ثریا ”لب پرچین ”!
چند روزیست که مرا بخود میخوانی
با من در آیینه خاموش سخن میگویی
در خلوت تنهای این اطاق
بویی پیچیده بوی عطری آشنا
آیا تو بخلوت من آمده ای ؟
تصویر من در آیینه دیوار ترا میبیند
آیینه سخن میگوید ومن سرا پا گوشم
درکدام گورستان خفته ای
در کدام شهر ؟
وآن آخرین جام که دردست تو بود
بیاد کدام آشنا نوشیدی ؟!
چه آسوده بخواب ابدی رفتی
در پیچ وخم یک شهر گمنام
که من تنها نام آنرا میدانم
صد پنجره باز بود وصد نفر بیخبر
درها همه باز مانده دراندیشه رفتن تو
خانه ای لبریز از خوشی های دروغین
درها همه در زمزنه وهم آلود
زان سوی شهر خبری آمد که تو رفتی
بیمارتر از من
ومن دراین سوی شهر
گریانتر از تو
بامن دلی ماند اما نامانوس
وآیینه ها چه معصومانه مرا فریفتند
من غرق در بیخبری با لبان یخ بسته
زیر لب گفتم که :
او هم مرد
پایان
تقدیم به میم /میم/ف/