دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۷

ویروس مارک

آنچنان تب برند ویا مار ک بر لباسها سر تا سر ایران را فرا گرفته که همه چیز فراموش شده است  روزی یکی از آن بزرگان وکارخانه داران ساخت  لباسهای مارکدار  گفت :
مااین احناس ولباسها را برای جهان سوم تولیدمیکنیم   واکثر یا تمامی آنها در چین /بنگلادش/ وهند دوخته ومارک را بر آنها نصب کرده ببازارهای جهان عرضه میکنیم  خوب عده ای دوست دارند  وآنهاییکه  دیگر از رده خارج ویا مد نیست در جاهایی بنام اوت لوک  میگذاریم که طبقه متوسط  آنهارا میخرند  این مطلب را سالها پیش در یک مجله مد خوانده بودم .

روزی به مغازه چینی  بزرگی رفتم  ودر قفسه نیمه  خالی آن چند بسته دیدم دستمال گر دنهای  مارکدار درون زرورق وشال وچند بلوز  چند حوله وچند شال !!! آنها را به نزد صندوقدار بردم  وپرسیدم که آیا اینها واقعی هستند ؟
در جوابم گفت ،بلی  اما ما دیگر برایشان کار نمیکنیم  تولیدات خودمان  را ببازار میفرستبم  اینها اصل  میباشند   کپی نیستند حوله را باز کرد م از جنس آن فهمیدم که راست میگوید  چند دستمال  گردن وشال وحوله را رویهم  به قیمت بیست ودو یورو خریدم  هنوز درون گنجه افتاده اند  مارک فندی /مارک ایوسن لوران /وغیره !!!
در گذشده در زمان  شاه پهلوی نیز این ویروس  وتب همه  را فرا گرفته بود  روزی پیراهن همسرم را دیدم که نقش یک گل رز صورتی در پایین آن نقش بسته  پرسیدم این چیست  ؟گفت مزون دیور برای هر مشتریخود یک رنگ رز را دارد  آنها نام وفامیل  وآدرس وشغل مارا دارند واگر لازم باشد تنها با یک تلفن  دستور میدهیم برایمان چند پیراهن بفرستند !!!عموجان رز قرمز دارد  /فلانی رز زرد من صورتی  وبرای زنان هم مغازه بزرگ سلین در نیو باتد استریت لباس تهیه  میکرد ساخت چین ،
تازه از سفر اروپا بر گشته بودم  دو پاکت باز شده کنار تلفن بود  از موسسه دیور که برای نمایش فاشن جدیدش مارا دعوت کرده بود !!!!از همسرم پرسیدم این چیست ؟! اول گفت  .من نمیدانم تو تازه برگشتی وسپس دید من مانند یک خر در گل مانده ام گفت چون من مشتری  دیور هستم وعضو کلوپ فلان وقمارخانه  بهمان  برایمان  کارت فرستادند ؟؟؟؟
در آن زمان من از پارچه فروشی مقدم حریر چالوس ونساجی  چالوس پارچه میخریدم وخیاط برایم  میدوخت در دوره ها زنانه همه بمن ایراد میکرفتند   همه مانند یونیفورم  مارک سلین را بر پشت سرشان داشتند ،
گفتم من برده مد سازان نیستم تا برایشان تبلیغ کنم  کرپ مقدم  از پارچه نایلونی فلان مد ساز  زیباتر وشیک تر است !!!
امروز دیدم   که نه چیزی عوض نشده  تنها عده ای تازه وارد ونو کیسه جدید  جای قدیمی ها را گرفته اند  واز اینکه  شلوار کهنه وپاره فلان مردک را با یک مارک قلابی میپوشند افتخار میکنند   واقعا   باید کفت آفرین  باین ملت شریف ووطن دوست وطن پرست صد آفرین !!   عده ای هم شیفته لباسهاس پر زرق وبرق کشورهای عربی میباشند
خو ب
بقول معرپف خلایق هر چه لایق

پاین قصه امروز ما ۱۴ آبانماه ۹۷
ثریای بینوا  پشت دیوار لب پرچین !😂😂😂😂😂

سرزمین خاموش

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 

شهر خاموش من ُ آن روح بهارانت کو ؟
شور وشیدایی انبوه هزارانت کو ؟

میخزد  در رگ هر برگ تو خوناب خزان 
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟ ...........شفیعی کد کنی 

با این حروف بزرگ وسیاه که هرکدم یک صفحه را میپوشانند ُ نمیدانم چه چیز ی را میتوانم بر روی این صفحه بیاورم ؟ تنها امروز امام زمان قرن را دیدم که دوباره وارد شورش انتخاباتی شده قبلا همراه ویگانه دوست او  مدتها برای انتخاب یک زن ازتیره وتبارخودشان بر کرسی انتخابات فرمانداری شهر جورجیا  مشغول فعالیت بود وهنگامیکه وارد جلسه شده چه غوغایی برخاست گویی بانوی مقدس از آسمان بر زمین فرود آمده وحال در پشت سراو باز امام زمان همان ابو عمامه مبارک حسین خان وارد کمپین انتخاباتی شده اند همه اورا امام زمان ویا مسیح دوران میدانند ! خوب خر دجال که درشرق ظهور کرد  متاسفانه امام زمان درجای یگری فرود آمد اما بندگانش را فراموش نکرده ونخواهد کرد . این یکی هم که بقول  معروف ......  وما درانتظار یک سروش ایزدی نیستیم  ودیگر کوشهایمان برای سرودهای ملی که درآن قدرت میهن \پرستی را بما ودردلهایمان مینشاند  ُ کر شده است ُ  وحال باید با این نعره ها  وطعمه ها وغرشها  بسازیم وسروش را گم کرده ایم  ُ منهم درخاموشی خود شبهارا به بیداری میگذرانم .

مردم دیگر حوصله شان سر رفته  باری به هرجهت به دنبال کلمات درشت وخشن وافشاگری میروند لحظاتی  خوشند  بعد فریاد میکشند  هیچکس خاموش ننشسته همه درخودشان فریاد میکشند  بی ثمر .
گوش من دیگر  برای شنیدن این گفته کر شده است  رهروی هستم خانه گم کرده  میروم تا خاموشی را بیابم  .
همه گونه خاموشی  را درراه دراز زندگیم   بسیار آمومخته ام  همیشه خاموش بودم حتی درمقابل توهینها وتحقیرها  ودرهرکدام خودمرا گم کردم  حال که \پس از سالها کم کم خودرا یافته  قدرت جهانی این آرامش را ازمن گرفته است  ونمیتوانم ساکت وآرام وبی تفاوت بنشینم  چگونه میتوان خاموش نشست  همین خاموشی ها بود که سر زمین مارا نیز خاموش ساخت وچراعی که میرفت تا شعله برافروزد وجهانیرا نورانی کند ناگهان با یک پوف خاموش  شد .
امروز هم برای  اینکه مبادا گفته هایم فتنه ای بر پا کند  آرام وآهسته درحاشیه راه میروم  گرنه زبانم پرده  های هر قدرتی را میدرید .وهستی خودمرا نیز میدرید .

حال با شعورم خلوت کرده ام وعقل را به کمک گرفته ام  باهم میاندیشیم وزمانه را میبینیم که رو به فنا میرود وبرای بچه هایمان آینده ای وجود ندارد  کسی دیگر دست به ساختار نمیزند ماشین ها کارهارا انجام میدهند وکم کم این ماشین ها هستند که مارا میبلعند ازما تغذیه میکنند  اندیشه ها افکار ونظم  شعور  عقل بشر رو به فنا میرود .
( چقدر با این خط بیگانه ام وچقدر حالم را میگیرد ) !

حال درابهامات خویش شناورم  وبه این خرده پاها ونوکرانی مینگرم که برای یک سکه چگونه از این دیوار به آن دیوار میپرند وچگونه خودرا درمعرض فروش میگذارند وزندانها هرروز وسعت بیشتر ی پیدا  میکند نظم مرتب جهانی به دست چماقداران امنیتی افتاده  وعده ای اوباش باا سپریهای رنگین ویا اسیدی بر ضد زنان برخاسته اند .
شهر خاموش شد ُ> بلبلان در قفسها خاموش نشستند وسر درگریبان بردند : سازها شکست ُ بجایش ناله ها برخاست واشعار سخیف  تختخوابی و آنچه را که بوی نجابت ونیکی وسخاوت ومهربانی داشت از میان برداشتند کلمات بگو ش من نا آشنا وخط وزبانم دریک بسته بندی آماده فروش !!.
وچرا نمیخواهند باور کنند که این سمبل وهویت وبازمانده شاهنشاهی یک مو از \پدربزرگ وپدرش درپیکراو نیست . او درغرب بزرگ شده ثروتمند است تواناست ونوکرانی از هزار رنگ درخدمت دارد واربابانی از خدایان قدرت محال است او اینهمه نعمت را فدای مردمی بکند که با پدرو اجدادش آنگونه رفتار کردند ُ محال است تنها برای سرگرمی مانند یک شومن خبره از این اطاق به آن اطاق میرود وبقیه بماند بما مربوط نیست ........
فعلا درحال حاضر باخودم  در ستیزم .و امیدم  را ازدست نداده ام ودر این آرزو نشسته ام که  :
مردی از میان برخیزد وسپر وپیش بند چرمی  کاوه را به همراه  سر نیزه به دست بگیرد ومردم نیز هوش وگوش خودرا خوب  آماده سازند وبدانند که اگر خاک ازدست رود  دیگر آنها هم وجود نخواهند داشت پایان .

کوی وبازار تو  میدان سپاه دشمن 
شیهه اسب  وهیاهوی سوارنت کو ؟

زیر سر نیزه  تاتارچه  حالی داری 
دل پولاد وش  شیر شکارانت کو ؟
...........
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 
۵/۱۱/۲۰۱۸ میلادی !

تو کجا من کجا

ساعتهاست که بیدارم  میاندیشم  به چی وکی ! به جنگی که در را هست  به گرسنگانی که روی آب زندگی میکنند، به پسری که روز گذشته از طبقه ششم فروشگاه بزرگ خود را به زیر اتداخت وکشت چون آیندهای  تاریک را در پیش داشت به خوش خیالان وخوش گذرانان موقتی سر زمینم میاتدیشم که برای سگهایشان پرستار میگیرتدوپاپیون  گردن هر سگ  میتواند خوراک یک ماهه یک خانواده را تامین کند  به برادران جانی میاندیشم که خود را برای انتخابات آینده رهبری آماده میکنند وسر انجام به سمبل وهویت ایرانی میاندیشم که مردم خارج را مانند یک شومن خبره سر گرم میکند و دست آخر به کسی میاتدیشم که میخواهد به رویاهایش جان ببخشد با یک ارتش مجازی ودست خالی با هزاران دشمن در کمین ،

ساعتهاست که خواب از سرم  بیرون شده وبه دنیایی میاندیشم که تا چه حد پوشالی وتا چه حد بی اعتبار ودر حال فرو ریختن است .

شب گذشته برایم شب سختی بود پسرکی که خودرا کشته بود از شاگردان مدرسه دخترم بود واو گریه کنان از گورستان برگشت  ظاهرا پسرک به همراه دوست دخترش تصنیم بخود کشی گرفته بودند  پسر خودرا پرتاب میکند ودختر به تماشا می ایستد وفریاد میکشد ، 
باید صحنه دلخراشی میبود .ب
درفکر جوانان بی آینده میباشم  دنیایی که دلقکان آنرا اداره کرده وحاکم بر آنند رهبران خانه های عفاف  حال رهبری دنیارا در دست گرفته اند .
کجا شد آنهمه علم ودانش وادب وفرهنگ !؟ راست میگفتی ژنرال پنبه که با دزدیهای کلان خود درغرب میگشتی وبر معلومات من شا......ی وپرسیدی پول چقدر داری ! در آن زمان من چندان دور اندیش نبودم روی ابرها سیر میکردم به چیزی احتیاج نداشتم ،الان هم ندارم وهیچ تمایلی ندارم در زمره نوکیسه گان امروز دربیایم وهمپای  آنها در بارهای لوکس کوکتل شامپاین بنوشم وکفش  هزار پوندی بپوشم !
چه چیزی را میخواهم ثابت کنم ؟موجودیت خودم را ؟من وجود دارم  میاندیشم پس هستم وزندگی میکنم .
تا چه تا چه حد از این مردم متظاهز بیزار ومتنفرم .میلی به گردش با آنها ندارم حوصله گفتگو با آنها نیز از حوصله من خارج است .
شب گذشته شب سختی برای من بود وهنوز شب به پایان نرسیده وتا صبح خیلی مانده  بیاد دزدان خاتقاه در مادرید افتادم  دکانی در کنار بازار ایمان ومذهب  در حال حاضر تنها مذهب وسیاست وپا اندازی ودلالی از شغلهای پر در آمد میباشت ودنیای پدر خوانده ها .پایان 
ثریا”لب پرچین”
دوشنبه ۵نوامبر ۲۰۱۸

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۷

سیاوش در آتش

در اطاق تنهایی 
که به بد نامی از اندوه من  مشهور تر است 
وعدکاه روح من با یکصد تن تو 
اسب را آرام از آتش گذراندی 
 وپرندگان اندیشه ها را پریشان ساختی 

قفس باز وحسرت  پرواز در من 
سایه تو در برکه آن (فرش گرد آبی)!!!
چشمها  دوخته بر پرپال تو 
نقش یکصد هزار ویرانی 

گاه با خشم وگاه آرام وخموش 
نیش خندی بر لبان 
دیر گاهیست که حرف تو درمیان

بوده ها همه  بادند  ورفتتی ها رفتنی 
دستهای رنگا رنگ از چپ و راست  
در اندیشه زد وخورد با تو 
وین جدال ادامه دار است 
همه گویند که آوازت نا رساست  
من میگویم طوفانی در راه 

با کدام اسب سرکش 
با این حریق سوزان 
پروازت را 
ادمه خواهی داد

مرغان رنگ شده در غربت خود شاد 
در قفس مانده ملتی رفته بر باد 
با غروری که دراوست 
لب فرو بسته همچنان 
در اتتظار 

ثریا /یکشنبه  شب 


در آنسوی زمان

ثریا ”لب پرچین ”!

چند روزیست که مرا بخود میخوانی 
با من در آیینه خاموش سخن میگویی 
در خلوت تنهای این اطاق  
بویی پیچیده  بوی عطری آشنا 
آیا تو بخلوت من آمده ای ؟ 

تصویر من در آیینه دیوار ترا میبیند 
آیینه سخن میگوید ومن سرا پا گوشم 

درکدام گورستان خفته ای 
در کدام شهر ؟
وآن آخرین جام که دردست  تو بود 
بیاد کدام آشنا نوشیدی ؟!

چه آسوده بخواب ابدی رفتی 
در پیچ وخم یک شهر گمنام 
که من تنها نام آنرا میدانم 
صد پنجره باز بود وصد نفر بیخبر 

درها همه باز مانده دراندیشه رفتن تو 
خانه ای لبریز  از خوشی های دروغین 
درها همه در زمزنه وهم آلود 

زان سوی شهر خبری آمد که تو رفتی 
بیمارتر از من 
ومن دراین سوی شهر 
گریانتر از تو

بامن دلی ماند اما نامانوس  
وآیینه ها چه معصومانه مرا فریفتند 
من غرق در بیخبری  با لبان یخ بسته 
زیر لب گفتم که :
او هم مرد 
پایان 
تقدیم به میم /میم/ف/

خاطری نیست

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

بر خاطر آزرده غباری ز کسم نیست 
سرو چمنم  شکوه ای از خار وخسم نیست 

از کوی تو ُ بی ناله و فریاد کذشتم 
چون قافله عمر نوای جرسم نیست .....رهی معیری 

آواراه ای سر گردان ُ  آهسته آهسته  در کوره ه راههای  باریک میگذرد ُ  لباسهایش از خار مغیلان  راه پاره میشود ُ گل ولای رودخانه های \پر خروش  سرا\پایش را آلوده میسازد  .با اینهمه  هیچ کمکی باو نمیرسد ....هیچ دستی  بسویش دراز نمیشود .
در آن حال  در تنهایی وخاموشی  غم انگیز خود  انگشتهای نازک وغمگینش را  بر تارهای مویش میکشد  ودر دل مینالد که :
چه سرنوشت  عجیبی برای من  مقدر شده بود ؟!  همیشه سرگردانی  وبیکسی وتنهایی  من برای این مردم همیشه شادی وارامش با خود حمل میکردم  اما آنها  ذره ای از این آرامش را بخود من \پس ندادند  من گنج امید را به رایگان دراختیارشان گذاشتم ُ خوشبختشان کردم  آنها حتی صدقه ای هماز آن امید ها  بمن پیشکش ندادند .
بهاران گذشت ُ زمستان سردی آمد  او نیز با بی اعتنایی  شاخه ها وبرگهای زرد ریخته را همچنان  میرفت تا بهار آینده وهمچنان امیدرا دردل میپروراند ُ  در خود یک نیروی سحر آمیزی را احساس میکرد  وآروزیش این بود که تنها قلبش  از یک رشته عشق به لرزش درآید ُ 
نغمه سرایی میکرد  آواز میخواند ُ گوشهای خانه همه کر وبی اعتنا بودند  نه ! ناله وافسوس بی فایده است  باید بسوی آن الهه شعر بروم که مرا تسکین میداد وبازهم خواهد داد .

| بر خیز ورنج خودرا فراموش کن ُ ُ چند مرد درخانه داری ؟  به زودی از اینهمه رنج رهایی خواهی یافت ُ | وآنچه را که دراین خراب اباد  میجستی در کاخی  \پرشکوه \پیدا خواهی کرد ُ  چرا که روحت آزاد است  |مگر نمیبینی.
 |که ترا میخوانند وآوازت میدهند ؟  تو خود یک شهنشهی ُ ||
تو خود تنها داور خویش هستی  برای  آنکه هیچکس  درباره تو از خود تو سختگیر تر نیست .
چه باک اگر آن مردم نادان با تو دشمنی کنند  بگذار آن احمقان  در آستانه معبد  مهر تو  که آنچنان شعله میکشد  آب دهان افکنند  وبا سبکسریهای احمقانه خود  پایه های  مشعل ترا بلرزانند  اما آن پایه ها محکم ودر زمین فرو رفته اند  وفروزانند وسر بلند .

محال است روخ هریک از ما  راز دل دیگر یا بداند  ودریابد  ویا به غم پنهانی او پی ببرد ُ 

......امروز سومین روزی است که چهره ترا در خیال دارم وبیادت هستم ُ چرا؟ 
تو تنها کسی بودی که روح مرا شناختی و به آن پی بردی بی آنکه  آنرا ویران سازی ُ ما غیراز سخنان عشق چیزی بهم نگفتیم هردو پاهایمان درگل بودُ هردو زنجیر بر پاهایمان بسته بود    روح هریک از ما  راز دل دیگری را  درمیافت  وپی به غم  او میبرد  من تنها یکبار ُ بوسه بر سر انگشتان تو زدم ُ تنها یکبار ُ  

افسرده ترم از نفس باد خزانی 
کان نوگل خندان  نفسی همنفسم نیست 

صیاد ز پیش آید وگرگ اجل از پی 
آن صید ضعیفم که ره پیش وپسم نیست 

بیحاصلی وخواری من بین  که دراین باغ 
چون خار  بدامان گلی دسترسم نیست پایان 
ثریا / اسپانیا 
از دفتر روزانه !!!
یکشنبه