تا مرا به ایران برگرداند ُ گفتم نه ! هیچگاه ! برو باهمان زنی که برایت درنظر گرفته اند عروسی کن تا آخر عمری از تو نگهداری کند  من اینجا مسیول عده ای هستم که بی گناهند و به میل خود باین جا نیامده اند . او درمیان همه لذات جهان غوطه میخورد آن دستان پاکی که روزی مضراب را به دست میگرفت ودلها را به لرزه در میاورد حال درآستینش ورق هارا پنهان میساخت وآن چشمانی وزبانی که روزی قصه عشق را برایم میخواند حال دگر گون شده وجای خودرا به ریا ودروغ  داده بودند وآن نجابت وشرم وپاکی که درگذشته دروجود او  غلط میخورد جای خودرا به انسانی داده بود که سر تا پا  مانند لاتهای اطرافش  با زبان دیگری سخن میراند ! او هم تکه ای از وطن من بود که نابود شد .
گفت : دیدی  دست خصم تیره رای 
جلوه را از « نامه تنسر » گرفت ؟ 
گفتم  : اما  دفتر زیب ورنگ ما 
از هزاران |تنسر|  دیگر گرفت 

گفت : از پرویز جز افسانه ای 
نیست  زان طلایی بوستان 
گفتمش ؛  باسعدی شیرین سخن 
رو بسوی |بوستان| با دوستان !
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین» ! 
اسپانیا / 20-11-2018 / میلادی !

اشعار متن : از بانوی سخن  سیمین بهبهانی از دفتر  « رستاخیز».....

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۷

عارف قزوینی

ثریا / اسپانیا « لب پرچین » !

چه داد خواهی از این داد خواه  پوشالی ؟
ز شاه کشور جم ُ جایگاه پوشالی

بجای تخت کیانی  وتخت جم مانده است 
حصیر پاره بجا وکلاه پوشالی 

بقدر سر یک مویی عدو نیاندیشد 
 از این ؛ سپهبد  واز این  سپاه پوشالی 

 ز آه سینه پوشالی  آتش افروزیم 
بکاخ  وقصر وبارگاه  «امام » پوشالی 

ببین چه غافل و آرام خفته  این ملت 
چو گوسفند  در آرامگاه \پوشالی 

پناه ملت  مجلس بود  چو گردد چاه  !!!
پناهگاه  - بسوز  این پناه پوشالی 

بهار آمد وعارف  نمیشود سر سبز 
زباغ و لاله  خرم گیاه پوشالی 

دوشنبه 
تقدیم به ؛ کنگره ایرانیان .


درخروش باد

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

در حال حاضر مهم نیستت کجاییم ودر چه سر زمینی زندگی میکنیم  مهم آن است که چگونه باید خودرا از دست حوادث طبیعت که ناگهان همچو بلا بر سر ما ظاهر شد خودرا نجات بخشیم ُ امروز دیگر اتومبیل به درد نیمخورد  باید قایقی ساخت وبر آن سوار شد وشناور درمیان آبهای گل آلود ومسمو م کارخانه جات  به حال سکوت نشست .
دیگر مهم نیست درکدام  سر زمین جان میدهی قایق روی سیلابهای شناور ترا میبرد ُ تنها کار ما این است که مرتب از حال یکدیگر با خبر شویم ؛ 
خانه تو نریخته ؟ 
اتومبیلت را آب نبرده ؟ 
سقف تو ویران نشده
 دررفت وامد میان اینهم آب چگونه خودرا به دفترت میرسانی ؟ .....

این سر زمین را برای بارانهاهای سیل آسا نساخته اند  برای آن ساخته اند که چند روزی توریست ها زیر آفتاب داغ آن خودرا بسوزانند  چهل سال است که حزب سوسیال بر این جا حاکم است حال درحال حرکت بسوی دیگر ی میباشند انتخابات   شروع شده  ومن درفکر این هستم که بیخود نبود شهردار ورییس حزب فاخر ! برایم تبریک تولد فرستاد ومرا شهروندی ؛ عالی نامید ه وبمن افتخار  کرد ند !  دوم دسامبر باید برای شرکت درانتخابات خودرا آماده سازم ......

 چهل سال است که حزب سوسیال این قسمت را دردست دارد زمانیکه من وارد این سر زمین شدم جناب فیلپیه گونزالس از شهر سویل  مشغول تدارک انتخابات ونخست وزیر ی بودند وپس از آن   اسپانیا وارد کمون اروپا شد !  درست چهل سال از آن تاریخ میگذرد ومن تازه وارد بی خبر از هر زد وبندهای  سیاسی از کمبریج وکاشانه ام دست کشیدم وباین سو آمدم تا  زندانبان مرا دربند نکشد وعجب آنکه به دنبالم آمد دیگر راه فراری نبود ماندگار شدم میخ کوب شدم ُ انه این سر زمین را برای این سیلابها نساخته اند . سیل وارد خانه ها شده مردم تنها کارشان شستن وپاک  کردن زمین ا وریختن گل ها ولجنه به بیرون است  وآب مانند یک رودخانه طغیان کرده همچنان درکوچه های شهر روان است ومن ؟ ! نگران جاده .واحساس شدید گناه که چرا آمدم ؟!.

دیگر مهم نیست درکجاایستاده ای اول باید جان خود وفرزندانترا نجات بدهی بالکون خانه من هر آن درحال فرو ریختن است خوشبختانه رفت وآمد در زیر آن کم است درغیر این صورت چه فاجعه ای ببار میامد ُ تمام شب باران میبارید ومن ؟ در فکر کی وچه کسی بودم   ؟ فراموش کردم شام بخورم  وتابلتم ناگهان ازکار افتاد ظاهرا به کما رفته !  مهم نیست دیگری را بر میدارم از این اسباب بازیها زیاد دارم !! 

آنهمه شورش وغوغا واعتصاب کشت وکشتار درآن سرزمین پدری من  بدون کوچکترین اشاره ای  بی هیچ پوشش خبری بیصدا  از روی ان میگذرند اما فلا ن مردک قلدر در فلان  دهکده  یک ته سیگا ر را روی زمین زیر پا له کرده  معرکه میگرند ! باین میگویند سیاست وزدبند های  سیاسی ! 

گویا رعد وبرق روز گذشته بر نوک یک آنتن درشهر ماربییا برخورد کرده وساختمان دچار آتش سوزی شده از ان هم زود گذشتند ! درحال حاضر تب انتخابا ت در رگها نشسته وتنورش داغ است .
چرا ؟ حال من گرفته ؟ چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ احساس بدی دارم ! از ساعت چهار بیدارم وساعت شش یک قهوه نوشیدم وحال درحال نوشتن  فرمایشات بیهوده هستم اما چیزی دردرونم مرا دچار یکنوع دلهره کرده است ُ 
آیا تو میدانی رفیق ؟!
آیا تو خواهی رفت ؟ 
آیا دست از همه چیز خواهی کشید ؟ 
آیا مرا بفراموشی خواهی سپرد؟ 
من دراین سیلاب خروشان  میان مردمانی بیچاره تراز  مردم سر زمین خودم  دارم بیهوده دست وپا میزنم ُ .
میدانم که تمدن امروزی رو به فناست  ومیدانم که همه درحال رقص روی یخها میباشند ومیدانم که به زودی همه چیز به پایان میرسد .  اما تا آن روز باید درکنارم بمانی  . ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 19.11.2018 / میلادی ! 

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۷

هر غروب

 تو هر غروب گذر میکنی بخانه من 
اما دریغ درها بسته وپنجره ها خاموشند !

روز گذشته سری ببازار کالاهای مدرن تکنو لوژی زدم به وبه  قیمتها  بهتر است حر فی نزنم برای نو کلاسها  خوب است تنها یک لپ تاپ دیدم  قیمتش  برای جیب من کمی زیاد بود یعنی در واقع برای سرم زیاد بود یکهزارو صدو پنجاه یوروی ناقابل  رفتم به طرف  تابلتها  خوب آی پد بد نبود حال در انتظار  جمعه سیاه هستم تا قیمتها بشکنند ،

امروز رعد وبرقی در آسمان زد که درتمام عمرم نه دیده ونه شنیده بودم  برق رفت وگفتم که پنداری این رعد وبرق الان از شیشه میگذرد ومارا خشک میکند  در تاریکی نشستم ونشستم تا برق آمد جناب اینترنت هنور دارند خود را  آرایش میکنند  که کم کم نمایان شوند  گاهی هم این تابلت  گویی مانند کش بند تنبان بعضی ها در میرود ر  یعنی  کنترل خودرا از دست داده با اینترنت قهر میکند مدتی باید  صبر کنم تا دوباره بهم وصل شوند وشربت  وصال رابنوشند  فعلا هوا بارانی ومن نگران جاده ها ورفت وآمد همه هستم بخصوص بچه ها  .
نه کاری نمیشود انجام داد هوا سرد بارانی ونمناک بهترین کار این است فیلمی بگذارم وبه تماشا بنشینم  اما خودمانیم د هنوز دلم  در بازار تکنیکهاست  ودلم پیش آن لب تاب مسی رنگ که باندازه  یک دفترچه نازک وبدون برگ باریک بود ا خوب که چی ؟
تابلت را میشود شبها  در بغل گرفت وبه موسیقی گوش داد  آن لب تاب نمایشی است  حالا چند تا دارم ؟  اولین کامپیوتر با تنوره بزرگش  هنوز خالی نشده ه درونش پر است  دومین لپ تاپ درون چمدان است وهنوز نیمی از نوشته ها وعکسها درونش خوابیده  سومی روی میز افتاده گاهی یک توسری از من میخورد  بسکه تنبل است !! چهارمی عزیز دردانه ومخصوص دفتر !!!!میباشد  این تابلت هم بیچاره دیگر به گریه افتاده وبمن میگوید رهایم کن  منهم  به او قول دادم بعد از جمعه سیاه  نه آن جمعه ای که مثجاهدین وانقلابیون نامشرا به رخ دنیا کشیدند -نه !همان  بلک فرایدی  که همه چیزهای آشغال نصف میشوند  اوف چقدر آشغال توی این مال ها پیدا میشود زباله دانی است  بهرروی فعلا  در اطاق یخ بسته با دستهای یخ کرده  مشغول همان بافتنی کذایی هستم وگاهی سری به او میزنم او که مرا در میان دستهایش جای داده  تا کمی گرمای را احساس کنم / تا بعد 
روز یکشنبه غمگین هیجدهم نوامبر دوهزارو هشت !!!

نوشتن !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین « !

نوشتن فرزند ضرروت است  - ضرورتی که  از ارتباط  انسان  وتولد او با او  زاده میشود میل به نوشتن دربعضی  از نویسندگان  به یک تشنگی آتشین  تبدیل میشود  واگر این شعله خاموش شود ویا بنوعی از آن دور گردد  بسیار دچار تاسف وتاثر میشود . 
یک قوه  ویک قابلیت  جزیی را نباید  با هوش سر شار  والهام حقیقی مخلوط کرد  بنظر من یک نویسنده میتواند در تعیین سرنوشت سر زمینش نقش بزرگی داشته باشد ( مانند نویسندگان چپی وخود فروخته ما) که با چند جلد کتاب وچند چرند وچند شعر بند تنبانی خودرا خدای عالم علم دانستند وهنوز هم دست هم دست پروردگان ودوستان  آنها دست نمیکشند .  انسان همینکه تهیه  احتیاجات ابتدایی خودرا  تهیه کرد  میل دارد دست بکاری بزند که برای او وسایر همنوعش مورد قبول  وتاثیر را  روی جامعه اطرافش داشته باشد  سودای بزرگی در سر میپروراند تا صاحب یک شخصیت ممتازی گردد  یک قوم دلیر وپهلوان پرور  حاصل سعادت خود را درهمین راه میباند  در دلیری وبی پروایی  دریک ملت متمدن امروز همه میل دارند سیاستمدار شوند  وقبایل وحشی  همیشه این سودا   درسرشان هست که در آدم کشی وغارتگری  مرد میدان باشند ! 

اکثر نویسندگان و فیلسوفان ودانشمندانی که دل باین سودا سپرده  اند اکثرا درتنگدستی وفقر وفلاکت  وگاهی با عزت نفس زندگیشانرا به پایان برده اند اما نامشان همیشه جاودان است .
برای شروع واینکه چگونه یک ملت میتواند به اوج برسد ویا  به فقر وفلاکت بیفتد یونان قدیم را میتوانیم درنظر بیاوریم  ؛سقراط - ؛ افلاطون ؛  که فلسفه دنیارا بوجو آوردند  هومر که از دوچشم نابینا بود وتاریخ دنیارا  ازروی او کپی شد  همه آن نوسندگان  آن زمان هیچکدام جیره خوار  پادشاهان نبودند  واز خوان بزرگ آنها لقمه ای نمیربودند  شاید به همین دلیل هنوز نامشان  از خاطره ها محو نمیشود  ودر میان متاخرین  کسانی مانند ماکیاولی  بایل  ژان زاک روسو  ومیلتون  بوده اند که حقوق انسانی را  نشان داده اند  این گروه هیچگاه خودرا به شهریاران نفروختند  واگر خیلی دچار فقر وتگدستی میشدند تنها روزگاررا مقصر میدانستند . یونان تا زمانیکه آن مردان بزرر را داشت حاکم بر دنیا بود  با آمدن رومیان وآوردن چند نویسنده دست آموز  مانند کاتول وهورااس  وویرژیل  که همه چندان  قدرتی نداشتند  آن یونان قدیم را درهم شکست  ُ هوراس درجایی گفته بود اگر من  متمول بودم محال بود است به نویسندگی یا چکامه گویی بزنم  میرفتم درجایی میخفتم !! حال چگونه این شخص میتواند هیجان فکری داشته باشد ؟! یونان روبه تحلیل رفت  روم هم چندان بزرگ نشد وسپس کم کم این بیماری نویسندگی به همه  جا رخنه کرد ُ در روسیه اکثر نویسندگان از خاندانها برجسته ویا صاحبان زمین  بودند در فرانسه کمتر ودر آلمان همچنین مردان وزنان بزرگی برخاستند تا رسید به خاور میانه ُ درهند هم نویسندگانی بودند که تنها دل به ملت خود خوش کرده بودن اما چه فایده که نوکر ارباب بودند واین بیماری بما هم رسید اول از خودمان وشهرمان شروع کردیم اما با توپ وتشر وایرادهای بنی اسراییلی  درحالیکه هوز مردم سر زمین ما به مکتب میرفتند وچوب معلم را میخوردند شاعرانی برخاستند وبرای آنکه دست آورد خودرا برای ما بگذارند به ناچار در خدمت شهریاران ومداحی آنها گام بر میداشتند که از حوصله این نوشته خارج است . 

همه این گفته ها برای این بود که اگر ملتی یک نویسنده خوب ویا یک شاعر خوب ویا یک معلم خوب نداشته باشد ذهن او میپوسد ورو به قهقهرا میرود وبر سر آن ویرانی میاید که بر سرما آمد امروز تنها افتخار ما به یک نویسنده که آنهم اّ ه وناله اش تا آسمان هفتم میرود | صادق  هدایت | است با آنکه دست او به دهانش میرسید ومیتوانست بهتر بنویسد تنها به محله های پایین شهر اکتفا نمود بعد هم بیماری داشت غیر قابل علاج !! که اورا به مرزخودکشی کشاند  در شروع انقلاب دل به شاعران قدیم خود خوش کرده بودیم که آنها به پا بوس امام رفتند کاری نمیشد کر د شهریا رما خود مذهبی بود ومرتب برای همه این امام های قلابی نذر نذروات میفرستاد ملاهارا تقویت میکرد بامید آنکه همیشه سلامت وپایدار بماند  وما دیدیم که احمد شاملوی خاین از او پایدارتر  ماند واو چگونه هم سلامتی وهم تاج وتحت شهریاری خودرا ازدست داد تقصیری هم نداشت پدر رفته بود ومادر مذهبی درجیب او قرانی گذاتشه بود تا حافظ او باشد ودست آخر ماری آنتوانت از راه رسید وبقیه اش دیگر شما بهتر ازمن میدانید چون من نبودم . قفس را شکسته وفرار را بر قرار ترجیح داده وسالهای روابطی با هیچکس نداشتم همه دردهایم روی کاغذ نقش میبست .

در حال حاضر  هوا طوفانی وباران زا ست  در آسمان اثری از نور خورشید نیست  ومن میل داشتم خانه را تمیز کنم  اما حال باید بنوعی خودرا سرگرم کنم تا این طوفان فرو بنشیند  از تنها چیزی که میترسم ؛ باد وطوفان است . امیدوارم بانو کاترینا باین شهرک واین دهکده رحم کند ومارا درهم نکوبد . آمین !ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 18-11-2018 میلادی !


شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۷

پشت پا

ثریا / « لب پرچین » !

از برای کام دنیا  خویش را غمگین مکن 
 پشت پا زن بر دو عالم خویشرا سنگین مکن 

نخل نو خیز تو بهر بوستان دیگریست 
ریشه محکم  در زمین عاریت چندین مکن ........جناب ضایب تبریزی !

نیمه شب  تشنه بودم بیدار شدم تا لیوانی آب بنوشم دیدم چراغ  گوشی ام روشن است  آنرا با زکردم در لیست او نام خودمرا دیدم  شخصی نوشته بود که ؛
خانم ایرانمنش شما مرا بیاد میاورید  ؟ دنباله  نوشته را گرفتم  تنها چند نقطه باقی ماند وتصویر آنجناب که درانتظارشان نبودم  هرچه گشتم بقیه آن نوشته را بیابم چیزی پیدا نکردم نام آن شخص گویا محمد یا محمود به درستی یادم نیست  ُ گوشی من مانند خودم چندان مموری ندارد ونمیتواند همه چیز را سکرت پیش خود نگا دارد حال در انتظار کادوی کریسمس هستم تا یک گوشی مجهز  کادو بگیرم !!

بهر روی نه فهمیدم ونه توانستم بفهمم چه کسی چه چیزی را میخواهد بیان کند تنها کامنتها بودند که پشت سرهم بالا میرفتند هم از با ادبیترینهای ایرانی که همه چیز خودرا بیرون میریزند در بشقابی تحویل  گوینده میدهند وهم کسانی  که دامن اورا سجده میکردند من ابدا باین فضای مجازی واین آدمهای پشت پرده نه اعتمادی دارم ونه اعتقادی حرفهایشان  وگفته هایشان نیز گاهی خارج از آنچه نامش ادبیات است میباشد . بنا براین برای این صفحه  خودم کامنتهارا وهمه راههارا مسدود کرده ام تنها میتوانم بدانم چند نفر در طی روز آنرا خوانده ویا ورق زده اند ایرانیان چندان حوصله کتاب خواندن ندارند  حتی بحث های طولانی را نیز نیمه کاره رها میکنند  ُ بنا بر این من ابدا به دنبال یک پابلیشر ویا چاپخانه نمیگردم تا این چند خط کذایی را به دست ماشین بدهد وکل کتابهارا نیز تحویل خودم ! چون کتابخوانی  نیست منهم شهره آفاق نیستم  نه چندان دلبرم ونه چندان دلبند ونه چندان دلپسند ! باید هفته ای چند مطلب بنویسم که به آن  میپردازم بقیه اش  ذکر مصیبت است وخودمرا خالی میکنم تا سر بقیه فریاد نکشم !! 
گاهی چنان درگیر احساسات شدید میشوم که همه دلم را روی کاغذ میاندازم خونین و خسته برمیخیزم وگاهی چنان در گیر خشمی شدید میشوم که هرچه درددل دارم باز تحویل این دستگاه بیچاره میدهم واو هم آنهارا بر میگرداند یعنی بالا میاورد  ومن خسته تر بر میخزم تا باز یچه بهتری بیابم . 
دیگر چیز نمانده  تا آنرا آرایش دهم  غیر ازیک روح  که توانش از شعورم بیشتر است  ویک\پیکری که خودش را هنوز محکم نگاه داشته  مانند یک زندانی نیمه جان  واندیشه هایی که گاهی پریشانند وگاهی  کلاف  سر درهم وزمانی روشن وروان .
وخودم ُ در پی لقمه نانی نه بیشتر  ٰ- بیشتر نمیخواهم میلی به نمایش ندارم  این ماشین خود فروشی وعرض اندام را گذاشته ام برای آن نوکیسه گان وتازه به دوران رسیده ها که درگذشته یکبار از میان دره های سنگباران آنها گذشتم یکی نوه قاجاریه بود دیگری نوه قلان حاجی وسومی نوه فلان ملای ده ومن بیچاره از میان یک مذهب بر باد  رفته برخاسته بودم نه این بودم ونه آن خانواده ام اهل کتاب مادر همیشه حافظش درکنارش بود پدرم خواجوی کرمانی را میخواند ومرتب میان دستفروشان کتابهای کهنه را میافت وبخانه میاورد  لقمه نانی داشتیم سر چشمه ای از آب روان ودهکده ای که مالک آن بودیم بیشتر نمیخواستیم . همچیز درهم فرو ریخت وماوارد   بازار برده فروشان ؛ شدیم مادر خاموش ماند پدر از دنیا رفت من ماندم بین مردمانی ناشناس حال همه تکیه به قبرستانها پرشده داده  بودند واستخوانهای مردگانشانرا بر دیوار میخ کوب کرده فخر میفروختند متاسفانه اجداد من همه اعدام شده بودند !!! یا سرشانرا بریده برای قبله عالم برده بودند . بنا براین غیز از سکوت میان این نو کیسه ها چاره ای نداشتم . حال چیزی عوض نشده آنها رفته اند جایشانرا به دیگری داده اند که از آنها بدترند وخشن تر ومرده خوران سر قبر اقا وخونخواران چنگیزی . خوب بنا براین میبینید که چقدر تنهایم ؟! نه ! دلتان برای خودتان  بسوزد من خودمرا دارم با تمام قدرت وسینه ای که عشق را درآن نشانده وسجده میکند .

بی تو هیچم ایدوست  همچو یک سال بی ایام 
بی تو پوچم ایدوست  همچو پوسته بی بادام 

واز آن جناب استدعا  دارم اگر گفتنی دارند به ایمیل من  پیامشانرا برسانند  در خاتمه باید بعرض همه اهل فن برسانم که به دنبال هیچ دسته وگروه وفرد خاصی نیستم تنها بامید کسی هستم که آن سر زمین را نجات دهد وآنکه بر آنجا حاکم میشود غیر از دستورات کوروش وداریوش کمی هم ادب واحترام وتربیت به آن سر زمین به ارمغان ببرد . از ما گذشت .ث
پایان 
چشم خواب الوده را در گوشه نسیان گذار 
راه دوری  پیش دار ی بار خود سنگین مکن 

میچکد خون از دم شمشیر محشر انتقام 
پنجه از خون ضعیفان  سرخ چون شاهین مکن « برای رهبر» !
------
شنبه  شانزدهم نوامبر دوهزار و  هیجده میلادی 
ثریا / « لب پرچین » !