شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۷

Amir....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

میزبانی که زجان آزرده کند میهمان را 
چه ضرورست که آراسته  سازد خوان را .....صائب تبریزی 

متاسفانه این برگ کاغذ  در دست همه هست وبه سختی میتوانم آنرا بیابم وچند خطی بنویسم ، من نمیدانم تو درکجای دنیا هستی اما بطور قطع ویقین میدانی من کجا هستم !
تنها چیزی که از تو باقیمانده همان کلمه تیتر بالی  این صحه است که روی گوشی تلفنم می افتد ، بقیه گم شده اند  از روی ایستا گرام ناگهان پرواز کردی ورفتی ! فیس بوک را خودم بستم وتگرام قبل از باز شدن خود بخود بسته شد !! وصفحه فارسی از روی کیبرد های من کم کم گم میشوند وجایشانرا به خطوط دیگری میدهند که من ابدا دوست ندارم  شکل " سین " آنها بشکل دندانهای خودشان و" عین " آن بشکل همان دهان گشاد وباز خودشان ، من ابدا آن خطوط زشت را دوست ندارم وتا حد امکان سعی میکنم خطی را بیابم که با خط قبلی من وزمان کودکیم  همراه باشد .

روزی شخصی آمد با یک پرونده قطور درباره تو ، همهرا رو کرد وعکسهای اعضاء کنگره را که نشان داد ، دیگر چیزی نمانده بود فریاد بکشم ، باخود گفتم اینها میخواهند سر زمین مارا آزاد کنند ، نه بهتراست زیر پرچم همان  جیم الف بمانیم ، حال آیا آن عکسها واقعی بودند یانه ؟ د رمیان  آنها  مردی نبود تنها یکی دو جوان که من دربرنامه تو دیده بودم .
درحال حاضر این صفحه نیز درانحصار دیگری است من نمیتوام آنچه را که در ون سینه وقلبم نشسته برایت بنویسم  ، بزرگترین خیانتکاران ما در حال حاضر در روی رسانه های بزرگ نشسته اند وگنده گویی میکنند ، عده ای  فسیل ویا خانم های مکش مرگ مارا بعنوان تحلیل گر میاورند وهمه مانند مورچه روی تابلت من مینشیند باید یکی یکی را پاک کنم ویا آنرا بطور کلی بلاک کنم ، به صفحه آ ن " گنده "  که درلندن نشسته وپدر خوانده است ابدا نگاهی هم نمی اندازم شارلاتان تراز او کسی را دراین زمانه ندیدم .
راست میگویی ما همه بوقلمونهای رنگنین هستیم که هنرکجا لازم باشد رنگ خودرا عوض میکنیم وبادی در غب غب میاندازیم وخودرا بعنوان یک طاوس زیبا جا میزنیم . 
بهر روی نمیدانم این نام را خود تو گذاشتی  یا طرفدارنت ؟ من تنها همین  را دارم وبه همان گوش میدهم . 
روزی تصویر ی از آرم کنگره قانون اساسی شمارا دیدم که شبیه تصویر آرم سپاه بود ، کمی مشکوک شدم اما ، دراین فکر بودم شاید میان آنها نیز چند ایرانی وایران دوست وجود داشته باشند .
گناه ما تنها این است که به خاک خود ومردم  واقعی خود عشق میورزیم همین گناه بزرگی است . باید ایران را فدای اسلام کنیم درغیر اینصورت بر سر ما همان خواهد آمد که بر سر دیگران آمده است . 
سعی دارم کمتر وارد گودال متعفن سیاست بشوم واین نامه را بطور خصوصی برای تو مینویسم حال اگر دیگران هم خواندند مهم نیست نوشته های من همه بر باد نوشته میشود وخیلی ها بعضی از اشعار مرا بنام خودشان چاپ کرده اند این را بانویی از آلمان برایم نوشت ، برایم مهم نیست اصل آنها موجود است خوشبختانه آنقدر دراین کار خبره شده ام که میتوانم از خودم واین برگ  نگهداری کنم . احتیاجی ندارم دست به دامنی کس ویا کسانی بشوم . 

امروز صبح باز دچار مشگل بودم ساعتها وقت صرف کردم تا توانستم این صفحه را بیابم واین چند خط را بنویسم بطور یقین فردا دوباره همان آش است وهمان کاسه .
دوربینم را خاموش کرده ام ، میلی  به دیده شدن ندارم تنها کسی هستم که پشت عکس خودم پنهانم  نه درپشت سر دیو ودد  و  وگل وریحان  وقرنفل . تو میتوانی درخانه ات بنشینی و عقده دل را باز  کنی  ااما این کار ازمن ساخته نیست به هزار دلیل. بهر روی اگر نمیتوانم چیزی بنویسم ویا کامنتی بگذارم متاسفم چون هیچ  چیز برایم باقی نمانده تنها یک تابلت پنهانی دارم که آنرا دیگر دردسترس کسی نگذاشته ام  چرا که ممکن است حروف آن نیز  ناگهان عوض شوند وعجب آنکه روی اینستاگرام من آدمهایی آمده اند که من ابدا آنهارا دعوت  نکرده ام ، من تنها از آسمان  تنهایی خودم عکس میگیرم وخورشید را شکار میکنم ویا از طبیعت وگلها نه از هیکلی  رعنا ولبهای برجسته وسینه های عریانم .من هنوز دراین شهر ک داغ  در میان  دست انداز های زیادی  هیچگاه لباس باز نپوشیده ام چرا که میل ندارم دیگرنرا دعوت کنم تا عریانی مرا ببینند . 
پر نویسی کردم ، میدانم که این صفحه را خواهی خواند درانتظار هیچ پاسخی نیستم کامنتهارا بسته ام وایملهایم مستقیم به " جانگ " میروند فعلا با این صفحه مشگل دارم تا بعد .
بامید دیدار 
بامید پیروزی پاینده باد ایران 
ثریا / اسپانیا / 20/10/ 2018 میلادی ! 

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۹۷

خرکی را به عروسی خواندند

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
                                                        تصویر بالا کار اینجانب است !!!!

این نوشته بمناسبت  روز حجاب و نمایشگاهی که در اتریش  در باره حجاب به معرض تماشا گذاشته اند وگویا این حجاب قدمتی 4000 هزار ساله ! دارد از دوران امپراطوری ایلام  وحتی در تصاویر مذهبی حضرت مریم نیز چادری بسر دارند ومردان نیز اکثرا سرشان پوشیده یا با عمامه ، یا کلاه شاپو ویا یک دستمال ! چه بسا ترس دارند که مبادا مغز از سرشان بپرد واین حجاب ! حاجب و نگاهدارنده  مغز میباشد شعور که گاهی گم میشود و پروردگار در این مورد کمی خست بخرج داده هردو را به انسانها نمیدهد یا عقل میدهد ویا شعور  و یا هیچکدام را !.

عروسی فروزنده خانم بود ، زن زیبایی که در آن محیط ودرمیان زنان سیه چهره کویر مانند خورشید درخشان بر همه جا میتابید ، پوستش سفید موهایش خرمایی وچشمانی به رنگ آسمان داشت اورا برای پسر بزرگ حاج آقا نامزد کرده وحا ل امروز  مراسم عروسی اورا برپا داشته بودند ، من از خوشحالی درپوستم نمیگنجیدم  هفت سال بیشتر نداشتم کلاس دوم ابتدایی بودم درمدرسه خانم " ف"  آنهم با پارتی بازی چون تنها مدرسه ملی بود بچه های اعیان شهر به آنجا میرفتند متعلق به طایفه شیخیه بود ! منهم بواسطه یک پیش آمد ویک وصلت ناجور میان این گروه بر خورده بودم .

پیراهن تافته صورتی  خودر ا که خش خش  آن مرا تا عرش میبرد ودوخت عمه جانم بود پوشیدم وبه رنگ آن نیز یک جفت جوراب ساقه کوتاه با کفش سفید ، وموهایم را که حمام به حمام بافته وباز میشد باز کردم ، آنهارا باروبان سفیدی ارایش دادم گاهی روبانرا کج میبستم  وگاهی صاف بر فرق سرم مینشاندم موهایم تا کمر رسیده بود آنهارا رها کردم ومانند پروانه درون درشکه نشستم ، آه از نهاد  مادرجانم بر آمد ، دختر چادرت کو ؟ این چه شکلیه  ، گفتم بی خیال شانه هایمرا بالا انداختم باز مادرجانم ناخن هایش را درگونه ای نازکش فرو برد ومشتی محکم نیر بر سرش کوبید که  من با این دختر آخر بدبخت میشوم !! درشکه به راه افتاد درخیابانهای خاکی تا به باغ بزرگ رسید ، به به چه هوایی ، گویی بهشت را آنجا درمیان صحرا ودرمیان خاک کویر ساخته بودند  ، حوض بزرگ بیضی شکل اطرافش را گلهای سرخ محمدی وگل زرد ویاس ولاله عباسی احاطه کرده بود هنوز درشکه درست نایستاده بود که خودم را به سر سرای باغ انداختم ، درانجا با چندین چشم مواجه شدم خانم ها با چادر مشکی  میامدند و خدمتکارانشان  جلوی در با یک بقچه آماده بود چادر مشکی را برمیداشتند وچادری از نوع وال یا ابریشم بر سرشان می انداختند همه توالت کرده صورتها از فرط پودر سفید ویا سفیداب نقره ای به رنگ مرده درآمده بود ونعلین های زیبای ابریشمی را میپوشیدند وپای در راهروهای مفروش میگذاشتند اول به سوی بانوی کاخ میرفتند ودست اورا میبوسیدند وسپس با آرامش وآهستگی سری برای دیگران تکان میدادند ودرگوشه ای مینشستند ، خدمنکاران  با گلاب دستهای آنهارا شستشو مدادند سپس قائوت و وشیرینی وچای دور میگشت ، دهانم آب افتداه بود خود را به وسط اطاق انداختم ، نگهان دیدم زنی با سرعت برق بازوی مرا گرفت واز اطاق بیرون کرد وگفت برو چادرت را بپوش !!

مهم نبود ، رفتم کنار حوض که مرغابی ها درونش شنا میکردند با گلها بازی میکردم  پسران درپشت شیشه ها جمع  شده مرا تماشا میکردند پاهایم عریان بود وای چه گناهی وچه مصیبتی ! درپشت شمشادها مردان با عمامه ها ویا کلاههای شاپو نشسته بودند وجلوی انها میزهای کوچکی لبریز از میوه وشیرینی ونقل ونبات بود وحضرت داماد هنوز تشریف نیاورده بودند .ایشان باید درمعیت سرکار آقا وارد میشدند اول به زنانه میرفتند خطبه عقدرا جاری میساختند سپس بر صندلی بزرگی خویش تکیه میداند وحامیان حرم ونوکران وخوش خدمتان گردشان بودند چرا که جواز هر کاسبی دردست ایشان بود ! .

دور حوض قدم زدم ، به در اطاق وپنجره هار فتم همه بسته بودند ، تنها شدم به کنار مطبخ رفتم آشپزها تند تند مشغول  پختن و پز غذا وشیرینی خانگی بودند بوی سوهان بوی باقلوا بوی  آه چه بوهایی ..... از مادرجان هم خبری نبود درگوشه ای نشسته بود درکنار خاتمی وقلیان میکشید چای میخورد ودرددل میکرد از پدرم شکایت میکرد وچطور شد که به این قبیله آمد همه اینها را بارها وبارها شنیده بودم ، تا آنساعت حتی قطره ابی نیز کسی به دستم نداد تشنه  بودم درمطبخ لیوانی آب خوردم ودوبار به زیر درختی پناه بردم ،حتی دختران خدمتکاران نیز از نشستن کنا ر من اکراه داشتند !
صدای هلهله وفریاد زنان ومبارک باد نشان داد که خطبه جاری شده وحال فروزنده خانم میتوانست آن روسری سفیید کذایی را از روی صورتش بردارد ، اورا به بالکن  آوردند واقعا گویی یک فرشته از اسمان به زمین نشست چه زیبا بود وچه با شکوه .
در میان خانمها خواهر ناتنی ام نشسته بود  سر درگوش زنی دیگر داشت سبدی از میوه ها ی عالی جلویشان بود بسمت آنها رفتنم هلویی برداشتم ، آن زن پرسید :
دخترجان ، چرا چادرت را برداشتی ؟
گفتم ازاول چادر نداشتم همین جوری آمدم   ،  وای چه مصیبتی ؟! خانم جانت فهمید ؟ بله !  باهم آمدیم  ،      میدانی این نوع لباس پوشدن کار دخترهای نجیب نیست ؟!
کدام مدرسه میروی ؟
مدرسه خانم فروتن جلوی بازار قیصریه .با هلویم از کنار آنها گذشتم .

فردای آن روز از دفتر مدرسه مرا خواستند  ، خانم مدیر با زن فراش ماند جلاد و دستیارش ایستاده بودند ، خانم مدیر  رو بمن کرد وگفت :
بمن اطلاع داده اند که درمیان موهای تو شپش هست و رو به زن فراش کرد وگفت آن قیچی را بیاور ، قیچی حاضر شد و
موهای بافته شده و روبان خورده من از بیخ بن بریده شده وسپس خانم مدیر آنهارا با اکراه به دست زن فراش داد وگفت زود برو آنهارا بسوزان !!!!
من مانند مرغ کل دستهایم را به پشت سر گرفتم ودوان دوان بخانه رفتم ،  درحالیکه میدانستم دختران دیگر در پشت پنجره های کلاسها   خنده هایشان  تا آسمان میرود !  دیگر چیزی برایم مهم نبود ا ز مدرسه تا خانه خیلی راه بود ، بخانه رسیدم خودم  را میان رختخوابم انداخنم و تا میتوانستم فریاد کشیدم و گریستم ، چند سال دیگر طول خواهد  کشید تا من دوباره آن موهارا داشته باشم ،  بعلاوه توهین بزرگی بمن شده بود  من بر خلاف  بقیه که ماهی یکبار به حمام میرفتند  ، هفته ای یکبار میرفتم ویک  روز درمیان در خانه   موهایم را باز میکردم ومادر آنهارا شانه میکشید ، نه دیگر این توهین  برایم غیر قابل تحمل بود ....مادر سراسیمه رسید همه چیز را باو گفتم و در نهایت خانم مدیر وزن فراش اخراج شدند و من در بستر بیماری افتادم با یک تب شدید که بعدها نامش حصبه شد .
دیگر پای به آن مدرسه نگذاشتم و راهی پایتخت شدیم شاید کمی روی آزادی را ببینیم ، خیر در پایتخت هم چادر بر قرار بود ویا روسری وتوسری . پایان

بود آسان  علاج درد بیمار
چو دل بیمار  شد ، مشگل شود کار
به روز شده در تاریخ 19 /10/ 2018 میلادی
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !!!



پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۷

راز شادمانی

ثریا » لب پرچین  «اسپانیا !

مستان خرابات ، ز خود بیخبرند 
جمعند و زبوی  گل پراکنده ترند 

ای زاهد خود پرست ، با ما منشین 
مستان دگرند  و خود پرستان دگرند .......شاد روان  » رهی معیری «

راز شادمانی ما در کجاست ؟ در کنار یک چمن مرطوب با عطر گل سرخ ؟ 
در کنار گلهای مصنوعیی و رنگا رنگ ؟ 
نشستن در یک کافه و نوشیدن لیوانی آبجو ؟ 

ویا در زمانی که  بلبل  دل افسانه ساز کند ؟ 
آنگاه ،  همه جا گلزار میشود 
دیده بجای اشگ غم ، گهر بار میشود 

و میتوان از محنتکده   خود بیرون رفت ،
 و جلوه صبح بهاران  وبرگ ریزان خزان   وشادمانی مرغان مهاجر  را شنید 


راز شادمانی ما در کجاست ؟ 
در عالم هستی ؟   
نه ! دیگر نمیتوان فریب داد وفریب خورد ،  
هرچه درعالم هستی  است گریان است  وزیدن  باد سحری رقصان نیست 
 باغی نیست که از عطر وسبزه  نشاط برآن باشد 

دشتها چون  مرده های بیجان  تشنه لب  در خاموشی میمیرند 
 اگر قدمی پیش بگذاری و لحظه ای گوش فرا دهی 
پای فرو  رفتن  آنرا  میشنوی 
دیگر نمیتوان  فریب خورد که  نسترن با گل سرخ همنشین است 
و دیگر نمیتوان گفت که چشم نرگس نگرا ن است  
 داستان  غم عمر  را باید شمرد 
وآن ارغوانی که شاعر!! بدان دلخوش بود  ، در معرکه آتش بیداد سوخت !

راز شادمانی  ما ؟ 
خوشبویی کلام است که ار دهانی نیکو بر میخیزد 
دران زمان که دل به طپش در میاید ،  آن دل مرده !
ابرها به فرمان خدا میگریند 
تا گل و سبزه  شکوفا شوند 
تا لب سرد تو پر خنده شود  
تا شب تار تو تابنده شود  
تا پیکر مرده  تو زنده شود 
و ببینی عشق را در باغچه طبیعت 
ثریا 
--------
غروب  پاییز و زمستان غمگین است ،  راهرو های تاریک را باید طی کنی ، تنهایی ، روز به اتمام رسیده است ، کتاب را بر میدارم ، تلفن را  درجیبم  میگذارم وبا یک بطری اب بسرعت برق به طرف اطاق خواب میدوم ، گویی ارواحی نا شناس مرا دنبال میکنند . 
همه چراغهارا روشن میکنم  و سپس هنگامیکه وارد اطاق خوابم میشوم درب را ازدرون قفل میکنم  ، موقع خواب نیست ، اما باید از جا بلند شد  تلویزیون برنامه ندارد جسدی است که تنها من روی آن فیلمهای چندین باره را تماشا میکنم . 
در جایی خواندم  که زیگمویند فروید بیماری نوشتن داشت مرتب مینوشت همیشه درحا ل نوشتن بود اگر او یک روانکار وفیلسوف بزرگ نبود  حتما یک نویسنده بزرگ وبلند پایه میشد .
این بیماری بمن هم سرایت کرده است ، درون کیفم دفترچه وقلم درون اطاق نشیمن دفتر چه وقلم ودر بالای تختخوابم  دفترچه وقلم  ، مینویسم مهم نیست که چی مینویسم تنها باید بنویسم و بنویسم .

جانم بفغان  چو مرغ شب میاید 
و زداغ او ، با ناله بلب میاید 

آه دل ما ، از ان غبار آلود است 
کاین قافله  ، از دیار شب میاید 
-----------------------------
 شبتان خوش وروزتان پر بار 
ثریا / اسپانیا / 18 اکتبر 2018 میلادی /


باز آمدم !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

رفته بودم کز پریشانی ره صحرا بگیرم ، رفته بودم  ،ر فته بودم 
آمدم تا قصه جانسوز   خود باتو بگویم ، آمدم من ، آمدم من !..........از یک ترانه 

آه اگر امروز تاج  ملکه های دنیارا بمن میداند اینقدر خوشحال  نمیشدم  که چشم باز کردم صفحه خودرا جلوی چشمان دیدیم ، رفت وبرگشت ، خوب آیا بکارت اورا برده اند ؟ ویا اورا دستکاری کرده اند ؟ نمیدانم ! 

این صفحه تنها چیزی است که من دراین دنیا دارم ، هم دوست من است گاهی هم دشمن وزمانی عاشق وساعاتی صمیمانه به خوابهای شبانه ام گوش میدهد  آرام وبیصدا! 
هوا بارانی ، از آن بارانهایی که تبدیل به سیل میشوند وباز نگرانم که بچه ها درجاده های طولانی چگونه باید رانندگی کنند وآیا سلامت بخانه بخواهند گشت ؟! 
سر زمینهایی را که باید ! زیر آب برود روز گذشته در یکی از سایتها دیدم  مهمترین آنها یک معبد قدیمی درهند میباشد که تا کمر دراب نشسته است . 
خوب شد جناب قالیباف وخانواده به  حومه استرالیا رفتند وآن برج بلند چند صد متری را خریدند وخودشان درهمان بالا بالا ها در یک آپارتمان محقر وکوچک هشتصد متری زندگی میکنند  ، آن برج صاحب مغازه های بسیاری است بقول خودشان برند های مشهور  ومن بیاد آن ساختمان القانیان که برای اولین بار درایران ساخته شد وبرای ما چقدرچشم انداز خوبی بود وسینمای تابستانی داشت ، افتادم که چگونه مانند برگهای پوسیده با آدمهای درونش ومغازه ها وکلیه لوازمی که میان  آن مغازه ها بود به زیر فرو ریخت وآب از آبی تکان نخورد وخیلی زود هم فراموش شد .

میدانید ، کینه ونفرت وفریب از کودکی درما ودرجان ما فرو میرود همان پستاتک پلاستیکی را که بجای پستان مادر دردهان ما گذاشتند اولین فریب بود وسپس آن شیرهای خشک مانده ته انبارها را بعنوان تغذیه  بما وبه شکم ما فرستادند فریب دوم بود وما فریب خوردگان ، فریب دهند بار آمدیم این خصلت تنها در میان انسانها است حیوانات بتو حمله میکنند  حضورشانرا اعلام میدارند  یا تو قربانی هستی ویا آن حیوان اما ما انسانها درلیاس دوستی ، مهربانی وشهامت یکدیگر ا پاره پاره میکنیم بعد هم چاقوی خودرا تمیز کرده به راهمان ادامه میدهیم .
باز من وآن بانوی محبوب اقلیتهای خشت مال  رو درروی هم قرار گرفتیم  .
تولد هشتاد سالگی ایشان بود ، باید قیافه بانوانی که سخن رانی میکردند  تماشا میکردید وصورتهای باد کرده ازهمه مهمتر چرا به زبانی انگلیسی ؟ مگر شما ایرانی نیستید که دورایشان  جمع شده  برا ی جشن زاد روز فرخنده ومبارک هشتاد سالگی ایشان ، آیا ایشان زبان مارا فراموش کرده اند ؟ یا شما زبان فارسی را نمیدانید ؟ بهر روی من دیگر حوصله ندارم درباره آن بنویسم بقول آن پیر سر زمین ما  را به " گا » داد وخود رفت درچمنزار امن نشست به همراه  بره هایش ومشتی مفت خور وبیزنس من بساز و بفروش وغیره نیز تملق گویان گرد اورا گرفته اند اما او خوب میداند  باید کجا بنشیند وکجا راه را بند بیاورد .

از اینکه این صفحه ناقابل برگشت سخت خوشحالم واز اینکه   امروز کار زیاد دارم وفرصتی برای نوشتن نیست وخود نمایی !  غمگینم تا روزهای بعد اگر دوباره مانند کش از دستم نرود ! پایان 
ثریا ایرانمنش م لب پرچین « مقیم اسپانیا / 18/10/ 2018 میلادی !.

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۷

شرلی والانتین

در حال حاضر صفحه کامپیوترمن از طریق رفقا در کالیفرنیا دچار حال تهوع  شده است  بنا بر این با همین  تابلت قراضه خودم را راضی میکنم  تازه برای چه کسانی ؟برای این مردم ؟! که هنوز فرق بین الف وعین را تشخیص نمیدهند ؟
کمی مشگل است اما باز سرم گرم است که دارم گوهی میخورم !.

د رمدرسه ابتدایی من ودختر عمویم در یک کلاس بودیم  او افاده های طبق طبق داشت چون مادرش امام جمعه زاده بود ومادر من زرتشتی زاده بنا بر این چندان با هم حرف نمیزدیم  در زنگ تفربح من تنها بودم فقط چند دختر لوس گاهی روسری مرا از سرم میکشیدند !!
در دوره دبیرستان  دبیر جدیدی سر کلاس آمد باز من ویک شاگرد دیگر نام فامیلمان یکی بود نام او منیره بود  خانم دبیر وارد کلاس که شدند ویک یک فامیلها را پرسیدند هنوزبمن  ترسیده بودند  از آن شاگرد هم فامیلیمن بود   پرسیدند که تو همان ایرانمنشی که خانم مدیر میگفت چشمان بسیار زیبایی دارد ؟ دخترک  چشمانش معمولی بود سرش را پایین انداخت  وخجالت کشید خانم دبیر بمن که رسید چند دقیقه  ای بمن زل زد وسپس لبخندی شیرین تحویلم داد  زنگ تفریح مورد حمله شاگردان وهمکلاسیها قرار گرفتم !
آهای ،چشمانت را خمار میکنی که بگویند خوشگلی؟؟! 
آن شاگرد زرنگ وهم فامیلی من بعد ها آرتیست سینما وخوب جز از ما بهتران شد ونام فامیلش را عوض کرد ومن ؟؟؟؟
درکنج خانه داشتم کهنه  بچه میشستم ویا آشپزی میکردم حضرت آقا تنها دسپخت مرا دوست داشتند !!!
دیدم به وبه  زندگی من وشرلی تقریبا شبیه هم است  ودیگر هیچ /ثریا ایرانمنش /لب پرچین مقیم اسپانیا !!! !
  
چهارشنبه هفدهم اکتبر دوهزارو هیجده میلادی !برابر با هیچ ؟

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۷

قابل توجه !

بلاگ مرا کور کردید با قوانین جدید واحمقانه خود  من این خط نکبت وسیاه را دوست ندارم !من مینو یسم روی کاغذ  درون دفترچه هاهمه جنایتهایتان را وهمه گفتگوهایتان را اعم از بی بی شهربانو تا پایین ترین رده سیاسی آن حکومت منفور  حا ل آنرا کور کردید چشمان ودستهای  مرا نمیتوانید ببرید اگر هم آنهارا ببرید با مغزم مینو یسم از قوانین جدید شما هم اطاعت نخواهم کرد . 
من خود تاریخم  یک تاریخ زتده که درتمام محافل گذشته راه داشت وراه شمارا طی نخواهم کرد  . من خود تاریخم که در تاریکیها کور مال کورمال باید راه را پیدا کنم  درب آ کامپیوتر را برای همیشه بستم راههای دیگری هست آنرا پیدا خواهم کرد !
تاریخ ۲۴ مهرماه ۱۳۹۷ برابر باشانزدهم اکتبر  دوهزارو هیحده میلادی  / ثریاایرانمنش