یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۷

خاطری نیست

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

بر خاطر آزرده غباری ز کسم نیست 
سرو چمنم  شکوه ای از خار وخسم نیست 

از کوی تو ُ بی ناله و فریاد کذشتم 
چون قافله عمر نوای جرسم نیست .....رهی معیری 

آواراه ای سر گردان ُ  آهسته آهسته  در کوره ه راههای  باریک میگذرد ُ  لباسهایش از خار مغیلان  راه پاره میشود ُ گل ولای رودخانه های \پر خروش  سرا\پایش را آلوده میسازد  .با اینهمه  هیچ کمکی باو نمیرسد ....هیچ دستی  بسویش دراز نمیشود .
در آن حال  در تنهایی وخاموشی  غم انگیز خود  انگشتهای نازک وغمگینش را  بر تارهای مویش میکشد  ودر دل مینالد که :
چه سرنوشت  عجیبی برای من  مقدر شده بود ؟!  همیشه سرگردانی  وبیکسی وتنهایی  من برای این مردم همیشه شادی وارامش با خود حمل میکردم  اما آنها  ذره ای از این آرامش را بخود من \پس ندادند  من گنج امید را به رایگان دراختیارشان گذاشتم ُ خوشبختشان کردم  آنها حتی صدقه ای هماز آن امید ها  بمن پیشکش ندادند .
بهاران گذشت ُ زمستان سردی آمد  او نیز با بی اعتنایی  شاخه ها وبرگهای زرد ریخته را همچنان  میرفت تا بهار آینده وهمچنان امیدرا دردل میپروراند ُ  در خود یک نیروی سحر آمیزی را احساس میکرد  وآروزیش این بود که تنها قلبش  از یک رشته عشق به لرزش درآید ُ 
نغمه سرایی میکرد  آواز میخواند ُ گوشهای خانه همه کر وبی اعتنا بودند  نه ! ناله وافسوس بی فایده است  باید بسوی آن الهه شعر بروم که مرا تسکین میداد وبازهم خواهد داد .

| بر خیز ورنج خودرا فراموش کن ُ ُ چند مرد درخانه داری ؟  به زودی از اینهمه رنج رهایی خواهی یافت ُ | وآنچه را که دراین خراب اباد  میجستی در کاخی  \پرشکوه \پیدا خواهی کرد ُ  چرا که روحت آزاد است  |مگر نمیبینی.
 |که ترا میخوانند وآوازت میدهند ؟  تو خود یک شهنشهی ُ ||
تو خود تنها داور خویش هستی  برای  آنکه هیچکس  درباره تو از خود تو سختگیر تر نیست .
چه باک اگر آن مردم نادان با تو دشمنی کنند  بگذار آن احمقان  در آستانه معبد  مهر تو  که آنچنان شعله میکشد  آب دهان افکنند  وبا سبکسریهای احمقانه خود  پایه های  مشعل ترا بلرزانند  اما آن پایه ها محکم ودر زمین فرو رفته اند  وفروزانند وسر بلند .

محال است روخ هریک از ما  راز دل دیگر یا بداند  ودریابد  ویا به غم پنهانی او پی ببرد ُ 

......امروز سومین روزی است که چهره ترا در خیال دارم وبیادت هستم ُ چرا؟ 
تو تنها کسی بودی که روح مرا شناختی و به آن پی بردی بی آنکه  آنرا ویران سازی ُ ما غیراز سخنان عشق چیزی بهم نگفتیم هردو پاهایمان درگل بودُ هردو زنجیر بر پاهایمان بسته بود    روح هریک از ما  راز دل دیگری را  درمیافت  وپی به غم  او میبرد  من تنها یکبار ُ بوسه بر سر انگشتان تو زدم ُ تنها یکبار ُ  

افسرده ترم از نفس باد خزانی 
کان نوگل خندان  نفسی همنفسم نیست 

صیاد ز پیش آید وگرگ اجل از پی 
آن صید ضعیفم که ره پیش وپسم نیست 

بیحاصلی وخواری من بین  که دراین باغ 
چون خار  بدامان گلی دسترسم نیست پایان 
ثریا / اسپانیا 
از دفتر روزانه !!!
یکشنبه