دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۷

تو درمنی

ثریا ایرانمنش!


شبی اگر رها کنم دل را بسوی تو  ،
زنجیرهای گسسته  غوغا بر خواهند آورد 

شبی اگر تارهای تاریک درهم  فرو رفته را 
رها کنم  بسوی تو ، هریک با جنبشی 
بر سر انگشتان تو خواهند نشست 

دستهایت را بمن بسپار 
تا به هنگام  سرکشی از درون قفس 
دستهایم را با تو یکی کنم 

تو باغرش  طوفان زای خود 
من با سکوت  سنگین وبی ثمر
تو مانند سیلاب  پر میکنی همه جارا 
من ، لیکن در کنار زمزمه باشکوه اب 
تنها یم !
به آن دو برکه سبز میاندیشم ، 

ما درنبردی  بزرگ  میان تیره دلان  وکینه توزان 
در ستیزیم  ، ستیزی  بی گزند 

بند ها را پاره کن ،  زنجیر هارا از هم بگسل 
 بگذار چون یک شراره آتش 
 من ، بر دستهای تو بوسه زنم ....بوسه عشق
تو در منی ، به پاکی یک زمین بکر
من در خویشم  به سخاوت زمین 
پایان 
ثریا  ایرانمنش  /  یکشنبه  22 اکتبر 2018 میلادی 


پیش بینی

خدا وکیلی هرچه این ننه ما گفت راست از آب د ر امد
گفت :
این زن ملک را بر باد می دهدراست درامد 
گفت:
یک روز این تهران به گوه فرو میرود 
آنهم  راست در آمد 
بیشتر زمینهای تهران نشست کرده است
نکند که پیشگو بود ؟
بمن هم گفت :
تو سر نوشت ندا ری  تو پیشانی نداری 
تو فقط سرنوشت سازی
انهم راست در امد

رحمت پرو گار بر روانت !!!!!
ثریا

جمع فامیلی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



......کار ما شاید این است 
که میان  گل نیلو فر و قرن 
پی آواز حقیقت باشیم ........".سهراب سپهری "

اشک جلوی چشمانم را گرفته  وبه سختی میتوانم کلماترا بیابم ، این اشک ، اشک ندامت  است اشکی که چرا خانه را رها کردم همان کلیه کوچک درون شهرک کمبریج را وبسوی این شهر بی ترحم آمدم  وبقول حافظ : 

که کند آنچه توکردی به رای  همت وجهل  
ز گنج خانه برون آمده خیمه بر خراب زده 

خیمه  بر جایی زده ام که دارد دیوارهایش فرو میریزد وزمین زیر پاهایم خالی میشود  ،  شب گذشته از خدایی اگر وجود دارد  خواستم که دراین سر زمین جان ندهم تا خاکستر من آلوده نشود .
 از مدتها پیش  بچه ها تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند شیرینی آوردند و بساط چای برقرار شد جناب قلتشن گفت من قهوه میخواهم ، قهوه نداشتیم تنها نسکافه بود ، نه تنها قهوه میخواهم بهر روی در ته گنجه درون یک پاکت مقداری قهوه از سال پیش مانده بوده به حلقوم ایشان فرو کردیم   بچه ها به بالکن  رفتند نوه کوچکم داشت فیلمی را تماشا میکرد  قلتشن برخاست و در حالیکه کیف اوا خواهری خود را باز میکرد تا سیگارش را بیرون بکشد رو به بچه کرد و مانند یک پاز پرس باو گفت " 
تو دراسپانیا زندگی میکنی ، چرا اسپانیایی حرف نمیزنی ؟ چرا فیلمهایت را به زبان انگلیسی میبینی ؟ پسرک گویی ناگهان سیلی محکمی بگوش او زده باشند  از جایش پرید وبا ترس ولرز گفت : 
من اسپانیایی هم حرف میزنم .
. احمق ! تو در فامیل بین المللی داری زندگی میکنی ، با چند ملیت مختلف  زنی را بخانه برده ای که اگر آنروزگار ما بود حتی راننده هم نمیشدی ! حال برای من مانند مردان گردن کلفت قرن های گذشته که به زور سر زمین امریکای جنوبی را مجبور کردید دین شما را بپذیرند با زبان شما حرف بزنند وطلاهایشانرا نیز به یغما بردید هنوز از آن قرن درخوابی ؟ بیدار نشدی ؟  اگر درخیابانها ی انگلیس کسی عربی یا فارسی یا به هر زبانی دیگری حرف بزند کسی معترض او نخواهد بود ، تنها دراین سر زمین بدبخت که هنوز هیچ کدامتان نتوانسته اید یک زبان خارجی را درست فرا بگیرید ،  اما در رستورنها  برای خود نمایی غذای فرانسوی سفارش میدهی گوشت خام با تخم مرغ حال  امروز زور تو به سر این بچه رسیده است . 

تمام شب گریستم ،   کاری نمیتوانم  بکنم تنها امروز صبح غذاهایی را که شب گذشته برای ناهار پخته بودم درون سطل زباله خالی کردم واگر بخاطر داروهایم نبود  همان فنجان چای را هم نمیخوردم  وهمچنا ن گریان درحایکه قیافه معصوم آن پسرک عزیزم جلوی چشمانم بود راه میرفتم  ، او پدرش امریکایی است مادر بزرگش امریکایی است  خودشان امریکایی هستند وطبیعی است که درخانه آنها زبان اصلیشان انگلیسی است  ومادرشان گاهی چند کلمه فارسی به آنها یاد میدهد . ( فراموش کرده بودم که این جناب آنارشیزم چپی  چقدر از امریکاییها متنفر است حتی از فروشگاههایشان نیز خرید نمیکند ولباهایشانرا نمیپوشد ) بلی فراموش کرده بودم .

من مجبورم  گاهی در خانه تو بنشینم فیلمهای آشغال و سریالهای گند ترا ببینم وبافتنی ببافم وسرم را به دیوار بکوبم که چرا اینگونه شد وتو تحمل نداری برای چند ساعت در جایی بتمرگی حد اقل با گوشی ات بازی کن !!!! عکس نوه هایترا تماشا کن ! .

این نوشته  تنها یک درد نامه است ، من نمیدانم آیا دیگران نیز با این صحنه ها روبرو میشوند یانه ؟ وجالبتر آنکه دختر نازنینم نیز طرف همسرش را گرفت ! این درد  مضاعفی   بود !.  دیگر برای همه چیز دیر است حتی برای فرار به سر زمینی دیگر . 

روزی سر زمینی داشتیم ، خانه ای داشتیم درب آن به روی همه باز بود همه نوع ملیتی درفامیل بود وما باچه احترام ومهری از آنها پذیرایی میکردیم ، حال آن سر زمین به دست غارتگرانی نظیر همین قلتشن افتاده ، خانه ویران و من روی یک تپه خاکی حتی اکراه دارم  بیرون بروم  تا خرید روزانه ام  را انجام دهم واین کاررا به دیگری واگذار کرده ام ، هفته ها ازخانه برون نمیروم ، ده سال  است که همسایه های من تنها با دوربین مرا زیر نظر دارند، کدام کانال را میبینم ، چه کسی به دیدارم  میاید ؟ وچرا خانه را رنگ میکنم !
هنوز اشکهایم روی دکمه ها جاریند و هنوز نمیدانم چه کسی را ببخشم وچه کسی را نبخشم ، بیخود نیست که این پسر تنها مانده وتنها به خواهرش امید بسته خواهرش نیر مقیم لندن شده است بچه دچار اندوه وتنهایی  تنها خودش را پشت سایه ها مخفی کرده است وتو احمق از این بچه بزرگتری  نیافتی تا عقده خودرا خالی کنی وجوابترا دریافت نمایی . احمق من روزی وارد این سر زمین شدم با اتومبیل بی ام دبلیو وپول فراوان وارد شدم نه با قایق روی دریا وفورا بهترین وبزرگترین خانه این شهرک بی قواره را خریدم ، حال اگر" مرد من " احمقی  مانند تو بود  دیگر گناه من نیست ، من نتوانستم مانند سایر اقلیتها باشم ودر دزدی ها وریا کاریها وکارهای کثیف شما شریک شوم من مانند یک انسان زیستم ، یک انسان متمدن که این روزها نامی از آن نیست .، گریه امانم را  بریده میدانم شکاف عمیقی بین من وآن خانواده ایجاد شده و از همه مهمتر دخترم را نیز از دست داده ام او عاشق کثافتهای اینهاست چرا که عاشق این قلتشن است  بیچاره پدری که بخود ندید حال هم پدر دارد هم همسر !!!! وهمه اسرارخانواده را نیز باید مو به مو باو بگوید . هرچه باشد شوهرش میباشد !  پابان 

کارما نیست شناسایی " راز " گل سرخ 
کار ما  شاید این است 
که در " افسون :  گل سرخ شناور باشیم 
پشت دانایی اردو بزنیم 
دست در جذبه  یک برگ  بشوییم وسر خوان برویم ....

 بیچاره سهراب در عمق زمین راز برگهارا دید وما درروی زمین انسانهار نمی بینیم . پایان 

به روز شده درتاریخ  22/ 10/ 2018 میلادی / 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۷

نکته ها وگفته ها !

ثریا  » لب پرچین « اسپانیا !

تلویزیون را که باز میکنی  گویی یک آبشار از بلاهای طبیعی بر سرت فرو میریزد ،  لقمه  دردهانت  میماند ، من نمیدانم چرا این باران وسیل لعنتی تنها جاهای توریستی گردش گر ی را  نشانه رفته وانجارا ویران میسازد چرا سری به خراب آباد ما نمیزند تا کمی زمین تشنه وخشک شده  وآبهای فروخته شده را  آبیاری سازد  ؟!  مالاگا دررده دوم جهان توریستی قرار داشت وامروز نیمی از آن زیر آب است ، انتکرا حومه ای تماشایی و در دنیا منحصر بفرد بود ، چرا که دریا تا آنجا میامد وبر اثر تابش خورشید وطی سالها وپس رفتن دریا ، سنگها و تپه های زیر دریا همچنان باقیمانده ودست تعدی به آنها نرسیده بود وبهترین مرکز گردشگری ویکی از عجا یب طبیعت بود ، این مردم با همه مشگلاتی که دارند سر زمین خودرا مقدس میشمارند ویک ریگ را  نیز بیرون  نمی آندازند .
دست اندازی او به شهر  سیول و  هنوز امروز هم ادامه دارد  اما نمیدانم هدفش ویرانی چه قسمتی  از این سر زمین است ؟!

امروز نمیدانم چرا بیاد  شادروان  پرویز وکیلی افتادم ، ( گمان نکنم میان قشر این زمانه  چندان شناخته باشد ، متاسفانه ترانه سرایان همیشه درآخر صحنه قرار دارند مگر آنکه خودرا بشدت مطرح کنند وطاوس علین شوند ) وآن ترانه معروف را که خانم پروین خواند | نقش آرزو|  گویا نام داشت ! سروده ای بسیار زیبا ، پرویز وکیلی شاعری دیر آشناا ، مردی مودب وشیک پوشو بسیار خوش قیافه بود  ، کارمند دولت بود وهمیشه بان کارش افتخار میکرد  حقوقی از ترانه سرایی چندان دریافت نمیداشت  وبرای فیلم های فارسی  ترانه نمیساخت ! واگر در محفلی میهمان بود تنها بعنوان پرویز وکیلی میرفت نه شاعر  وترانه سرای معروف ! ا درترانه اش بتی ساخته بود نه برای یک معشو ق واقعی بلکه خیالی  بود وآنرا ستایش میکرد از شب وام گرفت  ، از امواج دریا وام گرفت  ، از جام شراب وام گرفت ، واز طوفان  ، تا شکلی وشمایلی به آن معشوق نادیده داد وسپس به ستایش آن نشست درواقع او اشعارش را عاشقانه دوست میداشت وبرای هرکسی هم ترانه نمیساخت ، بیشتر ترانه های اورا ویگن ویا بانو پروین ویا خانم دلکش خوانده اند . 

امروز دیدم جا پای او گذاشته ام  ! نقشی در ذهنم ساخته وبه ستایش او مشغولم  ، روز گذشته چند خطی نوشتم وبه انجمنی که درآن عضو هستم فرستادم  ، تمجید یکه از این چند خط شد برایم بی سابقه بود درجواب بعضی از آنها که بمن نزدیکتر بودند نوشتم :
» میدانید تنها آرزویم دراین  دنیا چیست ؟ خوردن کشک وبادمجان کرمانی !!! « که متاسفانه آنرا هم نمیتوانم بخورم واین سروده تنها یک " خیال " است !
خیالی بر تر از افسانه .

امروز صبح روی یکی از کانال ها که موسیقی کلاسیک را پخش میکرد ظاهرا  زنده ! بانویی که سوپرانو  میخواند ، بگمانم مایو خودرا با یک دامن پوشید بود !!! ویا ناگهان از تختخواب بیرون پریده با لباس خواب روی صحنه رفته بود  !!! پشت او تا کمر عریان وسینه اش تاروی نا ف باز ودو عدد نان بربری نیز  از لابلای شکاف پیراهنش  دیده میشد !!! 
از آنجاییکه من خیلی برای موسیقی بخصوص کلاسیک ارزش قائلم این کونه لباس پوشیدن را  نمیتوانم قبول کنم آنهم زیر چشمان پنجاه نفر خوانند  "کر" مردانه !! بقیه پوشیده وکاملا به سبک وسیاق یک خواننده  روی سن حضور داشتند اما این بانو که چندان هم جوان نبود ....خوب بمن مربوط نیست هنوز دارد میخواند ، ومن مشغولم وشادمان که توانستم آن جعبه کذایی را که درگوشه صفحه ناچیز من بود سر انجام بیرون بفرستم تا  بتوانم دوبا ره  به چرندیات خودم ادامه دهم  تا دچار دیپرشن وآلزایمر نشوم !!!
مهم نیست شمارا سرگرم میکنم ویا حوصله تان را سر میبرم ، مهم این است که » من مینویسم . پایان 
ثریا / اسپانیا / 21/10/ 2018 میلادی !

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۷

یادگاری!

ثریا » لب پرچین » اسپانیا !

در معرکه عشق ز جرات خبری نیست 
غیر از سپر انداختن  اینجا ، سپری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضولست 
 صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......صائب تبریزی 

خوابهای پریشان من ، و تعبیر آنها چیزی نیست که بتوانم آنها را توضیح دهم . 
زیگمویند فروید  در کتاب  تعبیرات  خود  از اختلالات و درآمیختن  آرزوها  و به تصویر کشیدن  آن بصورت یک رویا  واز توده  احساسات انسانها  درعالم خواب   آنهارا  به  یک شئی  معین  وبی اهمیت  ویا شاید مهم جلوه میسازد .

رویاهای من پنهانی وگاهی وحشتناکند  و چه بسا آن نیروی خرد کننده  و حکومت مرد سالاری  وزندگی کودکی امروز بصورت اشباح وحشتناکی  در عالم خواب ظهور میکنند . حال برای من این سئوال پیش آمد است  که  ایا  رویاها تنها جلوه های گذشته میباشند  ویا آرزوهای ما نیز در آن دخالت دارند  ویا اینکه میتوان بازتاب  یک ترس درونی ما باشد  شاید هم  یک رویا  انعکاسی  از یک خاطره است .

بهتر است که نامش را همان ترس درونی بگذارم ،  چرا که روزها بیهوده دارند به پایان میرسند دیگر از آنهمه جلال وشکوهی که ما درگذشته میخواندیم ویا میدیدیم  خبری نیست حتی یک درخت کهنسال  نیز بر جای نمانده است  دیگر از فراز و نشیب  شهرها  که دست طبیعت  آنهارا به ویرانی میکشد نشانی باقی نمی ماند  تنها چند جویبار گل آلوده یا خشک  از تپه ها سرازیرند ،  تابستان ما بی سبزه زار گذشت  تنها ویرانه ها باقیماند و...ویرانگران   ! 

حال به چند تخته سنگ  که یادگار  گذشته پر شکوه ما بوده است  دلخوش کرده ایم ومقبره ای که میرود تا به زمین فرو رود .

چرا فراموش کرده ایم که درهمین سر زمین قرن ها پیش مردمی زندگی میکردند  که همچو ما با غم وشادی آشنا بودند  وچون ما درپی زندگی تلاش میکردند واز بیم جان  شاید هم احتیاج  تن بفرمان زمامداران میدادند وهمه چیز خودرا با طلا میخریدند ومیفروختند  و سپس  بخاطر ظلم بی حد ناگهان منفجر شده وقیامی مردمی  میکردند آن کاخ امروز تبدیل به یک اطاقک حقیر شد ه است  از برج و باروی  در اطراف آن خبری نیست   ودست روزگار نیز کم کم شکافها را بین دیوارها انسانها ا بیشتر میکند .

امروز دیگر چیز ی برای ما وامثال ما نمانده تا به  آن دلخوش کنیم ، گذشته  کم کم به زیر خاک فراموشی میرود و آینده ناپیدا  آنهمه جشنها وشادیها جای خودرا به اندوه وغم داده اند  .آزمندی بشر بیشتر شده است  وکوته بینی حکمرانان   افزونتر .

حال دیگر باید به رویا ها توجه کرد وآنهارا تعبیر وتفسیر نمود ویا تعداد مرده هارا شمرد  دیگر طلوع وغروب  خورشید در افق مانند روز و شب یکسان است .

»روزی روزگاری میتوانستیم در برگی از کاغذ سفید   بی آنکه سخنی از غم بر زبان بیاوریم برای معشوق بنویسیم که ( تنها کسی را که دوست میدارم تویی ! )  دختری ویا » زنی که ازجان ودل ترا دوست میدارد   به پیرامون خود بنگر  حدس بزن که او کیست ؟! ........«

امروز دیگر عشقها در یک دقیقه روشن و خاموش میشوند  دیگر رازی نیست که بتوانی دردل پنهان نگاه داری همه چیز عریان است حتی کلماتی که تو بر روی قلبت نوشته و پنهان کرده ای  عریان میشوند .  آه ،  آیا کسی باور دارد که که این قلب من پس اینهمه سال  وطبع من  پس از گذراندن  سالهای تاریک  هنوز  یارای  سرودن  اشعار تازه داشته باشد  ؟  قلبی که از زیر کشتزاران  یخ زده گاهی بمن لبخند میزند نمیدانم شاید این لبخند به زودی خاموش شود .

من هنوز انگتشتانم   روی تکمه ها میچرخند  و در دل آوازها میخوانم  اما ....دیگر کسی صدای ناتوان مرا نخواهد شنید و تازه بیاد میاورم که باید اول بفکر تندرستی وسلامتی خود باشم !!!! خوب !ما همه چنین هستیم  ، پای به جهان میگذاریم  ، زندگی میکنیم ، عشق میورزیم وسپس جان میسپاریم  واین جان به کجا میرود ؟ این است آن سئوال !

ما خنده را  مردم بی غم دنیا  گذاشتیم 
گل را بشوخ   چشمی شبنم  گذاشتیم 

دیگران  بیادگار  اثرها گذاشتند 
ما دست را بسینه عالم گذاشتیم 
پایان 
به روز شده در تاریخ 20/10/2018 میلادی / ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .




بسوزان

هوا بس دلگیر وتاریک وبارانی است ،
خانه دل منهم دلگیر وبارانی است  بیاد این ترانه شادروان  عبداله  الفت افتادم که بانو  سیمین غانم با چه استادی کامل آنرا خواند وشادروان  تجویدی بر روی آن آهنگی گذاشت که بیشتر به یک سنفونی شباهت داشت .آواز آنرا شجریان که در آن زمان زیر نام ”سیاوش ” میخواند با اشعار دلپذیری از حافظ در بر نامه گلها اجرا کردند ’
گلهای رنگارنگ /برگ سبز / گلهای صحرایی/تکنوازان /  همنوازان به کجا رفتند واین زحمات چندین ساله این هنر مندان چگونه بر باد شد وجایش را کلاغان سیه پوش گرفتند با هزار ترفند وریا ؟؟؟؟؟

بسوزان ،بسوزان ،شعرهایم را بسوزان 
بر گ برگ خاطراتم را بسوزان 

در سکوت بی سر انجام بیابان 
آتشی از استخوانم بر فروزان 

در میان بوته های خشک بیجان 
در غبار آسمان گرد بیابان ،بسوزان 
شعرهایم را بسوزان ،برگ برگ خاطراتم را بسوزان 

تا نماند دیگر از من یادگاری 
در خزانی یا بهاری 
بسوزان 
تا نماند قصه ای از آشنایی 
تا شود خاموش فریاد جدایی
بسوزان ،بسوزان 
...............
وصیت منهم به باز ماندکانم همین است .بسوزانید آن همه دفتر را وآنچه وجود مرا اعلام میداشت  بگذارید با خاکستر من یکی شده بسوی عرش نا متناهی برویم ما خسته ایم از زمین واز زمان .ثریا / /اسپانیا