چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۷

شهری پرکرشمه

ثریا / اسپانیا !!!!

بافتنی حللم را گرفته ، کمی به آشپزخانه رسیدم ، ماشین لباسشویی مشغول کار است ، هوس تخم مرغ نیمرو با کته دارم !!! خوب باید کاری بکنم ، نگاهی به اینستاگرام انداختم خانم پریوش همه جار پر کرده است ، چشمم به جمال بانویی افتاد  که روزگاری پر کرشمه وناز بود دختر شاعر بزرگ ! نه حوصله ندارم به آن روزها بیاندیشم ، ما خیال میکردیم آدمهای متمدنی هستیم همه کاغذی بودیم ، مقوایی  که با وزش یک باد به هوا رفتیم .

اطرافیانمان چه کسانی بودند ، بازاریان تازه به دوران رسیده که از شهرستانها به تهران کوچ کرده بودند ، تیسار  وسر  تیپهایی که از یتیمخانه ها نه به درجات  عالی رسیده بودند وحال ما باید درخدمت ایشان افتخار میکردیم ، وزرایی که هرکدام روزی پسر یک باغبان یا یک درجه دار بودند ، تحصیل کرده ها همه درفرانسه وانگلیس والمان  مشغول شعر وشاعری ویا نوشتن کتابها به زبانهای مختلف ویا تشکیل حزب وفدراسیون مید ادند  ، عارشان میامد با زبان فارسی چیزی بنویسند ،  تیمسا ربختیار را از نزدیک دیده بودم مردی پر صلابت وگاهی ترسناک  بخاطر  گرفتن  یک ملاقات برای   یک زندانی  با پارتی بازی  به دفتر کاراو احضا ر شدم ، پر صلابت بود همان خوی لری کوهستانی وهمان خودخواهی با آن سبیلهای مشکی ابروان پهن چشمان درشت رویهمرفته مردی زیبا بود ، چیزی دردست داشت  که نمیدانم شلااق بود یا تنها برای ترساندن مراجیعن   شلوار سواری نظامی اش درون چکمه هایش بود ، از پشت میزش بلند شد منهم از ترس از روی صندلیم برخاستم نگاهی به قد وقواره من انداخت وگفت "
دختر ! نو چرا وارد گودال مار شدی ؟ 
گفتم وارد گودال آنها نشدم ، تنها یک اتفاق بود که نامشرا من عشق گذاشته بودم  به ازدواج ختم شد همین  نه بیشتر  با بقیه خانواده شان کاری ندارم  ، دوری زد تا ته اطاق رفت خوشبختانه همراه  من مردی پر صلابت ودوستی دیرینه با او داشت درکنارم بود درغیر اینصورت ممکن بود از ترس قالب تهی کنم !! میدانستم با یکی از خوانندگان تازه به دوران  رسیده سرو سری دارد اورا از شوهرش جدا کرده بود زن چندان درزندگی او وزنه ای نداشت او قدرت روحی وجسمی خودرا خوب میشناخت شکارچی ماهری بود میتوانستم عاشق او شوم ! اما ترسم بیشتر  بود  مرد من درمیان دستهای او بود وحال پس از سه ماه  میل دشتم تنها یک ملاقات خصوصی بگیرم از انفرادی به قصر منتقل شده بود بند دوم .

باردوم که اورا دیدم تنها نبودم بهمراه همه خانواده میبایست شاهد سومین شکنجه باشیم  روز وحشتناکی بود .

شاه محمد رضا شاهد از او واهمه داشت وهمیشه دراین فکر بود که مبادا روزی او بر ضد او کوتاه کند وحتما این کاررا میکرد . ساواک در زمان او ترسناکترین اداره بود  سرانجام از کار برکنار ، تبعید ودست آخر به تیر غیبی در عراق  کشته  شد .

وزرای  دیگر را گاه گاهی درکاباره های شهر میدیدم ، وه چه افتخاری بود معاشرت با آنها !!! فلان پادوی کارهای دستی اصفهان بخاطر پا اندزایها ومیهمانی دادنهاا ناگهان به نوا رسید وشد سرمایه دار!!!

نه دوران چندان خوبی نبود ، دورانی بود که سرزمینی ر ا از مقوا ساخته بودند وهمه این سرزمین به چهار شهر  منتهی میشد / شیراز / اصفهان / تهران / خراسان  . کویر ما تنها  بی آب  وبی مصرف افتاده بود  ارک بم تنها در گوشه ای سر برافراشته بود وباعث افتخارمان بود که ناگهان اورا نیز به زیر خاک فرستادند امروز تنها عکس  اورا من زیر شیشه میزم گذاشته ام واین تنها یادگاری است که من از زادگاه خانوادگیم دارم عکسی بریده شده از یک روزنامه .

نه ! ما مردمان وطن دوست ومهربانی نبودیم همه هم غریبه بودیم قوم گرایی درمیانما ن بود  اقوام مختلف یکدیگررا قبول نداشتند بهم فحاشی میکردند برای هم جوک میساختند ، مشتی قبیله ای دورهم جمع شده تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی بود  اما بهم که میرسیدند زیان قومی خودرا بلغور میکردند !

نه ! امروز که عکس ان بانو را روی اینستا کرام دیدم همه چیز را بیاد آوردم چه زود پدر ایشان تغییر مسیر دادوخودرا اول به خراسان و سپس به حضرت خمینی سپرد همه وطن وهویت چندین ساله خود وخانواده اش را به هیچ فروخت به چند سکه طلا . نه توقع نداشته باشید ما کشوری شویم مانند همین سر زمین که مارا مجبور میسازند طبق قوانین آنها رفتار کنیم ،  فرهنگستانی دارند ،  موزه های لبریز از  تاریخ گذشتگانشان  میباشد   وقدرت ساخت  مجهزترین ووحشتناکترین اسلحه های دنیا  را دارند.
 وهمه این هارا باید مدیون ملکه  آنها بود که مانند یک بانوی قدرتمند  چندین سال پادشاهی را نگاه داشت وهنوز هم مورد علاقه  واحترام مردم این سر زمین میباشد ، ملکه آنها با پشتوانه هشتصد سال پادشاهی  مانکنی نبود برای چاپ عکسهایش در مجلات زرد وسرخ ! ، باید  مارا تحقیر  کنند وباید  با زبان آنها حرف زد خودشان با خودشان خوبند ومهربان ودست یکدیگر را میگیرند و  اما  ، ما درپشت شیشه های خاکی   وبخار گرفته تنها یک تماشا چی هستیم چرا ما ایرانیان که اینهمه به گذشته پر افتخارمان مینازیم اینهمه ازهم دور ودشمن یکدیگریم وچرا اینهمه جدا ازهم پرواز میکنیم ؟ نمیدانم   ،  شما میدانید ؟ پایان 
همان روز 24 اکتبر 2018 میلادی 
ثریا / اسپانیا 

گذشت !

ثریا ایانمنش » لب پرچین« .....
...................................
درون مسجد خالی  چه میجویید ؟
ره پندار  باطل  از که  میپوئید  ؟
سخن از طاعت  و اجر و قیامت  ، از که میگوئید  ؟
شمیم حوری و غلمان  و رضوان   از چه میبوئید ؟ 
غبار مکر و تدلیس و ریا را با چه  میشوئید ؟ ....." شادروان حسن شهباز "

چه دون کیشوت وار  همه زندگی را ببازی گرفته ایم ، بی خبر از خواب شومی که برایمان دیده اند .
دیگر انسانها  وانسانیت د ر هیچ جامعه ای راه ندارد  هرچه هست ریا ومکر  وفریب است ، روز گذشته  عکسی از  یک کارناوال بزرگ  عزا داری  را روی صفحه ای دیدم که در شهری در  سوئد متجدد و پیشرفته ، سر  زمینی که برای اولین بار به  زنان حق رای داد  سر زمینی که خود را نماد  آزادی و آزاده خواهی میدانست حال این نمایش چندش آوراا به تماشا گذاشته است .

خوب بنا بر این دیگر راه فراری دراین دنیا نیست  وبه هر کجا بروی آسمان همین  رنگ است پرچم سبزو سیاه ومردان سیاه پوش وزنان چهره پوشیده با تیر وتبر وتفنگ وعلم وکتل سر راهت ایستاده اند  ر اه  فرار نداری .

 سلفی ها شهرکی را در  آلمان بکلی  گرفته اند  هرچند کمتر تظاهر میکنند اما درعمل  همان کاری را میکنند که روزی هواداران احزاب  با نوجوانان کردند .
واین در حال حاضر  بهترین بیزنس دنیاست  شستشوی مغزی جوانان برای دنیای آینده ، اگر دنیایی باقی بماند همه که نشان آخرت را بما گوشزد کرده اند نشان پایان یافتن زمان وفرو ریختن قرن  و آوارگی و ویرانی تمدنهای بزرگ .
امروز کشتن یک قاچاقچی اسلحه  بزرگترین منبع خبر ی شده است تا جنگی دیگر به راه افتد ، واین حکومت کشتار چند سالی دیگر  ویا بقول خودشان تا سال 1444 بر سر کار باقی بمانند دیگر از یک ایرانی اصیل نشانی نخواهد ماند همه به جامعه پر بار وجامعه حسین تبدیل خواهند شد . 

(آه ای زیبای جاودان ، چرا بر عشق دلدارت  نمی نگری ؟ )  !!!! اینها دیگر افسانه شده اند  دیگر نمیتوان درباره درختان سر سبز وگیاهان خوشبو  وگلهای زیبا چیزی گفت ویا نوشت  باید تنها از" خون" بنویسی وقساوت ، دیگر آن دوران گذشت که دختر نازنین من شب کر یسمس شامش را برمیدارد ودر سرمای زیر صفر  " شهر  ماساچوست " به دنبال آن پیر مردی میگردد که روزها زیر پل می نشسته ودخترک گاهی باو کمک میکرد حال گریان ودوان دوان به دنبال آن در بدر میگردد اورا نمی یابد  ، همسرش باو اطمینان میدهد که درحال حاضر همه در گر مخانه های شهرداری مشغول شام خوردن میباشند ، اما فردا باز آن مرد زیر پل مینشیند ودخترم شام شب خودرا باو میدهد وشالی پشمی بر دور گردنش میاندازد . 
دیگر آن دوران گذشت  امروز اگر  میل به کمک هم داشته باشی باید آهسته آهسته جلو بروی چه بسا آن فقیر نه تنها غذایت را بخورد بلکه خودترا نیز خواهد بلعید . واین است دنیای ما در زیر سایه امامان زمان که هرروز مانند علف هرزه از هر سور اخ سر میکشند .

بلی همه ما دون کیشوت وار داریم به یک زندگی ادامه میدهیم که نمیدانیم نامش چیست ودر انتظار هولناکی چشم به آسمانی دوخته ایم که هرروز تاریکتر میشود ودیگر ستاره ای در پهنه آن نمایان نمیگردد .

 نه! به حیرت بمن نگاه مکنید من حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم ،  حال به حسر ت به پشت سر م مینگرم  ودلی که روزگاری  معدن مهر ومحبت بود  وروانم با آن همراهی داشت ، گم شده  کاشانه ام ویران  شده  وزندگیم به مویی بسته است و " ترس"   از سپاه اهرمن  ، ترس از فرود آمدن  قرن جهل  ونادانی  وفریب ونیرنگ  دیگر نام " خرد " گم شد  شرف دامانش آلوده گشت  وطن با خاک یکسان شد گل وگلخانه  تبدیل به سر دخانه شدند  ، همه مردند  در بستر اندوه  ویا درکنار آرزوهای گمشده خود .
مر دی را میکشند ، به آتش میکشند با کمال وقاحت میگویند خودکشی بود ! خودش دشته  را درپشت خودش فرو برده وسپس در حال جان دادن خودش را به آتش کشیده است ؟مردم هم بی تفاوت میگذرند  " خوف ووحشت " همه را فرا گرفته  است آمید خودرا از دست داده اند  حال من درپی کدام سوراخ باشم تا خودرا پنهان نمایم ؟ویا درپی کدام یار  مهربان باشم تا دستم  را بسوی او دراز کنم ؟ یاری نمیخواهم ، کمک نمیخواهم ، مهربانیرا بمن ارزانی بدارید وگذشت را . اینها همه گم شدند 

صوفی ، بیا  که خرقه سالوس برکشیم 
وین نقش زرق ر ا خط بطلان بسر کشیم 

نذر  و فتوح صومعه دروجه می نهیم 
دلق ریا  را به آب خرابات بر کشیم 

آیا این دلباخته راستین خد اوند  واین عاشق  واقعی زندگی  که به هرچه داشت خوشنود بود  وبه هر قسمتی  که برایش مقدر شده  راضی بود  مانند هر انسانی  آرزو داشت  واین آرزوها رنگ زیادت طلبی نداشتند ، آیا او میدانست  روزی تنها راه فرار ما بسوی اشعار ناب اوست ودلمان پر میکشد تا بر تر بت او بوسه زنیم ؟! 
دیگر نمیتوان از گذشت ومهربانی دم زد  همه شمشیر خشونت را از رو بسته اند .  حافظ هم درزمان فساد وتباهی میزیست آما درآن زمان دنیا اینهمه حیوان تولید  نکرده بود .
بعد از ما چه خواهد شد ؟ کس نمیداند ونخواهد دانست . پایان 

به روز شده " 24/10/2018 میلادی / برابر با 2 آبانماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۷

هرکه آمد ....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

لحظه ای فکر کردم خواب میبینم ، اما درست بود  آنچهرا که نوشته بودم و نگهداشته بودم  اگهان از روی صفحه پاک شد ، تنها عکسی ماند از یک شاخه گل !! 
خوب من از رو نمی روم هنوز کلمات در ذهنم حضور دارند ومیدانم چه  نوشته ام  !......
نوشته بودم که  >

شنیدم مهندس نادر ثروت شرمینی هم به رفتگان پیوست ، نوشته بودم امروز  جنازه اورا چه کسی  بر میدارد ؟ وآیا تربیت شدگان وشاگردان قدیم  اورا بیاد دارند ؟ 
کسی از او بجای نمانده ، یک خواهر نیمه دیوانه ، یک پسر که درامریکاست ، مهندس شرمینی با مادر گرامیشان ویک برادر که هنوز در شکم مادر آرام گرفته بود به همراه دوخواهرشان وارد ایران ما شدند از کجا؟ از روسیه ! خود ایشان در استالین گراد متولد شده بودند ، در ایران بزرگ شدند ، مادرشان ریاست یتیم  خانه یا پروورشگاه مشهد را به عهده گرفت ، در زمان  شاد روان رضا شاه بود  مرحوم تیمرتاش فریاد برمیداشت که این یک جاسوسه است اما گوش کسی بدهکار  او نبود ، مادر به پرورش فکری فرزندان ایران زمین پرداخت تا آنهارا به مقام بالاتری برساند مهندس شرمینی نام ثروت را برای خود برگزید وریاست کانون جوانان حزب  توده را بر عهده گرفت ، خواهرانشان به تعلیم دادن زنان بیسواد شهری وروستاها پرداختند ، صده هزا ر جوان از زیر دست این خانواده بیرون آمدد ، عده ای درزندانها جان سپردند ، کشته شدند ، اعدام شدند عده ای فراری ونتیجه ؟ وخود ایشان ؟ بهتر است دیگران درباره آن بنویسند ویا سخن برانند !      امروز سر زمین مادری واجدادی ما دردست عده این خدا نشناس که درلیا س دین همان راهی را میروند که مهندس فکلی میرفت وکشورمانرا به دست دیگران دادند وما ؟ ما دیگر وجود نداریم ؟ ارواحی سر گردانیم .
============
دوست نادیده من 
برایت نوشتم و پاک شد .ساعات زندگی من بدین ترتیب میگذرد ، مینویسم و پاک میشوند همه چیز را بهم ریخته اند ، من پررو ترم  برایت نوشتم تو نمیتوانی تنهایی مرا پر کنی  ، وسعت آن خیلی زیاد و طولانی  است ، اما من ترا دزدیده ام ، مانند دختر بچه  ای که یک عروسک را میبیند ، میپسند وآنرا میدزدد ، ترا درگوشه ای پنهان کرده ام  گاهی به لبخند تو زمانی به چشمان زیبایت و ساعاتی به خود تو مینگرم مهم نیست چه دستهایی  ترا لمس کرده اند وچند بار دست به دست گشته ای ، مهم آن است که من ترا دزدیده ام و در گوشه ای ترا نشانده و تماشایت میکنم  .
نه دیگر نمینویسم دستهایت را دردست من بگذار تا یکی شویم ممکن است این یکی هم ناگهان از روی مونیتور محو شود ، نوشتم دستهایم کوچکند  اما دنیارا درمیان آنها داشته ام ، نوشتم شانه هایم خیلی باریک ونازکند اما دنیارا روی آنها حمل کرده ام وتنها قدرت روحی من باقی مانده که هنوز دراختیار خودم هم نیست  .
نوشتم دستهایت را میفشارم وبیا باهم یگانه شویم ، یکی شویم تا دیوارهای بتونی را ویران سازیم  همه اینها  ناگهان از روی مونیتور پاک شد .

من زنده بگورم ،  محکومم به این زندگی  دلیلش را هم خوب میدانم  بازیگری را بلد  نیستم  نسبت به اجتماعی که درآن هستم وزندگی میکنم ، بیگانه ام  در حاشیه راه میروم  درحول وحوش  یک زندگی  تنهای خصوصی  وآمیخته  با بیگانگی ا ،  تو تصویر درستی از من نداری ، هیچکس ندارد همه درذهن خو د مرا نقاشی کرده اند وهرکی از ظن خود شد یار من  مپرس چرا درست بازی نمیکردم  جواب خیلی ساده است  » از دروغ گفتن میترسیدم «یک شو ر بی اما ن درمن مانند سیلاب میغلطد  شوری به حقیقت گفتن وحقیت جویی واین را اجتماع نمی پسندد  ، نکته ای منفی است  ویک ضعف بشمار میرود  وحقیقت هیگاه پیروز نشده  تنها زمانی عریان شده که دروغ نا پیدا میشود  من دیگر نمیتوانم با برجهای انسانی روبرو شوم از انها واهمه دارم  پای بند هیچ مذهبی هم نیستم ایین من درستی وحقیقت وراستی است . همین  پایان 

قد ر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت  که از این حاصل اوقات بریم 
در بیابان  فنا گم شدن آخر تا کی 
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم ......" حافظ "
به روز شده درتاریخ 23/10/2018 میلادی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۷

تو درمنی

ثریا ایرانمنش!


شبی اگر رها کنم دل را بسوی تو  ،
زنجیرهای گسسته  غوغا بر خواهند آورد 

شبی اگر تارهای تاریک درهم  فرو رفته را 
رها کنم  بسوی تو ، هریک با جنبشی 
بر سر انگشتان تو خواهند نشست 

دستهایت را بمن بسپار 
تا به هنگام  سرکشی از درون قفس 
دستهایم را با تو یکی کنم 

تو باغرش  طوفان زای خود 
من با سکوت  سنگین وبی ثمر
تو مانند سیلاب  پر میکنی همه جارا 
من ، لیکن در کنار زمزمه باشکوه اب 
تنها یم !
به آن دو برکه سبز میاندیشم ، 

ما درنبردی  بزرگ  میان تیره دلان  وکینه توزان 
در ستیزیم  ، ستیزی  بی گزند 

بند ها را پاره کن ،  زنجیر هارا از هم بگسل 
 بگذار چون یک شراره آتش 
 من ، بر دستهای تو بوسه زنم ....بوسه عشق
تو در منی ، به پاکی یک زمین بکر
من در خویشم  به سخاوت زمین 
پایان 
ثریا  ایرانمنش  /  یکشنبه  22 اکتبر 2018 میلادی 


پیش بینی

خدا وکیلی هرچه این ننه ما گفت راست از آب د ر امد
گفت :
این زن ملک را بر باد می دهدراست درامد 
گفت:
یک روز این تهران به گوه فرو میرود 
آنهم  راست در آمد 
بیشتر زمینهای تهران نشست کرده است
نکند که پیشگو بود ؟
بمن هم گفت :
تو سر نوشت ندا ری  تو پیشانی نداری 
تو فقط سرنوشت سازی
انهم راست در امد

رحمت پرو گار بر روانت !!!!!
ثریا

جمع فامیلی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



......کار ما شاید این است 
که میان  گل نیلو فر و قرن 
پی آواز حقیقت باشیم ........".سهراب سپهری "

اشک جلوی چشمانم را گرفته  وبه سختی میتوانم کلماترا بیابم ، این اشک ، اشک ندامت  است اشکی که چرا خانه را رها کردم همان کلیه کوچک درون شهرک کمبریج را وبسوی این شهر بی ترحم آمدم  وبقول حافظ : 

که کند آنچه توکردی به رای  همت وجهل  
ز گنج خانه برون آمده خیمه بر خراب زده 

خیمه  بر جایی زده ام که دارد دیوارهایش فرو میریزد وزمین زیر پاهایم خالی میشود  ،  شب گذشته از خدایی اگر وجود دارد  خواستم که دراین سر زمین جان ندهم تا خاکستر من آلوده نشود .
 از مدتها پیش  بچه ها تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند شیرینی آوردند و بساط چای برقرار شد جناب قلتشن گفت من قهوه میخواهم ، قهوه نداشتیم تنها نسکافه بود ، نه تنها قهوه میخواهم بهر روی در ته گنجه درون یک پاکت مقداری قهوه از سال پیش مانده بوده به حلقوم ایشان فرو کردیم   بچه ها به بالکن  رفتند نوه کوچکم داشت فیلمی را تماشا میکرد  قلتشن برخاست و در حالیکه کیف اوا خواهری خود را باز میکرد تا سیگارش را بیرون بکشد رو به بچه کرد و مانند یک پاز پرس باو گفت " 
تو دراسپانیا زندگی میکنی ، چرا اسپانیایی حرف نمیزنی ؟ چرا فیلمهایت را به زبان انگلیسی میبینی ؟ پسرک گویی ناگهان سیلی محکمی بگوش او زده باشند  از جایش پرید وبا ترس ولرز گفت : 
من اسپانیایی هم حرف میزنم .
. احمق ! تو در فامیل بین المللی داری زندگی میکنی ، با چند ملیت مختلف  زنی را بخانه برده ای که اگر آنروزگار ما بود حتی راننده هم نمیشدی ! حال برای من مانند مردان گردن کلفت قرن های گذشته که به زور سر زمین امریکای جنوبی را مجبور کردید دین شما را بپذیرند با زبان شما حرف بزنند وطلاهایشانرا نیز به یغما بردید هنوز از آن قرن درخوابی ؟ بیدار نشدی ؟  اگر درخیابانها ی انگلیس کسی عربی یا فارسی یا به هر زبانی دیگری حرف بزند کسی معترض او نخواهد بود ، تنها دراین سر زمین بدبخت که هنوز هیچ کدامتان نتوانسته اید یک زبان خارجی را درست فرا بگیرید ،  اما در رستورنها  برای خود نمایی غذای فرانسوی سفارش میدهی گوشت خام با تخم مرغ حال  امروز زور تو به سر این بچه رسیده است . 

تمام شب گریستم ،   کاری نمیتوانم  بکنم تنها امروز صبح غذاهایی را که شب گذشته برای ناهار پخته بودم درون سطل زباله خالی کردم واگر بخاطر داروهایم نبود  همان فنجان چای را هم نمیخوردم  وهمچنا ن گریان درحایکه قیافه معصوم آن پسرک عزیزم جلوی چشمانم بود راه میرفتم  ، او پدرش امریکایی است مادر بزرگش امریکایی است  خودشان امریکایی هستند وطبیعی است که درخانه آنها زبان اصلیشان انگلیسی است  ومادرشان گاهی چند کلمه فارسی به آنها یاد میدهد . ( فراموش کرده بودم که این جناب آنارشیزم چپی  چقدر از امریکاییها متنفر است حتی از فروشگاههایشان نیز خرید نمیکند ولباهایشانرا نمیپوشد ) بلی فراموش کرده بودم .

من مجبورم  گاهی در خانه تو بنشینم فیلمهای آشغال و سریالهای گند ترا ببینم وبافتنی ببافم وسرم را به دیوار بکوبم که چرا اینگونه شد وتو تحمل نداری برای چند ساعت در جایی بتمرگی حد اقل با گوشی ات بازی کن !!!! عکس نوه هایترا تماشا کن ! .

این نوشته  تنها یک درد نامه است ، من نمیدانم آیا دیگران نیز با این صحنه ها روبرو میشوند یانه ؟ وجالبتر آنکه دختر نازنینم نیز طرف همسرش را گرفت ! این درد  مضاعفی   بود !.  دیگر برای همه چیز دیر است حتی برای فرار به سر زمینی دیگر . 

روزی سر زمینی داشتیم ، خانه ای داشتیم درب آن به روی همه باز بود همه نوع ملیتی درفامیل بود وما باچه احترام ومهری از آنها پذیرایی میکردیم ، حال آن سر زمین به دست غارتگرانی نظیر همین قلتشن افتاده ، خانه ویران و من روی یک تپه خاکی حتی اکراه دارم  بیرون بروم  تا خرید روزانه ام  را انجام دهم واین کاررا به دیگری واگذار کرده ام ، هفته ها ازخانه برون نمیروم ، ده سال  است که همسایه های من تنها با دوربین مرا زیر نظر دارند، کدام کانال را میبینم ، چه کسی به دیدارم  میاید ؟ وچرا خانه را رنگ میکنم !
هنوز اشکهایم روی دکمه ها جاریند و هنوز نمیدانم چه کسی را ببخشم وچه کسی را نبخشم ، بیخود نیست که این پسر تنها مانده وتنها به خواهرش امید بسته خواهرش نیر مقیم لندن شده است بچه دچار اندوه وتنهایی  تنها خودش را پشت سایه ها مخفی کرده است وتو احمق از این بچه بزرگتری  نیافتی تا عقده خودرا خالی کنی وجوابترا دریافت نمایی . احمق من روزی وارد این سر زمین شدم با اتومبیل بی ام دبلیو وپول فراوان وارد شدم نه با قایق روی دریا وفورا بهترین وبزرگترین خانه این شهرک بی قواره را خریدم ، حال اگر" مرد من " احمقی  مانند تو بود  دیگر گناه من نیست ، من نتوانستم مانند سایر اقلیتها باشم ودر دزدی ها وریا کاریها وکارهای کثیف شما شریک شوم من مانند یک انسان زیستم ، یک انسان متمدن که این روزها نامی از آن نیست .، گریه امانم را  بریده میدانم شکاف عمیقی بین من وآن خانواده ایجاد شده و از همه مهمتر دخترم را نیز از دست داده ام او عاشق کثافتهای اینهاست چرا که عاشق این قلتشن است  بیچاره پدری که بخود ندید حال هم پدر دارد هم همسر !!!! وهمه اسرارخانواده را نیز باید مو به مو باو بگوید . هرچه باشد شوهرش میباشد !  پابان 

کارما نیست شناسایی " راز " گل سرخ 
کار ما  شاید این است 
که در " افسون :  گل سرخ شناور باشیم 
پشت دانایی اردو بزنیم 
دست در جذبه  یک برگ  بشوییم وسر خوان برویم ....

 بیچاره سهراب در عمق زمین راز برگهارا دید وما درروی زمین انسانهار نمی بینیم . پایان 

به روز شده درتاریخ  22/ 10/ 2018 میلادی / 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !